جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تذییل (2)

زمان مطالعه: 13 دقیقه

پوشیده نماند که این تاریخ را میرزا جواد قزوینی که از جان نثاران بهاء بود و عکسش در گراور فوق است به پروفسور براون داده و اگر چه او بعد از فوت بهاء از اطاعت عباس بیرون رفت ولی در آن روز که این تاریخ را به پروفسور مذکور داده در عدد اصحاب ثابت قدم بوده و بدین واسطه بسیاری از حقایق را از قلم انداخته و آبرومندانه تاریخ را تحویل داده و باز هم مورد غضب حضرات شده زیرا مایل بودند که این گونه تواریخ ضبط نشود و به مرور فراموش گردد چنانکه یکی از مسائلی که تولید نقار بین من (آواره) و رؤسای بهائی کرد همین بود که این قضیه را با بسیاری از قضایای دیگر از کتاب تاریخ من موسوم به کواکب الدریه حذف نموه آن کتاب را از اعتباری که نزد خودم داشت ساقط نمودند با وجود این به قدری قصه‏ی قتل آن چند نفر مشهور و روشن است که احدی از بهائیان بی‏اطلاع نمانده و اگر چه سر و دست شکسته هم باشد یک هیولائی از این تاریخ جنایت شعار را می‏شناسند منتهی همه را حمل به مصلحت و حکمت و امتحان امثال آن نموده‏اند و چنانکه مکرر اشاره شد جنایات بهاء و پسرانش خیلی بیش از اینهاست و راجع به همین سه نفر هم به طور حتم خود عباس افندی شریک بلکه پیش قدم در قتل بوده و فرمان از طرف پدرش صادر شده حتی در اوایل استدلال می‏کرده‏اند که سید محمد را خود عباس افندی کشته است و به این واسطه او مسیح و سید محمد دجال است چه در اخبار اسلامی است که دجال به شمشیر مسیح کشته خواهد شد! بعد که دیدند این استدلال موجب افتضاح است مسکوت گذاشتند و به غیر از این سه نفر دو نفر دیگر محمود خان و رفیقش را هم در موقع دیگر در همان عکا به طور مخفی کشته‏ی در پایه‏ی دیوار خان (کاروانسرا) جسدشان را مخفی کرده‏اند و پس از چندی دیوار خان خراب شده یا خراب کرده‏اند و استخوانهای آن دو مقتول مکشوف و باز سوء ظنی متوجه عباس و پدرش شده ولی در آن حادثه دکتری از رفقای قدیم عباس افندی

و حریف ساده و باده و مخصوصا هم نبرد در تخته نرد او در آنجا بوده او را پس از القاء لازمه به شهادت برده‏اند و او گواهی داده که این جسدها از اثر وباء متأثر است و در انقلاب وبائی که کسی به دفن اجساد نمی‏رسده این حضرات از عسرت و پریشانی و اضطراب و بی‏سامانی این دو جسد وبائی را – در اینجا مستور داشته‏اند و حتی از کسان خودشان شنیدم که همان دکتر با آن خصوصیت هزار تومان وجه گرفته برای ادای این شهادت و آخر هم پس از چند سال که شهواتش رو به زوال بوده بی‏طاقتی نموده و شرح قضیه را به نزدیکان خود بازگفته و در اینجا باید متذکر شد که حق دارد بهاء اتباع خود را اغنام بخواند و ما به فارسی گوسفندشان بدانیم که برای تحصیل پول چه جانها می‏کنند و چه سرقتها و اختلاسها می‏کنند تا پولی به دست می‏آورند آن وقت آن پول را برای این گونه مصارف به عکا می‏فرستند و تمام پولهائی که از اول این امر تا کنون از ایران به عکا رفته صرف این گونه مفاسد شده یا رشوه و به رطیل شده برای فلان قاضی و مفتی و فلان شاهد و گواه و دکتر و متصرف و یا صرف فلان دختر ارمنی و یهودی شده و بهترین مالی که سعادتمند بوده آن است که در ازای قری و مزارع عدسیه و بهجی و باغهای رضوان و فردوس (!) و عمارات مسکونی و کرایه‏ی و ذخیره در بانکها داده شده و نه این است که بهائیان ندانند پول ایران را برای چه مصرفی به حیفا و عکا می‏فرستند اگر ندانند همان چند نفر نجف‏آبادی و سنگسری والا سایرین می‏دانند و از همان آباده و اردستان و سنگسر و نجف‏آباد هم پیش قدمانشان می‏دانند و موقعی که کاسه‏ی گدائی برای خدا زادگان عکا به دست می‏گیرند صریحا می‏گویند سر کار آقا خرجشان زیاد است از حاکم عکا تا گدایان حیفا وقع دارند و باید به خوردشان بدهند تا صداشان بلند نشود و یک دفعه فکر نمی‏کنند که چرا اسنان باید برای ترویج دروغ و یا روپوشی از فساد خود و اتباع خود را به این خرجها و زحمت‏ها بیندازد؟ و پول ملت فقیر بدبخت ایران را به آن دسائس به دست آرد و بدین وسائل از دست بدهد!

