آیتی – بهتر است شر ذمه از تاریخ حیات «آواره» با شرح بهائیت او و علت انصراف او از بهائیت از قلم خود آواره صادر گردد
آواره – در سنه 1320 هجری قمری که سن این بنده سی و سه رسیده بود در حالتی که مصدر امور شرعیه بودم و در مسجد تفت امامت و ریاست داشتم به عللی چند برخوردی به کتب بهائیه کردم و ملاقاتهای محرمانه با بعضی از مبلغین و افراد بهائیان انجام داده و حرفهای عجیب شنیدم – از آن جمله پیشرفت امر بهائی را به قدری مهم قلمداد میکردند که در همان روز عدهی بهائیان تهران را ده هزار و بیست هزار میگفتند در حالتی که پس از پانزده سال من در طهران بر اثر محرمیتی که پیدا کرده بودم در هیئت نظار محفل روحانیشان وارد شدم و دیدم عدهی بهائیان تهران از چهار صد نفر تجاوز نکرده و با فرض اینکه صد و پنجاه الی دویست نفر هم در دهات باقراف باشند بالاخره تقریبا پانصد نفر بهائی در تمام حدود تهران بین یک ملیون نفوس موجود و آنها هم اگر با وسائل صحیحه تعقیب و مقاومت شوند نتیجه به پنجاه نفر میرسد و شبههی نیست که اگر بهائیان دو هزار نفر عده در طهران داشتند با آن مهارت در هوچیگری که دارند خیلی بیش از اینها اسباب زحمت دولت و ملت را فراهم میکردند و نیز در آن ایام گفتگو از ملیون و کرور بود که در امریکا توجه به امر بهائی کردهاند در حالتی که اینک پس از 24 سال به طور یقین دانسته شده است که به اعتباری ابدا بهائی در امریکا وجود ندارد حتی یک نفر و به اعتباری عدهشان از سیصد چهار صد نفر تجاوز نکرده زیرا چنانکه مکرر اشاره شد یک عدهی مختصری از زن و دختران بیصاحب را تبعهی عباس افندی و محمدعلی افندی به کار گرفته آنها را بر تظاهر بهائیت
دلالت کردهاند و حتی به آنها القاء کردهاند که تمام یا اکثریت اهل ایران بهائی شدهاند و اگر عکس شما به ایران برود مردم ایران شما را دوست خواهند داشت!! و از آن جمله در آن اوقات هر عالم متبحر و وزیر مقتدر را به خود نسبت میدادند و در یزد شهرت داشت که اتابک اعظم بهائی است و مظفرالدین شاه هم سرا بهائی شده و بسیاری از علماء را به خود نسبت میدادند و کار را به جائی رسانده بودند که عدهی بهائی را به بیست ملیون وانمود میکردند و به قدری این هوچیگری و اشتباه کاری بزرگ شده بود که حتی لرد کرزن یا عمدا یا سهوا عدهشان را در کتاب خود دو ملیون قلمداد کرده در حالتی که پس از بیست سال و کسری شوقی افندی رئیس سوم ایشان احصائیه طلبیده و عده کبار در تمام دنیا از ده هزار نفر و با صغار از بیست هزار نفر تجاوز نکرده (یعنی هزار یک آنچه را بیست سال قبل میگفتند!) و از آن جمله در آن اوقات علنا میگفتند که عنقریب ما وصله بر سینه اهل اسلام میچسبانیم (و همین قضیه یک سبب از اسباب انقلاب سنهی 1321 شد که در یزد 84 نفر از بهائیان را کشتند) مجملا این شایعات اگر مرا اجازه نمیداد که صمیمانه بهائی شوم این قدر اجازهام میداد که از یزد حرکت کرده اقلا تا طهران بیایم و حقایق را به دست آوردم خصوصا که معاشرت چند روزهام با بهائیان شهرتی یافته و متهم ساخته بود و بعضی از آخوندهای کم سواد بیتدبیر تفت هم غنیمت شمرده کینهی دیرینهی را که در مقام رقابت با من داشتند از سینه بیرون انداخته آتش فتنه را دامن زدند و مسافرت مرا تأیید کردند و کار به مسافرت و مهاجرت منتهی شد طبعا بهائیهائی که همیشه در کمین یک نفر آدم عادی هستند یک شخص ریاست مدار و نویسنده و ادیب را بیشتر استقبال میکنند و این نکته نه برای خودستائی میگویم بلکه محض بیان حقیقت اظهار میدارم که هر چه بود وجودم در میان بهائیان مغتنم شمرده میشد لذا هر چه رقیبان من مرا دور کردند طبعا بهائیان به من نزدیک شده آغوش باز کردند تا آنکه در طهران در سنهی 1322 عمامه را به کلاه تبدیل نموده در بعضی کارها از قبیل دفترداری اداره باقراف وارد شدم و سپس به رشت سفر کرده و ده ماه در کانطور رشت ایشان منشی بودم و باز به طهران برگشتم و چندی در اردستان به تأسیس مدرسه پرداختم و سپس به کاشان آمده مقدمات مدرسهی وحدت بشر را تقدیم و تمهید کردم و از آن به بعد به هر شهر و قریه و قصبه مسافرت کردم و به استثنای یکی دو نقطه مابقی بهائیان روحا و جسما شناختم
متدرجا در آن اوقات به قسمی طرف التفات عبدالبهاء شده بودم که سالی سه الی چهار لوح برای من میفرستاد در حالتی که بهائیان دیگر حتی مبلغین به یکی دو سه لوح در دورهی حیات خود نائل شده بدان افتخار میکردند مگر دو سه نفری از قبیل ایادی و امین که آنها طرف مراسلهی دائمی بودند و بنده هم در اندک زمانی در ردیف آنها در آمده طرف مراسلات واقع شده و در یکی از الواح مخاطب به این خطاب گشتم. «ای آواره عبدالبهاء سر گشتهی کوه و بیابانی و گم گشتهی بادیه و صحرا این چه موهبتی است و این چه منقبتی الی آخر» از آن به بعد به لقب آواره مشهور شدم. و در الواح دیگر مراسمی خود خوانده می گوید. «ای سمی عبدالبهاء تو عبدالحسینی و من عبدالبهاء این هر دو یک عنوان است و این عنوان آیت تقدیس در ملکوت رحمان»
