اولا باید دانست که تاریخ اقتدار اسمعیلیه به وجود ابوالقاسم مهدی محمد بن عبدالله شروع میشود و انقراض سیاسی و سلطنتی آنها در زمان سلطنت هلاکوخان به وجود رکنالدین که ولد پنجم از صلب حسن صباح بود حاصل شد و مدت سلطنت اسمعیلیه در کلیهی طبقاتش دویست و شصت و شش سال بوده و در حسن صباح و ابناء و احفاد او یکصد و هفتاد و یک سال بوده. ثانیا به موجب تاریخ داعیهی ابوالقاسم مهدی همان داعیهی مهدویت است و استدلالش به اخبار و آیات بسیار است از آن جمله گویند آیهی «تطلع الشمس من مغربها» مراد شمس حقیقت است و طلوع آن از وجود این مهدی که نامش محمد بن عبدالله بوده مصداق یافته و بالاخره شمس حقیقت مغربش چون اسم محمد بن عبدالله بوده و مطلع آن نیزاسم محمد بن عبدالله است پس صحیح است که این مهدی محمد بن عبدالله مهدی و قائم بر حق باشد که مطلع الشمس مصداق یافته باشد. این استدلال عینا مثل استدلال بهائیان است که گویند مقصود از طلوع الشمس من مغربها وجود سید علی محمد باب است به این طریق که چون شمس حق در سلسلهی نبویه غروب کرده و باید از آن سلسله طلوع کند پس بس است که مهدی موعود سید باشد و چون باب سید بوده مصداق طلوع شمس از مغرب او است. چنانکه ملاحظه میشود فقط آنجا تعبیر به اسم پیغمبر (ص) و اینجا تعبیر به نسل پیغمبر شده و الا در تعبیر مثل هم است لهذا باب را مطابق استدلال بهائیان میتوان رجعت مهدی اسمعیلی گفت نه مهدی بالحق. دیگر آنکه اسمعیلیه دجال مهدی اسمعیلی را ابویزید سنی میدانند که در مقابل القائم به امرالله، پسر مهدی محمد بن عبدالله قیام بر مخالفت کرده لهذا به اخبار زیاد استدلال
کنند که او دجال بوده و حتی با آیات قرآنیه نیز تطبیق نمایند چنانکه بهائیان هم استدلال میکنند که دجال این ظهور حاج محمد کریم خان کرمانی بوده که بر رد باب کتاب نوشته و حتی به آیهی اثیم که در قرآن است استدلال نمایند به مناسبت لقب اثیم که قافیهی کریم است پس از این حیث هم عینا رجعت مهدی اسمعیلی است و همچنین طبقهی اولیهی اسمعیلیان استدلال میکردند که چون این امر در ملل مختلفه یهود و نصاری نفوذ کرده به درجهای که میسار یهودی در عهد خلافت و سلطنت نزار بن معزالدین که یکی از سلاطین مقتدر اسمعیلیه است به ایالت شام رسید و عیسی نصرانی ایالت مصر را گرفت بنابراین این مهدی مهدی بر حق بوده که مصداق «و کل یدعون الی کتابهم» را ظاهر کرده و بر طبق این آیه و این استدلال بهائیان هم گویند که چون دعوت باب و بهاء در یهود و نصاری مؤثر شده و عدهی از آنها مؤمن شدهاند لهذا این دعوت از دعاوی حقه است و حال آنکه فلسفه این مسئله آن است که هر وقت حزبی از اسلام منشعب شد و یا تشکیلاتی بر ضد اتحاد اسلام شد یهودیها مخصوصا و گاهی هم نصاری در آن تشکیلات داخل شدهاند فقط برای اینکه خود را از ذلت نجات دهند و اگر بتوانند اورشلیم را به تصرف خود در آورند چنانکه پس از نفوذ در اسمعیلیان هم میسار یهودی مخصوصا ایالت شام را خواستار شد که در منطقهی بیتالمقدس است. و همچنین یهودیهای این عصر تا امر بابی و بهائی