باری برگردیم به موضوع قتل آن پنج نفر و کسان دیگری که جانشان فدای آمال بی‏معنی میرزا عباس و پدرش و برادر و احفادش شده پس باید دانست که فلسفه‏ی قتل آن اشخاص این است که هر یک از آنها نعیب غراب یا بانک دهلی از دور شنیده به خیال نوای بلبل به هیجان آمده عقب آن صدا را گرفته رفتند تا آنکه به مرکز صدا نزدیک شده رقیب را به جای حبیب و غراب

را مکان عندلیب دیده طاقت نیاوردند که ساکت نشینند (مانند خودم) هر کدام از آنان که بدون احتیاط قدم در مخالفت و کشف اسرار ایشان می‏گذاشتند و در همان منطقه نفوذ ایشان قلم به دست می‏گرفتند این طور به مخمصه افتاده بعضی به شمشیر قهر میرزا خدا و خدا زادگان بی وجدای کشته می‏شدند و بعضی که مواجه با شمشیر قهر نشدند با تیغ قلم و سفسطه تبلیغی مجروح می‏گشتند و تمام معاصی و فسوقی که در خود بهاء و بهازادگان بود و سبب تزلزل آن شخص شده بود آن را کتبا و شفاها به خودش نسبت داده به هو جنجال سخنان او را از میان برده و مفقودالاثرش می‏کردند و اگر احیانا گاهی یک نفر چون نیکو و آواره از این دو تیغ بر آن نجات یافته و تیغ قلمی بر آن تراز تیغ قلم ایشان در دست گرفتند باز رؤسای مرکزی به قوه‏ی مغالطه و اشتباه کاری نگذاشتند حقیقت حال بر اتباع دور از مرکز مبرهن گردد معهذا در گفتن اثری است که در گفتن نیست و همه‏ی این حقائق در فصول آتیه بیان خواهد شد.

بالاخره عباس افندی این رویه را دائما تعقیب داشت یعنی مخالف علنی خود را که در بساط محرم و مجرم شده و اسرار را شناخته و به کشف آن پرداخته بود می‏کوشید برای افناء و اعدامش اگر موفق می‏شد عربده‏ی اقتدار معنوی می‏کشید که به ببینید (قدرت حق فلان را بر کمرش زد!)

