جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تاریخ حیات عباس افندی

زمان مطالعه: 10 دقیقه

عباس افندی گویند در روز 5 جمادی‏اولی سنه (1260) از صلب میرزا حسین‏علی نوری و نوا به خانم متولد شده و باز من در صحت این تاریخ شبهه کرده‏ام ولی جز کثرت تصنعاتی که دیده و دانسته‏ام و قیاس این تصنع هم بر آنها دلیل دیگر ندارم. بلی اگر نمی‏گفتند قدرت نمائی شده که در همان روزی که باب مبعوث شده در همان روز هم عبدالبها عباس متولد گشته ممکن بود قصور تصنعی نشود ولی از اینکه مخصوصا روز ولادت او را با روزی که باب در کتاب بیان به بعثت خود تصریح کرده تطبیق نموده‏اند این است که محل شبهه است.

اگر چه ما گفتیم که بروز داعیه‏ی باب معلوم نیست و همان نص بیان هم خالی از تزلزل و تصنع به نظر نمی‏رسد چه او کتاب بیان را در حبس ماکو نوشته و در آنجا می‏گوید که در این روز که 5 جمادی است و این کلمات بر قلم من جاری می‏شود الخ. پس معلوم می‏شود قبل از صدور این کلمات در آن چند سالی

که گاهی دعوت می‏کرده و گاهی کتک می‏خورده و از دعوت خود بازگشت و توبه نموده دروغگو بوده و بدون بعث دعوت می‏کرده و عبث خود را باب خوانده است پس خلاصه این است که تاریخی را که باب برای بعث خود در بیان بدان متشبث شده جعلی است و باز می‏گوئیم دروغگو حافظه ندارد چون خدا می‏خواست دروغگو را رسوا کند این فکر را بر سر او افکند که روز بعث برای خود معین کند پس از آنکه چندین سال بود به این بعث عبث دست زده بود.

اما بها و بهائیان چون همه ساختمانشان بر روی جعلیات باب و برای جلب انظار اتباع او بوده این است که روز ولادت بها را چسبانیده‏اند به جوار مولد باب و روز ولادت عباس افندی را تطبیق داده‏اند به روز بعث باب و از این نکته غافل بودند که یک روز هم یک نفر مستنبط و متتبع پیدا می‏شود که تصنع همان نص بیان را هم بشناسد و برای اصل پایه اعتباری نگذارد تا فرعی بر آن قرار بگیرد یا نگیرد

باری از این موضوع بگذریم چه در روز تفاوتی نیست فرضا اگر عباس افندی در روز شنبه دهم ربیع‏الثانی متولد شده باشد دلیل بر بطلانش نیست و اگر در روز جمعه پنجم جمادی‏اولی هم متولد شده باشد برهان بر حقیقتش نتواند شد و مقصود اصلی بی‏اعتباری تاریخ حضرات است که به یک قضیه از قضایای تاریخی ایشان اعتماد نیست

خلاصه‏ی پسر میرزا حسین‏علی را به مناسبت اسم پدرش که میرزا عباس «میرزا بزرگ نوری» بوده میرزا عباس نام نهادند و اینجا است که آقای نیکو ابدا قصور نکرده و به همان اسمی که در ابتداء میرزای نوری پسر خود را بدان خوانده ایشان هم در فلسفه‏ی خود متذکر شده‏اند ولی آیا بهائیان چها می‏گویند و چه قدر غضبناکند بماند!!

این میرزا عباس دوم یا سوم از طایفه نوری خودش شرح کتک خوردن طفولیت خود را می‏گفت که در سن 5 و 6 در طهران افال به اسم بابی بر سرش ریخته و مضروبش ساخته‏اند مجملا به قول خودش تا سن هفت از عمرش در طهران بوده و در آن سال که سال 1268 بود و پدرش تبعید می‏شد یا پدر و اقاربش از طهران به بغداد تبعید شد و در بغداد تا دو سال نزد پدر و عموهایش به تحصیل پرداخته سپس به مدرسه‏ی قادریه رفته چندی در آنجا تحصیل کرد و در اواخر در اوان بلوغ تا سن نوزده در نزد شیخ عبدالسلام شوافی به تحصیل حکمت و کلام پرداخته و گاهی به خانقاه دراویش سری می‏زده و طرف میل و توجه علی شوکت پاشا بوده که از مراشد صوفیه‏ی عثمانی بوده است و از او مسائل عرفانی آموخته