نفوذی نداشت و مخصوصا ندای آن از عکا و حیفا بلند نشده بود اهمیتی به آن نمیدادند ولی بعد از آنکه این ندا از آن اطراف بلند شد بعضی از یهودیهای بسیط کم عقل تصور کردند که عنقریب بهاء به سلطنت میرسد و اورشلیم را از او تقاضا خواهند کرد و از آن طرف هم رنود پارهی آیات تورات را که هزار دفعه با هزار واقعه تطبیق شده بود اینها هم تطبیقی کرده به دست و پای یهود انداختند و عدهای را به دام کشیدند ولی در مدت پنجاه شصت سال هر چه انتظار بردند خبری نشد. از روزی که فلسطین به حیطه تصرف انگلیس در آمد و دولت بریطانی مندوب سامی آن قطعه را از جنس یهودی قرار داد نزدیک شد که همهی بابیهای یهودی برگردند و خیلی هیاهو در میانشان افتاد که بهاءالله کاری نکرد و باز از جنس یهود مصدر کار شد ولی عباس افندی به زودی جلوگیری کرده پلتیک غریبی زده به هر قسم بود با مندوب سامی فلسطین طرح دوستی
انداخت و هر روز نشرهی به ایران فرستاد که مندوب سامی چنین در بساط ما خاضع است و چنان خاشع است و بالاخره بابیهای یهودی را به جای خود نشانید با وجود این باز تغییرات حاصلهی بعد از جنگ به ضرر بهائیان تمام شده راه تبلیغ یهود و نصاری را نسبة مسدود ساخت و معدودی هم از یهودیها برگشتند آنها هم که باقی ماندهاند در بهائیت با اینکه منحصر به یهودیهای ایران است و عدهشان هم خیلی کم و در همه جا بیش از 200 نفر یهودی بهائی وجود ندارد باز اینها هم باطنا بیعقیده و تمسکشان بر روی اصول استفاده در کسب و تجارت است که ایستادگی کردهاند و حتی مکرر خودم از یهودیهای بهائی شنیدهام که در موقع تبلیغ یهودیان سورر (فناتیک) گفتهاند که اگر دعوت بهاءالله مطابق انبیاء صادق هم نباشد همین قدر که تا یک درجه سبب ضعف اسلام و قوت ما میشود غنیمت است و باید ما آن را تقویت نمائیم. و اما حکایت حسن صباح که گفتیم از جهات عدیده مشابه است با نهضت بهائیه به موجب تواریخ معتبره از این قرار است حسن صباح که معاصر با عمر خیام و خواجه نظامالملک طوسی وزیر ملکشاه بود مردی بود مدبر و خوش تقریر و منشی و دفتر داری بود بینظیر بطوریکه دفتری را در خرج و دخل مملکت در مدت کمی برای ملکشاه ترتیب داد ولی خواجه نظامالملک نگذاشت که سالم به دست ملکشاه رسد و چون آن دفتر ابتر و پراکنده و حسن نزد شاه خجل و شرمنده گشت در سال 464 هجری عزیمت دربار ری نموده با عبدالملک بن عطلش که از دعاة مذهب اسمعیلیه بود ملاقات کرده از مذهب اثنا عشریه به مذهب اسمعیلیه انتقال جست و علت این انتقال این بود که حالت مردم را شناخته میدانست که از راه مذهب بهتر گرد او جمع میشوند خصوصا در اینکه اثنا عشریه مجبورند که خود را منتظر امام حی غائبی بدانند ولی اسمعیلیه آن انتظار را با ادلهای که بعضی طبایع بهتر به آن مایل است لغو کرده به یک تکیهگاه مشهود ظاهری دعوت مینمایند لهذا حسن این طریقه را بگرفت و از ری به اصفهان شتافته بر رئیس ابوالفضل وارد شد. و روزی در طی کلام او را گفت که اگر دو یار موافق یافتمی سلطنت ملکشاه و خواجه نظام را بر هم زدمی رئیس این سخن را حمل بر خبط دماغ وی کرده به احظار ادویه و اغذیهی مقویهی دماغ فرمان داد بدون اینکه مقصد را اظهار
