پوشیده نماند که این تاریخ را میرزا جواد قزوینی که از جان نثاران بهاء بود و عکسش در گراور فوق است به پروفسور براون داده و اگر چه او بعد از فوت بهاء از اطاعت عباس بیرون رفت ولی در آن روز که این تاریخ را به پروفسور مذکور داده در عدد اصحاب ثابت قدم بوده و بدین واسطه بسیاری از حقایق را از قلم انداخته و آبرومندانه تاریخ را تحویل داده و باز هم مورد غضب حضرات شده زیرا مایل بودند که این گونه تواریخ ضبط نشود و به مرور فراموش گردد چنانکه یکی از مسائلی که تولید نقار بین من (آواره) و رؤسای بهائی کرد همین بود که این قضیه را با بسیاری از قضایای دیگر از کتاب تاریخ من موسوم به کواکب الدریه حذف نموه آن کتاب را از اعتباری که نزد خودم داشت ساقط نمودند با وجود این به قدری قصهی قتل آن چند نفر مشهور و روشن است که احدی از بهائیان بیاطلاع نمانده و اگر چه سر و دست شکسته هم باشد یک هیولائی از این تاریخ جنایت شعار را میشناسند منتهی همه را حمل به مصلحت و حکمت و امتحان امثال آن نمودهاند و چنانکه مکرر اشاره شد جنایات بهاء و پسرانش خیلی بیش از اینهاست و راجع به همین سه نفر هم به طور حتم خود عباس افندی شریک بلکه پیش قدم در قتل بوده و فرمان از طرف پدرش صادر شده حتی در اوایل استدلال میکردهاند که سید محمد را خود عباس افندی کشته است و به این واسطه او مسیح و سید محمد دجال است چه در اخبار اسلامی است که دجال به شمشیر مسیح کشته خواهد شد! بعد که دیدند این استدلال موجب افتضاح است مسکوت گذاشتند و به غیر از این سه نفر دو نفر دیگر محمود خان و رفیقش را هم در موقع دیگر در همان عکا به طور مخفی کشتهی در پایهی دیوار خان (کاروانسرا) جسدشان را مخفی کردهاند و پس از چندی دیوار خان خراب شده یا خراب کردهاند و استخوانهای آن دو مقتول مکشوف و باز سوء ظنی متوجه عباس و پدرش شده ولی در آن حادثه دکتری از رفقای قدیم عباس افندی
و حریف ساده و باده و مخصوصا هم نبرد در تخته نرد او در آنجا بوده او را پس از القاء لازمه به شهادت بردهاند و او گواهی داده که این جسدها از اثر وباء متأثر است و در انقلاب وبائی که کسی به دفن اجساد نمیرسده این حضرات از عسرت و پریشانی و اضطراب و بیسامانی این دو جسد وبائی را – در اینجا مستور داشتهاند و حتی از کسان خودشان شنیدم که همان دکتر با آن خصوصیت هزار تومان وجه گرفته برای ادای این شهادت و آخر هم پس از چند سال که شهواتش رو به زوال بوده بیطاقتی نموده و شرح قضیه را به نزدیکان خود بازگفته و در اینجا باید متذکر شد که حق دارد بهاء اتباع خود را اغنام بخواند و ما به فارسی گوسفندشان بدانیم که برای تحصیل پول چه جانها میکنند و چه سرقتها و اختلاسها میکنند تا پولی به دست میآورند آن وقت آن پول را برای این گونه مصارف به عکا میفرستند و تمام پولهائی که از اول این امر تا کنون از ایران به عکا رفته صرف این گونه مفاسد شده یا رشوه و به رطیل شده برای فلان قاضی و مفتی و فلان شاهد و گواه و دکتر و متصرف و یا صرف فلان دختر ارمنی و یهودی شده و بهترین مالی که سعادتمند بوده آن است که در ازای قری و مزارع عدسیه و بهجی و باغهای رضوان و فردوس (!) و عمارات مسکونی و کرایهی و ذخیره در بانکها داده شده و نه این است که بهائیان ندانند پول ایران را برای چه مصرفی به حیفا و عکا میفرستند اگر ندانند همان چند نفر نجفآبادی و سنگسری والا سایرین میدانند و از همان آباده و اردستان و سنگسر و نجفآباد هم پیش قدمانشان میدانند و موقعی که کاسهی گدائی برای خدا زادگان عکا به دست میگیرند صریحا میگویند سر کار آقا خرجشان زیاد است از حاکم عکا تا گدایان حیفا وقع دارند و باید به خوردشان بدهند تا صداشان بلند نشود و یک دفعه فکر نمیکنند که چرا اسنان باید برای ترویج دروغ و یا روپوشی از فساد خود و اتباع خود را به این خرجها و زحمتها بیندازد؟ و پول ملت فقیر بدبخت ایران را به آن دسائس به دست آرد و بدین وسائل از دست بدهد!