و این بامزه است که چهار سال بعد از فوت علی شوکت پاشا در حالتی که عباس افندی مردی چهل ساله و در عکا مشار و مشیر بساط خدا بازی پدرش بود شنید که علی شوکت پاشای مرشد و معلمش از دنیا رفته است فوری قلم کشید و شرحی را که بر حدیث کنت کنزا مخفیا از زبان مرشد شنیده بود به رشته‏ی تحریر و انشا در آورد و در آنجا چنین وانمود کرد که علی شوکت پاشا این مسائل را از ما سؤال کرده و از بحر علم ما خواسته است استفاده نماید در حالی که چهار سال بود که او مرده بود و اگر چه آن شرح و تفسیر هم شامل مطلبی نیست که کمتر استفاده‏ی بتوان کرد و جز یک سلسله الفاظ مترادفه و عبارات جافه ناشفه چیز دیگری نیست ولی مقصود تأسی این پسر به آن پدر است که پدر هفت وادی را نثر کرد و آموخته‏های از شیخ عبدالرحمن را به عرفای عصر می‏فروخت پسر هم آموخته‏های از علی شوکت پاشا را به مریدانش می‏فروخت ولی بدبختانه هیچ کدام هم به جوی نخریدند و به ارزنی ارزشش ندیدند مگر اینکه آقا فضیلت خود را بروز دادند و در نزد اهل اطلاع خود را رسوا و مفتضح کردند جز در نزد اتباع که هیچ امری موجب فضیحت نیست

مجملا میرزا عباس از وقتی که فهمید قلیان خدائی پدرش گل کرده و بند بندگی را شل سخت به ترویج پرداخت رایت مساعدت بر افروخت به هر محبی رسید از معجزات پدر به لطائف الحیل ترزیق کرد و به هر مبغضی رسید از اسلامیت شیخ کبیر تقریر نمود و شایعات را تکذیب فرموده آنجا کلمات پدر را آیا شریفه گفت و اینجا او را تابع ابوحنیفه شمرد آنجا آستین عظمت می‏افشاند و اینجا دامان از گرد تهمت می‏تکاند و اگر چه همه‏ی پسرهای بها به این رویه تربیت شده بودند ولی عباس بیش از دیگران خودکشی می‏کرد و همواره در نظر داشت که چه وقت اجل مقدر در رسد و عمر (خدا) به سر رسد و خود بر سریر ریاست مستقر گردد تا در سنه‏ی (1309) هجری که تیر دعایش به هدف اجابت مقرون گشت میرزا خدا از جهان در گذشت

اینجا است که بین بهائی و ازلی تعبیر متضادی پیدا شده گویند باب در کلمات خود گفته است (و فی سنة النسع کل خیر تدرکون) این را بهائیان تعبیر بسان طلوع بها کرده‏اند و گفته‏اند در سال نهم از طلوع باب بها عرض اندام کرده است ولی حق این است که او هم مانند باب ادعایش مجهول است و اگر سال نهم او مبعوث شده باشد پس عید رضوان که گفتیم تاریخ آقای کتک خورده را تشکیل می‏دهد لغو است و اگر آن تاریخ عید رضوان صحیح

است پس استدلال (به سنة التسع) غلط است زیرا رضوان حضرات یا سیاست آقای کتک خورده در سال هیجدهم بهائی واقع شده و از این است که ازلی‏ها نه تنها سنة التسع را به تعبیری که بهائیان کرده‏اند قبول ندارند بلکه تعبیر می‏کنند که در سال سیصد و نه چون بهاء مرده است و هر خیری در مرگ او بوده پس جمله‏ی (و فی سنة التسع کل خیر تدرکون) به مرگ بها مصداق یافته. ولی حق این است که دو مهمل گو بر سر مهمل دیگری مبارزه کرده و هر دو مزخرف گفته‏اند و سخنان باب را جز به حرفهای شخص مخبط به چیز دیگر نمی‏توان تعبیر کرد – چنانکه کلمات بها را جز از مقام شیطنت و تدلیس حاکی از مقام دیگری نتوان دانست.