چنانکه عنقریب این کلمه را از اثر قلم خودش خواهید خواند و اگر موفق نمی‏شد به سین و سوف دست می‏زد و هر دم در کلمات خود انذارش می‏نمود تا از طرفی خودش شاید بلغزد و تصوری برایش پیش آید و بدان بساط باز گردد و از طرفی مریدانش از قهر او اندیشه کنند و اگر احیانا آدم ضعیف النفسی از این سین و سوفهای او متزلزل می‏شد و یا احتیاط دامنگیرش شده نغمه‏ی مخالفت را کوتاه می‏کرد عباس افندی باز او را به بساط دوستان خود راه نداده دستور می‏داد که صورتا ریشخندش کنید و سرا در صدد اضمحلالش باشید و اگر هیچ دسیسه در او اثر نمی‏کرد باز دست از اغراق‏گوئی خود برنداشته شاید او با کمال سلامت و عزت در یک شهر زندگی می‏کرد و عباس نغمه‏ی شکرانیت به گوش مریدان می‏زد که ببینید به چه ذلتی افتاده؟ گاهی به آیه «و من اعرض عن ذکر ربی فان له معیشة ضنکا» استشهاد می‏کرد و گاهی به گفته‏ی پدرش «هر که را بیندازی از خاک پست‏تر» استدلال می‏نمود و مریدانی که از حال و زندگی آن شخص خبر نداشتند این نشریات کذبه را وحی

منزل می‏پنداشتند و گمان می‏کردند مثلا آن شخص در کنار خیابان گدائی می‏کند یا آنکه از شکل خود برگشته یا فرضا خوارج به سر و صورت و لب و دهانش افتاده و اگر کسی اتفاقا او را بر مسند عزت جالس دیده انکار ابتذال و اضمحلال وی را می‏کرد مورد حمله‏ی گوسفندان واقع می‏شد که تو بهتر می‏دانی یا سر کار آقا؟ آقا در لوح خبر ذلت و فقر و جنون و یا مرگ و مرض او را داده‏اند تو می‏گوئی او را سالم و یا ارجمند و زنده و دانشمند دیده‏ام؟ و آن شخص ناچار می‏شد که دیده و دانش خود را انکار کند و حتی هزار مرتبه بر خود لعنت فرستد که به دیده‏ام و دیده‏ام خطا رفته است تا گوسفندان از او درگذرند و به دیده‏ی قهر بر او ننگرند.

اینک گراور خط عباس افندی را در سه صفحه بنگرید که در قتل میرزا رضا قلی بچه معاذیری تشبث کرده و چه رجزهائی می‏خواند و (آقا) امضای اوست که در ایام حیات پدرش به دین لقب ملقب شده مراسلات خود را به (آقا) امضاء می‏کرد و بین حضرات هم چنانکه قبلا اشاره کرده‏ایم مشهور است که بهاء می‏گفته است آقا یکی است و آن غصن اعظم عباس افندی است.

اکنون ملاحظه فرمائید که (آقا) چگونه در این لوح نعل را وارونه زده و همه‏ی فسوق را به میرزا رضاقلی نسبت داده در حالتی که هر شخص عادی می‏فهمد که اگر این سخنان صدق هم بود مجوز قتل او نمی‏شد آن هم از طرف کسی که می‏گوید دین صلح و سلامت آورده‏ام در حالتی که خودش در همه عمر به امثال این اعمال مشغول بوده و حتی از مانند ظل السلطان دشمنی هم نتوانسته است عمل خود را مستور دارد و در پاریس با او هم پیاله نشود و بالاخره مانند آفتاب روشن است که پس از قتل میرزا رضاقلی تشبث به این سخنان اوهن از بیت عنکبوت است و در واقع جمله‏ی (قدرت الهی بر

