در کرمانشاه روزی شخصی نزدم آمد که از سخنانش دانستم در حق من حسن ظنی دارد و گمان کرده است من دارای صنعت کیمیا هستم لهذا محض اینکه تصوراتم در حق بها تکمیل و عملی شود مانند خود بهاء با آن شخص از در دوروئی و حرفهای دو پهلو به صحبت وارد شدم و اصطلاحات حکمای قدیم را که در این صنعت میدانستم بر شمردم گاهی از حجر سخن گفتم و دمی از شمس و قمر و گاهی از بیضهی شقرا گفتم و دمی از ارض بیضا. وقتی به حمام ماریهاش بردم و دمی مهرهای سلیمانیش بر شمردم گهی از بول الصبیان گفتم و وقتی از ذهب ابریز و عقیان یک دم به بول العجلش افکندم و دم دیگر بخل و خمر دلالتش کردم یک وقت آثار ذهب طایر را بر شمردم و وقت دیگر زیبق فرار را به دمس بردم گاهی از کبریت و نوشادر تمجید کردم و دمی از طلق و عقاب تنقید کردم گاهی شعر سابقین را برایش خواندم که
خذ الفرار و الطلقا و شیئا یشبه البرقا اذا مزجته سحقا ملکت الغرب و الشرقا گاهی این کلام منسوب به امام را شاهد آوردم که خذ الحدید المزغفر و زنجار النحاس الاخضروا جعل بعضه ماء و بعضه ارضا و افلح الارض بالماء وقتی شعر شیخ بهائی را برایش خواندم که از طلق درهمی وز فرار درهمی آنگاه از عقاب دو جزء مکرمی پس حل و عقد کن تو نه با کوره و دمی و الله شاهد هو اکسیر اعظمی بالاخره شنونده دیوانهوار نعرهای بزد و از جای خود برخاسته خویش را بر قدمهای مبارک من! افکند و دامان کرمم را گرفت که اکسیر اعظمش بخشم و حجر مکرمش دهم صنعت قمرش آموزم و یا شمسی در کیسهاش اندوزم ید و بیضائی آشکار کنم و صمغه بیضا و حمرائی پدیدار سازم (نامحرومش) نکنم و مأیوس و مغمومش ننمایم. لهذا نوازشش کردم و وعدهاش دادم که اگر مقدر باشد به مراد دل خواهی رسید و او در مدت نه ماه هر روز آمد و هر شب رفت هر صبح آستانم را بوسید و هر عصر چیزی از من پرسید ولی آخر مقدر نبود (زیرا چیزی نمیدانستم) و تنها استفادهای که از من برد آن مقدار عمری بود که در معاشرت با من هدر داد و چندی از کارش باز ماند و اگر بیوجدان بودم کلاهش را میربودم و گوشش را میبریدم زیرا نسبتا بیچیز نبود جز این که این حرکت خلاف وجدان را نکردم و هنوز از بیطمعی خود خوشنودم و او هم چون طمعی ندیده هنوز دل نبریده و پس از ده سال میشنوم که چون نام مرا شنود آب در دیده گرداند و گوید آواره نخواست این صنعت را به ما یاد دهد و الا دارا بود!! و بهرهای که من از این کار بردم تکمیل تجربت بود که دانستم آدمی به دمی فریب میخورد و بها از همین راهها نفوس اولیه را فریب داده.
بازگشت به مطلب
باری سخن در این بود که این انزوای میرزا بها که فقط برای تألیف دو هزار بیت کتاب ایقان بود با نثر کردن هفت وادی شیخ عطار به صورت وانمود شد که محض تکمیل صنعت کیمیا است و این بود که در مراجعتش به بغداد دستها به دامانش دراز شد و پنجاه شصت نفر از بابیهای برجسته گریخته مقیم کویش شدند و شب و روز جان میکندند و کسب میکردند و نیمی از
دسترنج خود را به میرزا خدا میدادند که روزی ده برابر از کیمیای او بهره بردارند و هر کس هم با ایشان طرف محاوره کتبی و شفاهی میشد از دور و نزدیک به او میفهمانیدند که این خدا دارای کیمیا است ولی بعد از شصت سال هنوز آن کیمیا از دمس بیرون نیامده است!!
حالا به بینیم آن کتاب ایقان که نتیجه دو سال عزلت بود به چه صورتی نشر شد؟
آری انتشار دادند که خالوی سید باب در باب بابیت همشیرهزادهاش شبهه داشته و سئوالاتی نگاشته و به فاصله شبی یا چند شبی این کتاب در جواب او نازل شده و لهذا آن را هم گاهی به رساله خالویه مینامیدند که سیاست ترکمانی با آن همراه باشد.