جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

طلا بازی و کیمیا بازی بهاء

زمان مطالعه: 18 دقیقه

چون روح اغلب احکام بهاء را شناختیم و از ذکرش بپرداختیم اینک باید نظری به الواح کیمیاویه‏ی وی افکنیم و چگونگی حال را چنان که بوده بیابیم و علت اینکه این ذکر را در اینجا مناسب می‏شمریم آن است که کتاب اقدس به یک جمله‏ی مبهمه عجیبی تمام می‏شود که کنایه از علم کیمیا است زیرا در سطرهای آخر کتاب سخنی از وحدت خط و لسان به میان آورده سپس می‏گوید «انا جعلنا الامرین علامة البلوغ العالم» یعنی ما دو چیز را علامت بلوغ دنیا قرار داده‏ایم. یکی این است که در اقدس ذکر شد یعنی «هر وقت همه‏ی اهل عالم به یک خط و زبان نوشتند و تکلم کردند آن وقت یک نشانه از نشان‏های بلوغ دنیا ظاهر شده» و آن دیگری را می‏گوید در الواح دیگر ذکر کرده‏ایم. پوشیده نماند که اکثر اهل بهاء حتی رؤسای محافل در آن یکی که می‏گوید در الواح دیگر ذکر کرده‏ایم.

حیرت دارند و نمی‏دانند مقصود بهاء کدام است مگر یک عده‏ی خیلی کمی باشند که در این باب اطلاعاتی داشته باشند اما من پس از تتبع در الواح دانستم که مقصود بهاء از این کنایه ظهور و بروز علم کیمیا است و نه مراد کیمیای عمومی باشد که علم شیمی یا گیاه شناسی و معدن شناسی است بلکه مرادش آن کیمیای عمومی باشد که علم شیمی یا گیاه شناسی و معدن شناسی است بلکه مرادش آن کیمیای خصوصی یعنی طلا سازی است که حکماء قدیم آن را شمسی گفته‏اند و نقره سازی که قمری یاد کرده‏اند و بالاخره می‏گوید هر وقت این علم کشف شد دومین علامت بلوغ دنیا ظاهر شده، و خدعه‏ی

که کرده است کشف آن را هم مخصوص اهل بهاء شمرده می‏گوید «ظهور این عالم بین هؤلاء» (یعنی این طایفه) علامت بلوغ عالم است و عجب است که این بلوغ را هم مثل همه چیز خودش صورت‏های مبهمه داده است به قوله «و بعد از آن عالم و اهل آن را خطر عظیم در پی است مگر کسانی که به سفینه حمراء در آیند» و سفینه حمراء کنایه‏ی از امر بهائی است به اصطلاح خود بهاء که می‏خواهد آن را به کشتی نجات تعبیر کند به حالت انقلابی یا بر اثر خونریزی که هر دو حمراء (قرمز) گفته می‏شود.

اما الواح کیمیاویه مشتمل بر شش لوح است از عربی و فارسی که مهمترین آن‏ها لوح مفصلی است که مخاطب آن عباس است و بعضی گمان کرده‏اند که بهاء به پسرش عباس این خطابات را کرده و دستور داده است و الله اعلم بما هو المقصود و نیز یکی از الواح عربی آن که به این عبارت شروع می‏شود (و اما ما مسئلت من الحجر فاعلم بانه مطروح فی کل مکان) بالنسبه به الواح دیگرش دارای استعارات حکمای قدیم است (ولی ناقص) و یکی هم مشتمل است بر ذکر عمل ماریه که مصطلح حکمای قدیم بوده و شرحی در خصوص صمغه‏ی حمرا و صمغه‏ی بیضاء ذکر می‏نماید و بالاخره در شش لوح معلومات خود را در پرده استعارات بیان نموده است و همان قسمی که حکمای قدیم اصطلاحات مخصوص را در این علم به کار برده‏اند او نیز بر روی آن اصطلاحات بیاناتی کرده و خود را عالم به این علم و نه تنها عالم بلکه متخصص در این فن (موهوم یا معلوم) وانمود کرده است و چون نگذاشته‏اند آن الواح طبع و نشر شود و حتی عموم بهائیان از مندرجات الواح بی‏خبرند و ممکن است جهل ایشان مورث انکار شده بگویند فلانی افترا می‏زند لهذا به عبارت کتاب ایقان توجه آقایان را معطوف داشته تذکر می‏دهد که این وسواس به قسمی بر سر بهاء بوده و یا اینکه این خدعه را به طوری مؤثر در جامعه می‏دانسته است که حتی در کتاب ایقان که مشهور و مطبوع و منتشر است و همه کس به آن دسترس دارد در این باب اشاره کرده در مقامی که طعنه بر حاج محمد کریم خان کرمانی می‏زند و ادعای او را در داشتن علم کیمیا رد می‏کند در پایان می‏گوید «ای کاش ممتحنی پیدا می‏شد که مرا و او را امتحان می‏کرد تا معلوم شود کدام یک این علم را دارا هستیم» و بعد هم خود را مستغنی از این علوم شمرده وانمود می‏کند که مثلا اینها در نزد ما چیز مهمی نیست و در جای دیگر آن کتاب هم باز

