جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

جفاهای اصحاب وحدت عالم انسانی

زمان مطالعه: 2 دقیقه

»… سخن به درازا کشید می خواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها [یی را] که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می زنند و به زبان می خواهند دشمنی و بد خواهی و کینه توزی را از میان بردارند، در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسخت ترند و در دل آرزویی ندارند جز کینه توزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار [نیز] آزمایشها دارند: بسیاری [بودند] که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه، چون دریافتند که راه نادرست رفته[اند] و از نیمه راه برگشتند، به دست ستم اینها نابود شدند.»

()از این گونه کارها بسیار کرده اند…

اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم، به دفتری جداگانه نیاز می افتد… با این همه [هبائیان] خامش ننشستند و پی در پی به این در و آن در نوشتند که صبحی رانده ی هر در است و کسی به او نمی نگرد… از سوی دیگر، چند تن را گماشتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند، و اگر از پیروان شوقی است از خود برانند. بیچاره بهائیها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آمیزش با من، گیر بیفتند. هرگاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه برخورد می کردم، دشنام و ناسزا می شنیدم و از روی خشم به من نگاه می کردند و روی خود را بر می گرداندند. چند بار هم در خیابان چنان به من تنه زدند که به زمین افتادم. در همان روزگار من چند روزی بیمار شدم. پدرم آگهی یافت. آرام نداشت و از ترس هم نمی توانست به سراغ من بیاید و از من بپرسد. به ناچار ساعت نه و ده شب، با هشیاری و پس و پیش نگریستن به در خانه ی ستوده می آمد و با چشم تر از او می پرسید که صبحی چگونه است؟ بهبودی یافته یا هنوز ناخوش است؟…

(فرزندان من؛ این گروهند که می خواهند مردم جهان را با هم یکی کنند و دشمنی و بیگانگی را از میان بردارند!!!)

نمی دانید من وقتی که از ستوده این را شنیدم چگونه بیحال شدم! باز می گویم نمی خواهم مو به مو از ستم و آزاری که از این گروه به من رسید برایتان بگویم؛ زیرا دلتنگ می شوید و بر اینها نفرین می کنید و دشمنی آنها را در دل می گیرید.

باری؛ خداوند مرا در برابر نابکاری و بد اندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهره ی آزمایش خود را بگویم، که فریب نا کسان را نخورند…

هر جا که من دنبال کاری می رفتم تا نانی به دست آرم و بخورم، می رفتند و می گفتند: این آدم شایسته نیست. مردی نادرست و رسواست.

… هر جا از من بدگویی می کردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشه ی گمنامی بخزم و اگر آسیبی به من رسانند کسی در نیابد. [اما] هر چه در این راه بیشتر کوشیدند به جایی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ، تیرشان به سنگ خورد، و [سرانجام چنین شد که] مرد گمنامی زبانزد همه گشت…»