چون روح اغلب احکام بهاء را شناختیم و از ذکرش بپرداختیم اینک باید نظری به الواح کیمیاویهی وی افکنیم و چگونگی حال را چنان که بوده بیابیم و علت اینکه این ذکر را در اینجا مناسب میشمریم آن است که کتاب اقدس به یک جملهی مبهمه عجیبی تمام میشود که کنایه از علم کیمیا است زیرا در سطرهای آخر کتاب سخنی از وحدت خط و لسان به میان آورده سپس میگوید «انا جعلنا الامرین علامة البلوغ العالم» یعنی ما دو چیز را علامت بلوغ دنیا قرار دادهایم. یکی این است که در اقدس ذکر شد یعنی «هر وقت همهی اهل عالم به یک خط و زبان نوشتند و تکلم کردند آن وقت یک نشانه از نشانهای بلوغ دنیا ظاهر شده» و آن دیگری را میگوید در الواح دیگر ذکر کردهایم. پوشیده نماند که اکثر اهل بهاء حتی رؤسای محافل در آن یکی که میگوید در الواح دیگر ذکر کردهایم.
حیرت دارند و نمیدانند مقصود بهاء کدام است مگر یک عدهی خیلی کمی باشند که در این باب اطلاعاتی داشته باشند اما من پس از تتبع در الواح دانستم که مقصود بهاء از این کنایه ظهور و بروز علم کیمیا است و نه مراد کیمیای عمومی باشد که علم شیمی یا گیاه شناسی و معدن شناسی است بلکه مرادش آن کیمیای عمومی باشد که علم شیمی یا گیاه شناسی و معدن شناسی است بلکه مرادش آن کیمیای خصوصی یعنی طلا سازی است که حکماء قدیم آن را شمسی گفتهاند و نقره سازی که قمری یاد کردهاند و بالاخره میگوید هر وقت این علم کشف شد دومین علامت بلوغ دنیا ظاهر شده، و خدعهی
که کرده است کشف آن را هم مخصوص اهل بهاء شمرده میگوید «ظهور این عالم بین هؤلاء» (یعنی این طایفه) علامت بلوغ عالم است و عجب است که این بلوغ را هم مثل همه چیز خودش صورتهای مبهمه داده است به قوله «و بعد از آن عالم و اهل آن را خطر عظیم در پی است مگر کسانی که به سفینه حمراء در آیند» و سفینه حمراء کنایهی از امر بهائی است به اصطلاح خود بهاء که میخواهد آن را به کشتی نجات تعبیر کند به حالت انقلابی یا بر اثر خونریزی که هر دو حمراء (قرمز) گفته میشود.
اما الواح کیمیاویه مشتمل بر شش لوح است از عربی و فارسی که مهمترین آنها لوح مفصلی است که مخاطب آن عباس است و بعضی گمان کردهاند که بهاء به پسرش عباس این خطابات را کرده و دستور داده است و الله اعلم بما هو المقصود و نیز یکی از الواح عربی آن که به این عبارت شروع میشود (و اما ما مسئلت من الحجر فاعلم بانه مطروح فی کل مکان) بالنسبه به الواح دیگرش دارای استعارات حکمای قدیم است (ولی ناقص) و یکی هم مشتمل است بر ذکر عمل ماریه که مصطلح حکمای قدیم بوده و شرحی در خصوص صمغهی حمرا و صمغهی بیضاء ذکر مینماید و بالاخره در شش لوح معلومات خود را در پرده استعارات بیان نموده است و همان قسمی که حکمای قدیم اصطلاحات مخصوص را در این علم به کار بردهاند او نیز بر روی آن اصطلاحات بیاناتی کرده و خود را عالم به این علم و نه تنها عالم بلکه متخصص در این فن (موهوم یا معلوم) وانمود کرده است و چون نگذاشتهاند آن الواح طبع و نشر شود و حتی عموم بهائیان از مندرجات الواح بیخبرند و ممکن است جهل ایشان مورث انکار شده بگویند فلانی افترا میزند لهذا به عبارت کتاب ایقان توجه آقایان را معطوف داشته تذکر میدهد که این وسواس به قسمی بر سر بهاء بوده و یا اینکه این خدعه را به طوری مؤثر در جامعه میدانسته است که حتی در کتاب ایقان که مشهور و مطبوع و منتشر است و همه کس به آن دسترس دارد در این باب اشاره کرده در مقامی که طعنه بر حاج محمد کریم خان کرمانی میزند و ادعای او را در داشتن علم کیمیا رد میکند در پایان میگوید «ای کاش ممتحنی پیدا میشد که مرا و او را امتحان میکرد تا معلوم شود کدام یک این علم را دارا هستیم» و بعد هم خود را مستغنی از این علوم شمرده وانمود میکند که مثلا اینها در نزد ما چیز مهمی نیست و در جای دیگر آن کتاب هم باز