کنایه‏ای را متذکر شده در قضیه تربیت مس در مدت هشتاد سال در معدن تا رسیدن به درجه‏ی طلائی که این هم موهوم و منبعث از جهل او است خلاصه از مضمون ایقان ثابت است که بهاء می‏خواسته است خود را دارا و واجد اکسیر و کیمیا قلمداد نماید!! و چون این مقدمات دانسته شد اکنون باید در حقیت و کنه مطلب کنجکاوی کرده بفهمیم که فضلا از اینکه این عالم طلا سازی موهوم باشد یا معلوم و صرف نظر از اینکه اهمیتی در همچو عنوانات داشته باشد یا نه اساسا اظهارات ایشان مطابق واقع است و ایشان دارا بوده‏اند یا این هم مثل الوهیت او و مانند احکام سازی و شریعت بازی او مملو از خدعه و نیرنگ است؟

پس نخست این نکته را متذکر می‏شویم که بعضی از حکمای قدیم به وجود این علم قائل بوده و در کشف یا استتار آن کوشش می‏نموده‏اند مثل اینکه هرمس حکیم در این باب کتاب نوشته و اصطلاحاتی ذکر کرده است و بطلمیوس نیز گویند راه‏پیمای این وادی بوده و بالاخره بعضی از حکما اهمیتی به وجود این علم می‏داده‏اند و همچنین شیخ محمد عاملی مشهور به شیخ بهائی (نه بهائی امروز و به این معنی که بهائیان گویند بلکه بهائی عصر خودش و به معنای واقعی آن) در کلمات و اشعار متفرقه‏اش سخنانی گفته است که می‏گویند دلیل بر دارائی این علم بوده است قوله (از طلق درهمی وز فرار درهمی – آنگاه از عقاب دو جزء مکرمی – پس حل و عقد کن تو نه با کوره و دمی – و الله شاهد هو اکسیر اعظمی) و نمی‏دانم این شعر هم از کیست؟ بعضی به حضرت امیر نسبت می‏دهند ولی من باور ندارم و ندیده‏ام در کلمات حضرت به هر حال یک همچو عنوانی نزد عرفا و دراویش هست. «خذ الفرار و الطلقا و شیئا یشبه البرقا – فان مزجته سحقا – ملکت الغرب و الشرقا» و بعضی گفته‏اند آب حیات که اسکندر در طلب آن می‏رفت و به آن نرسید و خضر به وسیله‏ی زنده شدن ماهی مرده که کنایه از فلز بی‏قدر است که در آن آب حیات زنده و ذی قیمت شده به مقصور رسید همین علم اکسیر و کیمیا بود و خلاصه اینکه سخن در این باب به قدری زیاد است که این اوراق بلکه مجلات کثیره برای شرح آن کافی نیست.

اما حکمای متأخر به طوری که پیدا است وجود این علم را انکار کرده طلاء را عنصر بسیط دانسته تبدیل فلز دیگر را به طلا و نقره امری محال دانسته‏اند. هر چند در میان این متأخرین هم باز کسانی یافت شده‏اند که

آن مسلمیت را تردید کرده به ساختن طلا معترف و امکان آن را اذعان نموده‏اند ولی اینها به قدری مسئله را مهم گرفته‏اند که حتی خرج آن را دو برابر دخل آن بیان نموده و در آن صرفه ندیده‏اند و مسلمأ اگر هم یک همچو صنعتی باشد ابدا بهاء آن را به آن راهی نبوده است و چنانکه بیان خواهیم کرد او به قدری دستورش مبهم و مهمل است که حتی دراویش بیابان کرد که در این راه قدم زده‏اند و مشاق‏های خرافات پرست که خود را در این راه خراب کرده‏اند به مقصد نزدیکتر بوده‏اند تا بهاء و بالاخره او جز بوادی مشاقی به راه دیگر نرفته و جز بساط تقلب بساط دیگری را نیافته و عنقریب همه را با تجربیات خودمان بیان خواهیم کرد.