باری برگردیم به موضوع قتل آن پنج نفر و کسان دیگری که جانشان فدای آمال بیمعنی میرزا عباس و پدرش و برادر و احفادش شده پس باید دانست که فلسفهی قتل آن اشخاص این است که هر یک از آنها نعیب غراب یا بانک دهلی از دور شنیده به خیال نوای بلبل به هیجان آمده عقب آن صدا را گرفته رفتند تا آنکه به مرکز صدا نزدیک شده رقیب را به جای حبیب و غراب
را مکان عندلیب دیده طاقت نیاوردند که ساکت نشینند (مانند خودم) هر کدام از آنان که بدون احتیاط قدم در مخالفت و کشف اسرار ایشان میگذاشتند و در همان منطقه نفوذ ایشان قلم به دست میگرفتند این طور به مخمصه افتاده بعضی به شمشیر قهر میرزا خدا و خدا زادگان بی وجدای کشته میشدند و بعضی که مواجه با شمشیر قهر نشدند با تیغ قلم و سفسطه تبلیغی مجروح میگشتند و تمام معاصی و فسوقی که در خود بهاء و بهازادگان بود و سبب تزلزل آن شخص شده بود آن را کتبا و شفاها به خودش نسبت داده به هو جنجال سخنان او را از میان برده و مفقودالاثرش میکردند و اگر احیانا گاهی یک نفر چون نیکو و آواره از این دو تیغ بر آن نجات یافته و تیغ قلمی بر آن تراز تیغ قلم ایشان در دست گرفتند باز رؤسای مرکزی به قوهی مغالطه و اشتباه کاری نگذاشتند حقیقت حال بر اتباع دور از مرکز مبرهن گردد معهذا در گفتن اثری است که در گفتن نیست و همهی این حقائق در فصول آتیه بیان خواهد شد.
بالاخره عباس افندی این رویه را دائما تعقیب داشت یعنی مخالف علنی خود را که در بساط محرم و مجرم شده و اسرار را شناخته و به کشف آن پرداخته بود میکوشید برای افناء و اعدامش اگر موفق میشد عربدهی اقتدار معنوی میکشید که به ببینید (قدرت حق فلان را بر کمرش زد!)
چنانکه عنقریب این کلمه را از اثر قلم خودش خواهید خواند و اگر موفق نمیشد به سین و سوف دست میزد و هر دم در کلمات خود انذارش مینمود تا از طرفی خودش شاید بلغزد و تصوری برایش پیش آید و بدان بساط باز گردد و از طرفی مریدانش از قهر او اندیشه کنند و اگر احیانا آدم ضعیف النفسی از این سین و سوفهای او متزلزل میشد و یا احتیاط دامنگیرش شده نغمهی مخالفت را کوتاه میکرد عباس افندی باز او را به بساط دوستان خود راه نداده دستور میداد که صورتا ریشخندش کنید و سرا در صدد اضمحلالش باشید و اگر هیچ دسیسه در او اثر نمیکرد باز دست از اغراقگوئی خود برنداشته شاید او با کمال سلامت و عزت در یک شهر زندگی میکرد و عباس نغمهی شکرانیت به گوش مریدان میزد که ببینید به چه ذلتی افتاده؟ گاهی به آیه «و من اعرض عن ذکر ربی فان له معیشة ضنکا» استشهاد میکرد و گاهی به گفتهی پدرش «هر که را بیندازی از خاک پستتر» استدلال مینمود و مریدانی که از حال و زندگی آن شخص خبر نداشتند این نشریات کذبه را وحی
منزل میپنداشتند و گمان میکردند مثلا آن شخص در کنار خیابان گدائی میکند یا آنکه از شکل خود برگشته یا فرضا خوارج به سر و صورت و لب و دهانش افتاده و اگر کسی اتفاقا او را بر مسند عزت جالس دیده انکار ابتذال و اضمحلال وی را میکرد مورد حملهی گوسفندان واقع میشد که تو بهتر میدانی یا سر کار آقا؟ آقا در لوح خبر ذلت و فقر و جنون و یا مرگ و مرض او را دادهاند تو میگوئی او را سالم و یا ارجمند و زنده و دانشمند دیدهام؟ و آن شخص ناچار میشد که دیده و دانش خود را انکار کند و حتی هزار مرتبه بر خود لعنت فرستد که به دیدهام و دیدهام خطا رفته است تا گوسفندان از او درگذرند و به دیدهی قهر بر او ننگرند.