با اینکه میرزا خدا قبل از (صعود!) مرگ خویش به چهار پسر خودش عباس و محمدعلی وضیا و بدیع یک نظر داشت و همه را به لقب اغصان ملقب و هر یک را به غصنی از اغصان سدره‏ی ظهور مخاطب ساخته بود معهذا در ایام اخیر میرزا عباس توانست که در مزاج پدر تصرف کند و نام خویش را در کتاب عهد یا وصیت نامه‏ی وی بر نام برادر خود مقدم سازد.

آری حق باید گفت بها در رعایت حقوق اولاد خود قصور فاحشی نکرده عباس افندی را به نام غصن اعظم مرجع و محمدعلی افندی را به نام غصن اکبر در مرتبه‏ی ثانی محل توجه دوستان خود قرار داده سفارش سایر اغصان و افنا و منتسبین خود را هم کرده است ولی آیا وصیت او مجری شده یا نشده قضیه‏ی غریبی است که جز آنکه در زوایای تاریخ و اعماق حوادث بشود سری به دست آورد راه دیگری نیست.

زیرا پس از بها چنانکه در جلد اول اشاره شد اختلافاتی بین غصن اعظم و غصن اکبر صورتا بروز کرد و کار به جائی رسید که عباس افندی در هر لوح و مکتوب خود از او شکایت می‏کرد گاهی او را ناقص اکبر و گاهی معرض از امر وانمود می‏نمود و هر فشاری که از طرف عثمانیها بر سر مسائل سیاسی بر عباس افندی وارد می‏شد آن را نتیجه‏ی سعایت برادر خود قلمداد می‏کرد. در حالتی که من در دو سه سفری که به عکا رفتم اثری از اقوال عباس افندی را در برادرش ندیدم بلکه صریحا می‏دیدم که او ساکت در خانه‏اش نشسته و این رند قلاش به دروغ ترانه‏ی مظلومیت می‏زند و گاهی اگر مفتشی از باب عالی آمده مخصوصا یا طردا للباب دد امور عبدالبها تفتیشی به جا می‏آورد نه از نقطه‏ی نظر مذهبی و اختلاف بین دو برادر بود

زیرا دولت عثمانی علاقمند به این قضایا نبود و سخن محمدعلی در نزدش نافذ نه بلکه از باب اطلاعات دیگری بود که به دست دولت عثمانی افتاده بود یعنی اطلاعات سیاسی و ساخت و ساز افندی با اجانب و خیانتهای سری وطنی او چه که عکا از دیر زمان در منطقه فرانسویها و از طرفی مورد توجه انگلیسها بوده تحصناتی که از دویست سال قبل به این طرف در آن قلعه‏ی محکم به عمل آمده خود برهانی متین است و بالاخره عباس افندی از طرفی می‏خواست حقیقت مطلب پوشیده بماند و مریدانش ندانند که از عامل سیاست اجانب است و از طرفی می‏خواست رنگی بکار بزند که در مزاج گوسفندانش مؤثر افتاده رگهای شیر دهنده‏ی ایشان تهیج شود و رغما لانف المخالفین بیشتر شیر ببخشند لهذا سیاست ترکمای پیش گرفته برادر خود را به تهمت سعایت متهم می‏داشت و آن برادر هم شاید از هزار یک این قضایا مطلع نباشد زیرا از ابتدای طلوع بها تاکنون پیوسته این رویه در کار بوده است که الواح اخلاقی علنی بوده و همه جا به ارائه آنها خودنمائی به عمل آمده که ببیند آقا چه تعالیم اخلاقی داده‏اند! ولی الواحی که در مذمت نفوس صادر می‏شد از قبیل ذم از ازل ذم از محمدعلی ذم از علمای اسلام ذم از اساقفه‏ی مسیحی ذم از فلاسفه‏ی طبیعی ذم از علمای یهود و زردشتیان ذم از سیاسیون که سیاستشان بر ضرر او تمام می‏شد ذم از وطنخواهان ذم از مبلغین برگشته ذم از خلفای اسلام در لوح هزار بیتی یا ذم از بزرگان شیعه در حاشیه ایقان چاپ مصر و بالاخره این گونه الواح دائما در تحت استار رد و بدل می‏شد و می‏شود و حتی الامکان نمی‏گذاشتند به گوش مذموم علیهم بخورد چنانکه امروز هم اطلاع دارم که چه الواحی از مقام رفیع شوقی افندی در لعن و طعن به آواره و امثال او صادر می‏شود و هر یک را باید من به رمل و اسطرلاب به دست آورم والا دائما سفارش می‏شود که زنهار آواره (آن محرم اسرار بر شطری از این قضایا و سری از آن الواح آگاه نشود قال الله تعالی افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی ام من یمشی صراطا سویا)

