خطی به مصر به من نوشت تقریبا بدین مضمون که آیا در نظر دارید در طهران به شما گفتم شوقی قابل هیچ نیست و جوان شهوتپرست بیحقیقتی
است و شما مکدر شدید؟ اکنون بنگرید که دو ساله سه مرتبه به اروپا در نقاطی که ذکری از دین نیست سفر کرده و… پس از شرح مبسوطی از این قبیل من به او جوابی نوشتم که حاصلش تردید در صحت گفتار او بود ولی گفتههای او را به کلی انکار نکرده بودم بلکه اظهار حیرت نموده بودم یزدانی پیش خود خیال کرده بود که شاید آواره همان مبلغ برهان تراش و کاسه گرمتر از آش است که بود و فردا به ایران آمده ما را تکفیر میکند لهذا خط مرا به محفل برده و گریبان چاک کرده بود که آواره پرده ولی امر را پاره کرده! مختصر رشته بدان جا کشید که پس از آنکه یک سال بود من بر ضد اساس بهائیت فریاد میزدم و حضرات سرپوش بر آن نهاده مانند مخالفت نیکو و صبحی و صدها امثال ایشان که هنوز از اغنام دور دست مخفی میکنند عاقبت به اصرار یزدانی در محفل طهران و تلگرافی که از خواهر عباس افندی به محفل رسیده بود و آن هم نتیجهی اصرار یزدانی بود محفل روحانی متحدالمآلی صادر کرد که از آواره اجتناب باید تا بیخبری احباب بپاید!
فنعم ما قلت
تکفیر زملای معمم عجبی نیست
تکفیر ز کفار مسلم مزه دارد!
چون وارد طهران شدم هنوز تکفیر نامه را نشر نکرده منتظر بودند که اگر من رو به ایشان بروم آن زیادی نامه را ببلعند ولی چون دیدند که حتی نگاه زیر چشمی به یک نفر از اغنام نکردم و هر چه دعوت نمودند نپذیرفتم لذا پس از یک هفته تکفیر نامهشان را منتشر کردند!
با وجود این یک رفیق بهائی که دوستار بود در میدان توپ خانه مرا گفت که من بمیرم سه چهار سال قلم و زبانت را از کشف اسرار نگهدار. با این که فهمیدم غرضش این است که سه چهار سال اینقدر پریشانی بکشی و آن قدر در اطرافت هو کنیم که خودت باور کنی که معجزه شده یا از شدت پیری و ضعف و عسرت بمیری و اسرار ناگفته بماند معهذا تا دو سال قسم او را ترتیب اثر داده چیزی نگفتم و ننوشتم و چون شرط وفای با او را انجام دادم و دولت پر تذبذب قاجار هم سپری شد (همان قاجار که احمد میرزایش در سویس به وساطت اکبر شاه هندی شوقی افندی را به حضور پذیرفته شوقی زانوی احمد میرزا را بوسید و او هم عکس خودش را به شوقی داده آورد در مسافرخانه حیفا نصب کرد و به مریدانش میفهماند که او پای مرا بوسیده
و ایمان آورده و نبیل الدولهشان را به پیشکاری محمد حسن میرزا گماشتند)
مجملا پس از آن قضایا دست به کار شدم و تاکنون شانزده سال گذشته و هنوز انتظار آن دوستار رفیقم عملی نشده زیرا نه دست یافتهاند که معجزه از اعدام من بسازند نه خدا با ایشان موافقت کرده است که طبعا معجزه درست شود نه حالا دیگر در سن شصت سالگی از مرگ من معجزه ساخته خواهد شد و چون چنین شده شوقی که در ابتدا مینوشت (سوف تاخذه زبانیة القهر) اینک عوض زبانیه قهر خودش زبان را به قهر و خشم و دشنام و ستم گشوده لوح قهریه! را به تصور این که من از محفل و بساطشان بیخبرم برای مریدانش فرستاده ولی شاکرم خدا را که مرا در جوار سلطان عبدالحمید عثمانی و ناصرالدین شاه و حاج محمد کریم خان و آقا نجفی حتی عم خودش میرزا یحیی صبح ازل نشانیده و این رویهی دونان است که بر مردگانی چون سلاطین با اقتدار که در گذشتهاند یا مردمان گمنامی چون آواره حمله کنند؟ چنانکه روباهی با پوست شیر بازی میکرد دانشمندی گفت اگر زنده بود و چنین میکردی صحیح بود!