در سفر دوم شبی مرا کسالت و خبرش به حرمسرا رسید ای واویلاه و ادیناه حضرت آواره را ضعف مزاج فرا گرفته باید علاج کرد علاج بسیار است همه در کار است ولی نگارنده از ترک ذکرش ناچارش است این یکی که ناهنجار است ذکرش رواج بازار است صبح است در مسافرخانه در بستر تنبلی آرمیدهام میبینم یک زیبا صنمی مجدر مانند ماه شب بیست و هشت اما منخسف و سیاه چهره قد چون چنار امامزاده صالح اما کجتر از آن ریش سیاه و سفید چون طناب حمالان بر جمالش دیمده یلان یلان قدم زنان رو به اطاق میآید و شیشهی شرابی در دست دارد واویلا این کیست برای چه آمده مگر من چه گناه کردهام که ملائکه عذاب افندی مأمورم شده من که همواره همدم حور و قصور بودم، من که به غلمان نظری نداشتم اکنون چرا پتیاره دوزخی همدمم شده؟ بالاخره وارد شد خیره خیره نگاهش کردم دیدم به نظرم آشناست. سخن گفت دیدم لهجهی یزدی دارد پیشانی فشردم فکر کردم یادم آمد که ربابه فیروز آبادی است؟
جستم و از وحشت آستین بفشاندم
یک دو تلنگک زدم چو مردم شیدا
گفتم خانم کیستی از کجا آمدهای که لحن جانگزایت به گوشم آشناست با هزار عشوه و غمزه گفت یار قدیم ربابه فیروز آبادی. به به – گل گفتی آیا نیم گل دشت مجو مردکی آمدی چه میکنی؟ گفت من چندین سال است مقیم کعبه مقصودم و ندیم حضرت معبود! گفتم عجب عجب چه دیدی چه شنیدی؟
باز گو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
دم غنیمت است بیا بنشین صحبت کن – به ریش چه خوبی داری این ریش از کی بر عارضت دمیده.
بوی جان میآید از پشم شتر
این شتر از خیل سلطان ویس در
خانم خجل شد سر به زیر انداخت اسم شتر شنید یادش از عشوهی شتری آمد گفت من همان ربابهام که هرجا میشنیدم شما بر منبرید سر قدم ساخته میدویدم حمد خدا را که پس از ده سال بازتان دیدم و عشق را در عالم
امر از سر گرفتم.
دل من بر سر آن مهر و نشان است که بود
تو مپندار چنین است چنان است که بود
دیدم دلبر کور را بیشتر میتوان دل به دست آورد خاصه اگر ریشدار باشد گفتم نه تنها تو بر سر مهری من هم عاشق این چهرم!
به چشمهای کج تو که راست میگویم
که دل ز دیدن روی تو گشته است پریش
به موی زلف تو یک مو نکردهام تغییر
ز دوستی به سر پشم صورت و موی ریش
شیشه را از زیر چادر بیرون آورد که حضرت خانم داده و فرمودهاند از این دوا بخورید که خاصهی سر کار آقاست و برای شما شفا گرچه در تخصص آن دروغی مکنون بود چه حضرت آقا مشروب بد استعمال نمیفرمودند و این شراب بد بود! چنانکه شیخ وفا که قدیمترین و محرمترین مبلغ بهاء بود به قول حاجی علی مهاجر در محافل تهران و قزوین گفته بود اطبا شراب قزوین را برای رعشهی دست جمال مبارک تجویز کردهاند. از آن پس تا چندی هر بهائی قزوینی که دسترس یافت صندوق شراب حمل به ارض مقدس! نمود و ظل السلطان در کاشان در حضور جمعی گفت در پاریس شبی که با عباس افندی مشروب میخوردیم اسرار قلب خود را گفت و دانستم او هیچ دینی ندارد و البته آن مشروب که با هم خوردهاند خوب بوده و این شراب که ربابه آورده بد بوده ولی شراب شور از دست رباب کور چون از طرف مکلم طور! رسیده است باید گفت شراب طهور است و موهبت ظهور و میرزا علی اکبر رفسنجانی یکی از گناهانش این بود که بر سر سفره خصوصی ماءالعنب از دست آقا نگرفت و همه بر حمق او تعبیر کردند و آن قضیه سبب شد که فیض دیگران هم منقطع شده از آن به بعد مشروباتی که به نام ماءالعنب از دست آقا توزیع میشد قطع گردید مجملا آوارهی چون رفسنجانی مقدس نبود و گفت هر چه از دوست میرسد نیکو است.
سخن بر سر ربابه بود. خادمهی حرم است میداند مبلغ هم محترم است و بر اسرار امر محرم است لذا باید هر رازی را گفت و نشاید آن را باز نهفت لذا روزها آمد رازها آورد تا آنکه روزی دیدمش نفس زنان از کوه کرمل به زیر میآید گمان کردم به زیارت رفته بوده است چه کوه کرمل به قول حضرات
موطی اقدام انبیاست و به همان سبب مقام اعلی (قبز دروغی باب) در آن بناء شده آن روز هنوز مشغول بنائی آن بودند دیدم آقا محمد حسن خادم بر من سبقت جسته ربابه را صدا زد که کجا رفته بودی؟ گفت عقب فرمان خانم (همشیره آقا) پرسید چه فرمان؟ گفت یکی از کبوتران حرم بار برداشته حضرت علیا فرمودند او را ببرید از سنگ کوه سنگین بارش کنید تا سبک بار گردد اینک از اثر کلام خانم و از برکت کوه کرمل و مقام اعلی مقصد حاصل شده مقضی المرام برمیگردیم! هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که آقا محمد حسن لب به دندان گرفت یعنی آهسته بگو من با حالتی بین شوخی و جدی گفتم امر مهمی نیست که از من نهان دارید زیرا من صدها نظیر این حکایت را در عشقآباد و همدان و تهران شنیدهام نهایت اینکه در آنجا حفظ امر بدان دوای مسقط جنین بوده از دست طبیبان یهودی بهائی در این جا به کشیدن سنگ از کوه (ترویج دین به هر چه مکان اقتضاء کند)