و در لوحی میگوید – الی الهی ان عبدالحسین قد نادی اهل المشرقین الخ» – آیا این طور است؟ نه بلکه این هم از مبالغات و خزعبلات بیحقیقت است که دیگران به ریش گرفتهاند و من خود را از آن تطهیر کردهام. و در لوحی – مرا یار باوفا خطاب مینماید برخلاف اعضای محافل روحامی طهران که کلمهی (بیوفایان) را که در یکی از الواح عبدالبهاء طردا للباب بیان شده به وجود من تعبیر نمودهاند و طبعا یکی از این دو مورد تکذیب است یا نسبت وفائی که عباس افندی به من داده دروغ است. یا سخن محفل روحانی مزخرف است و همه تعبیرات ایشان از این قبیل است. در لوحی میگوید – «آنچه از قریحهی الهام صریحهی آن جناب (آواره) صادر شده بود ملاحظه گردید» در لوحی میگوید – «ایها الرجل الرشید» و در لوح دیگر – «ای بندهی ثابت جمال قدم«. و در لوحی – «ای مبلغ امر الله» و در لوحی. «ای ناشر نفحات الله«. و در لوحی «رئیس و مرکز امور تبلیغی» باری متجاوز از پنجاه لوح است که در مدت توقف بنده در بین بهائیان به عربی و فارسی از قلم عبدالبهاء صادر شده و تماما مبنی بر صحت عمل و وفا و ملهمیت و رشادت و احاطهی علمی و اطلاعات وافیه و قدس و تقوی و خلوص بنده است. و جمیع آنها را پس از نوشتن این کتاب بلکه قبل از این هم سه سال است بهائیان تکذیب کردهاند و اگر تصریحا تکذیب نکردهاند تلویحا تکذیب نموده و هر سیئه و بدی و بیوفائی را به من نسبت دادهاند و بنده هم همه را قبول میکنم برای اینکه معلوم شود عبدالبهاء چه شخص غافل بیخبری بوده یا اعضای محفل تهران بلکه عموم بهائیان چه مردمان ابله نادانی هستند که به هیچ اصلی از اصول معتقد نیستند حتی به کلام مولای خود باوری برویم بر سر مطلب – در سنهی 1325 که تازه علم مشروطیت بلنده شده بود بنده به عکا مسافرت کردم و هیجده روز نزد عبدالبهاء به سر بردم و اگر چه خوب نتوانستم در آن نخستین سفر خود نوایای فاسدهی رؤسای مرکزی را تشخیص دهم زیرا پیوسته مواظب بودند که با احدی غیر از اصحاب محرم خودش که شریک در شریعت بازی و دین سازی و جلب منافع ایشان بوده و هستند ملاقات نکنم ولی باز هم حقایقی را به دست آورده همان قدر دانستم که شایعات بین بهائیان کلا نقش بر آب است و در هر شهری دو سه نفر محرم اسرار و شریک این کمپانی هستند که راپرت میدهند و ساخت و ساز میکنند و مابقی گوسفندان شیرده بیخبر از همه جایند. باری پس از هیجده روز
مرخص شدم و با لوحی که نصف آن به خط اصل است آمدم به ایران و آن لوح همان لوح است که بقایای سلطنت عائله محمدعلی میرزا قاجار در آن تصریح شده و وعده صریح داده شده است!! باری پس از چندی اوضاع ایران منقلب و محمدعلی میرزا خلع شد و شرح آن گذشت. اما طولی نکشید که عباس افندی بر اثر مشروطیت خاک عثمانی آزاد و به سمت اروپ و آمریک رهفرسا شد و نیرنگ دیگری به میان آمد و باز چندی مرا معطل و سرگردان گذاشت زیرا در آن اوقات شایعات بسیار دائر شد که عباس افندی در اروپ و آمریک مورد توجه شده و تبلیغات کرده و باز تصور کردم که اگر تمامش راست نباشد اقلا قسمتی از این شایعات مقرون به صحت است تا آنکه از سفر دو سالهاش مراجعت کرد و مرا تلگرافا احضار نمود در سنهی 1333 در بحبوبهی جنگ بینالملل باز به عکا سفر کردم مجاهدت و مشاهدات بسیاری که تماما برخلاف شایعات بین اتباع بود به دست آوردم و تنها چیزی که مانده بود این بود که بر حد نفوذ او در اروپ و آمریک احاطه نیافته مرعوب و مخدوع آن قضایا بوده و حتی سخنان میرزا علیاکبر رفسنجانی مبلغ مشهورشان را که اخیرا گفتیم منصرف شده بود در عدم نفوذ این امر در قاره اروپ باور نکردم و کنایات مشارالیه را در مقام خدعه و تقلب افندی و دامادهایش نپذیرفتم و مایل بودم همه حقایق را بالحسن و العیان ببینم و بیابم. در مراجعت از این سفر بر اثر پیشنهاد رؤسای مرکزی و محافل بلاد به نگارش کتاب تاریخی مشغول شدم که در ابتدا به نام «ماثر البهائیه» موسومش داشتم و به طبع ژلاتینی قناعت کردم بعضی تشویق بر طبع و نشر آن کردند و چون خواستم طبع کنم عباس افندی نسخهی آن را طلبید و دستوراتی داد و ناچار بسیاری از آن را تغییر دادم و آن تاریخ صورت تغییراتی به خود گرفت که بر منفعت خودش تمام می شد و از آن جمله اصرار داشت که با مضامین مقاله سیاح که اثر قلم خود عباس افندی است و با مهارتی لکههای تاریخی را پوشانیده است اختلاف پیدا نکند و از طرفی با کتاب نقطة الکاف حاج میرزا جانی کاشانی که پروفسور براون به طبع آن پرداخته موافقت ننماید. حتی اینکه سؤال کردم کتبا از عباس افندی که آیا نقطه الکافی وجود داشته یا نه و آیا اساس دارد یا خیر؟ جوابی نگاشته که اینک موجود است مبنی بر