اما آنچه مسلم شده این است که حکمای قدیم برای کشف این علم به تجربه‏ی هر گیاه و معدنی دسته زده در نتیجه‏ی هر تجربه دوائی و جوهری به دست آورده علم شیمی را به مرور به حدی رسانیده‏اند که عالم صنعت کیمیاوی را از آن کیمیای مخصوص (طلاسازی) بی‏نیاز نموده چیزهائی کشف کرده‏اند که به مراتب از طلا بلکه از الماس مهمتر و ذی قیمت‏تر است (مثل رادیوم) بلکه از رادیوم هم مهمتر چیزهائی کشف و در شرف کشف است که هر گرام از آن هزارها و هر مثقال و سیر آن ملیون‏ها لیره قیمت دارد. پس قطع نظر از اینکه آیا طلاء (این عنصر بسیط) در تحت تصرفات بشر در آید و مس طلا و جیوه نقره شود یا نشود اصلا با وجود حصول و با تسلیم این فرض باز در دنیای امروز قدر و قیمتی ندارد و با همه‏ی اینها که هزاران علم است مهمتر از طلا سازی که بایستی میرزا خدائی که خود را محیط بر طبیعت می‏داند آنها را کشف و پیشنهاد کرده باشد و این میرزا خدا از اسامی و عناوین آن هم بی‏خبر مانده است به علاوه همین اظهارات افتخاریه‏اش نیز بی‏پایه و اساس و نقش بر آب و محض فریب اغنام و دارای همان روح مشاقی و تقلب بوده و هست و حتی هیچگاه این میرزا خدا به عقد زیبق نیز که اکثر مشاق‏ها به آن راه یافته‏اند موفق نشده و با وجود این عربده علم و صنعت را به فلک اثیر رسانیده با کلک قومی را اسیر خزعبلات خود ساخته است و شگفتی‏تر از همه اینکه یکی از الواح ششگانه‏اش هم اخیرا مسترق شناخته شده و عینا عباراتی است که از جابر بن حیان است که در کتاب چاپی او موجود است. اما در این قرون پوشیده نیست که نخست شیخ احسائی و سپس حاج سید کاظم رشتی قرع و انبیق این علم را بر سر

کوره صنعت سوار کرده بتکلیس عناصر مرده و اتباع خود پرداخته‏اند و به طوریکه در رساله اکسیریه‏ی سید رشتی دیده می‏شود یک اصطلاحات عجیب و غریبی که بعضی متخذ از فلاسفه قدیم است و برخی را خودشان جعل و ابداع نموده‏اند در بوته‏ی انشاء نهاده و در بازار سخن فروشی به معرض نمایش گذارده‏اند. بعد از ایشان سید باب هم قدمی چند بر اثر اقدام ایشان مشی نموده ولی چندان آن را تعقیب نکرده چون مالیخولیای مذهب سازیش غلبه داشته زیبق و کبریت کیمیاوی را به دمس طبیعت نهاده و در حل فطرت برای طبخ و نضجع رها کرده خود به تلطیف جواهر وجود توجه نموده اما بهاء دوباره آن‏ها را از حل طبیعت و دمس فطرت بیرون کشده و در حمام ماریه شست و شو داده و ثانیا در قرع خیال نهاده و انبیق وهم را بر آن سوار کرده به تقطیر قطرات خرافات در قابله‏ی ترهات پرداخته مدتی سر در بول العجل و بول الصبیان و الخل و الخمر و لعب الافعی فرو برده آن را بر ارض بیضاء و صمغه حمراء افشانده و با بیضه شقرا بازی کرده با حجر حکماء سنگ اندازی نموده و ذکر و اثنائی را به هم تزویج داده و مولود واهمه از آن گرفته و به عزرائیل عذاب سپرده تا روح و نفس و جسد را از آن جدا کند آنگاه به خلق جدید پرداخته و در تزویج ثانی حل و عقدی موهوم ساخته و ماء قرار و ذهب طایر و زبیق حکماء را به دست آورده و آن را به حل طبیعی برده و به عقد اکسیری سپرده و بالاخره بر اثر این الفاظ و ترهات خود را واجد علم کیمیا شمرده و در مرده و اتباع اولیه خود که مردمان موهوم پرست بودند نفوذ یافته هر کسی به هوائی در پرواز آمده و در سایه‏ی بهاء جای گرفته و چون نتیجه این کیمیا را به این قسم گرفته که دارائی آن بدبختان را از دستشان ربوده یک دفعه قرع و انبیق اوهام در قعر زمین فرو رفته یا به سطح آسمان فرار کرده و بساط اکسیر در هم شکسته به عنوان اینکه حالیه موقعش نرسیده است و عالم بالغ نشده است و این علم که «اخت نبوة است» باید در مخزن علوم ما بماند تا موقع آن برسد و در پایان از علم به معلوم توجه نموده و کرة ثانیه همان راه باب را در شریعت سازی گرفته و این را در شریعت اضافه کرده که مالیات اغنام (مال الله) را نتیجه‏ی کیمیاوی خود قرار داده شصت سال است او و عائله‏اش به جمیع این مالیات مشغولند و در سایه آن به خوردن و خفتن و خوشگذرانی می‏پردازند.