کنایهای را متذکر شده در قضیه تربیت مس در مدت هشتاد سال در معدن تا رسیدن به درجهی طلائی که این هم موهوم و منبعث از جهل او است خلاصه از مضمون ایقان ثابت است که بهاء میخواسته است خود را دارا و واجد اکسیر و کیمیا قلمداد نماید!! و چون این مقدمات دانسته شد اکنون باید در حقیت و کنه مطلب کنجکاوی کرده بفهمیم که فضلا از اینکه این عالم طلا سازی موهوم باشد یا معلوم و صرف نظر از اینکه اهمیتی در همچو عنوانات داشته باشد یا نه اساسا اظهارات ایشان مطابق واقع است و ایشان دارا بودهاند یا این هم مثل الوهیت او و مانند احکام سازی و شریعت بازی او مملو از خدعه و نیرنگ است؟
پس نخست این نکته را متذکر میشویم که بعضی از حکمای قدیم به وجود این علم قائل بوده و در کشف یا استتار آن کوشش مینمودهاند مثل اینکه هرمس حکیم در این باب کتاب نوشته و اصطلاحاتی ذکر کرده است و بطلمیوس نیز گویند راهپیمای این وادی بوده و بالاخره بعضی از حکما اهمیتی به وجود این علم میدادهاند و همچنین شیخ محمد عاملی مشهور به شیخ بهائی (نه بهائی امروز و به این معنی که بهائیان گویند بلکه بهائی عصر خودش و به معنای واقعی آن) در کلمات و اشعار متفرقهاش سخنانی گفته است که میگویند دلیل بر دارائی این علم بوده است قوله (از طلق درهمی وز فرار درهمی – آنگاه از عقاب دو جزء مکرمی – پس حل و عقد کن تو نه با کوره و دمی – و الله شاهد هو اکسیر اعظمی) و نمیدانم این شعر هم از کیست؟ بعضی به حضرت امیر نسبت میدهند ولی من باور ندارم و ندیدهام در کلمات حضرت به هر حال یک همچو عنوانی نزد عرفا و دراویش هست. «خذ الفرار و الطلقا و شیئا یشبه البرقا – فان مزجته سحقا – ملکت الغرب و الشرقا» و بعضی گفتهاند آب حیات که اسکندر در طلب آن میرفت و به آن نرسید و خضر به وسیلهی زنده شدن ماهی مرده که کنایه از فلز بیقدر است که در آن آب حیات زنده و ذی قیمت شده به مقصور رسید همین علم اکسیر و کیمیا بود و خلاصه اینکه سخن در این باب به قدری زیاد است که این اوراق بلکه مجلات کثیره برای شرح آن کافی نیست.
اما حکمای متأخر به طوری که پیدا است وجود این علم را انکار کرده طلاء را عنصر بسیط دانسته تبدیل فلز دیگر را به طلا و نقره امری محال دانستهاند. هر چند در میان این متأخرین هم باز کسانی یافت شدهاند که
آن مسلمیت را تردید کرده به ساختن طلا معترف و امکان آن را اذعان نمودهاند ولی اینها به قدری مسئله را مهم گرفتهاند که حتی خرج آن را دو برابر دخل آن بیان نموده و در آن صرفه ندیدهاند و مسلمأ اگر هم یک همچو صنعتی باشد ابدا بهاء آن را به آن راهی نبوده است و چنانکه بیان خواهیم کرد او به قدری دستورش مبهم و مهمل است که حتی دراویش بیابان کرد که در این راه قدم زدهاند و مشاقهای خرافات پرست که خود را در این راه خراب کردهاند به مقصد نزدیکتر بودهاند تا بهاء و بالاخره او جز بوادی مشاقی به راه دیگر نرفته و جز بساط تقلب بساط دیگری را نیافته و عنقریب همه را با تجربیات خودمان بیان خواهیم کرد.
