س – چه کارهای ج – دیزی پز س – عیال داری ج – ده سال است مرده است س – چند سال است به طهران آمدهای ج – بعد از شش ماه که شاه به تخت نشست آمدهام س – در این مدت با کی آشنا بودی ج – خیلی از مردم مرا میشناسند از قبیل مجید ماستبند و رجب باب و صفر کوربقال س – برای چه تو را گرفتهاند ج – به جهت بابی بودن س – مگر میدانستند تو بابی هستی ج – من بابی نبودم که بدانند س – از کجا ثابت کنیم تو بابی نیستی ج – هر طوری که میدانید س – پس چرا این نسبت را به من نمیدهند و به تو میدهند ج – به واسطه اینکه دو سال قبل برادرم از اسلامبول آمد گفتند بابی است مرا هم گرفتند که بابی هستی س – برادرت باکی در
این مدت آشنا بود ج – او از مادر ما سوا بود متصل در مکاره و ارسیه بود س – به تو حرفی نمیزد ج – مردم میگفتند برادرت بابی است من به او گفتم انکار داشت میگفت من رفتم چیزی نفهمیدم س – تو خودت چند وقت است داخل سلسله بابیه هستی و متابعت میرزا حسین علی را میکنی ج – من هیچ میرزا حسین علی را ندیدهام و متابعت نمیکنم س – چطور اعتقاد کنم که تو متابعت نمیکنی ج – به این قسم که من میگویم بر پدر میرزا حسین علی و خودش و دینش لعنت و بر آن کسی لعنت که متابعت او را میکند و توی بیان ناحقش آتش گرفت