شاید بندگان خدا! بگویند میرزا ابوالفضل چه تقلبی کرده است جواب اینکه گذشته از ساخت و سازهائی که برای حضرات انجام داده شخصا هم در همه جا به لباسهای مختلف و انواع دوروئی مشی نموده مثل اینکه عین منشاآت خودش را که در بخارا نوشته بوده است در مصر محل استشهاد قرار داده
میگوید شیخ فضلالله ایرانی در فلان رساله چنین فرموده است! و این معنی از کتاب دررالبهیة او نیز یافته میشود و نیز دکتر محترمی که الان در طهران است گفت او را در همدان دیدم که به نام ملا عبدالله خود را موسوم داشته بود و مهر و تسبیح در بغل گذارده به محض اینکه یکی وارد میشد آن را به قبله نهاده و با آن مواجه نشسته وانمود میکرد که تازه از نماز فارغ شدهام و من به دکتر گفتم کسی که مولایش خود را شخص سیاح مجهولی وانمود کرده کتاب خود را مقاله سیاح نام نهد عجبی نباشد که مرید هم به او اقتدا کند – بابه اقتدی عدی فی الکریم – و من یشابه ابه فما ظلم.
شاهد قضیه
آقا سید مسلم عرب که چند سال قبل عید رضوان حضرات را اعزا کرد و مجلس آنها را بر هم زد و صدر فریدنی مبلغ مشهور حضرات را تنبیه نمود این آقا حکایت میکند که در سفر اسلامبول میرزا ابوالفضل در کشتی با ما همسفر شد و او را نمیشناختیم روزی صحبت به میان آمد و در نزد من چنان اظهار تشیع کرد و از ائمهی اثنی عشر سخن سرود که میگفتم از او در تشیع ثابت قدمتری نیست فردای آن در نزد رفیق سنی من اظهار تسنن کرده به حدی تمجید از خلفای راشدین نموده بود که آن سنی متعجب شده بود که آیا ممکن است شخص ایرانی بابن در چه سنی متعصب باشد؟ و چون شب این را برایم حکایت کرد درصدد تحقیق حالش بر آمدیم معلوم شد میرزا ابوالفضل مشهور همین آقا است لذا با او از در صحبت به عنوان تحقیق وارد شدیم در ابتدا فحاشی کرد و حتی سخنانی گفت که مفهومش انتقاد از امر بها بود و چون در معاشرتهای سوم و چهارم دید ضرری از ما متوجه او نمیشود به تبلیغ ما پرداخت و کار را به جائی رسانید که گفت به شما قول میدهم که تا سه سال دیگر چندین سلطان مقتدر در ظل این امر در آیند و به قدری از نفوذ امر بهاء تعریف کرد که هر شنونده متحیر میگشت از هر جا سخن رفت از ملیون و کرور گفت و از هر فاضل و حکیم و فیلسوف و مقتدری دم زدیم او را به غمز و لمز به بهائیت چسبانید و از مصر که محل اقامت خودش بود هزارها بهائی عرب و عجم میشمرد و اتفاقا ما که به مصر رفتیم دیدیم از عرب صفر و از عجم هم عدهی بهائی به بیست نفر نمیرسد و حال هم سی سال است که هنوز وعدهی سه سال میرزا منقضی نگشته شاه و وزیر که سهل است امپراطورهای دنیا هم که بیکار نیستند مردمان سادهی بلیدی هم که قبلا میگفتند برویم ببینیم این حضرات چه میگویند دیگر نزدیک ایشان نرفته
آنهائی هم که در این مذهب بودهاند هر روز یکی دو تا یا یک دسته دو دسته بر میگردند.