اکنون از پرده اصطلاحات موهومه‏ی او بیرون آمده بی‏پرده بگوئیم

تا بفهم همه کس نزدیک باشد. و شرح قضیه این است که بهاء از بغداد اسم خود را عوض کرد با لباس درویشی و به اسم درویش محمد حرکت نموده (و این یکی از غلط کاریهائی است که نه تنها انبیا بلکه آدمهای شرافتمند از آن پرهیز دارند) خلاصه در دو سال غیبوبت و انزوایش به کوه‏های سر کلو و سلیمانیه مشغول مشاقی بوده است و شاید فی الحقیقه معتقد بوده است که پی به الفاظ و عبارات شیخ و سید و باب و بعضی از حکماء قدیم خواهد برد و بالاخره طلائی خواهد ساخت که او را غنی نماید و پایه‏ی خدا یا سلطنت خود را بر آن نهد و چون کام روا نشده در مراجعت به بغداد به تمام دسائس و حیل حتی سرقت و خیانت در حق اشخاصی که به ایشان دسترس یافته تشبث نموده چنانکه در بغداد مشهور است که بهاء عباس افندی را به سرقت جعبه‏ی جواهر حاج شعبان دلالت کرد و در اسلامبول کمربند قیمتی از حجره یک تاجر ایرانی به سرقت برد و آنچه را که بهاء از استعارات حکماء شناخته و راه خود را صواب می‏دانسته در حل و عقد موی سر انسان بوده و گمان نموده که او اول کسی است که این وهم را در کله‏ی خود جای داده و لهذا در کلمات خود می‏گوید فقط من احاطه بر این مطلب دارم و چون این گونه اسرار باید مستور باشد در پرده می‏گوید که مقصود از حجر حکماء گیاهی است که از ارض وجود و افلاک عقول می‏روید (یعنی موی سر انسان) و حال آنکه تمام مشاق‏ها موی سر را دارای اثر کیمیاوی دانسته‏اند ولی هر چه موشکفانه کار کرده‏اند به جائی نرسیده‏اند و چون سخن به اینجا کشید این جمله از تجربیات خود را هم اضافه می‏کنم.

هنگامی که من به الواح کیمیاوی بهاء رسیدم با اصطلاحاتی که از کلمات دیگران دیده بودم تطبیق نموده نتوانستم بفهمم که آیا این دستورات بهاء اساسی دارد یا همان دستورات بی‏مغز مشاقی است که سالها است مردمان مهمل در آن کار می‏کنند و به جائی نرسیده انجام کار خود را یا به دزدی و تقلب و سکه زنی می‏رسانند یا به فقر و گدائی و یا به جنون و رسوائی. پس تصمیم گرفتم که این دستور بهاء را بسنجم و چون با بعضی از مطلعین و مبلغین ایشان وارد مذاکره شدم دیدم عقیده دارند که بهاء دارای این علم بوده و صلاح ندانسته است که آن را عملی نماید و حتی حقوق و مالیاتی هم که بر گردن گوسفندان نهاده محض مصلحت و حکمت بوده و الا او بی‏نیاز است.

خلاصه در این باب به قدری روایات موهومه و خرافات موجود است که

هر انسانی که اندک مشعر باشد از آن منزجر می‏شود تا آنکه دانستم مبلغینی از قبیل میرزا محمود فروغی و میرزا لقائی کاشانی و نور محمد خان نیر همایون و امثالهم به درجه‏ی این ترهات را باور کرده که سرا به مشاقی مشغولند پس از پیمودن قدمی چند دانستم که آنها حتی از تلویحات و تصریحات بهاء هم بی‏خبر مانده‏اند و به راههای دیگری که از راه مشاقی هم دور است پرت شده‏اند و بعد از آنکه معنی کلمات بهاء را به آنها فهمانیدم و ایشان را با خود همراه کردم با ایشان همدست شده (یعنی با لقائی و نور محمدخان) و سه دوره کار کردم اول در طهران دوم در اردستان سوم در کاشان ضمنا چون تمسک ایشان به الواح بود عبارات الواح را به ایشان فهمانیدم که بهاء کیمیا را در موی سر انسان می‏داند و عملیات شما در زیبق و کبریت بازاری لغو است و از دستور او خارج است. مجملا من شدم مرشد صاحب دستور و میرزا لقائی بچه‏ی دریش نفاخ «های دم بدم بدم بدم» و برای اینکه اهل کار بدانند راست می‏گویم نشانی از آن را ذیلا بیان می‏کنم.