کمرش زد) از آن حرف‏های مشدیانه و حاکی از لوطی بازی است! نه دین سازی و در واقع نوعی از اعتراف است برای عباس افندی در قتل میرزا رضاقلی و متحیرم که با آن زرنگی‏ها چرا نسبت ازلی بودن را به او نداده چه در همه‏ی موارد برای اینکه اهل اسلام عصبی نشوند اینگونه مخالفین خود را به نسبت ازلی بودن مستوجب این گونه ابتذال‏ها وانمود می‏کرد بلکه افتخار می‏کرد که من پدرم را واداشتم که با عمویم ازل تفریق نماید چه فصل بهتر بود یعنی بیشتر وسیله‏ی دست ما می‏شد که از طرفی دوستان را به غیرت آوردیم و در این لطیفه ایست که اساسا یک آدم زشت بد گل هم همین که رقیبی توانست تهیه کند بیشتر ممکن است جلب مشتری نماید و از طرفی هم وسیله باشد برای تهدید مردم که هر که را خواستند از در مخالفت مغلوب کرده از مغلوبیت او ابراز قدرت کنند و رجز بخوانند ممکن باشد به ویژه اینکه عباس و پدرش مغلوبیت یک نفر مسیحی یا مسلم را نمی‏توانستند به رخ مریدان خود بکشند ولی مغلوبیت یک نفر به ابی ازلی یا ناقض را خوب می‏توانستند به رخ اغنام کشیده ایشان را مرعوب و خود را محبوب ایاشن سازند چنانکه ساختند و سرمایه‏ی مهمشان همین بوده و هست لاغیر خلاصه این بود فلسفه‏ی قتل امسال سید محمد اصفهانی و میرزا رضا قلی و محمود خان و آقا جان کج کلاه و هر کس دیگر که در تواریخ ثبت شده یا از قلم افتاده این بهاء و بستگانش همان کسانید که مردم را به قلعه‏ی طبرسی تحریک کرده در دوره‏ی باب با دولت طرف می‏کردند و نقشه‏ی حکومت و سلطنت جدید می‏کشیدند و به کشتن زن و بچه‏ی مردم به طور مخفی و آشکار زهر چشم از مردم می‏گرفتند و چون ناصرالدین شاه با آن ضعفی که در آن روز متوجه دولت بود ایشان را مقاومت کرده قلع و قمع ساخت فهمیدند به قهر و غلبه هر قدر هم دولت ضعیف باشد نمی‏توانند به جائی برسند آن وقت مظلوم شدند و به این تن در دادند که فقط با تبلیغات مذهبی در رگ و ریشه‏ی مردمان نادان بی خبر تصرف کرده به عنوان صلح خواهی و دعوت به وحدت عالم انسانی و امثال آن خود را از سوءظن دولت و ملت نجات داده مال مفتی بگیرند و بخورند و عیش کنند و ضمنا هر جا گوش شنوائی از بیگانگان دیدند بر علیه ایرانی تبلیغاتی کرده چنان وانمود نمانید که گویا ایشان خارق اوهامند و دیگران مستغرق در آن در حالتی که اوهامی که ایشان الغاء می‏نمایند صد هزار درجه از اوهام سایر ملل سخیف‏تر است (این سخن بگذار تا جای دگر) و چون کسی یافت می‏شد که با فکر ایشان همراهی نکرده پس از