اینکه کتابی از حاج میرزا جانی نمانده است و اگر هم مانده باشد اساس ندارد (زیرا به ضرر ما تمام میشود) و نسبتهائی به پروفسور براون دادند که هر دانشمند با شرافتی از ذکر آن مندهش میشود از قبیل اینکه «براون ازلی است» و از قبیل اینکه ازلیها رشوه به او دادهاند که آن کتاب را بنویسد. مجملا از این قیل ترهات بسیار است که پس از تکمیل اطلاع در حیرت افتادم که رؤسای دینگذار چرا بایست آن قدر بیحیا و بیشرافت باشند و به جعلیات خود مردم دانش پژوه را متهم دارند. زیرا کتاب نقطة الکاف را اخیرا در طهران در نزد دکتر سعید خان کردستانی دیدم و آن کتاب خطی است که یک سال قبل از قتل حاج میرزا جانی نوشته شده و دو روز به مقابلهی آن پرداخته عینا با آنچه براون طبع کرده موافق یافتم. خلاصه کتاب تاریخ بنده سه دفعه در تحت نفوذ حضرات به تحریفات و جعلیات مبتلا شد و اخیرا که در مصر قرار شد طبع شود باز ورثهی عبدالبهاء تصرفاتی در آن به کار بردند و اینک میگوئیم آن کتاب که بعدا به «کواکب الدریه» موسوم شده در دو مجلد به کلی از درجهی اعتبار ساقط است و هر کس دیگر هم تاریخ بنویسد بیاساس است زیرا سرمایهاش را از آن کتاب خواهد گرفت چه غیر از این تاریخی در میان حضرات نیست مگر همان تاریخ سیاح که تاریخ بیست سالهی دورهی باب است تا ابتدای زمزمهی بهاء و آن هم چون به قلم عبدالبهاء است هر چند بهائیان اعتماد بر آن دارند ولی بیطرفان میدانند که به کلی بیاعتبار است و مثل همه چیز بهائیت پر از جعلیات و تعبیرات بیاساس است باز برگردیم به مطلب کتاب تمام شد و عمر عباس افندی هم به سر آمد در حالتی که اخیرا پایهی اقتدار من در بهائیت به جائی رسیده بود که به موجب گراورهای سابق من در طهران معلم درس تبلیغ زنانه و مردانهشان بودم و با اینکه من سه دوره درس دادم و هر سه دوره از توحید بر رویهی اسلام تجاوز نکرده فصول درس خود را که نسخهاش موجود دارم از مباحث (امکان ذوات و امثالها) و بعضی از فصول شرح باب حادی عشر تجاوز ندادم و هرگاه خواستند داخل ترهات بهائیت شوند عذر آوردم که باید اصطلاحات توحید را تکمیل نمائید تا بعد به مسائل سایره بپردازیم معهذا نتوانستند حقیقت نظریهی مزا بفهمند که مقصود چیست خلاصه در فوت عبدالبهاء شایعاتی دادند که او خبر از وفات خود داده ولو آنکه تلویحا بوده و بالعکس در حیفا از صحبت منیره خانم حرمش و خواهرش و رقهی علیا
به خوبی دریافتم که نه تنها خبری نداده بلکه به قدری از مرگ ترسان و گریزان بوده که نظیر آن برای کمتر آدم وارستهی رخ میدهد. چنانکه منیره خانم میگفت (نرم و مطر) گذاشتیم و دروغی گفتیم تب ندارید مسرور شدند و بعد قسم دادند که راست میگوئید یا گولم میزنید ما قسم خوردیم که خیر تب ندارید. باری پس از جلوس شوقی افندی بر اریکهی ولایت (همان ولایتی که 18 سال قبل خود عباس افندی آن را از امر خود سلب کرده) شوقی افندی تلگرافا مرا احضار کرده و من از راه بادکوبه اسلامبول عازم شدم. اولا در بادکوبه سخنان غریبی راجع به زن استاد آقا بالا که خوشکل بوده و عبدالبهاء در او طمع کرده و او در مراجعت از عکا از امر بهائی برگشته استماع کردم و عجب در این است که یک نفر نیمچه مبلغ بهائی این را
حکایت کرده دشنام به آن زن میداد که چرا بازگو کرده است ثانیا در اسلامبول قصص عجیبتری شنیدم که برخلاف شایعات بود زیرا عبدالبهاء در تاریخ سیاح ایام اقامت بهاء را در اسلامبول خیلی با آب و تاب بیان کرده و من در اسلامبول تحقیقاتی کردم و معلوم داشتم که تماما برخلاف حقیقت بوده مجملا در ترکیه هم مثل سایر ممالک و بلاد حقایقی به دست آمد. از جمله این که در اسلامبول عبدالبهاء را که جوانی نوزده ساله بوده به شاگردی درب حجرهی حاج رسول آقا مشهور به توپچی تاجر تنباکو فروش گذاشتهاند و بنا بوده است دست از خدائی بکشند و کاسب شوند ولی کمربند طلائی را از حجره او دزدیده است و پس از تفتیشات زیاد آن را از او گرفته و مبلغی به او داده از حجره بیرونش کردهاند و حتی قبول کردن حاج مذکور خدازاده مزبور را بنابر آنچه میرزا آقا بزرگ پسر حاجی نقل میکند بر اثر حسن و جمال ایشان بوده است… باری من این مسموعات را چندان مورد اعتناء قرار ندادم ولی همین قدر فهمیدم که آن آب و تابها هم که عبدالبهاء در مقاله سیاح به مطلب داده از قبیل اینکه وزراء جمال مبارک را ملاقات کردند و دعوت به ملاقات سلطان عبدالعزیز نمودند و بسیاری از این ترهات کلابی اساس بوده. چنانکه از مضمون حکم سلطان عبدالعزیز هم که در تبعید حضرات ازادرنه صادر کرده و ما متن آن را به ترکی در کواکب الدریه درج کردهایم مفهوم میشود که عثمانیها خیلی نظر حقارت به این حضرات داشتهاند و اگر در این موضوع بخواهیم صحبت کنیم هزاران مدرک موجود است و بالاخره اقتدار و نفوذ بهاء در آن حدود مثل سایر نفوذهای اوست که جز به خیک پر از باد نمیتوان به چیز دیگر تعبیر کرد. بلکه این هم یکی از مواردی است که گفتیم هر موقع افتضاحاتی رخ داده مخصوصا قلم عبدالبهاء راجع به همان موقع بیشتر جولان نموده و قائل به نفوذ قدرت و معجزات شده!! مجملا از اسلامبول مقدمهی مسافرت اروپ خود را فراهم کردم و پس از ورود به حیفا این تیر اصابت نموده و صورة از طرف شوقی افندی و باطنا بر اثر اراده و تدبیر خودم به اروپا مسافرت کردم و این است ترجمه دست خط شوقی افندی که به انگلیسی در مأموریت من نگاشته. «احباءالله و اماء الرحمن در انگلستان و فرانسه و آلمان وایطالیا و سویس علیهم بهاء الله الا بهی (1).