اما آنچه مسلم شده این است که حکمای قدیم برای کشف این علم به تجربهی هر گیاه و معدنی دسته زده در نتیجهی هر تجربه دوائی و جوهری به دست آورده علم شیمی را به مرور به حدی رسانیدهاند که عالم صنعت کیمیاوی را از آن کیمیای مخصوص (طلاسازی) بینیاز نموده چیزهائی کشف کردهاند که به مراتب از طلا بلکه از الماس مهمتر و ذی قیمتتر است (مثل رادیوم) بلکه از رادیوم هم مهمتر چیزهائی کشف و در شرف کشف است که هر گرام از آن هزارها و هر مثقال و سیر آن ملیونها لیره قیمت دارد. پس قطع نظر از اینکه آیا طلاء (این عنصر بسیط) در تحت تصرفات بشر در آید و مس طلا و جیوه نقره شود یا نشود اصلا با وجود حصول و با تسلیم این فرض باز در دنیای امروز قدر و قیمتی ندارد و با همهی اینها که هزاران علم است مهمتر از طلا سازی که بایستی میرزا خدائی که خود را محیط بر طبیعت میداند آنها را کشف و پیشنهاد کرده باشد و این میرزا خدا از اسامی و عناوین آن هم بیخبر مانده است به علاوه همین اظهارات افتخاریهاش نیز بیپایه و اساس و نقش بر آب و محض فریب اغنام و دارای همان روح مشاقی و تقلب بوده و هست و حتی هیچگاه این میرزا خدا به عقد زیبق نیز که اکثر مشاقها به آن راه یافتهاند موفق نشده و با وجود این عربده علم و صنعت را به فلک اثیر رسانیده با کلک قومی را اسیر خزعبلات خود ساخته است و شگفتیتر از همه اینکه یکی از الواح ششگانهاش هم اخیرا مسترق شناخته شده و عینا عباراتی است که از جابر بن حیان است که در کتاب چاپی او موجود است. اما در این قرون پوشیده نیست که نخست شیخ احسائی و سپس حاج سید کاظم رشتی قرع و انبیق این علم را بر سر
کوره صنعت سوار کرده بتکلیس عناصر مرده و اتباع خود پرداختهاند و به طوریکه در رساله اکسیریهی سید رشتی دیده میشود یک اصطلاحات عجیب و غریبی که بعضی متخذ از فلاسفه قدیم است و برخی را خودشان جعل و ابداع نمودهاند در بوتهی انشاء نهاده و در بازار سخن فروشی به معرض نمایش گذاردهاند. بعد از ایشان سید باب هم قدمی چند بر اثر اقدام ایشان مشی نموده ولی چندان آن را تعقیب نکرده چون مالیخولیای مذهب سازیش غلبه داشته زیبق و کبریت کیمیاوی را به دمس طبیعت نهاده و در حل فطرت برای طبخ و نضجع رها کرده خود به تلطیف جواهر وجود توجه نموده اما بهاء دوباره آنها را از حل طبیعت و دمس فطرت بیرون کشده و در حمام ماریه شست و شو داده و ثانیا در قرع خیال نهاده و انبیق وهم را بر آن سوار کرده به تقطیر قطرات خرافات در قابلهی ترهات پرداخته مدتی سر در بول العجل و بول الصبیان و الخل و الخمر و لعب الافعی فرو برده آن را بر ارض بیضاء و صمغه حمراء افشانده و با بیضه شقرا بازی کرده با حجر حکماء سنگ اندازی نموده و ذکر و اثنائی را به هم تزویج داده و مولود واهمه از آن گرفته و به عزرائیل عذاب سپرده تا روح و نفس و جسد را از آن جدا کند آنگاه به خلق جدید پرداخته و در تزویج ثانی حل و عقدی موهوم ساخته و ماء قرار و ذهب طایر و زبیق حکماء را به دست آورده و آن را به حل طبیعی برده و به عقد اکسیری سپرده و بالاخره بر اثر این الفاظ و ترهات خود را واجد علم کیمیا شمرده و در مرده و اتباع اولیه خود که مردمان موهوم پرست بودند نفوذ یافته هر کسی به هوائی در پرواز آمده و در سایهی بهاء جای گرفته و چون نتیجه این کیمیا را به این قسم گرفته که دارائی آن بدبختان را از دستشان ربوده یک دفعه قرع و انبیق اوهام در قعر زمین فرو رفته یا به سطح آسمان فرار کرده و بساط اکسیر در هم شکسته به عنوان اینکه حالیه موقعش نرسیده است و عالم بالغ نشده است و این علم که «اخت نبوة است» باید در مخزن علوم ما بماند تا موقع آن برسد و در پایان از علم به معلوم توجه نموده و کرة ثانیه همان راه باب را در شریعت سازی گرفته و این را در شریعت اضافه کرده که مالیات اغنام (مال الله) را نتیجهی کیمیاوی خود قرار داده شصت سال است او و عائلهاش به جمیع این مالیات مشغولند و در سایه آن به خوردن و خفتن و خوشگذرانی میپردازند.
