اسراری که صبحی بر اثر تماس نزدیک با عبدالبها و خانواده اش در عکا داشت بسیار حساس بود و کمتر بهایی دیگری را بر آن اسرار دسترسی بود. با فساد اخلاقی که صبحی از شوقی سراغ داشت و از نزدیک شاهد آن بود اصلا احتمال جانشینی او را نمی داد لذا با شنیدن خبر جانشینی شوقی کاملا شوکه شده به قول خودش پتکی سنگین بر همه باورهایش فرود آمد:
»… به هر حال، رسیدن این خبر، حیرت اغلب بهائیان غیر عامی را برانگیخت. از جمله ی این افراد من بودم که این خبر چون پتکی بر مغزم کوبیده شد. زیرا هر که نمی دانست، من شوقی را خوب می شناختم و می دانستم که او چگونه آدمی است.
در میان نواده های عبدالبهاء، در روزهای نخست [ورود به حیفا]، من با شوقی آشنا شدم. و او دارای سرشت و نهاد ویژه ای بود که نمی توانم درست برای شما بگویم. خوی مردی کم داشت و پیوسته می خواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند!
شبی با او دکتر ضیاء بغدادی (فرزند یکی از بهائیان نامور، که در آمریکا کارش پزشکی بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود) در عکا گردهم بودیم و شوخیهایی که معمولا جوانان می کنند می کردیم. در میان گفتگو، من برای کاری از اطاق بیرون رفتم و بازگشتم. در بازگشت دیدم که دکتر ضیاء کار ناشایستی کرده… من برآشفتم و گفتم: دکتر! این چه کاری است که می کنی؟!
شوقی رو به من کرد و گفت: اگر تو هم مردی داری، به من نشان بده!!
مانند این سخنان و کارها، چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که [شوقی] باید کمبودی داشته باشد…»
آیا صبحی با این شناختی که از شوقی داشت می توانست بپذیرد چنین انسان فاسد و پر از کمبودی رهبر دینی باشد که او پیرو آن است؟!!