برادران و خواهران محبوب من در ایمان به حضرت عبدالبهاء جناب عبدالحسین آواره با شعلهی بندگی و حرارت تعالیم و احتراقی که صعود و رحلت آقای محبوب ما در هر دلی برافروخته است عازم اروپا است و دیدن خواهد کرد مراکز بهائیه را در آن اقلیم بزرگ (!! جای… است) برای این که او به کمک بسیاری از احباء در آن اقطار ندای یا بهاء الابهی را مرتفع سازد و آتش میل و محبت شما را در امر الهی مشتعل گرداند. او مستعد است برای چنین خدمت عالی و من اطمینان دارم که با توفیق خدا و با مدد صمیم قلبی احبای عبدالبهاء او (آواره) قدرت خواهد یافت، ترقی دادن تعالیم عمومی بهاء الله را در همه جا – با تجربه و اطلاع بسیاری که آواره دارد و آگاهی او بر جمیع صور و عوالم این امر (یعنی علم تبلیغ و تاریخ و حل و عقد احکام) و علم وسیع و اطلاع کامل او بر تاریخ این امر و مصاحبت و مراقبت وی با مؤمنین درجهی اول و اسبق اعنی پیشوایان و شهدای این امر یقین دارم برای هر یک از شماها دلربا خواهد بود و موجب اطلاع و آگاهی شما خواهد گشت که بیشتر مأنوس شوید به اسرار داخلی این امر و آگاه گردید بر تحمل صدماتی که کسانی در این امر عجیب کردهاند امید است که مسافرت و توقف ایشان در ممالک شما موجب تأییدات تازه شود برای پیشرفت امر در مغرب و برانگیزد دلگرمی دلگرمی و دلچسبی وسیعی را هم در تاریخ و هم در سایر مسائل رئیسه امر بهائی. (برادر و هم کار شما شوقی) مختصرا چهار ماه در لندن و منچستر و بورمونت و بعضی نقاط دیگر سیر و سیاحت نموده شایعات بیحقیقت از طرف عبدالبهاء را که در طی مسافرت خود بدان حدود نشر و برای کلاهبرداری و گوشبری بایران فرستاده بود همه را شناختم و نیز مدرسه و حالات تحصیلیهی شوقی افندی را که مدتی در اکسفورد لندن بدان مشغول بود شناختم و دانستم که در آنجا هم مثل بیروت بلکه بدتر به عیاشی و هرزگی مشغول بوده به طوری که نتوانسته است تصدیقنامه و دیپلم تحصیل کند. چنان که در بیروت هم دو دفعه از امتحان ساقط شده. و به علاوه چیزهائی در اطراف عادات و اخلاق او در موقع تحصیلاتش شنیدم که راستی نظیر آن اگر در یک آدم عادی هم باشد انسان با شرافت باید از او بپرهیزید و بگریزد و چون این قسمتها خیلی مستهجن است از ذکرش میگذریم چه که عموم بهائیان از استماع آن عصبانی خواهند
شد و نیز ممکن است سایرین هم از جهت دیگر عصبانی شده برخلاف نظریهی من کارهائی تجدید شود که ابدا اصلاح نیست چه که به عقیدهی بنده هیچ علاجی به جز بیاعتنائی نیست زیرا طرف شدن با ایشان از روی دلیل و برهان و با روش اخلاقی از طرفی موجب موجب استفادهی ایشان میشود و لعن و طعن و دشنام و ضرب و ستم و قتل از طرف دیگر مورث ترویج ایشان میگردد و تنها چیزی که لازم است همین است که عموما حقایق را بشناسند و بدانند که عنوان بهائیت عنوان مذهبی حقیقی و یا اجتماعات مقدس پاک بیآلایش نیست و هیچ مجاهدت و تحقیقی را لازم ندارد و بالاخره عموم افراد ایرانی عالم بهائیت را فراموش کرده به هیچ وجه پاپی ایشان نشوند و متانت هم به خرج داده به جامع ایشان حاضر نگردد. «بگذار تا بمیرند در عین خودپرستی» مجملا چون از حقایق و اسرار کارآگاه شدم و مسائل بسیاری در اروپا کشف کردم که عجالة ذکر آن با مقتضیات زمان سازش ندارد آنگاه پس از چهار ماه گردش در فرانسه و انگلستان مراجعت به شرق نموده. در مصر به طبع کتاب کواکب الدریه به حالت اجبار پرداختم و در طی طبع کتاب و توقف یازده ماهه در قاهرهی مصر باز بر مطالب دیگری آگاه گشتم که از آن جمله تزلزل میرزا ابوالفضل و میرزا نعیم و امثال ایشان است از بهائیت و قصد انصراف و موفق نشدن بر آن به سبب موانع که مهمترین آنها زرنگی عبدالبهاء بود: مثلا راجع به میرزا ابوالفضل سالها بود از دور یک حالت سکوت و انزوائی را از او حس میکردم اما از هر کس می پرسیدم حمل بر پیری و ضعف او میکردند و میدیدم که مرکز بهائیت نسبت به میرزا ابوالفضل حالت بهت و حیرتی را داراست و هموراه مایل به مسکوت ماندن ذکر اوست تا آنچه در پرده مستور است مکشوف نشود تا اینکه در مصر با هر طبقه آمیزش کردم و به اطراف مصر در شهرهای کوچک و قرائی از قبیل اسمعیلیهی و قریشه و طنطا سیاحت و اسرار زیادی را کشف کردم از جمله آنکه میگفتند. بعضی از اعراب در حدود مصر توجه به امر بهائی کردهاند شهدالله به قدری این حرف بیاساس و دروغ است که از نفوذهای عبدالبهاء در اروپ و آمریک دروغتر است زیرا بهائیان مصر عبارتند از بیست و چند نفر ایرانیان از همدانی و اصفهانی و کردستانی و به تازگی این چند نفر با بعضی از اعراب دهاتی از قبیل اسمعیلیه و غیره وصلتهائی کردهاند و لهذا آن چند نفر را گاه گاهی به مجلس آورده نمایش میدهند که اینها هم از ما هستند و تازه عده آنها که همه حمال و بقالند