اکنون از پرده اصطلاحات موهومهی او بیرون آمده بیپرده بگوئیم
تا بفهم همه کس نزدیک باشد. و شرح قضیه این است که بهاء از بغداد اسم خود را عوض کرد با لباس درویشی و به اسم درویش محمد حرکت نموده (و این یکی از غلط کاریهائی است که نه تنها انبیا بلکه آدمهای شرافتمند از آن پرهیز دارند) خلاصه در دو سال غیبوبت و انزوایش به کوههای سر کلو و سلیمانیه مشغول مشاقی بوده است و شاید فی الحقیقه معتقد بوده است که پی به الفاظ و عبارات شیخ و سید و باب و بعضی از حکماء قدیم خواهد برد و بالاخره طلائی خواهد ساخت که او را غنی نماید و پایهی خدا یا سلطنت خود را بر آن نهد و چون کام روا نشده در مراجعت به بغداد به تمام دسائس و حیل حتی سرقت و خیانت در حق اشخاصی که به ایشان دسترس یافته تشبث نموده چنانکه در بغداد مشهور است که بهاء عباس افندی را به سرقت جعبهی جواهر حاج شعبان دلالت کرد و در اسلامبول کمربند قیمتی از حجره یک تاجر ایرانی به سرقت برد و آنچه را که بهاء از استعارات حکماء شناخته و راه خود را صواب میدانسته در حل و عقد موی سر انسان بوده و گمان نموده که او اول کسی است که این وهم را در کلهی خود جای داده و لهذا در کلمات خود میگوید فقط من احاطه بر این مطلب دارم و چون این گونه اسرار باید مستور باشد در پرده میگوید که مقصود از حجر حکماء گیاهی است که از ارض وجود و افلاک عقول میروید (یعنی موی سر انسان) و حال آنکه تمام مشاقها موی سر را دارای اثر کیمیاوی دانستهاند ولی هر چه موشکفانه کار کردهاند به جائی نرسیدهاند و چون سخن به اینجا کشید این جمله از تجربیات خود را هم اضافه میکنم.
هنگامی که من به الواح کیمیاوی بهاء رسیدم با اصطلاحاتی که از کلمات دیگران دیده بودم تطبیق نموده نتوانستم بفهمم که آیا این دستورات بهاء اساسی دارد یا همان دستورات بیمغز مشاقی است که سالها است مردمان مهمل در آن کار میکنند و به جائی نرسیده انجام کار خود را یا به دزدی و تقلب و سکه زنی میرسانند یا به فقر و گدائی و یا به جنون و رسوائی. پس تصمیم گرفتم که این دستور بهاء را بسنجم و چون با بعضی از مطلعین و مبلغین ایشان وارد مذاکره شدم دیدم عقیده دارند که بهاء دارای این علم بوده و صلاح ندانسته است که آن را عملی نماید و حتی حقوق و مالیاتی هم که بر گردن گوسفندان نهاده محض مصلحت و حکمت بوده و الا او بینیاز است.
خلاصه در این باب به قدری روایات موهومه و خرافات موجود است که
هر انسانی که اندک مشعر باشد از آن منزجر میشود تا آنکه دانستم مبلغینی از قبیل میرزا محمود فروغی و میرزا لقائی کاشانی و نور محمد خان نیر همایون و امثالهم به درجهی این ترهات را باور کرده که سرا به مشاقی مشغولند پس از پیمودن قدمی چند دانستم که آنها حتی از تلویحات و تصریحات بهاء هم بیخبر ماندهاند و به راههای دیگری که از راه مشاقی هم دور است پرت شدهاند و بعد از آنکه معنی کلمات بهاء را به آنها فهمانیدم و ایشان را با خود همراه کردم با ایشان همدست شده (یعنی با لقائی و نور محمدخان) و سه دوره کار کردم اول در طهران دوم در اردستان سوم در کاشان ضمنا چون تمسک ایشان به الواح بود عبارات الواح را به ایشان فهمانیدم که بهاء کیمیا را در موی سر انسان میداند و عملیات شما در زیبق و کبریت بازاری لغو است و از دستور او خارج است. مجملا من شدم مرشد صاحب دستور و میرزا لقائی بچهی دریش نفاخ «های دم بدم بدم بدم» و برای اینکه اهل کار بدانند راست میگویم نشانی از آن را ذیلا بیان میکنم.