اینک گراور خط عباس افندی را در سه صفحه بنگرید که در قتل میرزا رضا قلی بچه معاذیری تشبث کرده و چه رجزهائی میخواند و (آقا) امضای اوست که در ایام حیات پدرش به دین لقب ملقب شده مراسلات خود را به (آقا) امضاء میکرد و بین حضرات هم چنانکه قبلا اشاره کردهایم مشهور است که بهاء میگفته است آقا یکی است و آن غصن اعظم عباس افندی است.
اکنون ملاحظه فرمائید که (آقا) چگونه در این لوح نعل را وارونه زده و همهی فسوق را به میرزا رضاقلی نسبت داده در حالتی که هر شخص عادی میفهمد که اگر این سخنان صدق هم بود مجوز قتل او نمیشد آن هم از طرف کسی که میگوید دین صلح و سلامت آوردهام در حالتی که خودش در همه عمر به امثال این اعمال مشغول بوده و حتی از مانند ظل السلطان دشمنی هم نتوانسته است عمل خود را مستور دارد و در پاریس با او هم پیاله نشود و بالاخره مانند آفتاب روشن است که پس از قتل میرزا رضاقلی تشبث به این سخنان اوهن از بیت عنکبوت است و در واقع جملهی (قدرت الهی بر
کمرش زد) از آن حرفهای مشدیانه و حاکی از لوطی بازی است! نه دین سازی و در واقع نوعی از اعتراف است برای عباس افندی در قتل میرزا رضاقلی و متحیرم که با آن زرنگیها چرا نسبت ازلی بودن را به او نداده چه در همهی موارد برای اینکه اهل اسلام عصبی نشوند اینگونه مخالفین خود را به نسبت ازلی بودن مستوجب این گونه ابتذالها وانمود میکرد بلکه افتخار میکرد که من پدرم را واداشتم که با عمویم ازل تفریق نماید چه فصل بهتر بود یعنی بیشتر وسیلهی دست ما میشد که از طرفی دوستان را به غیرت آوردیم و در این لطیفه ایست که اساسا یک آدم زشت بد گل هم همین که رقیبی توانست تهیه کند بیشتر ممکن است جلب مشتری نماید و از طرفی هم وسیله باشد برای تهدید مردم که هر که را خواستند از در مخالفت مغلوب کرده از مغلوبیت او ابراز قدرت کنند و رجز بخوانند ممکن باشد به ویژه اینکه عباس و پدرش مغلوبیت یک نفر مسیحی یا مسلم را نمیتوانستند به رخ مریدان خود بکشند ولی مغلوبیت یک نفر به ابی ازلی یا ناقض را خوب میتوانستند به رخ اغنام کشیده ایشان را مرعوب و خود را محبوب ایاشن سازند چنانکه ساختند و سرمایهی مهمشان همین بوده و هست لاغیر خلاصه این بود فلسفهی قتل امسال سید محمد اصفهانی و میرزا رضا قلی و محمود خان و آقا جان کج کلاه و هر کس دیگر که در تواریخ ثبت شده یا از قلم افتاده این بهاء و بستگانش همان کسانید که مردم را به قلعهی طبرسی تحریک کرده در دورهی باب با دولت طرف میکردند و نقشهی حکومت و سلطنت جدید میکشیدند و به کشتن زن و بچهی مردم به طور مخفی و آشکار زهر چشم از مردم میگرفتند و چون ناصرالدین شاه با آن ضعفی که در آن روز متوجه دولت بود ایشان را مقاومت کرده قلع و قمع ساخت فهمیدند به قهر و غلبه هر قدر هم دولت ضعیف باشد نمیتوانند به جائی برسند آن وقت مظلوم شدند و به این تن در دادند که فقط با تبلیغات مذهبی در رگ و ریشهی مردمان نادان بی خبر تصرف کرده به عنوان صلح خواهی و دعوت به وحدت عالم انسانی و امثال آن خود را از سوءظن دولت و ملت نجات داده مال مفتی بگیرند و بخورند و عیش کنند و ضمنا هر جا گوش شنوائی از بیگانگان دیدند بر علیه ایرانی تبلیغاتی کرده چنان وانمود نمانید که گویا ایشان خارق اوهامند و دیگران مستغرق در آن در حالتی که اوهامی که ایشان الغاء مینمایند صد هزار درجه از اوهام سایر ملل سخیفتر است (این سخن بگذار تا جای دگر) و چون کسی یافت میشد که با فکر ایشان همراهی نکرده پس از