از موی سر انسان آب زردی و روغن قرمز دانه دانه‏ی و جوهری که گاهی زبیق تعبیر می‏شود گاهی عقاب و گاهی ملح به وجود می‏آید. که بهاء آنها را روح و نفس و جسد یاد کرده است و گاهی ارض آن یعنی ثفلیه‏ی آن که در ته قرع مانده آن را هم در کار ذی مدخل می‏شمارند. در میان این عناصر چهارگانه آن را که گفتیم زبیق و عقاب و ملح گفته می‏شود و اطلاق نوشادرهم بر آن می‏شود از سایر عناصر فریبنده‏تر است و آن بر سقف انبیق نشسته متدرجا روغن یا آب شده فرود می‏آید و در آب هم منعقد می‏شود سردی مورث انعقاد آن عنصر و گرمی موجب انحلال اوست و نیز فرار است و از آتش زیاد فرار می‏کند صورتا سفید است و در باطن آن زردی خفیفی مستور است که در ملاقات و مجاورت با آتش براقیتی از باطن آن بروز می‏کند و انسان را می‏فریبد. خلاصه رفقا حیران مانده می‏خواستند مرا سجده کنند که اینگونه بر اسرار آگاهم و جز اینکه من به حکم عقل و تجربه می‏دانستم اینها نظیر تعالیم خوش آب و رنگ بهاء و عبدالبهاء است یعنی یک نمایشات ظاهره‏ی فریبنده است که هر کهنه قلندری به بچه درویش خود نشان داده او را می‏فریبد و باطن آن چیزی نیست و به جائی نمی‏رسد. دوره‏ی اول در اردستان نمایشات تا همین اندازه بود و در طهران در دوره دوم به عملیات لطیفه که مشاق‏ها آن را عمل جوانی می‏گویند مشغول شده از برانی به جوانی توجه کردیم

و به وسیله حل‏های طبیعی مانند حل زبل و حمام ماریه بعد از چند تقطیر و رد تقطیر آن عقاب یا زیبق فریبنده را به جائی رسانده که رنگ زرد باطنی آن جلوه کرده سفیدی به زردی مایل شد و چون زردی آن به قدری شفاف است که راستی از رنگ طلا قشنگتر است لهذا رفقال نزدیک بود از خوشی سکته کنند و بالاخره آن را در نقره دمیدم و نقره مثقالی چهار عباسی را به مثقالی نیم شاهی متنازل کردیم زیرا نقره را آن دواء زرد می‏سازد ولی این زردی یک رنگ زایل بی‏دوامی است که پس از یکی دو دفعه که آن نقره ذوب شود آن رنگ زایل و حالت طلائی دروغی که در ابتدا نموده شده برطرف می‏شود ولی نقره به حالت شفافی اول خود برنگشته در نتیجه نقره از اعتبار ساقط می‏شود. در اول که میرزا لقائی این را دید بسیار مسرور شده گفت‏ها کار تمام است و چون در ذوب ثانی معلوم شد که این کیمیا اثر معکوس دارد و نقره را مس می‏کند (مثلا) نه مس را طلاء لهذا خیبی محزون شد. ولی باز هم نومید نشده گفت این رنگ هنوز ثابت نیست و باید در دوره‏ی سوم این را ثابت نمائیم. پس در کاشان به عملیات دوره سوم پرداختیم و این دفعه کار به جائی رسید که نقره مانند یک قطعه طلای خالص شفافی شد که در عیار سی باشد و در ذوب اول و دوم هم رنگ آن زایل نشد ولی در آخر به میرزا لقائی گفتم این رنگ است نه تغییر عنصر و حتی حجم را هم تغییر نداده و اگر طلا شده باشد باید حجم آن تغییر کند زیرا حجم نقره غیر از طلاء است ولی به خرج رفیقم نرفت و می‏خواست همان طلا را ببرد بفروشد جز اینکه من نگذاشتم زیرا می‏دانستم آخر مکشوف می‏شود و اسباب رسوائی فراهم می‏گردد. بالاخره قرار شد تا پنج مرتبه ذوب کنیم اگر رنگش زایل نشد بفروشیم این بود که از هر ذوبی یک قدری رنگ آن کم شد و در عوض اینکه شفافتر شود تیره‏تر می‏شد یعنی رنگ زرد صافی زایل می‏شد و رنگ زرد و تیره یعنی خاکستری رنگ در آن پدید می‏شد تا در ذوب پنجم به مقام همان فلز فاسد رسید که در دوره‏ی دوم دیده شده بود و دیده شد که تا هر جا این کیمیای بهاء سیر کند این نتیجه را می‏دهد که نقره‏ی خالص را معیوب کرده فلز ناقص نماید. و از آن به بعد به خوبی دانستم که مشاقها و خود بهاء هم اگرچه معلوم نیست تا همین درجه هم نائل به مقصد شده باشند ولی غایت المرام اگر به این مقام رسیده باشند همین را وسیله‏ی حیله و گوش‏بری قرار داده هر جا غریب و عابر بوده و مطمئن بوده‏اند که دست خریدار به دامنشان نمی‏رسد همان فلز