سخن بر سر میرزا ابوالفضل بود که اگر چه در آخر عمرش پشیمان شده و سرا برگشته بود ولی در دورهی حیاتش تلون بهرلون را جایز میشمرد برای پیشرفت مقصد خود و این دستور مولای او بود و باز باید گفت (اذا کان رب البیت بالدف مولعا – فشیمة اهل البیت کلهم الرقص) وقتی که خود افندی در عکا و حیفا اظهار تسنن کند و در مجامع اهل سنة نماز اسلامی به جا آورد و اقتدا به مفتی نموده شیعه را شنیعه گوید و ادعای پدر خود را مخفی دارد بلکه منکر شود شبههی نیست مرید نیز باید تابع مراد باشد و این دوروئی میرزا ابوالفضل به جائی رسیده بود که در سفر آمریکا به کلی روی پرده افتاده یکی از نویسندگان نوشت که فن این شخص ایرانی فقط این است که کنجکاوی کرده عقیدهی باطنی طرف مقابل را به دست میآورد و فورا با او هم عقیده شده به قدری تمجید از عقیده او مینماید که آواز آن را تن به صحبتش در دهد و اگر بهائی نمیشود اقلا مخالفت اظهار ندارد و همین که مخالفت نکرد حضرات و را داخل سیاهی لشکر خود مینمایند و از عکس او یا از سکوت او استفاده میکنند اگر چه تعریفی هم از ایشان نکرده باشد.
بازگشت به تاریخ
از متن فرمان سلطان عبدالعزیز دانسته شد که دولت عثمانی کاملا حضرات را به عنوان مفسد و شریر شناخته بود و داعیهی مذهبی ایشان را دام و وسیلهی مفسدت و شرارت تشخیص داده بود و این بسی واضح است که دو دولت مهم معظم اسلامی که در آن موقع فساد و شرارت را در حضرات بعد کمال شناخته و تمیز داده بودند نمیتوان گفت به کلی از حقائق امور بیخبر بودهاند و اطلاعات وافیه فقط در نزد اشخاصی مانند عمو شعبان جگر فروش کاشانی و محمد رضای قناد شیرازی و قاسم مسگر قمی و امثالهم بوده فضلا از اینکه آنها هم اظهاراتشان ساده و خالی از غرض نبوده و کمترین غرض این مریدان باب و بها حفظ مال و جان خودشان بود که به قول آقای نیکو به دام غول افتاده و هستی را از دست داده بودند و چارهی جز استقامت نداشتند. مجملا به موجب فرمان سلطان عثمانی که در 5 ربیعالاخر سنه 1285 هجری صادر شده در روز بیستم همان ماه و سال حضرات را از ادرنه که در کتب بهاء (ارض سر) تعبیر شده حرکت دادند و در آن موقع عباس افندی 25 ساله بود
و بزرگترین معاون پدرش شده بود. از اغلب اوراق تاریخیه فهمیده شده است که عده شان در آن موقع هشتاد نفر بود که سی نفر را با ازل به قبرس فرستادند و پنجاه نفر بابها به عکا گسیل دادند آن پنجاه نفر که بابها به عکا رفتهاند امروزه باز همان پنجاه نفرند تقریبا یعنی آنها مردهاند و اولادشان هستند ولی زیاد نشدهاند و اگر گاهی از یک خاندان بر عده افزوده باشد بعضی از آنها به اطراف سفر کردهاند و بالاخره مریدان یا صحابهی خاص که به (طائفین حول) تعبیرشان میکنند حالا هم مثل آن روز پنجاه نفر بیشتر نیستند و همه ایرانی و چشم و گوش بسته یعنی در این مدت شصت سال علی الاتصال رؤساء مواظب بودهاند که این گوسفندان بیدار نشوند و معذلک هر سال یکی دو نفرشان یا قهر میکنند یا دشمن میشوند یا به دستهی میرزا محمدعلی ملحق میگردند و حضرات برای بازگشت هر یک چه تشبثاتی مینمایند و چه تدبیرهائی میکنند و این رویه دائما در عکا و حیفا و بیروت و مصر ادامه دارد در عکا – بیست نفر – حیفا – سی نفر – بیروت 17 نفر – مصر 25 نفر و بالاخره در همهی آن حدود در حدود یکصد نفر بهائی زادهی ایرانی در تحت نظر رئیس باید اداره شوند و در جزئی و کلی حتی کسب و کار و ازدواج و غیره با اجازه رئیسشان باشد و مضحک است که چهار سال قبل احمد نامی از مریدان ثابت قدم شوقی افندی صبح آمد درب خانه و پارهی سخنان تعرض آمیز گفته رفت و پس از چند ساعت خبر رسید که آلت رجولیت خود را بریده است!، بعد او را به مریضخانه بردند و معلوم نشد یعنی نگذاشتند کسی بفهمد که علت این کار چه بوده؟ عاقبت هم پس از مدتی معالجه نتیجه حاصل نشد و همان احمد که در بین مردم با لحن مسخره آمیزی مشهور شده بود به احمد (آلت بریده) از جهان در گذشت.