از موی سر انسان آب زردی و روغن قرمز دانه دانهی و جوهری که گاهی زبیق تعبیر میشود گاهی عقاب و گاهی ملح به وجود میآید. که بهاء آنها را روح و نفس و جسد یاد کرده است و گاهی ارض آن یعنی ثفلیهی آن که در ته قرع مانده آن را هم در کار ذی مدخل میشمارند. در میان این عناصر چهارگانه آن را که گفتیم زبیق و عقاب و ملح گفته میشود و اطلاق نوشادرهم بر آن میشود از سایر عناصر فریبندهتر است و آن بر سقف انبیق نشسته متدرجا روغن یا آب شده فرود میآید و در آب هم منعقد میشود سردی مورث انعقاد آن عنصر و گرمی موجب انحلال اوست و نیز فرار است و از آتش زیاد فرار میکند صورتا سفید است و در باطن آن زردی خفیفی مستور است که در ملاقات و مجاورت با آتش براقیتی از باطن آن بروز میکند و انسان را میفریبد. خلاصه رفقا حیران مانده میخواستند مرا سجده کنند که اینگونه بر اسرار آگاهم و جز اینکه من به حکم عقل و تجربه میدانستم اینها نظیر تعالیم خوش آب و رنگ بهاء و عبدالبهاء است یعنی یک نمایشات ظاهرهی فریبنده است که هر کهنه قلندری به بچه درویش خود نشان داده او را میفریبد و باطن آن چیزی نیست و به جائی نمیرسد. دورهی اول در اردستان نمایشات تا همین اندازه بود و در طهران در دوره دوم به عملیات لطیفه که مشاقها آن را عمل جوانی میگویند مشغول شده از برانی به جوانی توجه کردیم
و به وسیله حلهای طبیعی مانند حل زبل و حمام ماریه بعد از چند تقطیر و رد تقطیر آن عقاب یا زیبق فریبنده را به جائی رسانده که رنگ زرد باطنی آن جلوه کرده سفیدی به زردی مایل شد و چون زردی آن به قدری شفاف است که راستی از رنگ طلا قشنگتر است لهذا رفقال نزدیک بود از خوشی سکته کنند و بالاخره آن را در نقره دمیدم و نقره مثقالی چهار عباسی را به مثقالی نیم شاهی متنازل کردیم زیرا نقره را آن دواء زرد میسازد ولی این زردی یک رنگ زایل بیدوامی است که پس از یکی دو دفعه که آن نقره ذوب شود آن رنگ زایل و حالت طلائی دروغی که در ابتدا نموده شده برطرف میشود ولی نقره به حالت شفافی اول خود برنگشته در نتیجه نقره از اعتبار ساقط میشود. در اول که میرزا لقائی این را دید بسیار مسرور شده گفتها کار تمام است و چون در ذوب ثانی معلوم شد که این کیمیا اثر معکوس دارد و نقره را مس میکند (مثلا) نه مس را طلاء لهذا خیبی محزون شد. ولی باز هم نومید نشده گفت این رنگ هنوز ثابت نیست و باید در دورهی سوم این را ثابت نمائیم. پس در کاشان به عملیات دوره سوم پرداختیم و این دفعه کار به جائی رسید که نقره مانند یک قطعه طلای خالص شفافی شد که در عیار سی باشد و در ذوب اول و دوم هم رنگ آن زایل نشد ولی در آخر به میرزا لقائی گفتم این رنگ است نه تغییر عنصر و حتی حجم را هم تغییر نداده و اگر طلا شده باشد باید حجم آن تغییر کند زیرا حجم نقره غیر از طلاء است ولی به خرج رفیقم نرفت و میخواست همان طلا را ببرد بفروشد جز اینکه من نگذاشتم زیرا میدانستم آخر مکشوف میشود و اسباب رسوائی فراهم میگردد. بالاخره قرار شد تا پنج مرتبه ذوب کنیم اگر رنگش زایل نشد بفروشیم این بود که از هر ذوبی یک قدری رنگ آن کم شد و در عوض اینکه شفافتر شود تیرهتر میشد یعنی رنگ زرد صافی زایل میشد و رنگ زرد و تیره یعنی خاکستری رنگ در آن پدید میشد تا در ذوب پنجم به مقام همان فلز فاسد رسید که در دورهی دوم دیده شده بود و دیده شد که تا هر جا این کیمیای بهاء سیر کند این نتیجه را میدهد که نقرهی خالص را معیوب کرده فلز ناقص نماید. و از آن به بعد به خوبی دانستم که مشاقها و خود بهاء هم اگرچه معلوم نیست تا همین درجه هم نائل به مقصد شده باشند ولی غایت المرام اگر به این مقام رسیده باشند همین را وسیلهی حیله و گوشبری قرار داده هر جا غریب و عابر بوده و مطمئن بودهاند که دست خریدار به دامنشان نمیرسد همان فلز