آگاهی بر اغراض درونی ایشان قیام بر مخالفت میکرد همان بیرحمیهای دورهی باب را از سر میگرفتند نهایت به طور مخفی و شاید کسی بگوید پس چرا تو و نیکو و صالح زندهاید؟ جواب اینکه ما هر یک در گوشهی افتادهایم که از دسترس ایشان بیرونیم و عرب گفته است (اذا لم تجدنی کم تجلدنی) یعنی – آن را که نه بینیای صنم چند زنی؟ و به علاوه وقتی آنها بیدار شدند که ما کار خود را کرده و ندای خویش را گوشزد قسمت عمده از ممالک اسلامی کرده بودیم والا در ابتداء که من تنها بودم و هنوز ندایم عالمگیر نشده بود چندین دفعه مامور بر قتل من گماشتند و بیداری من آن را مایوس ساخت و از این به بعد هم میدانند که دیگر نتیجه ندارد حتی از بابیهای آباده پیغام به محفل روحانی تهران رسیده که اگر شما مرد این کار نیستید ما زنی را بفرستیم تا آواره را بکشد و باز در محفل تهران محمد کاشانی که از یراق بندهای نایب حسین بود و من خود او را نجات داده کمک کردم تا در مدرسه تربیت معلم شد گفته بود کشتن آواره کار سهلی است و دکتر یونس خان از این سخن غضبناک شده و یا بیمناک گشته بود و خواسته بود از محفل استعفاء دهد و باز مردی که در لباس نظام است نقل قولی کرده گوشزدم نمود که بهائیان گفتهاند ما میتوانیم زنی را بر قتل آواره برانگیزیم و در واقع به این سخن تهدیدم میکرد که هر چه میدانم نگویم و هنوز هم نگفتهام مگر اندکی از آنها را پس حیات من و نیکو و صالح و شهاب و کسروی یا رهبر و صبحی یا شامی و شرقیان و غربیان و شهید زاده یا سفیه زاده و یزدی یا یزدانی و روحانی و جسمانی و صدها برگشته آشکار و نهانی دلیل بر حسن فطرت یا تغییر عقیدت کارکنان بهائی نیست بلکه بر حسن اراده دولت کنونی و بیداری ما و عقب رفتگی سیاست و قدرت بهائی است لاغیر اکنون مراجعه کنیم به این که مورخ پروفسور گفته و او هم نوشته است که بهاءالله اجازهی قتل سید محمد را نداد این یکی از مواقعی است که مورخ با قلم احتیاط تاریخ را ضبط کرده والا همهی گوسفندان بهاء میگویند که بهاءالله لوح قهریه صادر کرد که (این اسیاف انتقامک یا قهار العالمین) و احباب دانستند که کشتن آن اشخاص لازم است و یکی از قاتلین استاد محمد علی سلمانی را من خود 21 سال قبل در عشق آباد دیدم و شرح حبس چندین سالهی خود را برایم گفت و گفت وقتی که تصمیم بر قتل آن مخالفین گرفتم من از جهال مبارک (بهاء) اجازه خواستم با تبسم و شوخی فرمودند اگر اجازه ندهم چه میکنی عرض
کردم اگر اجازه هم ندهید من شرکت در قتلشان خواهم کرد تبسمی نموده فرمودند مگر از خدا نمیترسی؟ عرض کردم خدائی غیر از شما نیست که از او بترسم دیدم وجههی مبارک شاد و خندان شد و فرمودند مرحبا موفق باشی! دیگر آنکه بهائیان استدلال میکنند که قتل این نفوس امر صوابی بوده و عرفان میبافند که چگونه پیغمبر اسلام جهاد را تجویز نمود و برای پیشرفت اسلام به قتل نفوس کثیره راضی شد؟ در حالتی که اگر اندکی شعور داشتند میفهمیدند که جهاد مردانه غیر از این گونه قتلهای زنانه و کارهای نهانهی خادعانه است و عجیبتر اینکه همان مستدلین به صحت قتل سید محمد و امثال او در همه جا با مسیحیان هم آواز شده مجاهدات و غزوات اسلامی را انتقاد و نسخ حکم جهاد را که از بهاء رسیده تمجید مینمایند و در این موقع قتل را اقرب قربات میشمارند!