در تمام حدود مصر به ده نفر نمیرسد. بلی یکی از دو نفر ارمنی مصری هم اظهار بهائیت میکنند که درجهی تمسکشان این بود که شوقی افندی تلگرافی به آنها کرده فرمانی داد و آنها جوابی دادند که مفهومش این بود که فضولی مکن و نوشتند به حیفا که ما اصلا شوقی را نمیشناسیم و شوقی افندی هم آن قدر قدرت نشان داد که فوری به اروپا فرار کرد بدون فضولی و این راجع به ترجمه کتاب بنده بود به عربی که شوقی افندی میترسید عربها بفهمند که ایشان دین تازه آوردهاند و لهذا ممانعت داشت و گویا آخر هم ارمنیها به حرف او اعتنا نکرده آن کتاب پر از اغلاط را چاپ کردهاند. و دیگر اینکه در مصر دانستم که عبدالبهاء در ایام جوانی خود و حیات پدرش دو سه سفری که به مصر و بیروت رفته نظیر مسافرتهای کنونی شوقی افندی بوده و حتی قمار بازی دائمی او در قهوهخانه مسلم است نزد کسانی که او را میشناختهاند و یک حاج محترم هم الان در طهران است که آن روز در مصر بوده و شاهد قضایا است اما راجع به میرزا ابوالفضل خیلی مایل بودم بدانم آیا او این قدر ابله بوده که تا پایان حیات تصنعات بهائیه را نشناخته و یا آن قدر مکار بوده که تا آخر عمر ستر و کتمان نموده تا آنکه بر من کشف شد که نه آن بوده است و نه این بلکه روزگار او را مهلت نداده و یا ضعف نفس اجازهاش نبخشیده که منشاءآت خود را الضاء نماید و الا در ایام اخیر کاملا بیدار بوده است و این قضیه را به طرق مختلفه کشف کردم که مهمترین آنها اقوال میرزا عبدالحسین پسر آقا محمد تقی اصفهانی بود. چنانکه قبلا اشاره شد این جوان تحصیل کرده اروپا رفته بیداری است برخلاف پدرش که اگر چه میرزا ابوالقاسم اصفهانی او را معاویه خطاب میکرد و تصور مینمود که او اصلا بهائی نیست و اظهاراتش تمام از روی نکراء است و شیطنت ولی پسرش عبدالحسین عقیده داشت که پدرش محمد تقی احمقترین تمام بهائیان است و حتی به من گفت اگر بفهمد باطن عقیده من چیست تمام ما یملک خود را به شوقی افندی میبخشید و مرا از ارث محروم میسازد. مجملا این عبدالحسین که مدتی در نزد میرزا ابوالفضل تحصیل میکرده چند مرتبه به من اظهار داشت که اگر مرحوم ابوالفضائل در حیات بود دیگر در این دوره ساکت نمینشست. تا اینکه یک دفعه از او پرسیدم مقصود شما از این حرف چیست؟ فوری از حرف خود پشیمان شد و آن طور که در نظر داشت حقیقت را بیان نکرد وقت دیگر با هم به گردش رفتیم و صحبت به میان آمد و او در مدح
میرزا ابوالفضل سخن را به جائی رسانید که صریحا گفت «مرحوم میرزا ابوالفضل به مراتب از عبدالبهاء باهوشتر بود.» من که از طرفی نمیخواستم صریحا مرا مخالف بهائیت بداند و از طرفی میل به کشف حقیقت داشتم در ابتداء از این سخن استغراب کردم و فوری گفتم نمیدانم شما لابد معاشرت کردهاید بهتر میدانید مثلا چطور بود که او را باهوشتر از عبدالبهاء میدانیم؟ گفت من با هر دوی اینها مدتها حشر کردهام عبدالبهاء سهو و اشتباهش به مراتب بیش از میرزا ابوالفضل بود گفتم اگر چنین بود پس چرا او نزد عبدالبهاء خاضع بود و خود برای خود داعیه نکرد یا اقلا چرا منشاءات خویش را الغاء ننمود؟ گفت بیچاره میرزا ابوالفضل نزدیک بود از این غم هلاک شود ولی چاره نداشت. باز تعقیب کردم که شما از کجا فهمیدید که او پشیمان شده و بیدار گشته بود؟ گفت از اینکه یک روز یکی از تلامذه پرسید چرا حضرت استاد چندی است در محضر خود ذکری از حضرت مولی (عباس افندی) نمیکنید؟ آقا میرزا ابوالفضل آهی کشیده گفت: «خلینی یا سیدی ان حضرت المولی رجل سیاسی و نحن خدعنا بروحانیته» یعنی و لم کن آقا (عباس افندی) مردی است سیاسی و ما فریب روحانیت او را خوردیم (و افسوس که سیاست او هم بدترین سیاستها بوده است) بعد از آنکه این را از عبدالحسین شنیدم دانستم راست میگوید و لحن کلام هم معلوم است که کلام میرزا ابوالفضل است. لهذا در صدد بر آمدم که از کسان دیگر هم تحقیقاتی کرده باشم من جمله با ذکی افندی حسن که جوانی است در کتابخانهی سلطانی طرح دوستی افکندم زیرا بهائیان او را از خود میدانستند و من یقین داشتم که او همه چیز ممکن است باشد الا بهائی مجملا پس از مرافقت و مصاحبت بسیار و نرادیهای زیادی در قهوهخانهی میدان محافظه اقتداء للمولی! کم کم سخن از میرزا ابوالفضل به میان آمد و او را هم تقریبا هم عقیدهی عبدالحسین یافتم جز اینکه او عباس افندی را ندیده بود و خودش نمیتوانست حکمیت کند. و بعد از این قضایا شرحی هم ازاثر قلم شخص مطلعی در طهران دیدم که در ایام اخیر میرزا ابوالفضل را در مصر ملاقات کرده بر حسب سابقهی دوستی به او گفته بود این خدائی که شما ساختید چرا اکنون شما را این طور پریشان گذاشته و توجه از شما نمیکند؟ میرزا ابوالفضل آهی کشیده جواب میدهد که بلی ما این بساط را