رنگ شده معیوب را فروخته و فرار کردهاند و هر جا مشهور و مقیم بوده کلمات خود را فروختهاند به اینکه این علائم و نشانیها را داده و اشخاص را گمراه نموده استفاده کردهاند گاهی با سرمایهی خدائی و گاهی با همان مایهی مشاقی بیپیرایه و چون شخص عامل میآمد که به مقصد نرسیدم میگفتند نتوانستهای به راه صحیح سیر نمائی جز اینکه اخیرا که خدائی بهاء محرز شد و پول از اطراف به دامنش ریخته شد برای جلوگیری از رسوائی مطلق این در را بست و شیشهی کیمیاگری را شکست ولی از آنجا که سخنانی گفته و نوشته بود و به دست مردم افتاده نمیتوانست به کلی منکر وجود آن شود لهذا به بهانهی اینکه موقعش نرسیده و کشف آن موکول به بلوغ عالم و بسته به وحدت خط و لغت است اتباع را سرگرم و دلخوش میساخت و کم کم عباس افندی این در را به طوری بست که راه سؤال هم به کسی نمیداد و اینک شوقی افندی حتی از سفسطههای پدران خود هم بیخبر است و کاری هم به آنها ندارد زیرا طلای ساختهی پرداخته به دامنش میریزد. یک کلمه پیشکارانش یا بالعکس مینویسند به همدان که پاردسوی آقا پاره است فیالفور دو سه هزار تومان پول برای پاردسوی آقازاده جمع میشود دیگر خبر از پولهای بانک عقاری مصر و انکلو فلسطین ندارند و یا آنکه یک کلمه خودش مینویسد میخواهیم اراضی مقام اعلی را بخریم فوری آنهائی که آرزوی نماز و دعای او را دارند گردنبندهای خود را فروخته پول برایش میفرستند عجبا بیست سال بنده از این مجامعشان جز نغمهی اعانهی مشرق الاذکار موهوم دروغ امریکا و اعانه برای فقرای آلمان و زلزله زدگان ژاپون و ساختمان مشرق الاذکار عشق آباد و مقام اعلی در فلسطین و خرید اراضی اطراف آن و ساختمان روضهی بهاء و غیره و غیره هیچ نغمهای نشنیدم و به قدر ذرهی حقیقت و تربت و فکر معارف و انسانیت و توسعهی اقتصادیات عمومی و آنچه برای عالم بشر مفید باشد ندیدم. و عجبتر اینکه تمام اعانهها بایست به حیفا برود و به دست عباس افندی و شوقی افندی به مصرف آنکه شکمهای عائلهی خودشان بود برسد و گوسفندان گمان میکردند که پولشان به آمریک و آلمان و روسیه رفته شگفتا شگفتا که مردم تا چه اندازه بیخبرند و از طمع و حرص و شهوات این رؤسای طماع بیاطلاع مانده جمیع سیئات را حسنات تصور کردهاند گمان دارم از بدء خلقت تاکنون یک همچو خانوادهی پولپرست دنیا دوست بیحقیقتی به عرصهی وجود نیامده باشد و با وجود این نمیدانم چه تأثیری در این گوسفندان کرده
که سخن هیچ آدم خیرخواهی را نپذیرفته اگر کسی برای نفع خودشان سخن گوید با او دشمنی میکنند و چون از این رؤسا القاء آتی خادعانه شود به طرف خدعه و فریب آن متوجه نشده همان را حقیقت میپندارند و باعث خسران و زیان جان و مال مبدأ و مأل خود میگردند.
بلی اگر بهاء و عبدالبهاء این را معجز خود قرار میدادند قابل انکار نبود به این که بگویند ببینید ما چطور از طرفی مردم احمق را میشناسیم و از طرفی در احماقشان چه مهارت و قدرتی داریم که هر دروغی بگوئیم این حمقا نه تنها راست میپندارند بلکه بر روی آن دروغ معجزه میسازند و در راه آن جان میبازند و الا ببینید ما چه کردهایم جز اینکه هشتاد سال است مالشان را خوردیم و به کشتنشان دادیم و هر وقت هم یک نفرشان خواست بیدار شود و به بیداری دیگران پردازد اگر زود خبردار شدیم پیش از آنکه صدایش بلند شود او را ترر کردیم و بسا کسان را که مخفیانه کشتیم و بعد خودمان او را جزو شهداء قلمداد کرده لوح و زیارت نامه برایش نازل کردیم (مثل سید اسمعیل ذبیح زوارهای در بغداد) و گاهی یک نفر را در دریا افکنده بعد شهرت دادیم که او طاقت فراق بهاء را نیاورده خود را غرق کرد (مثل آقا محمد نبیل زرندی) گاهی