رنگ شده معیوب را فروخته و فرار کرده‏اند و هر جا مشهور و مقیم بوده کلمات خود را فروخته‏اند به اینکه این علائم و نشانیها را داده و اشخاص را گمراه نموده استفاده کرده‏اند گاهی با سرمایه‏ی خدائی و گاهی با همان مایه‏ی مشاقی بی‏پیرایه و چون شخص عامل می‏آمد که به مقصد نرسیدم می‏گفتند نتوانسته‏ای به راه صحیح سیر نمائی جز اینکه اخیرا که خدائی بهاء محرز شد و پول از اطراف به دامنش ریخته شد برای جلوگیری از رسوائی مطلق این در را بست و شیشه‏ی کیمیاگری را شکست ولی از آنجا که سخنانی گفته و نوشته بود و به دست مردم افتاده نمی‏توانست به کلی منکر وجود آن شود لهذا به بهانه‏ی اینکه موقعش نرسیده و کشف آن موکول به بلوغ عالم و بسته به وحدت خط و لغت است اتباع را سرگرم و دلخوش می‏ساخت و کم کم عباس افندی این در را به طوری بست که راه سؤال هم به کسی نمی‏داد و اینک شوقی افندی حتی از سفسطه‏های پدران خود هم بی‏خبر است و کاری هم به آنها ندارد زیرا طلای ساخته‏ی پرداخته به دامنش می‏ریزد. یک کلمه پیشکارانش یا بالعکس می‏نویسند به همدان که پاردسوی آقا پاره است فی‏الفور دو سه هزار تومان پول برای پاردسوی آقازاده جمع می‏شود دیگر خبر از پولهای بانک عقاری مصر و انکلو فلسطین ندارند و یا آنکه یک کلمه خودش می‏نویسد می‏خواهیم اراضی مقام اعلی را بخریم فوری آنهائی که آرزوی نماز و دعای او را دارند گردن‏بندهای خود را فروخته پول برایش می‏فرستند عجبا بیست سال بنده از این مجامعشان جز نغمه‏ی اعانه‏ی مشرق الاذکار موهوم دروغ امریکا و اعانه برای فقرای آلمان و زلزله زدگان ژاپون و ساختمان مشرق الاذکار عشق آباد و مقام اعلی در فلسطین و خرید اراضی اطراف آن و ساختمان روضه‏ی بهاء و غیره و غیره هیچ نغمه‏ای نشنیدم و به قدر ذره‏ی حقیقت و تربت و فکر معارف و انسانیت و توسعه‏ی اقتصادیات عمومی و آنچه برای عالم بشر مفید باشد ندیدم. و عجبتر اینکه تمام اعانه‏ها بایست به حیفا برود و به دست عباس افندی و شوقی افندی به مصرف آنکه شکمهای عائله‏ی خودشان بود برسد و گوسفندان گمان می‏کردند که پولشان به آمریک و آلمان و روسیه رفته شگفتا شگفتا که مردم تا چه اندازه بی‏خبرند و از طمع و حرص و شهوات این رؤسای طماع بی‏اطلاع مانده جمیع سیئات را حسنات تصور کرده‏اند گمان دارم از بدء خلقت تاکنون یک همچو خانواده‏ی پول‏پرست دنیا دوست بی‏حقیقتی به عرصه‏ی وجود نیامده باشد و با وجود این نمی‏دانم چه تأثیری در این گوسفندان کرده

که سخن هیچ آدم خیرخواهی را نپذیرفته اگر کسی برای نفع خودشان سخن گوید با او دشمنی می‏کنند و چون از این رؤسا القاء آتی خادعانه شود به طرف خدعه و فریب آن متوجه نشده همان را حقیقت می‏پندارند و باعث خسران و زیان جان و مال مبدأ و مأل خود می‏گردند.