رونق دادیم و حالیه که لیره مانند ریگ به دامن افندی میریزد فقط ماهی چهار لیره حقالسکوت به من میدهد. آن شخص استغراب نموده گفته بود چهار لیره در مصر به چه کار شما میخورد در جواب گفته بود سه لیره هم یک خانم امریکائی را وادار کردهاند به من بدهد. بعد از این مقدمات بهائیان آنجا آن شخص را تبلیغ کرده از عهدهاش بر نیامده و بالاخره او را به ملاقات میرزا ابوالفضل دلالت کردهاند او در جواب میخندد و می گوید من ایشان را ملاقات کردهام و جز افسوس و ندامت از گذشتهی خود چیزی از او نفهمیدم. و نیز در مصر با رحیم ارجمند که از اروپا برگشته بود ملاقات شد و او حتی از اعضای عاملهی محفل روحانی طهران بود و کلمهی چند از این مسائل مذاکره و او در خاتمه گفت بلی مرحوم میرزا نعیم شاعر هم در ایام اخیر یعنی نزدیک وفاتش به همین حالات دیده میشد زیرا من خودم شنیدم روزی آهی کشیده گفت «افسوس که انسان عمری را در امری میگذراند و یقین دارد که درست فهمیده و بسا نظما و نثرا چیزی میگوید و مینویسد و نشر میکند بعد از مدتی بعضی از سرپوشها از روی کار برداشته شده انسان میبیند که اغلب مسائل اشتباه بوده است» و عینا این قضیه را میرزا علی اکبر رفسنجانی هم حکایت کرد با بعضی حواشی دیگر که خوفا للتطویل از ذکرش میگذریم.
توضیح:
پوشیده نماند که فقط در میان مبلغین بهائی بنده میرزا ابوالفضل و میرزا نعیم را از فسوق و فجور و الایشاتی که عموم مبلغین و رؤسای بهائی حتی رئیس کل بدان آلوده بوده و هستند پاک میدانم و بالاخره دیگران از سابقین و لاحقین که به قدری بیدین و بیوجدان بوده و هستند و به اندازهی منهمک در شهوات و اغراض یا اقلا مبتلای به بلاهت و بلادت که ابدا اعتماد به اقوال و اعمالشان نیست. این دو نفر هم که پاکتر بودهاند بالاخره حالشان بدانجا کشید که ملاحظه و مسموع افتاد مثلا میرزا محمود زرقانی که از بدو حیات تا کنون مدام غرق شهوات و سیئات بوده و مردی بیسواد و پلید هم هست چگونه محل اعتماد است؟ هنوز همه یاد دارند آن دختر یهودی را که در همدان تصرف و یک عائلهای را رسوا کرد و دیروز در بمبئی پسری را
به جای دختر به کار گرفت و جمشید زردشتی با پول خود قضیه را خاتمه داد و هزاران از این قبیل در هر شهر و دیار واقع شده دیگر بر اقوال و کتب او چه اعتمادی است و همچنین سایر مبلغین که تماما همقدم او بوده و هستند!!
آیتی- غریب است که میرزا ابوالفضل عباس افندی را مرد سیاسی میدانسته و حال آنکه او در نوشتجات وانمود کرده که داخل در سیاست نیست و اتباع را هم ممانعت از دخالت در سیاست کرده است
آواره – بلی این هم یکی از اشتباهات بزرگ است که حتی گوسنفدان بهاء باور کردهاند ولی شرکاء کمپانی بهائیت از قبیل اعضای محفل روحانی طهران و حیفا حقیقت را میدانند که چنین نبوده و نیست و اخیرا بر سیاسیون هم ثابت شده است که او سیاسی بوده و خائن به ایران فقط و فقط او و جانشینان او بوده و هستند پس باید دانست که عباس افندی در طول حیات خود از هیچ دسیسهی سیاسی فروگذار نکرده نهایت اینکه روزگار با او مساعدت ننموده و نتوانسته است در سایهی مذهب سازی سیاست بازی خود را آب و رنگی بدهد و الا هزاران مدرک دارم که او هر دری را کوبیده است. مدتها سعی میکردند که خود را به دامن یکی از دول خارجه بیندازند.
چنانکه اشاراتی راجع به تمسک به ناپلئون و تمجیدات از روسیه و اخیرا لقب و نشان گرفتن از انگلیسها قبلا مندرج و مندمج گشت و یا دارم که در اثناء جنگ عمومی لوحی به من داد که در شام به جمال پاشای مشهور بدهم و آن لوح به ترکی انشاء شده بود و تأکید کرد که فقط ارائه بده و اصل آن را ضبط کن و در بغداد با آب شط بشوی و تصور میکرد که هم ترکی نمیدانم و هم سیاست نمیشناسم هم مرید ثابت قدم هستم و اطاعت امرش را واجب میشمارم بالاخره مضمون آن لوح راهنمائی بود برای حملهی به ایران به عنوان وحدت اسلامی و کنایاتی هم راجع به سیاست انگلیس در آن لوح بود و به همین سبب میل داشت آن لوح شسته شود چنانکه کتاب کشف الغطاء هم که در رد نقطة الکاف یا منشات ادوارد براون نوشته شده اجازه نشر نداد برای اینکه قبل از طبع آن انگلیسها در فلسطین وارد نشده بودند لهذا در آن کتاب طعنه بر سیاست انگلیس زده بود و بعد از طبع آن چون فلسطین در تصرف انگلیس در آمده بود آن کتاب را توقیف کردند همچنین برای مشروطه و استبداد ایران به رنگهای مختلفه درآمد در ابتداء مخالف مشروطه بود و اتباع را تأکید میکرد که خود را داخل در بار کنند و به شاه خدمت نمایند و بعد از استقرار مشروطه تأکید میکرد که خود را داخل دربار کنند و به شاه خدمت نمایند و بعد از استقرار مشروطه تأکید میکرد که محرمانه نفوسی را به وکالت انتخاب و در مجلس شوری بگنجانند پس بالاخره عباس افندی سیاسی بود ولی سیاست تذبذب را اتخاذ کرده بود و صاحب عقیده نبود در سیاست (مثل دیانت) و بالاخره با همه کس خائن بود.