یکی را دادیم مفقود کردند و بعد شهرت دادیم که او پول داشته اغیار برای پولش او را را معدوم کردهاند (مثل حاج رمضان پیرمرد بدبخت) و گاهی یکی را مسموم کرده شهرت دادیم که قهر و غضب عبدالبهاء او را گرفته به درد گلو مبتلا شد و در این خصوص لوح نازل کرده مردم را به وهم افکندیم (مثل یحیی در جده که پروفسور برون هم یادداشتی در این باب دارد) و هر گاه دیر خبر شدیم و صدایش را دیگران شنیده بودند به نسبتهای دیگر منسوبش داشته گاهی ازلیش خواندیم گاهی ناقضشان گفتیم گاهی دهریش شمردیم مثل صدها و هزارها از مبلغین خودشان و منتسبین سید باب از قبیل آقا جمال بروجردی – میرزا حسین خان خرطومی سید مهدی دهجی – آقا جلیل تبریزی – میرزا آقا جان خادم الله که او را در حرم بهاء کتک زدیم – و مثل میرزا علی اکبر رفسنجانی میرزا اسدالله اصفهانی – پسرش دکتر فرید – دامادش مستر اسپراک و از یهودیها حاج الیاهو کاشانی یاقوتی کرمانشاهی که این یکی احمقانه به دامن غصن اکبر چسبیده و از زردشتیها چند نفر در بمبئی و از مسیحیان ابرایهم خیر الله و چند نفر زن امریکائی و گاهی کسانی که بو بردیم میخواهند بیدار
شوند به تدابیری آنها را ساکت کردیم مثل میرزا ابوالفضل گلپایگانی که به کرات کلماتی که منبعث از بیداری بود از او بروز کرد و لهذا به هر قسم که بود او را در مصر در تحت نظر نگاه داشته مصارفش را به کم و زیاد رساندیم و نگذاشتیم صدایش بلند شود او همچنین حاج میرزا حیدرعلی که اگر بگویم در عالم محرمیت چه کلمات و حکایاتی از او شنیده و میدانم همه تعجب خواهند کرد. و هکذا از میرزا نعیم شاعر در تهران اگر بگویم چه طور بیدار شده بود و جرئت نکرد که بیداری خود را اخطار کند البته کسی از گوسفندان حتی از بستگان خودش باور نخواهند کرد. و مثل میرزا احمد سهراب در آمریکا…
آری این زبان حال بهاء و عبدالبهاء است که به ما میگویند اگر مردم ابلهند ما چه تقصیر داریم؟ کیست که از پول و مرید و فداکاری بدش بیاید خلاصه کسی که به مبدء و معادی قائل نباشد و همه چیز را از خدا گرفته تا بهشت و دوزخ و قبر و موت و حیات کلا به وجود خود تعبیر کند و ملکوت ابهی را که سخنی موهوم است جایگیر همه قضایا بشمرد؟ چه که همه را بهاء به وهم خود موهوم تصور کرده و ساختن موهومی بر روی موهومات دیگر گناه نمیداند در صورتی که اگر هم آن طور بود باز گناه او گناه جبران ناپذیری بود و حال آنکه آن طور نیست که او خیال کرده – هانای گوسفندان بهاء گوش بدهید بشنوید اینک خود عبدالبهاء از ملکوت ابهی ندا میکند و میگوید ای ابلهان هفتاد سال است شما را به وعده امروز و فردا نگاه داشتیم و دسترنج شما را برویم و خوردیم و شما را به کشتن دادیم یک دفعه فکر نکردید که کدام وعده وفا شد و در مقابل مال و جان شما چه نتیجه به شما دادیم؟ مگر کورید مگر کرید مگر نمیبینید که هر چه گفتیم برعکس شد جز حرف مفت چه برای شما آوردیم؟ مگر نمیبینید که نه خدمتی به ملک کردیم نه به دنیا نه آخرت؟ آخر نتیجهی این دین ما برای شما چه بود؟ اگر ظلم بود شدیدتر شد اگر اخلاق بود بدتر شد اگر صلح عمومی بود پایهاش سستتر گشت اگر موهوم بود ما اوهامی از شما رفع نکردیم بلکه یک دسته اوهام تازه برای شما آوردیم و در میانتان ودیعه گذاشتیم و اگر ما نگذاشتهایم و خودتان گذاشتهاید پس باز معلوم میشود کلام ما اثری ندارد و هرگز هم اثر نخواهد کرد ما که نتوانستیم عائله خود را از دروغ و اختلافات و طمع و صفات رذیله حفظ کنیم چگونه شما و سایر اهل دنیا را