کرده باشد ولی حسن به فراست دریافته چیزی نگفت مگر بعد از تسخیر قلعهی الموت قزوین که رئیس ابوالفضل به ملاقات او رفت فورا به او اظهار کرد که دیدی دماغم مخبط نبود و با دو یار موافق اوضاع ملک و ملک را به هم زدم بالجمله شرح اقدامات مقدماتی او اینکه در سال 471 از ترس ملکشاه ایران را ترک کرده به جانب مصر شتافت و نزد پسر مستنصر منزلتی یافت بعد از اندک زمانی بین او و امیر الجیوش مصر خصومتی پدید شد و امیر مستنصر گفت که باید حسن را در قلعهی دمیاط محبوس کرد در طی این مذاکره برجی از بروج آن قلعه خراب شد و حضار آن را بر کرامت حسن حمل کردند ولی امیر اعتناء نکرده دانست که از تصادفات بود بالاخره او را با جمعی از فرنگیان در کشتی نشانده به بلاد غرب فرستاد و در عرض راه باد تندی وزیده کشتی را به گرداب و رکاب را به اضطراب افکنده حسن دل محکم داشت و اضطرابی اظهار نداشت و چون از او پرسیدند گفت مولانا خبر داده که خطری به کشتی نخواهد رسید و اتفاقا همان دقیقه باد فرو نشست و رکاب محبت حسن را در دل گرفتند ولی بار دیگر باد به وزیدن آمده کشتی را از خط مستقیم منحرف و به یکی از بلاد نصاری رسانیده حسن پیاده شده به حلب و از آنجا به اصفهان رفت. این تصادفات فکر او را مدد داده دید از فکر عوام به یک تصادفی استفاده توان کرد لهذا دعوت مذهبی را کاملا شروع کرد و خود به جانب قلعهی الموت رفته در حدود آن قلعه منزل کرده در گوشه کنار مخفی و آشکار به مذهب اسمعیلیه دعوت میکرد و برای خود ابدا مقامی را قائل نمیشد و بسیار تظاهر به قدس و تقوی میکرد ودعانی را به اطراف قهستان و دهات فرستاد و در اندک زمانی جمعی از دهاتیها گرویدند تا شبی که فوجی از اهالی قلعهی الموت او را به قلعه دعوت کرده واردش کردند و این در شهر رجب 493 بود و از غرائب اینکه قلعه الموت را اله الموت گفتندی یعنی آشیانهی عقاب و پس از ورود حسن این را با نام او تطبیق کرده حتی حروف اله الموت به حساب جمل مطابق آمد با سال ورود او به قلعه لهذا این تطابق لفظی و معنوی را قسمی از برهان عظمت بلکه کرامت حسن قرار دادند! حال تا همین اندازه ملاحظه کنیم که چه شباهتی با حال بهاء و بهائیان دارد؟ پوشیده نیست که همان قسمی که حسن صباح از منشیان درباری بود که پیوسته برای وزارت کوشش میکرد بهاء و برادر و پدرش نیز منشی
بودند و آرزوی وزارت مینمودند چنانکه قبلا ذکر شد و همان قسم که حسن پس از نومیدی از وزارت راه جمع کردن عوام را به دعوت مذهبی پیدا کرده بود بهاء هم قبل از طلوع باب با هر مرشد و قطبی معاشرت و ملاقات کرده میخواست یک مقامی را احراز نماید ولی بعد از طلوع باب پیروی وی را برای نیل به مقصود خویش بهترین راه دانسته به نداشتن عقیدهی مذهبی این مذهب نوظهور را غنیمت شمرده به تبعیت و ترویج آن قیام نمود. و همان قسم که بعضی تصادفات روزانه فکر عوام را متوجه به کرامت حسن داشته بود عینا پاره ای تصادفات عادیه بهاء را محل