صبحی تصمیم می گیرد به دیدار عبدالبهاء برود تا از نزدیک بتواند تحقیقش را کامل کند و بر تردید ها فائق آید. این آرزوی او اینچنین برآورده می شود:
»در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستیم. دستور داد که از راه مصر و فلسطین به حیفا بیایید.
نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوی نمود کاروان ما بود.
با آنکه تحصیل جواز عبور و تذکره راه به سهولت ممکن نبود به محبت و همت آقای نعیمی، گذشته از جواز، توصیه نیز از سفارت انگلیس دریافت شد… سر انجام انتظار به سر رسید و ما به مقصد رسیدیم و وارد خانه عبدالبهاء شدیم…
بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزهای اندک برای بررسی بن و پایه ی پاره ای چیز ها درباره ی این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود. به ویژه که سه چهار روز را در عکا و روضه ی مبارکه برای دیدن خانه و آرامگاه بهاء می گذراندند و یکی دو روز هم به دنبال کارهای خود می رفتند و چون آرمان هم، جز دیدن عبدالبهاء و (آرامگاه و بوسیدن آستانه ی [بهاء] چیز دیگر نبود، به همین اندازه دلخوش بودند و به راستی هم جز این سزاوار نبود. زیرا بسیار ماندن و آشنا شدن با خوی و روش عبدالبهاء و) نزدیکانش، پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشتند برکنار می نمود و آنها را سست پیمان می کرد و به همین روی بود که بهائیان حیفا و عکا، دلبستگی بهائیان دور افتاده ی او را نداشتند و گروشی چندان نشان نمی دادند و او را راز دان نهانخانه ی دل خود نمی دانستند.
من شب و روز در این اندیشه بودم که چگونه می توانم چند ماهی در اینجا بمانم و چنانکه دلم می خواهد از نزدیک، بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمی دانم آگاه شوم.
آنگاه به طور اتفاقی، از طرف عبدالبهاء نامه ای برای دیگری نوشتم. عبدالبهاء وقتی نامه را خواند خط من مورد پسندش افتاد. پیشتر نیز که در یکی دو نشست، صوت مرا شنیده و پسندیده بود. در نتیجه از من خواست که در حیفا بمانم و منشی مخصوص او شوم…»