حفظ خواهیم کرد ما که خودمان چند دسته شده به هم دشنام میدهیم و به ناموس و عصمت هم نسبتهای زشت میدهیم شما چه توقع دارید که از اثر کلام ما شما و اهل دنیا تربیت شوید؟ پس بدانید که خودتان احمقید خودتان ابلهید اگر شما خودتان خوب شوید، بیموهوم شوید، اخلاقی شوید، حاجتی به ما و ولی امر ما ندارید اگر شما خودتان قابل نباشید ما و ولی امر ما جز خر سواری کاری نخواهیم کرد. میل دارید بکشید بسم الله خدا به شما قوت دهد آن قدر بار بکشید و آن قدر کشته شوید و جان و مال بدهید تا جانتان برون آید. اگر آنها که منتظرید شد هر چه از آن بدتر دارید به روح آواره نثار کنید و اگر نشد طبعا قضیهی معکوس خواهد گشت. تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. باز در این موقع صدیقی وارد. یعنی یکی از آن بیدارانی که در این دو سال بیدار شده ولی هنوز در ردیف آنهائی است که ساکت نگاهش داشتهاند و اینها قریب پنجاه نفرند که در طهران و سایر جهات در کمال بیداری و آگاهی هستند و بعضی از ایشان در نزد بهائیان (یا به قول مصریها بهائم) مظنون واقع شدهاند و بعضی دیگر حتی مظنون هم نشده به کمال استحکام بر پالان چسبیدهاند که بر زمین نخورند و پیاده نشوند مجملا یک نفر از این دسته در این آخر شب محرمانه وارد شد و این فصل کیمیا را خوانده تذکری داد که آن تذکر را اضافه می کنیم او میگوید بنویس. در ایام ورود عکا که بهاء و اهل بهاء آن ایام را ایام عسر و سختی یاد میکنند و بهاء نالهها کرده است در الواحش که اصحاب در شدت بودند و روزی در رغیف به ایشان داده میشد که آن هم از بدی ماکول نبود و حتی شرح مردن چند نفر از آنها و دفن اجسادشان با لباس و نبودن خرج کفن و دفن و شرحی از این قبیل را در کلمات خود گنجانیده. آیا چه شد که این میرزا خدائی که دارای اکسیرو کیمیا بود قدری از آن را در آن موقع صرف این فقرا نکرد و ایشان را از مرگ نجات نداد؟ (امور تضحک – السفهاء منها) بلی آنچه مسلم شده در آن موقع کیمیای بهاء که عبارت از صدی نوزده مالیات اغنام باشد هنوز طبخ و نضج نگرفته بود این بود که این همه از عسرت آن ایام ناله میکند. اما آیا ببینیم فی الواقع بر خود بهاء و عائلهاش هم این طور سخت میگذشته؟ اگر اندکی بهائیان فکر کنند و انصاف دهند تصدیق میکنند که در همان وقت هم او با عائلهاش
در رفاه بودند و این سختیها برای گوسفندان بود. زیرا معاشی که از طرف دولت عثمانی برای این اسراء معین شده بود قدرش کافی بود و قانون این بود که آن را ماه به ماه به دست رئیس میدادند چنانکه گاهی عباس افندی و گاهی میرزا موسی کلیم برادر بهاء مأمور دریافت آن وجه میشدند و در موقع تقسیم بازیها پیدا میشد و هر روز صدای یکی بلند میشد که حق ما را میگیرید و به ما نمیرسانید. به قول یک زن با اطلاع میگفت باید چه توقع داشت از خانوادهی که زنانشان خیار را از هم میدزدند و در زیر پستان خود ده دوازده ساعت مخفی و ذخیره میکنند و اگر ببینند طفل دیگران قریب هلاکت است باز آن را بیرون نیاورده برای آتیهی خود نگاه میدارند مجملا اگر هیچ مدرک و دلیل دیگر بر دارائی ایشان نداریم این مسئله مسلم است که تسبیح مروارید و قالیچه قیمتی بهاء که بعدا بین عباس افندی و محمد علی افندی مورد منازعه و مشاجره شده و هزارها لیره قیمت آن بوده در آن موقع موجود بوده است گیرم این خدای مواسات طلب پول
نداشت فرضا کیمیایش هنوز پخته نشده بود بالفرض مأمورین دولت مقرری را به موقع نمیپرداختند آخر این تسبیح مروارید و قالیچه را که سی سال نگاه داشته تا بر سر آن میان برادرها آن قدر اختلاف و فحش کاری واقع شود خوب بود در آن موقع میفروختند و جان اصحاب فداکار خود را از هلاکت نجات میدادند. آری این است نتیجه خدمت به این گونه خدایان «هر که گریزد ز خراجات شاه الخ» شبههی نیست که اگر دکتر اسلمونت یکی از این قضایا را میدانست با آن آب و تاب کتاب برایشان نمینوشت و اصلاح آن را از آواره نمیطلبید