س – عیال داری ج – بلی س – چند تا اولاد داری ج – سه دختر دارم س – کجائی هستی ج – کاشانی س – اسم پدرت چیست ج – آقا عبدالکریم عطار در کاشان فوت شده است س – چند وقت است داخل سلسله بابیه شدهای ج – هیچ وقت نشدهام س – از میرزا حسین علی بها چه شنیدهای ج – هیچ نشنیدهام س – او را خوب میدانی یا بد ج – من نمیشناسم او را س – سبب اینکه میگویند بابی هستی چیست ج – من آمدم در منزل میرزا زینالعابدین درویش که جراح هم هست چشمم را معالجه کنم به این اسم او را گرفتند آوردند من هم همراه او آمدم تا توی دیوانخانه حضرت والا مرا هم گرفتند س – تو خودت از مذاهب بابیه اطلاع نداری که چه میگویند ج – خیر س – میرزا زینالعابدین بابی است به تو حرفی نزده است ج – به من چیزی نگفت س – تو حالا به عقیدهی خودت طایفه بابی و سلسله بیانی و میرزا حسین علی بها را خوب میدانی یا بد ج – من بد میدانم س – به چه دلیل بد میدانی و ما هم بدانیم که تو اینها را بد میدانی ج – هر کس همچو چیزی را میگوید هزار بار لعنت خدا بر او و بر همین میرزا حسین علی بها که اعتقاد بر او دارد س – پس چرا در حضور حضرت والا لعن نکردی ج – من تا به حال با یک فراش تکلم نکردهام و با یک پلیس هم کلام نشدهام یک مرتبه مرا به حضور پسر پادشاه بیاورند در صورتی که من زبان نداشتم و از گرسنگی و سرما حالت خود را نمیفهمیدم چگونه قدرت تکلم میداشتم این بود هر چه پرسیدند نتوانستم جواب بدهم.