سوال اصلی این است:
براستی چه شد که او به همه این اعتبار و منزلت و مقام، پشت کرد و دست از آئین بهایی کشید و خود را به شدیدترین رنج ها در افکند و آواره کوی و خیابان کرد و رنج طعن و دشنام و آزار و اذیت و گرسنگی و بی خانمانی را به جان خرید؟
آیا عقلش معیوب گشته بود که چنین مقامی را که منتهای آرزوی هر بهایی بود و برای هر خانواده بهایی و حتی اعقاب آنها موجب افتخار و بالیدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشیند؟
کالبد شکافی و انگیزه یابی این دگر گونی را باید از زبان خود او پیگیری نمود…
رشته سخن را به دست خود او می دهیم:
»…به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم، تردیدها و بعد ها نیز دلتنگی هایی به سراغم آمد به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم.
اما این اندیشه ها در ما لغزشی پدید نمی آورد چه از روز نخست بزرگان دین پیوسته به گوش پیروان خود می خواندند که آزمایش خدایی بزرگ است و دستی دستی چیزهایی پیش می آورد تا هر کس سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود (!) و همه ی اینها برای آزمایش بندگان است. از اینرو پیروان کیش بهائی هر چیزی را که با خرد و رأیشان درست در نمی آمد می گفتند برای آزمایش ماست)!(… روزها گذشت، ماهها سپری شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگی من بیشتر می شد…»
در اشارات صبحی دقیق می شویم:
1- مطالعه و تفکر بیشتر
2- مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان
3- دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم
تردیدها و دلتنگی هایی برای او پدید آورده بود اما او خود را بر اساس تلقینات قبلی مبلغان و مربیان در معرض امتحان دیده آن تردیدها را در درون خود سرکوب می نمود…