زهی آفرینندهای که آدمیزاده را هر شگفتی در نهادش نهاده و از هر شگرفی بهرهی ژرفش داده مالک ملکات خوب و بدش کرده و صاحب صفات فرشته بود.
همانا سفتی از در و صدف و زر و خزف به هم آمیخته و مشتی از عنبر و خاک و عبهر و خاشاک در هم ریخته و بیخته و بشرش نام نهاده و به خیر و شرش راه گشاده است! آری بشر که گاهی چون انسانی صامت است و وقتی خود حیوانی ناطق معجون غریبی است و اعجوبهی عجیبی که روزی سر بر زمین سپرده بندهی کمین شود و شبی پا بر فلک سترده همسر ملک گردد گاهی در حلقهی بندگان نشیند و دمی در خرقهی خود جز خدا نبیند! شام، زمزمه پرداز (قل کل من عند الله) است و بام عربده انداز (اننی انا الله) گهی گوهر فهمش بمکسار و هم شکسته و رشتهی شرافتش به مقراض خرافت گسسته دم دیگر هر موهوم را بر طاق نسیان زند و هر معلوم را نطاق انسان کند آنجا مصداق (اولئک کالانعم بلهم اضل) شود و اینجا از مفاد (و لقد کرمنا بنی آدم) اعلا و اجل گردد دمی بنی خود را سیراب شمارد و دمی یمی را سراب پندارند (لمؤلفه)
بر آسمان خرد نردبان آمالی است
که بر فراز یکی پایه پایهی دگر است
هزار رتبه تو پیمودهای و در نسبت
به رتبههای فراتر هنوز مختصر است
بزیر پا نهی ار صد هزار کس در علم
هنوز پای هزاران کست به فرق سر است
هر آنکه خبرهی کاری است او خبر دار است
که هر که را خبر است او ز خویش بیخبر است
آری در میان این همه گوهر و خزف و در و صدف که از فهم و وهم آمیخته و نیرو و سهم و علم و جهل و صعب و سهل و محو و صحو درهم آمیخته و انسان همه را مشحون است یکدانه لؤلؤ مکنون است که تلالاء آن بشر را رهنمون است و یک گوهر شب چراغ در خزانهی دماغ است که از فروغ آن بیدروغ توان راه را از چاه و کفش را از کلاه شناخت و نام شریفش عقل و خرد است که ممیز خوب و بد است به شرط آن که به دست خویش بر آن سرپوش ننهد و به سخن غولان راه زن گوش ندهد چه انسان در عین اینکه خود را پیرو هادی داند و رهرو راه آبادی یعنی ره فرسای راه خرد و دانش شناسد و مرحله پیمای منزل هوش و بینش خود به خود راهش کج افتد
میرزا علی محمد شیرازی – باب یا ارباب باب الباب!
این شخص در سنهی 1260 هجری ادعای ذکریت کرد (یعنی مفسر قرآن) در 61 – ادعای بابیت کرد (یعنی نایب امام غایب) در 62 – داعیهی مهدویت کرد – در 63 داعیهی نبوت کرد و در 64 داعیهی ربوبیت کرد – در 65 داعیهی الوهیت کرد – در 66 تمام دعاوی خود را منکر شده توبه کرد و توبه نامه نزد ناصرالدین شاه فرستاد – و در همان سال به دار مجازات آویخته و در تبریز مقتول شد و طریقش معوج چندان که صبحگاهی خویش را در مغازهی وهم ببیند و یا در خرابهی جهل مشاهده کند (پس بهره دستی نباید داد دست)
بلی افسوس در این است که نام آن گوهر شب چراغ منشأ افتخار هر بیبضاعت شود و مبدأ اقتدار هر پر بذائت گردد. هر که راه بهره از آن کمتر باشد عربدهاش بیشتر شود و از این رو نوشش بر جگر خردمندان نیشتر گردد که ببیند هر پستی خود را مالک آن لؤلؤ لئلا داند و هر تهی
میرزا حسین علی بهاء یا روی جمال مبارک در جوال مبارک!
این شخص در دورهی حیات باب مرید او بود – بعد از قتل باب مرید جانشین او صبح ازل شد (که برادر خود بهاء بود) سپس از اطاعت ازل و امر باب هر دو خرج شده خودسری آغاز نموده بر خلاف نصوص کتاب باب اول ادعای من یظهری کرد دوم ادعای رجعت حسینی کرد بعد ادعای رجعت مسیح کرد – بعد ادعای ربوبیت کرد – بعد ادعای الوهیت کرد – در آخر منکر الوهیت و نبوت شد و خدا و انبیاء را استهزاء نموده گفت همهی انبیاء بر در من ساجدند و همهی خدایان مخلوق امر منند!! و در سنهی 1309 هجری در عکا پس از 22 روز ابتلا به مرض زحیر از دنیا رفت.
دستی خویش را صاحب این کالای والا خواند و حالت آن کس در نزد دانایان بحال کور و کر و برهنهی ماند که در این نظم منظوم است و مصداقش معلوم. (المؤلفه)
نظم
کوری و کری و مرد عوری
کردند گذر ز راه دوری
گفت آنکه ز هر دو دیده بد کور
یک قافله بینم از ره دور
کر گفت بلی صدای ایشان
من میشنوم ز پای ایشان
وان برهنه گفت جامهی زر
دارند چو من تمام در بر!
آری صفت خسان چنین است
رسم و رهی مفلسان همین است
آنکس که بصر بسر ندارد
بدهد خبر و خبیر ندارد
کار باب بصر بر او بخندند
دل بر سخنان او نبندند
وانکس که نه اهل گوش باشد
نشنیده سخن فروش باشد
وان عور برهنه پای تا سر
بالد همه دم ز جامهی زر
بیدار شو ای یگانه فرزند
آویزهی گوش خود کن این پند
تا دیده نجستهی ز دانش
تا دیده ببین بساط بینش
تا باز نگشته گوشت از هوش
کن قصهی گوش خود فراموش
تا نیست تو را لباس دیبا
زشت است سخن ز رخت زیبا
سرمایهی خود به دست باز آر
آن گه بگذار پا به بازار
بی کله مکن کلاه بازی
بی سر منمای سر فرازی
هر کودن کود عقل کل نیست
هر کوری هادی سبل نیست
این نکتهی نغز دلپذیر است
بیمایه یقین بدان فطیر است