آری عجب نیست از این قوم پرلوم که نه معنی سخنان خود را میفهمند و نه سر جهاد را میشناسند و نه خدعهی زنانه از مبادرت مردانه تمیز میدهند و نه به یک روئی معتقدند بلکه در هر مسئله یک بام و دو هوا بلکه یک گام و صد نوا را قائل و عاملاند و ابدا خجالت نمیکشند زیرا عاصی جانی معنی حیا را نمیشناسد
پروفسور برون در صفحه 75 از کتابش مینویسد – اولین اختلاف بین بهائیان این شد که عباس افندی قسمتی از کتاب موسوم به کتاب عهدی (ورقهای ایست که به عنوان وصیت نامه بهاءالله انتشار شده) که بهاءالله نوشته بود پنهان نمود و تفصیل آن را این قرار است که نه روز پس از فوت بهاء الله عباس افندی نه نفر از بهائیان را احضار و در حضور ایشان کتاب عهدی را آورده امر به قرائت نمود یکی از آنان که موسوم به آقا رضای شیرازی بود (مقصود آقا رضای قناد است پدر میرزا حبیب الله عین الملک) قرائت نمود تا آنجائی که دست برده شده بود میرسد و نه نفر مزبور میبینند که قسمتی از آن مفقود شده عباس افندی در جواب میگوید که حقیقة یک قسمت از این کتاب را پنهان نمودهام به علت اینکه موقع اقتضای آنکه تمام آن نشر شود ندارد و بعد از ظهر همان روز کتاب عهدی را به مجدالدین افندی داد (پسر میرزا موسی برادر بهاء که هنوز هم زنده و از عباسیان بر کار و بیزار است) که در حضور اغصان و افنان (پسرها و دامادهای بهاء و عبدالبهاء) و مهاجرین و مجاورین و مسافرین بخواند (تذییل) نظیر این
تقلب بلکه رسواتر از آن هم در الواح وصایای عباس افندی به مباشرت دختر و خواهر بزرگ و عیالش بکار رفته راجع به خلافت شوقی افندی و شرح آن بر حسب مناسبت در مرحلهی خود مذکور آمده و خواهد آمد.
در صفحه 77 مینویسد عباس افندی در آمریکا گفت من عیسی هستم (یعنی به توسط مبلغین خود از قبیل میرزا ابوالفضل و علی قلی خان کلانتر «نبیلالدوله» و حاجی عبدالکریم اصفهانی و حاجی میرزا حسن خراسانی) این نغمه را به گوش آمریکائیان زد ولی درجهی تأثیر این نغمه را در فصول آتیه خواهیم دید که تا چه اندازه ضعیف و بیقدر بوده و دم به دم رو به تحلیل رفته و میرود.
و در هند گفت من بهرام موعودم (این نغمه هم به توسط مبلغین هند از قبیل میرزا محرم که اخیرا بیعقیده شده بود و خود بهائیان از ابتدا بر سیئات اعمالش و بعدا بر عقیدهاش اعتراض داشتند و همچنین میرزا محمود زرقانی که اول جعال و کذاب روزگار بود اشاعه شد و این هر دو مبلغ مردهاند و حالیه تبلیغات هند حصر در یکی دو نفر زردشتی بیسواد است) این دومین اختلاف بین بهائیان بود زیرا بهاءالله گفته بود تا هزار سال نگذرد ظهور دیگری نخواهد بود.
سومین اختلاف این است که بهاءالله گفته بود نفاق بین احباب رخ ندهد ولی عباس باعث نفاق و عداوت بین بهائیان شد (آری او معتقد به جمله «فرق تسد» بود یعنی تفرقه بینداز و آقائی کن چنانکه معلمین او بر همین عقیدهاند از این رو هر روز صف ثابت و ناقض تشکیل میداد و یکی را مورد حملهی قلمی خود میساخت و چنان هنگامهی نفاق گرم کرده بود که یک وقت بر سر اینکه آیا تحیت الله ابهی باید گفت یا الله اعظم در تهران هفت تیر بر روی هم کشیدند و میرزا نعیم شاعر پدر میرزا عبدالحسین منشی سفارت انگلیس سردسته و هنگامه گرم کن آن روز و گویا ورقا پدر میرزا ولی الله هم که امروز منشی سفارت ترکیه است آن روز هنوز زنده و تعزیه گردان بود و به قدری شرح این بازیها مفصل است که برای هر یک حادثهی آن چند کتاب باید نگاشت و عباس که خود ملقی و محرک این اختلافات و نفاقها بود هر روز در الواح خود ناله میکرد که از این اختلافات احباب جگرم خون است و گوسفندان هم باور میکردند!)