آگاهی بر اغراض درونی ایشان قیام بر مخالفت می‏کرد همان بی‏رحمی‏های دوره‏ی باب را از سر می‏گرفتند نهایت به طور مخفی و شاید کسی بگوید پس چرا تو و نیکو و صالح زنده‏اید؟ جواب اینکه ما هر یک در گوشه‏ی افتاده‏ایم که از دسترس ایشان بیرونیم و عرب گفته است (اذا لم تجدنی کم تجلدنی) یعنی – آن را که نه بینی‏ای صنم چند زنی؟ و به علاوه وقتی آنها بیدار شدند که ما کار خود را کرده و ندای خویش را گوشزد قسمت عمده از ممالک اسلامی کرده بودیم والا در ابتداء که من تنها بودم و هنوز ندایم عالمگیر نشده بود چندین دفعه مامور بر قتل من گماشتند و بیداری من آن را مایوس ساخت و از این به بعد هم می‏دانند که دیگر نتیجه ندارد حتی از بابیهای آباده پیغام به محفل روحانی تهران رسیده که اگر شما مرد این کار نیستید ما زنی را بفرستیم تا آواره را بکشد و باز در محفل تهران محمد کاشانی که از یراق بندهای نایب حسین بود و من خود او را نجات داده کمک کردم تا در مدرسه تربیت معلم شد گفته بود کشتن آواره کار سهلی است و دکتر یونس خان از این سخن غضبناک شده و یا بیمناک گشته بود و خواسته بود از محفل استعفاء دهد و باز مردی که در لباس نظام است نقل قولی کرده گوشزدم نمود که بهائیان گفته‏اند ما می‏توانیم زنی را بر قتل آواره برانگیزیم و در واقع به این سخن تهدیدم می‏کرد که هر چه می‏دانم نگویم و هنوز هم نگفته‏ام مگر اندکی از آنها را پس حیات من و نیکو و صالح و شهاب و کسروی یا رهبر و صبحی یا شامی و شرقیان و غربیان و شهید زاده یا سفیه زاده و یزدی یا یزدانی و روحانی و جسمانی و صدها برگشته آشکار و نهانی دلیل بر حسن فطرت یا تغییر عقیدت کارکنان بهائی نیست بلکه بر حسن اراده دولت کنونی و بیداری ما و عقب رفتگی سیاست و قدرت بهائی است لاغیر اکنون مراجعه کنیم به این که مورخ پروفسور گفته و او هم نوشته است که بهاءالله اجازه‏ی قتل سید محمد را نداد این یکی از مواقعی است که مورخ با قلم احتیاط تاریخ را ضبط کرده والا همه‏ی گوسفندان بهاء می‏گویند که بهاءالله لوح قهریه صادر کرد که (این اسیاف انتقامک یا قهار العالمین) و احباب دانستند که کشتن آن اشخاص لازم است و یکی از قاتلین استاد محمد علی سلمانی را من خود 21 سال قبل در عشق آباد دیدم و شرح حبس چندین ساله‏ی خود را برایم گفت و گفت وقتی که تصمیم بر قتل آن مخالفین گرفتم من از جهال مبارک (بهاء) اجازه خواستم با تبسم و شوخی فرمودند اگر اجازه ندهم چه می‏کنی عرض

کردم اگر اجازه هم ندهید من شرکت در قتلشان خواهم کرد تبسمی نموده فرمودند مگر از خدا نمی‏ترسی؟ عرض کردم خدائی غیر از شما نیست که از او بترسم دیدم وجهه‏ی مبارک شاد و خندان شد و فرمودند مرحبا موفق باشی! دیگر آنکه بهائیان استدلال می‏کنند که قتل این نفوس امر صوابی بوده و عرفان می‏بافند که چگونه پیغمبر اسلام جهاد را تجویز نمود و برای پیشرفت اسلام به قتل نفوس کثیره راضی شد؟ در حالتی که اگر اندکی شعور داشتند می‏فهمیدند که جهاد مردانه غیر از این گونه قتل‏های زنانه و کارهای نهانه‏ی خادعانه است و عجیب‏تر اینکه همان مستدلین به صحت قتل سید محمد و امثال او در همه جا با مسیحیان هم آواز شده مجاهدات و غزوات اسلامی را انتقاد و نسخ حکم جهاد را که از بهاء رسیده تمجید می‏نمایند و در این موقع قتل را اقرب قربات می‏شمارند!

آری عجب نیست از این قوم پرلوم که نه معنی سخنان خود را می‏فهمند و نه سر جهاد را می‏شناسند و نه خدعه‏ی زنانه از مبادرت مردانه تمیز می‏دهند و نه به یک روئی معتقدند بلکه در هر مسئله یک بام و دو هوا بلکه یک گام و صد نوا را قائل و عامل‏اند و ابدا خجالت نمی‏کشند زیرا عاصی جانی معنی حیا را نمی‏شناسد