نظر معدودی از عوام قرار داد حتی در باب کشتی و انقلاب دریا آقا محمد رضای قناد بهائی در جزوههای تاریخش نوشته که «چون بهاءالله را با همراهانش به کشتی نشانده از کلیبولی حرکت دادند بسیار دریا مضطرب بود حضرت بهاء الله فرمودند خوب است کشتی غرق شود و بگویند بابیها را در دریا غرق کردند بعد تأملی فرموده فرمودند ابدا غرق نخواهد شد» و گویا بهاء همان کلمه حسن را که گفت مولانا خبر داده که خطری به کشتی نمیرسد به خاطر آورده قلب خود را محکم نموده این کلمه را گفت و این مصونیت کشتی را آن بلهای ایرانی که همراه بودند و دریا و کشتی ندیده بودند منبعث از کرامت جمال مبارک شمردند! و حتی بهاء در نظر داشت که عینا مثل حسن صباح اول به مصر برود و نفوذی پیدا کند ولی روزگار با او موافقت نکرد زیرا از سلیمانیه خیال داشت با ابوالقاسم همدانی به مصر رود و اقبال مساعد نشده ابوالقاسم از دست دزدان کشته شد و بهاء تنها مانده مجبورا به بغداد مراجعت کرد و همچنین وجه مشابهتی که در نوع دعوت حسن صباح با بهاء است در اینکه حسن از خود اظهاری نکرده تمام را دعوت به مولانا میکرد هکذا بهاء تا دوازده سال هر چه دعوت میکرد به امر باب دعوت میکرد و گاهی هم انظار را متوجه شخص غائب میکرد تا چند نتیجه بگیرد یکی آنکه هر جا به چنگ مسلمین افتاد بگوید مقصود از شخص غائب همان حجة بن الحسن است (ع) دیگر آنکه هر جا دچار ازلیها شد بگوید مراد ازل است و بالاخره گفت: خودم بودم که «شخص حقیقت» در وجودم غایب بود و اینک ظاهر شد و دیگر آنکه در تطابق اعداد و حساب جمل طابق النعل بالنعل رویهی بهائیان است که بکردند یک کلمهی را که تطابق لفظی دارد در عدد و حساب
با اسم رؤساء یا اماکن آنها یا سال طلوعشان آن را محل استدلال قرار دهند و حتی گاهی به چهار عدد کم و زیاد هم اهمیت نمیدهند باری برویم بر سر تاریخ. حسن بعد از ورود به قلعه حیلهای اندیشید و با مکری غریب آن قلعه را مالک شد و آن این بود که به صاحب و مالک و حاکم قلعه مهدی علوی نوشت که به قدر پوست گاوی از این قلعه را به من بفروشید به سه هزار دینار و مهدی از مکر و فکر او غفلت نموده بر قبول خود امضاء نوشت پس حسن پوست گاوی را تسمههای باریک ساخته به دور تمام قلعه کشید و آن را به سه دینار خریده مهدی را از قلعه بیرون کرد. در این قضیه هم یک وجه تناسبی هست زیرا اکثر باغها و خانهها و ملکهائی را که بهاء مالک شده به تدبیر خود و پسرش عبدالبهاء اگر عینا مثل مالکیت حسن در قلعه الموت نیست ولی تقریبا شبیه است یعنی با پول کم و به تدابیر عدیمةالنظیر بوده مثل باغ فردوس و باغ رضوان و مزرعهی عدسیه که الان دارای بیست خانواده رعیت است و هر ساله دخل هنگفتی میآورد و هکذا بیت عبود در عکا و اماکن و اراضی حیفا حتی خانهی بغداد که الیوم بهائیان آن را بیت الله میدانند و حضرات از میرزا موسی جواهری به همین تدبیر گرفتهاند بالجمله در مالکیت بهاء و حسن صباح هم وجود مشابهت بسیار است و کم کم تمام حدود رودبار را متصرف و در ظاهر تظاهر به تقوی نموده در باطن از هیچ فتنه