مقصود این بود که بعضی از مردم گمان دادند که حضرات در آنجا تبلیغاتی کرده و قسمت عمدهی اهالی را به دین خود در آوردهاند در حالتی که در این مدت شصت سال خدائی این میرزا خدا از چهار دیوار خانهی خودش تجاوز نکرده به قول پسر عمیدالاطهای رشتی در حیفا گفته بود عباس افندی خدای توی خانه خودش است خدای بیرون که نیست تا از او اندیشه کنیم راستی هم چیز غریبی بود وقتی که دو ساعتی شب در درون اطاق پردهها افکنده میشد حکایت پا بوسیدن مریدها بود و نغمات اننی انا الله بها و یا عبودیت و رقیت عبدالبها که مفهوم آن هم الوهیت بها است اما همین که آقایان از درون
آن اطاق بیرون میآمدند حتی در صحن خانهشان خبری از خدائی نبود و هر کس هم وارد میشد ولو مرید ثابت قدم نبایست تعظیم و تکریم و زمینبوسی کند و بایست مثل آدم بایستد و سلام کند و حرف نزند و برود عقب کارش ولی در کوچه ایستادن و حرف زدن و سلام کردن هم ممنوع بود و هنوز هم تقریبا همان بساط است. و این بساط را عباس افندی در عکا برای پدرش پهن کرد. یعنی در اوائل که تا چند سالی کار سخت بود و به مضمون همان فرمان که خوانده شد فوقالعاده مأمورین عثمانی برایشان سخت میگرفتند و گاهی لوحی اگر بها مینوشت برای مریدان ایرانش با کمال احتیاط و اختفا بود و خیلی با زحمت آن را بیرون میداد و هر وقت هم گیر میافتاد به حاشا میزد و هزار دلیل میتراشد که از من نیست ولی از دور بعضی از اتباع سادهلوحش که عدهشان هم خیلی کم بود تصورات دیگر داشته گاهی یکی – از مریدان او با هزار زحمت خود را به عکا میگرفت و بسا موفق نمیشد که یک دفعه هم جمال مبارک یا نامبارک را ببیند و مأیوس بر میگشت و اگر هم در دلش شک در خدائی میرزا کرده یا یقین بر غیر خدائی او نموده بود نمیتوانست بگوید زیرا اصلا اسم عکا بقدری ناپاک بود که اگر آن را بر زبان می آورد دیگر نجاتی نداشت لهذا از همه کس مستور میداشت تا در میگذشت و این معنی از شرح استنطاق محمد حسین عطار قزوینی پدر دکتر یونس خان در حبس نایب السلطنه که رساله مخصوص است و ما هم در کواکب الدریه درج کردهایم به خوبی فهمیده میشود جز اینکه فرزند و بستگان آن شخص که محرمانه آگاه بودند که پدرشان تا عکا رفته تصور میکردند که او خیلی چیزها دیده و حقائقی فهمیده و بالاخره اینها متدرجا بر اثر آن تصور داخل گلهی گوسفندان میرزا میشدند و اوهامی چند در قلبشان رسوخ کرده در اینجا پابند میشدند.
باری تا مدتی حال حضرات در عکا بدان منوال گذشت تا آنکه در سلطنت و سیاست عثمانی تغییراتی پیدا شد و ترتیب امور حضرات هم صورتهای دیگر به خود گرفت و چنان که گفتیم عباس افندی هم به مدحت پاشا و دولت عثمانی نوشته سپرد که در خاک عثمانی هیچ گونه تبلیغاتی نکنند و از آن به بعد راء آمد و شد مریدان را باز کردند و بساط خدا بازی در درون اطاقهای اندرونی به قوهی تدبیر یا تزویر افندی منبسط گردید.