پروفسور برون در صفحه 75 از کتابش می‏نویسد – اولین اختلاف بین بهائیان این شد که عباس افندی قسمتی از کتاب موسوم به کتاب عهدی (ورقه‏ای ایست که به عنوان وصیت نامه بهاءالله انتشار شده) که بهاءالله نوشته بود پنهان نمود و تفصیل آن را این قرار است که نه روز پس از فوت بهاء الله عباس افندی نه نفر از بهائیان را احضار و در حضور ایشان کتاب عهدی را آورده امر به قرائت نمود یکی از آنان که موسوم به آقا رضای شیرازی بود (مقصود آقا رضای قناد است پدر میرزا حبیب الله عین الملک) قرائت نمود تا آنجائی که دست برده شده بود می‏رسد و نه نفر مزبور می‏بینند که قسمتی از آن مفقود شده عباس افندی در جواب می‏گوید که حقیقة یک قسمت از این کتاب را پنهان نموده‏ام به علت اینکه موقع اقتضای آنکه تمام آن نشر شود ندارد و بعد از ظهر همان روز کتاب عهدی را به مجدالدین افندی داد (پسر میرزا موسی برادر بهاء که هنوز هم زنده و از عباسیان بر کار و بی‏زار است) که در حضور اغصان و افنان (پسرها و دامادهای بهاء و عبدالبهاء) و مهاجرین و مجاورین و مسافرین بخواند (تذییل) نظیر این

تقلب بلکه رسواتر از آن هم در الواح وصایای عباس افندی به مباشرت دختر و خواهر بزرگ و عیالش بکار رفته راجع به خلافت شوقی افندی و شرح آن بر حسب مناسبت در مرحله‏ی خود مذکور آمده و خواهد آمد.

در صفحه 77 می‏نویسد عباس افندی در آمریکا گفت من عیسی هستم (یعنی به توسط مبلغین خود از قبیل میرزا ابوالفضل و علی قلی خان کلانتر «نبیل‏الدوله» و حاجی عبدالکریم اصفهانی و حاجی میرزا حسن خراسانی) این نغمه را به گوش آمریکائیان زد ولی درجه‏ی تأثیر این نغمه را در فصول آتیه خواهیم دید که تا چه اندازه ضعیف و بی‏قدر بوده و دم به دم رو به تحلیل رفته و می‏رود.

و در هند گفت من بهرام موعودم (این نغمه هم به توسط مبلغین هند از قبیل میرزا محرم که اخیرا بی‏عقیده شده بود و خود بهائیان از ابتدا بر سیئات اعمالش و بعدا بر عقیده‏اش اعتراض داشتند و همچنین میرزا محمود زرقانی که اول جعال و کذاب روزگار بود اشاعه شد و این هر دو مبلغ مرده‏اند و حالیه تبلیغات هند حصر در یکی دو نفر زردشتی بی‏سواد است) این دومین اختلاف بین بهائیان بود زیرا بهاءالله گفته بود تا هزار سال نگذرد ظهور دیگری نخواهد بود.

سومین اختلاف این است که بهاءالله گفته بود نفاق بین احباب رخ ندهد ولی عباس باعث نفاق و عداوت بین بهائیان شد (آری او معتقد به جمله «فرق تسد» بود یعنی تفرقه بینداز و آقائی کن چنانکه معلمین او بر همین عقیده‏اند از این رو هر روز صف ثابت و ناقض تشکیل می‏داد و یکی را مورد حمله‏ی قلمی خود می‏ساخت و چنان هنگامه‏ی نفاق گرم کرده بود که یک وقت بر سر اینکه آیا تحیت الله ابهی باید گفت یا الله اعظم در تهران هفت تیر بر روی هم کشیدند و میرزا نعیم شاعر پدر میرزا عبدالحسین منشی سفارت انگلیس سردسته و هنگامه گرم کن آن روز و گویا ورقا پدر میرزا ولی الله هم که امروز منشی سفارت ترکیه است آن روز هنوز زنده و تعزیه گردان بود و به قدری شرح این بازیها مفصل است که برای هر یک حادثه‏ی آن چند کتاب باید نگاشت و عباس که خود ملقی و محرک این اختلافات و نفاق‏ها بود هر روز در الواح خود ناله می‏کرد که از این اختلافات احباب جگرم خون است و گوسفندان هم باور می‏کردند!)

