جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

از تهران تا عشق آباد

زمان مطالعه: 3 دقیقه

در سال 1328 بر حسب تقاضای بهائیان مقیم عشق‏آباد و امضای عبدالبهاء که دیگر قطعا مرا مبلغ و مروج امر خود پنداشته بود با یک نفر رفیق یا مستخدم رهسپار سفر عشق شدیم در این قدم آن رفیق هم قدم نیز چون من مجاهد و محقق بود و تازه با بساط بهائی آشنا شده بود و از برکت سفر عشق‏آباد به هر جا رسیدیم بهائیان آنجا گمان کردند که ما از دامن خدا افتاده‏ایم و در آغوش خدا می‏رویم لهذا هر چه نزدشان عزیزتر بود پیش ما خوارش می‏داشتند و آنچه بایستی مستور دارند مکشوفش

می‏ساختند ولی ما دو نفر آدم‏های چشم و گوش بسته گاهی تصور می‏کردیم که اینها ما را امتحان می‏کنند گاهی خیال می‏کردیم که خودسرانه بعضی حرکات از امآءالله (به قول خودشان) سر می‏زند و جزو شئون مذهبی نیست و ما باید پاک و منزه باشیم بنابراین هر چه سعادت به ما نزدیک می‏شد ما از آن دوری می‏جستیم با آنکه در سنگسر یک نفر بهائی عجیبی دیدیم (فرج الله نام) که الواح را رها کرده اشعار صفی علیشاه را می‏خواند و حرف‏های غریب می‏زند و بهائی‏ها هم دو دسته شده دسته‏ی طرفدار و حتی یراق بند او شده‏اند و می‏گویند از او مهمتر کسی نیست!! دسته‏ی دیگر مخالف او شده می‏گویند او اساسا بهائی نیست و تنها برای شهوت‏رانی خود را داخل بهائی کرده و حکایت‏ها از او نقل می‏کردند که بسی مضحک بود منجمله گفتند تبلیغات او بار بر دل زنی نهاده که مردش در سفر بوده و چون علت این کار و بار را از او پرسیده‏اند بدون تحاشی گفته است چون متعلقه‏ی من مؤمنه نیست قابل حمل این ودیعه نبوده! این است که این مؤمنه را حامله‏ی ودیعه‏ی الهیه ساختم!

مجملا یک عده از بهائیان سنگسر که آن مبلغ را رقیب خود و بلکه رقیب بهاء و عبدالبهاء می‏دیدند در صدد چاره بودند ولی در تمام محیط بهائیان دنیا کسی نبود که جرئت کند با او طرف شود.

در حالتی که او مردی گمنام و بسیار کم‏سواد بود ولی چون از اول درهای اخلاص به رویش باز شده بود از او می‏ترسیدند حتی خود عبدالبها کرارا. حکایت او را شنیده بود و می‏ترسید اگر او را طرد کند اسرار امر را فاش نموده بهائیان را رسوا سازد بنابراین تاکید می‏کرد که با او مماشات نمائید زیرا هر چه بکند ضرری به امر نمی‏رساند!

خلاصه چند روزی وقت ما به شنیدن این گونه مزخرفات و مجادلات گذشت و حرکت کردیم و هیچ فراموش نمی‏کنیم دو دختر ملا محمد علی سنگسری را که هنگام حرکت ما از آن سرزمین علنا کلماتی در اظهار حسرت و حرمان خود به زبان آوردند که رفیق معهودم در بحر حیرت مستغرق شده بر عقائد سخیفه آنان نفرین می‏فرستاد مثل اینکه می‏گفتند ما لایق نبودیم که از وجود شما متبرک شویم! و چون شبیه به این تحسر و تأثر در فیروزه‏ی عشق آباد از حلیله‏ی یک شخص بنائی بروز کرد آن رفیق طاقتش طاق شده از همان دم در بهائیت متزلزل گشت و هر کس دیگر هم باشد متزلزل می‏شود مگر کسی که از ابتدا متزلزل بوده مکث خود را در آنجا برای کشف الحیل

لازم داند.

مختصر نه ماه در ترکستان از مرو و عشق‏آباد و تجن و قهقه و گوک تپه و تخته بازار. بازار این سخن‏ها به جای حرف دین و مذهب رواج بود یعنی حرف‏های مذهبی ایشان همه مقرون به این سخنان بود که فلان مبلغ با آماءالله چنین و چنان رفتار کرده و بی‏حکمتی شده و فلان بهائی هنوز طاقت دیدن و شنیدن این حرف‏ها را ندارد و در فلان قضیه مسلمانان آگاه شدند و حتی قتل حاج محمد رضا اصفهانی در عشق آباد بر اثر این اعمال و اقوال بوده و از آنجمله در آن ایام میرزا منیر نبیل زاده که در بحبوحه‏ی جوانی و شهوت رانی بود قدی علم کرده زن‏های جوان را درس تبلیغ می‏داد و اختلافی پدید شده بود که بعضی این کار را مخالف حکمت و تقیه می‏دانستند نه مخالف مذهب! و بعضی می‏گفتند نباید اعتنا کرد از جمله مخالفین محمد حسین عباس اف میلانی بود که همه او را ترک متعصبی می‏دانستند که خوب بهائی نشده در مجلسی گفت آقا میرزا منیر شنیده‏ام زن‏ها را درس تبلیغ می‏دهی؟ گفت بلی امر مبارک است! عباس اف با اوقات تلخ گفت (پس فیه منیم نه نه مه درس ویر میرسن؟ جوان قزلره و تازه اره گدن لره درس وریرسن؟) یعنی چرا به مادر پیر من درس نمی‏دهی و به دخترهای جوان و زن‏های تازه شوهر رفته درس می‏دهی؟ خلاصه کار به جائی رسید که صحت و سقم آن را موکول به نظر عبدالبها ساخته عریضه کردند و جواب مساعد آمده میرزا منیر و زنان متعلمات آسوده خاطر مشغول شدند و دیگر احدی جرأت نکرد حرف بزند مگر اینکه از بس اعمال منیر بی‏پرده شد و حتی مردان در خانه‏های خود اعمال او را دیده بودند آهسته با هم می‏گفتند میرزا منیر راسپوتین بهائی است و همه می‏دانند راسپوتین کشیش پر شهوتی بوده است در روسیه که با هر خانواده راه یافته آنها را ننگین ساخته و چندین کتاب در شهوت پرستی او تالیف و طبع گشته است یکی دیگر هم میرزا محمد ثابت مراغی جوان 25 ساله بود که زنان عشق آباد او را لایق امر تبلیغ دیده و به کار گماشته بودند و کار او به جائی رسید که در سمرقند دختر هشت ساله‏ی حاجی میرزا حسین را تبلیغ کرد! و چون تبلیغ نامناسبی بود آن را به ریشش چسبانیده و زنان از او برگشتند.