بلی اگر بهاء و عبدالبهاء این را معجز خود قرار می‏دادند قابل انکار نبود به این که بگویند ببینید ما چطور از طرفی مردم احمق را می‏شناسیم و از طرفی در احماقشان چه مهارت و قدرتی داریم که هر دروغی بگوئیم این حمقا نه تنها راست می‏پندارند بلکه بر روی آن دروغ معجزه می‏سازند و در راه آن جان می‏بازند و الا ببینید ما چه کرده‏ایم جز اینکه هشتاد سال است مالشان را خوردیم و به کشتنشان دادیم و هر وقت هم یک نفرشان خواست بیدار شود و به بیداری دیگران پردازد اگر زود خبردار شدیم پیش از آنکه صدایش بلند شود او را ترر کردیم و بسا کسان را که مخفیانه کشتیم و بعد خودمان او را جزو شهداء قلمداد کرده لوح و زیارت نامه برایش نازل کردیم (مثل سید اسمعیل ذبیح زواره‏ای در بغداد) و گاهی یک نفر را در دریا افکنده بعد شهرت دادیم که او طاقت فراق بهاء را نیاورده خود را غرق کرد (مثل آقا محمد نبیل زرندی) گاهی یکی را دادیم مفقود کردند و بعد شهرت دادیم که او پول داشته اغیار برای پولش او را را معدوم کرده‏اند (مثل حاج رمضان پیرمرد بدبخت) و گاهی یکی را مسموم کرده شهرت دادیم که قهر و غضب عبدالبهاء او را گرفته به درد گلو مبتلا شد و در این خصوص لوح نازل کرده مردم را به وهم افکندیم (مثل یحیی در جده که پروفسور برون هم یادداشتی در این باب دارد) و هر گاه دیر خبر شدیم و صدایش را دیگران شنیده بودند به نسبت‏های دیگر منسوبش داشته گاهی ازلیش خواندیم گاهی ناقضشان گفتیم گاهی دهریش شمردیم مثل صدها و هزارها از مبلغین خودشان و منتسبین سید باب از قبیل آقا جمال بروجردی – میرزا حسین خان خرطومی سید مهدی دهجی – آقا جلیل تبریزی – میرزا آقا جان خادم الله که او را در حرم بهاء کتک زدیم – و مثل میرزا علی اکبر رفسنجانی میرزا اسدالله اصفهانی – پسرش دکتر فرید – دامادش مستر اسپراک و از یهودی‏ها حاج الیاهو کاشانی یاقوتی کرمانشاهی که این یکی احمقانه به دامن غصن اکبر چسبیده و از زردشتی‏ها چند نفر در بمبئی و از مسیحیان ابرایهم خیر الله و چند نفر زن امریکائی و گاهی کسانی که بو بردیم می‏خواهند بیدار

شوند به تدابیری آنها را ساکت کردیم مثل میرزا ابوالفضل گلپایگانی که به کرات کلماتی که منبعث از بیداری بود از او بروز کرد و لهذا به هر قسم که بود او را در مصر در تحت نظر نگاه داشته مصارفش را به کم و زیاد رساندیم و نگذاشتیم صدایش بلند شود او همچنین حاج میرزا حیدرعلی که اگر بگویم در عالم محرمیت چه کلمات و حکایاتی از او شنیده و می‏دانم همه تعجب خواهند کرد. و هکذا از میرزا نعیم شاعر در تهران اگر بگویم چه طور بیدار شده بود و جرئت نکرد که بیداری خود را اخطار کند البته کسی از گوسفندان حتی از بستگان خودش باور نخواهند کرد. و مثل میرزا احمد سهراب در آمریکا…

آری این زبان حال بهاء و عبدالبهاء است که به ما می‏گویند اگر مردم ابلهند ما چه تقصیر داریم؟ کیست که از پول و مرید و فداکاری بدش بیاید خلاصه کسی که به مبدء و معادی قائل نباشد و همه چیز را از خدا گرفته تا بهشت و دوزخ و قبر و موت و حیات کلا به وجود خود تعبیر کند و ملکوت ابهی را که سخنی موهوم است جایگیر همه قضایا بشمرد؟ چه که همه را بهاء به وهم خود موهوم تصور کرده و ساختن موهومی بر روی موهومات دیگر گناه نمی‏داند در صورتی که اگر هم آن طور بود باز گناه او گناه جبران ناپذیری بود و حال آنکه آن طور نیست که او خیال کرده – هان‏ای گوسفندان بهاء گوش بدهید بشنوید اینک خود عبدالبهاء از ملکوت ابهی ندا می‏کند و می‏گوید ای ابلهان هفتاد سال است شما را به وعده امروز و فردا نگاه داشتیم و دسترنج شما را برویم و خوردیم و شما را به کشتن دادیم یک دفعه فکر نکردید که کدام وعده وفا شد و در مقابل مال و جان شما چه نتیجه به شما دادیم؟ مگر کورید مگر کرید مگر نمی‏بینید که هر چه گفتیم برعکس شد جز حرف مفت چه برای شما آوردیم؟ مگر نمی‏بینید که نه خدمتی به ملک کردیم نه به دنیا نه آخرت؟ آخر نتیجه‏ی این دین ما برای شما چه بود؟ اگر ظلم بود شدیدتر شد اگر اخلاق بود بدتر شد اگر صلح عمومی بود پایه‏اش سست‏تر گشت اگر موهوم بود ما اوهامی از شما رفع نکردیم بلکه یک دسته اوهام تازه برای شما آوردیم و در میانتان ودیعه گذاشتیم و اگر ما نگذاشته‏ایم و خودتان گذاشته‏اید پس باز معلوم می‏شود کلام ما اثری ندارد و هرگز هم اثر نخواهد کرد ما که نتوانستیم عائله خود را از دروغ و اختلافات و طمع و صفات رذیله حفظ کنیم چگونه شما و سایر اهل دنیا را