باز در صفحه 85 می‏نویسد عباس افندی تمام ورثه بهاء را یعنی برادران

و خواهران دو مادری خود را از دارائی و از ارث پدر محروم ساخت. نیز می‏نویسد که شش سال بعد از فوت بهاءالله ضیاءالله افندی پسر بهاء مریض شد و برای هواخوری از عکا به حیفا رفت و بر مرضش افزوده شد هیچ یک از اعضای فامیلش (برای خوش آمد عباس افندی) به دیدن او نیامدند تا انکه امارات مرگ در او پدید شد بعد از ظهر 14 جمادی الثانی 1316 هجری عباس افندی چند دقیقه بر سر بالین او آمده فوری مراجعت کرد (در واقع این آمدن هم دو معنی داشت یکی سرزنش و اظهار مسرت از مرگ برادر چنانکه بکرات در مجالس احباب مسرت قلب خود را ابراز می‏داشت دیگر سد راه ایراد خلق و تظاهر به حسن اخلاق) و روز بعدش هم عباس تا نزدیکی دروازه‏ی عکا آمده فوری به باغ بهجی رفت و برای تدفین ضیاءالله حاضر نشده احدی از فامیل و تابعین را هم به حضور اجازه نداده و کسی حاضر نشد.

در صفحه 86 می‏نویسد والدین و برادران عیال ضیاءالله از متابعین عباس افندی بودند لهذا بعد از فوت ضیاءالله عباس ایشان را طلبیده تقاضا نمود که عیال ضیاءالله را به او تخصیص دهند ولی عیال ضیاءالله پس از مرگ شوهرش بسیار متأثر و بر عقیده شوهر می‏زیست عباس برادران و پدر و مادر آن زن را از برای تقضای ملاقات نزد آن زن فرستاد پس از ملاقات شروع به صحبت و مذاکره نموده صحبت کنان او را به سمت درب منزل پیش بردند و غفلتا او را گرفته با سر و پای برهنه به طرف عرابه‏ی که قبلا برای این کار مهیا شده بود کشیدند و زن عباس افندی هم حاضر بود و حتی بعضی از اتباع را که محرمیت با آن زن نداشته تحریک بر کمک می‏نمود و آن زن بیچاره استغاثه و لابه می‏کرد و در آن موقع محمد علی و بدیع الله پسران بهاء در آنجا حضور نداشتند مگر خادم الله و یک عده از اتباع محمد علی افندی که ایشان را موحدین می‏گفتند در آن میانه میرزا جواد قزونی و عده‏ی دیگر که به مکان مقدس می‏رفتند (مقصود قبر بهاء است که تبعه محمد علی آن را مکان مقدس و تبعه‏ی عباس آن را روضه‏ی مبارک می‏خوانند) از قضیه مطلع شده زن ضیاءالله را از دست آنان خلاص کردند و عباس افندی پس از آنکه به وصل آن زن و حیله‏ی خود کامیاب نگردیده به ابتاع خود دستور داد که قضیه را تکذیب نمائید و حتی به حاجی میرزا حسن خراسانی مقیم مصر دستور داد که رساله‏ی تهیه و قضیه را تکذیب نماید.

(تذییل) زن ضیاءالله (1) دختر شیخ کاظم قزوینی معروف به سمندر است که هنوز هم زنده است و برادر بزرگش میرزا طراز سمندر زاده است که تمام این واقعه را با شرح و بسط بیشتری به کرات برای نگارنده در موقعی که در کاشان کوچک ابدال میرزا علی اکبر رفسنجانی بود و می‏خواست مبلغ شود نقل کرد و حتی در منزل خودش هم در قزوین بار دیگر نقل نمود و برادر دیگرش غلامعلی داماد آقا علی ارباب مقیم رشت عین این قضیه را در رشت حکایت کرد و در تهران برادر دیگرش سمندر اف که دختر خود را به یهودیهای همدان داده نقل نمود و اساسا این طایفه که گل سر سبدشان امروزه همان میرزا طراز و میرزا منیر نبیل زاده است از محارم اسرار بهاء و عبدالبهاء بوده و هستند و اگر بغض مخصوصی نسبت به اسلام نداشته باشند حبی هم ندارند (انتهی)


1) ضیاءالله پسر بهاءالله همان است که عکس طفولیت او در گراور صفحه 117 درج است.