بلی این خود دلیل بر خیانت و تقلب است و مانند آفتاب روشن می‏سازد که امر بهائی نه اینکه مذهبی باطل است بلکه اساسا مذهب نیست و بساط خدعه و خیانت و فساد و شرارت است و محض گوش بری و کلاه برداری و سیاست‏های خادعانه خائنانه تأسیس شده.

یا للعجب کسی که در هر لوح تکرار می‏کند که ما را با امور سیاسی

مدخلی نیست یک دفعه می‏بینیم زمزمه‏ی مشروطه که بلند می‏شود او به تمام قوت با آن مخالفت نموده در هر مکتوب و مراسله به اتباع خود توصیه می‏نماید که نزدیک مشروطه نروید و سلطنت قاجار را بنده‏ی فرمانبردار شوید و هنگامی که محمدعلی میرزا مغلوب می‏شود از طرفی افندی می‏نویسد امریکا به احمد سهراب که مشروطه‏ی مشروعه است و می‏فهماند به امریکائیان که ایران از اقدام ما مشروطه شده از طرفی محرمانه می‏نویسد به محفل طهران که حالا به هر قسم است یکی دو سه وکیل برای دارالشوری انتخاب نمائید و بعد از آنکه موفق نمی‏شود باز به باقراف دستور می‏دهد که کتاب سیاسیه‏ی مرا برای احمد شاه بفرستید یا بعضی کتب دیگر و به او تفهیم نمائید که ما استبداد طلبیم و کار می‏رسد به جائی که در روزنامهای اسلامبول نسبت به بهائیت به احمد میرزا می‏دهند و با هزار دسیسه بهائیان نبیل الدوله خود را در آغوش درباریان جای می‏دهند. آیا با این تفصیل ما باور خواهیم کرد عباس افندی نظر سیاسی نداشته؟ آیا باور خواهیم کرد که شوقی افندی دایما برای مقصد پدرش کار نمی‏کند؟ سبحان الله آدمی که سیاسی نیست چه کار به لقب سری و نشان ژرژ انگلستان دارد؟ در جلد اول اشاره کردیم که بعد از ورود نظامیان انگلیس به خاک فلسطین حضرات بهائی به دامن ژنرال آلامبی چسبیدند و تقاضای لقب سری و مدال دولتی کردند.

اینک تکرار می‏کنیم که این عیب نیست برای نظامیان انگلیس که عباس افندی و امثال او را به اعطای یک لقب و نشان بنده‏ی آستان خود سازند زیرا آنها به وظیفه‏ی سیاسی خود عمل می‏نمایند و حتی به سردار ظفر بختیاری هم این نشان و لقب را دادند فرقی که دارد این را به اختیار و میل خود دادند و آن را به اصرار و خواهش افندی و اظهار این که ما سالها است انتظار مقدم شما را می‏بردیم در حالتی که اگر فرانسه هم آنجا را تصرف کرده بود همین را می‏گفتند بلکه اگر عثمانیان هم فاتح شده بودند نوع دیگر اظهار خصوصیت می‏کردند پس خلاصه این است که عباس افندی در واقع چند رتبه پائین‏تر از یک نفر بختیاری خود را معرفی کرده و گویا به سهو حقی به جای خود قرار گرفته چه که شرافت بختیاریها هیچ نسبت به امثال افندی ندارد حتی لرهای صحرا گردشان مجملا این کار را نمی‏توان عیبی بر انگلیسها گرفت ولی عیب است برای کسی که می‏گوید من روحانیم وتصرف در سیاست نمی‏کنم یک دفعه از دولت فاتحی یک همچو تقاضائی بکند آن هم با افتخار نشستن و با این حالتی که در صفحه بعد می‏بینید عکس گرفتن!