باز در صفحه 85 مینویسد عباس افندی تمام ورثه بهاء را یعنی برادران
و خواهران دو مادری خود را از دارائی و از ارث پدر محروم ساخت. نیز مینویسد که شش سال بعد از فوت بهاءالله ضیاءالله افندی پسر بهاء مریض شد و برای هواخوری از عکا به حیفا رفت و بر مرضش افزوده شد هیچ یک از اعضای فامیلش (برای خوش آمد عباس افندی) به دیدن او نیامدند تا انکه امارات مرگ در او پدید شد بعد از ظهر 14 جمادی الثانی 1316 هجری عباس افندی چند دقیقه بر سر بالین او آمده فوری مراجعت کرد (در واقع این آمدن هم دو معنی داشت یکی سرزنش و اظهار مسرت از مرگ برادر چنانکه بکرات در مجالس احباب مسرت قلب خود را ابراز میداشت دیگر سد راه ایراد خلق و تظاهر به حسن اخلاق) و روز بعدش هم عباس تا نزدیکی دروازهی عکا آمده فوری به باغ بهجی رفت و برای تدفین ضیاءالله حاضر نشده احدی از فامیل و تابعین را هم به حضور اجازه نداده و کسی حاضر نشد.
در صفحه 86 مینویسد والدین و برادران عیال ضیاءالله از متابعین عباس افندی بودند لهذا بعد از فوت ضیاءالله عباس ایشان را طلبیده تقاضا نمود که عیال ضیاءالله را به او تخصیص دهند ولی عیال ضیاءالله پس از مرگ شوهرش بسیار متأثر و بر عقیده شوهر میزیست عباس برادران و پدر و مادر آن زن را از برای تقضای ملاقات نزد آن زن فرستاد پس از ملاقات شروع به صحبت و مذاکره نموده صحبت کنان او را به سمت درب منزل پیش بردند و غفلتا او را گرفته با سر و پای برهنه به طرف عرابهی که قبلا برای این کار مهیا شده بود کشیدند و زن عباس افندی هم حاضر بود و حتی بعضی از اتباع را که محرمیت با آن زن نداشته تحریک بر کمک مینمود و آن زن بیچاره استغاثه و لابه میکرد و در آن موقع محمد علی و بدیع الله پسران بهاء در آنجا حضور نداشتند مگر خادم الله و یک عده از اتباع محمد علی افندی که ایشان را موحدین میگفتند در آن میانه میرزا جواد قزونی و عدهی دیگر که به مکان مقدس میرفتند (مقصود قبر بهاء است که تبعه محمد علی آن را مکان مقدس و تبعهی عباس آن را روضهی مبارک میخوانند) از قضیه مطلع شده زن ضیاءالله را از دست آنان خلاص کردند و عباس افندی پس از آنکه به وصل آن زن و حیلهی خود کامیاب نگردیده به ابتاع خود دستور داد که قضیه را تکذیب نمائید و حتی به حاجی میرزا حسن خراسانی مقیم مصر دستور داد که رسالهی تهیه و قضیه را تکذیب نماید.
(تذییل) زن ضیاءالله (1) دختر شیخ کاظم قزوینی معروف به سمندر است که هنوز هم زنده است و برادر بزرگش میرزا طراز سمندر زاده است که تمام این واقعه را با شرح و بسط بیشتری به کرات برای نگارنده در موقعی که در کاشان کوچک ابدال میرزا علی اکبر رفسنجانی بود و میخواست مبلغ شود نقل کرد و حتی در منزل خودش هم در قزوین بار دیگر نقل نمود و برادر دیگرش غلامعلی داماد آقا علی ارباب مقیم رشت عین این قضیه را در رشت حکایت کرد و در تهران برادر دیگرش سمندر اف که دختر خود را به یهودیهای همدان داده نقل نمود و اساسا این طایفه که گل سر سبدشان امروزه همان میرزا طراز و میرزا منیر نبیل زاده است از محارم اسرار بهاء و عبدالبهاء بوده و هستند و اگر بغض مخصوصی نسبت به اسلام نداشته باشند حبی هم ندارند (انتهی)
1) ضیاءالله پسر بهاءالله همان است که عکس طفولیت او در گراور صفحه 117 درج است.