آیتی- چون در موضوع ما تمجید و تنقید از هیچ سیاستی نیست و نظر سیاسی هم نداریم بهتر است از این عنوان صرف نظر نموده به موضوع اصلی برگردیم و علت انصراف آواره را بیابیم
آواره – پس از کشف حقائق بسیاری که هزار یک آن در این کتاب ذکر نشده در مصر تصمیم گرفتم که دیگر در آن جامعهی پر از فساد و پر از موهوم زیست نکنم. خصوصا وقتی که دیدم حتی قضایای تاریخی حضرات هم متزلزل است به قسمی که هر کسی سخنی میگوید و رائی میزند و اگر یک نفر در یک حادثه کشته شده یا یک نفر سفری انجام داده یا شخصی سخنی گفته یا یکی انتحار و خودکشی کرده هزاران تعبیر در اطراف عمل او دایر است و چند مرتبه کتاب تاریخ بنده مندرجات خود را در تحت نفوذ حضرات عوض کرده به درجهی که هنوز جزوات طبع شده آن را که به میل منیره خانم حرم
عبدالبهاء عوض کردهام موجود دارم برای اینکه ایشان یک مطلب دروغی را القاء کرده بودند حضورا و پس از طبع دیدند سایرین از اهل حرم بر کذب بودن آن اعتراض خواهند کرد لهذا امر به تبدیل آن دادند. خلاصه مرئیات 18 سالهام که هر سالی چیزی دیده و در هر خانه سری مشاهده نموده بودم جلو چشمم جلوهگر شد و علل بسیاری دست به دست هم داد.
و خود شوقی افندی هم مزید علت شد و بالاخره شروع کردم به تحریر بعضی از مسائل و مراسلهی به بعضی محافل و در ابتداء هم اشخاص بسیاری از بهائیان با من همراه بودند ولی پس از آنکه صدا بلند شد اکثری یا مرعوب شدند یا اوهام تازهی به ایشان القاء شد یا به طمع بعضی استفادهها افتادند و شاید مطامعشان هم از مرکز انجام یافت و یا لذائذ سابقه را متذکر شده از ترک آن متأثر بوده و خلاصه آنکه جز چند نفری که تاکنون صورة و معنا به حال بیداری باقی ماندهاند بقیه از همراهی با فکر من کناره کردند چنانکه الیاهوی همدانی که به اسم علی فیروز مشهور شده در طی مراسلات خود مخالفت با امر داشت و بعد مؤالف شد. و از آن جمله احمد یزدانی که چند سال قبل به امر عبدالبهاء به هولند سفر کرد و بیخبری عبدالبهاء را کاملا فهیمد.
زیرا آن خدا زادهی بزرگوار این بندهی والاتبار را برای ابلاغ پیام (سلام) به مجلس صلح لاها فرستاده پس از ورود بدانجا میبیند ابدا مجلس صلح وجود خارجی ندارد و احدی گوش به سخنان خدازاده ایرانی یا پروردهی ارض فلسطین نمیدهد و بالاخره بور و عور به ایران برگشت و همان اوقات محرمانه به من سخنانی گفت که معلوم بود میخواهد از بندگی آن خدازاده استعفا دهد ولی محفل روحانی که در منزل اسحق حقیقی کرمانشاهی منعقد میشد سعی کرد که او را به شعلی بگمارد تا دماغش نسوزد و در پایان به همت اسحق نامبرده از انبار ارزاق عمومی و بیتالمال اسلامی به نانی رسید و جانی در برد و به دامن بهائیت چسبید!
»تبصره» در این جا متذکر شدم که یکی از خدمات آن کس که امروزه پناه بهائیان طهران است و محفل روحانی را مرکز ثابت است تذکر دهم چند سال قبل حقیقی نامبرده برای مستر…. مجلس آزادی نسوان فراهم کرده بهترین زنان بهائی را زینت و در آنجا سان داده نطق کرد که این اولین مجلسی است که از برکت امر بهائی برپا شده زنان شرق به کمال آزادی با مردان غرب دست میدهند و اگر چه… زردشتی در آن مجلس
سخنان حقیقی را مقاومت کرده نطقی ایراد کرد که چنین نیست بلکه در قدیم میان ایرانیان آزادی نسوان با کمال پاکی و طهارت مجری بود…. ولی آقای مذکور خدمت خود را به مستر… نشان داد و دلالی محبت را به پایان رسانید باری احمد یزدانی چون ناندانی خود را تأمین کرد دوباره به ذیل بهائیت تمسک نمود تا در موقع وفات یا (صعود!) عبدالبهاء و تعیین خلافت شوقی افندی شبی در مجلس گفت من شوقی را دیدهام ابدا قابل هیچ نیست. فوری بعضی از مبلغین جلوی حرف او را گرفته مهلتش ندادند که سخن خود را تمام کند و او هم دید ناندانی او خراب میشود حرف خود را بر گردانید ولی باطنا نه به عباس افندی عقیده داشت نه به پدرش نه به شوقی افندی تا آن که خطی از او در مصر به من رسید که شکایت از رفتار شوقی افندی کرد نوشته بود این مسافرتهای طولانی به اروپا و پی گم کردن او و بینام و نشان شدنش در… چه معنی دارد بنده هم غنیمت دانسته کنایاتی که در حقیقت مبنی بر تصدیق کلمات او بود نوشتم و او نمیدانم برای حملهی به من یا محض القاء به محفلیان و آگاه کردن ایشان آن مراسله رابه محفل برده بود که یک دفعه فریاد و ادیناه وا مزهباه از علی اکبر میلانی روحانی! محب السلطان! که ماهی مبلغی از محفل به عنوان حق الانشاء میگیرد و مبالغی از مجرای طبع کتاب و الواح و متحد المالها دخل میبرد و مبلغی از نظمیه حقوق میبرد بلند شده آقای… هم از ترس قطع ارزاقشان همراهی کرده آقای ش ع خان هم برای حفظ کرسی ریاست محفل با آنها هم آوازه شده امین هم از ترس تزلزل امانت و بیرون شدن پولها از کیسهاش و ادیناه آغاز کرده امام ع منشی… را نفهمیدم