حفظ خواهیم کرد ما که خودمان چند دسته شده به هم دشنام می‏دهیم و به ناموس و عصمت هم نسبت‏های زشت می‏دهیم شما چه توقع دارید که از اثر کلام ما شما و اهل دنیا تربیت شوید؟ پس بدانید که خودتان احمقید خودتان ابلهید اگر شما خودتان خوب شوید، بی‏موهوم شوید، اخلاقی شوید، حاجتی به ما و ولی امر ما ندارید اگر شما خودتان قابل نباشید ما و ولی امر ما جز خر سواری کاری نخواهیم کرد. میل دارید بکشید بسم الله خدا به شما قوت دهد آن قدر بار بکشید و آن قدر کشته شوید و جان و مال بدهید تا جانتان برون آید. اگر آن‏ها که منتظرید شد هر چه از آن بدتر دارید به روح آواره نثار کنید و اگر نشد طبعا قضیه‏ی معکوس خواهد گشت. تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. باز در این موقع صدیقی وارد. یعنی یکی از آن بیدارانی که در این دو سال بیدار شده ولی هنوز در ردیف آن‏هائی است که ساکت نگاهش داشته‏اند و این‏ها قریب پنجاه نفرند که در طهران و سایر جهات در کمال بیداری و آگاهی هستند و بعضی از ایشان در نزد بهائیان (یا به قول مصریها بهائم) مظنون واقع شده‏اند و بعضی دیگر حتی مظنون هم نشده به کمال استحکام بر پالان چسبیده‏اند که بر زمین نخورند و پیاده نشوند مجملا یک نفر از این دسته در این آخر شب محرمانه وارد شد و این فصل کیمیا را خوانده تذکری داد که آن تذکر را اضافه می کنیم او می‏گوید بنویس. در ایام ورود عکا که بهاء و اهل بهاء آن ایام را ایام عسر و سختی یاد می‏کنند و بهاء ناله‏ها کرده است در الواحش که اصحاب در شدت بودند و روزی در رغیف به ایشان داده می‏شد که آن هم از بدی ماکول نبود و حتی شرح مردن چند نفر از آن‏ها و دفن اجسادشان با لباس و نبودن خرج کفن و دفن و شرحی از این قبیل را در کلمات خود گنجانیده. آیا چه شد که این میرزا خدائی که دارای اکسیرو کیمیا بود قدری از آن را در آن موقع صرف این فقرا نکرد و ایشان را از مرگ نجات نداد؟ (امور تضحک – السفهاء منها) بلی آنچه مسلم شده در آن موقع کیمیای بهاء که عبارت از صدی نوزده مالیات اغنام باشد هنوز طبخ و نضج نگرفته بود این بود که این همه از عسرت آن ایام ناله می‏کند. اما آیا ببینیم فی الواقع بر خود بهاء و عائله‏اش هم این طور سخت می‏گذشته؟ اگر اندکی بهائیان فکر کنند و انصاف دهند تصدیق می‏کنند که در همان وقت هم او با عائله‏اش

در رفاه بودند و این سختی‏ها برای گوسفندان بود. زیرا معاشی که از طرف دولت عثمانی برای این اسراء معین شده بود قدرش کافی بود و قانون این بود که آن را ماه به ماه به دست رئیس می‏دادند چنانکه گاهی عباس افندی و گاهی میرزا موسی کلیم برادر بهاء مأمور دریافت آن وجه می‏شدند و در موقع تقسیم بازی‏ها پیدا می‏شد و هر روز صدای یکی بلند می‏شد که حق ما را می‏گیرید و به ما نمی‏رسانید. به قول یک زن با اطلاع می‏گفت باید چه توقع داشت از خانواده‏ی که زنانشان خیار را از هم می‏دزدند و در زیر پستان خود ده دوازده ساعت مخفی و ذخیره می‏کنند و اگر ببینند طفل دیگران قریب هلاکت است باز آن را بیرون نیاورده برای آتیه‏ی خود نگاه می‏دارند مجملا اگر هیچ مدرک و دلیل دیگر بر دارائی ایشان نداریم این مسئله مسلم است که تسبیح مروارید و قالیچه قیمتی بهاء که بعدا بین عباس افندی و محمد علی افندی مورد منازعه و مشاجره شده و هزارها لیره قیمت آن بوده در آن موقع موجود بوده است گیرم این خدای مواسات طلب پول

نداشت فرضا کیمیایش هنوز پخته نشده بود بالفرض مأمورین دولت مقرری را به موقع نمی‏پرداختند آخر این تسبیح مروارید و قالیچه را که سی سال نگاه داشته تا بر سر آن میان برادرها آن قدر اختلاف و فحش کاری واقع شود خوب بود در آن موقع می‏فروختند و جان اصحاب فداکار خود را از هلاکت نجات می‏دادند. آری این است نتیجه خدمت به این گونه خدایان «هر که گریزد ز خراجات شاه الخ» شبهه‏ی نیست که اگر دکتر اسلمونت یکی از این قضایا را می‏دانست با آن آب و تاب کتاب برایشان نمی‏نوشت و اصلاح آن را از آواره نمی‏طلبید