پوشیده نماند که عباس افندی تصور می‏کرد که به محض انتشار این قضیه که او واجد چنین افتخاری شده و بندگی آستان ژرژ انگلستان را قبول کرده و قبول او هم مورد قبول گشته فوری مردم شرق خاصه ایران مرعوب او شده از جمیع انحاء و اطراف به او سر می‏سپارند خدائی پدرش را گردن می‏گذارند اما به قول عربها (لقد اخطأ السهم) و به قول خودمان تیرش خطا کرد و بیش از پیش او را در نظر بیگانه و خویش موهون ساخت چه قبل از این قضیه تصوراتی که در حق او می‏شد بر اینکه او در لباس مذهب سازی و شریعت بازی می‏خواهد خود را به یکی از دول اروپا نزدیک کند و در سایه‏ی حمایت ایشان مقامی را احراز نماید آن تصور مبنی بر حدسهای صائبه‏ی بود که مبرهن به برهان بینی نبود و مدرکی برای اثبات آن در دست نه ولی پس از بازی کردن این

رول غلط مشت مبارک آقا باز شد و بکرات مردمان دقیق نکته سنج بر خود من ایراد کردند که این ارباب شما یک دفعه خود را بر سر این قضیه رسوا کرد و اسرار باطنی خود را روی دایره ریخت و من چون جوابی نداشتم در بوته‏ی ابهام و اجمال وا می‏گذاشتم جز اینکه باز هم آبروی ایرانیت را نمی‏خواستم ببرم و به خودش نوشتم که این قدم خطائی بود که شما برداشتید به من جوابی نداد ولی از آن به بعد دیدم هر کس از عکا می‏آید زمزمه عجیبی با اوست و معلوم است که دستور از آقا دارد که چنین بگوید.

»انگلیسها اسرار به سر کار آقا کردند که این لقب و نشان را قبول فرمائید و آقا دیدند اگر قبول نکنند آنها بدشان می‏آید لابد قبول فرمودند ولی در مجلس که عکس برداشته‏اند بی‏میلی خود را اظهار کرده پشت به مدال کرده‏اند یعنی ما اعتنا به شاه انگلستان نداریم!!» راستی وقتی که این حرفها را شنیدم خجلت بر خجلتم افزود که چقدر بی‏حیائی لازم دارد که انسان تا این درجه منقلب و دروغگو و منافق و دورو باشد.

باری برویم بر سر مطلب از آنچه ذکر شد به خوبی می‏توان یافت که طریقه بهائی فقط و فقط برای دوروئی و استفاده‏های نامشروع تشریع شده و تنها اشکال ابطال آن تفهیم به اتباع است که عصبیت و لجاج ایشان را احاطه کرده و سخنان مطامین را نمی‏خوانند و الا با نشانی‏های صحیحی که در امثال این کتب به ایشان ارائه شده و می‏شود خواهند فهمید که اگر تمام مسائل نمی‏تواند مورد قبول ایشان شود اغلب آنها مسلم الصحه است. باری تنها مانع بیداری عدم فحص و تحقیق است و الا مردمان سلیم النفس و حق جو در ایشان هستند و به محض اینکه حقیقت را بفهمند ترک این بساط خدعه و نفاق را خواهند گفت چنانکه گفتند آمدیم بر سر اختلاف دو برادر – هر چند عباس افندی به انواع خداع و لطائف الحیل متدرجا برادر خود را از نظر گوسفندان بها انداخته منفور ساخت ولی محمدعلی افندی هم از پا ننشسته چیزها نگاشت و اسرار بسیاری را مکشوف داشت و اگر در ابتدا خواست مخالفت نکند آخر او را وادار بر مخالفت کردند جز اینکه رفتار این دو ساله‏ی او به مؤلف این کتاب چیزهائی فهمانده است که در مقام خود متذکر بخواهیم شد و اینک شروع می‏کنیم به بیان شطری از تشکیلات بهائی و تغییراتی که در این چند مرحله حاصل شده است و شاید از نوع تشکیلات هم حقایقی به دست دهد که محتاج به بعضی مباحث مستقیمه نشویم.