از چه نقطهی نظر و برای حفظ کدام منفعت با آقایان هم آوازه شده بالاخره یزدانی هم هر مقصدی داشته مجبور شده است که از آن صرف نظر کند و با همه همراه شود و نتیجه این شد که هر نه نفر یعنی نه نفر اعضای محفل که هر یکشان منفردا دشنام به شوقی افندی میدادند و خراب کاریهای او را تصدیق داشته و دارند بالاتفاق بر اذیت (آواره) قیام کردند که این آدم راستگوی با وجدان را که نمیخواهد با دروغ و تقلب همراه باشد و نمیخواهد با سیاست یا دیانت خادعانهی خائنانهی همراهی نماید و دلش بر حال همان دهاتیهای بیخبر که این بساط را دین پنداشته جان و مال خود را در راهش هدر میکنند میسوزد و بالاخره با این آواره که وفای به وطن و ملت را مهمتر از وفای به عائله عباس افندی
و عده قلیلی از هوچیها و استفاده جوها میداند باید در فشار گذار دو چنان گلویش فشرد که صدایش بلند نشود و اگر بلند شد به گوش گوسفندان بهاء نخورد لهذا ورقهی 3 جوزاء 303 از محفل صادر شد بالجمله صورة فشار بر آواره و باطنا راحتی وجدان او شروع و تأیید شد و عاقبت با خسارت چندین هزار تومان این قضیه این صورت را به خود گرفت که بعدا هر قدر از رفتار خود پشیمانی اظهار کردند و تهدید و تطمیع نمودند دیگر سودی ندارد و ظاهر شد آنچه ظاهر شد که از جملهی آنها است این کتاب کشف الحیل و شاید هم این رشته سر دراز داشته باشد بلی تصور میکردند که آواره هم مانند آقا جمال بروجردی است که نتواند به کلی منصرف شود یا منصرف باشد و یا ابوالفضائل است که ضعف نفس او را ساکت نگهدارد و یا میرزا علی اکبر رفسنجانی است که به مرض جنون متهمش کنند و یا سایر منحرفین که به هر یک وصلهای چسبانیدهاند و خلاصه اینکه توهم داشتند که پس از فشار به دامن ایشان متشبث و آنها هم کجدار و مریز لقمهی نانی با خفت و توهین (مثل ابن اصدق) به او میرسانند و ساکت نگاهش میدارند و غافل بودند از این نکته «که عنقا را بلند است آشیانه»
در حقیقت مثل من و شوقی افندی مثل آن کسی است که یابوی کودن بیهنری را پرورش میدهد و هر دم به تعریف او پرداخته نزد خریداران هزاران دروغ میگوید که این یا بو از اسب عربی بهتر است و هر دم وسائل آبادی آخور و شکم او را به قوهی تبلیغات خود فراهم میسازد و به یک مرتبه یابو را هوائی بر سر افتاده بنای لگد پرانی میگذارد به درجهای که آن شخص میبیند چاره جز رها کردن یابو نیست و البته آقایان میبخشند و حمل بر جسارتی نکرده ملتفت میشوند که علت این که به کلمهی (یابو) مثل زده شد مطابق بودن عدد «یابو» است با عدد نوزده و چون بهائیان هر چه عددش نوزده باشد مبارک میدانند باید ممنون باشند که لفظ یابو را که نوزده است نسبت به آن وجود محترم دادیم و الا مقصود توهین نبود. گو اینکه آقایان بهائی «آواره» را با (روبه) تطبیق کردهاند و این جز در ضرورت شعر جایز نیست که الف روباه بیفتد و اگر با (روز) مطابق میکردند مناسبتر بود ولی ما آن جسارت را نمیکنیم که لفظ (شوقی) با شیطان پلید مطابق است بلکه به همان عدد نوزده قناعت مینمائیم و نیز تطبیق عدد (عباس) با
وسواس چون از کتب ازلیه دیده شده جسارت نمیورزیم بگذار ازلی و بهائی و ناقض و ثابت یعنی غصن اعظمی و غصن اکبری به هم فحش بدهند زیرا از یک فامیلند و اختیار هم را دارند و ما از اینگونه تذکار صرف نظر نموده تا همین درجه نیز معذرت میخواهیم.
آیتی- میگویند آواره از اول هم مؤمن به بهاء الله نبوده است و بهائی بودن و مبلغ و محرم اسرار شدنش تماما مصنوعی بوده است و از کلمات آواره هم همین مطلب فهمیده میشود نمیدانم آیا چنین بوده است یا خیر؟
آواره – نمیدانم گوینده این مطالب کیست؟ اگر مسلمین این را میگویند برای من غنیمت است زیرا شبههی ارتداد برداشته میشود و اگر بهائیان این را میگویند باز برای من غنیمت است. زیرا بیخبری عبدالبهاء و شوقی افندی و محافل روحانی مانند آفتاب آشکار و مسلم میشود که یک همچو آوارهای بیعقیده را در بساط خود را داده و آن قدر او را محرم اسرار شمرده که حتی زنان خود را در نزد او به تلمذ گذاشتهاند و عبدالبهاء هم مطابق یک لوح عربی آن را تمجید کرده در حالتی که نظیر آن برای احدی از مبلغین حاصل نشده و زنان ایشان با هیچ مبلغی عکس نگرفتهاند. بالجمله شخص بیعقیده چون آوارهای را آنقدر تمجید کردن که پنجاه لوح و هزاران مراسلات محافل روحانیه شاهد است بزرگترین دلیل بر بیخبری رؤسای بهائی است و در صورتی که این رؤساء این قدر غافل و بیخبر باشند که صلاح خود را هم نشناسد دیگر نمیدانم چگونه بر صلاح دنیا و اهل آن بصیرت دارند و با چه قوه میخواهند اعقل و اکمل نفوس باشند و ارائه طریق صلاح و فلاج نمایند؟!
»خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی«
1) در انگلستان 12 نفر – در فرانسه 5 نفر – در ایطالیا 3 نفر – در سویس 2 نفر آلمان 15 نفر.