و فسادی فرو گذار نمیکرد برای پیشرفت مذهب و مقصد خود تا وقتیکه تقریبا به سلطنت رسید و کارهای مخفیانه او بسیار است که او را مجال ذکر نیست و طالبین به تاریخ حبیب السیر و روضة الصفا و تواریخ سایره رجوع فرمایند تا بیابند که چه مقدار نفوس از دست فدائیان و تررهای حسن صباح کشته شدهاند مجملا چهار قسم ترر داشت و گویا تأسیس ترر از او شده قسمی را امر میداد بزند و بکشد و فرار کند قسمی بزند و بکشد و بجنگد و فرار کند قسمی بزند و بکشد بجنگد تا کشته شود و قسمی بزند و بکشد و بایستد و بدون جنگ کشته شود. چنانکه از تاریخ معلوم است بالاخره حسن به قتل خواجه نظامالملک موفق شده یکی از تررهای خود ابوطاهر اوانی را بر قتل وی گماشت و نائل آمد و این قضیه را با اقدامات بهاء هم وجه تشابه است و هم تباین زیرا
بهاء در ابتدا اراده داشت در قضیه ترر بر قدم حسن صباح برود ولی به واسطه کارها بر وفق مرام نشد به زودی صورت کار را تغییر داده به تعالیم اخلاقی شروع کرد چنانکه تیر زدن به ناصرالدین شاه مسلم است که از دستور بهاء بوده و محمد صادق تبریزی و حضرات دیگر به اشارهی وی کار کردند ولی شیخ عظیم هم دخالت داشته و بعد از قتل آنها بهاء میدان را برای حاشا باز دیده کاملا تحاشی نمود اما بعد از این مقدمات باز میبینیم هر جا قافیه تنگ شده پای ترر به میدان آمده منتهی در حق کسانیکه بتواند غالب شود و چشم دیگران را هم بترساند یکی از آن مواقع در بغداد است در قضیهی میرزا علی پسر حاج محمد تقی تبریزی و شرح این قضیه به طوری که قدماء از بهائیان و من جمله آقا محمد حسن خادم و حاج علی یزدی و عبدالصمد روایت کردند و در خود حیفا از آنها این روایت را گرفته و در همه جا از پیر مردان بهائی پرسیدم و تصدیق کردند. این است که میرزاعلی در ابتداء از بابیهای پر و پا قرص بود ولی در بغداد متزلزل شد به طوریکه کینهی بهاء را در دل گرفته ملاحظه نمود که هر چه تبریزیان بدبخت جان فشانی کردهاند در راه هوی و وهم بوده لهذا یا قصد قتل بهاء کرد و یا کلمهی نامناسبی بر علیه او گفته چون هر دو را روایت میکنند لهذا دو نفر یکی آقا علی پدر عبدالصمد و دیگری حاج عباس نام او را ترر کرده در بازار مجروهش کردند. و پس از یکشبانه روز از این جهان در گذشت در این یکشبانه روز بهاء کس نزد او فرستاده به او پیغام داد که اگر ضاربین و قاتلین را نشان ندهی از تقصیر تو میگذرم دیگر معلوم نیست که او دسترس نیافته که همه قاتلین را نشان دهد یا امیدی بر حیات خود داشته و ترسیده است که دوباره مبتلا گردد به هر حال پس از مرگ او عمر پاشای والی خیلی تشدد کرد و اراده داشت توپ به خانهی بهاء ببندد ولی پس از زحمات زیاد کار به تبعید آن دو نفر قاتل معلوم منتهی شد. قصهی دیگر قصهی غرق شدن محمد ابراهیم نام در شط که بهائیان به ازلیها و ازلیها به بهائیان نسبت میدهند و الله اعلم و دیگر قتل دبان بابی است که عینا این دو طبقه به هم نسبت دادهاند در هر حال بساط ترری در بغداد منبسط بوده. قضیهی دیگر قضیهی کشته شدن ازلیها مقیم عکاست به دست ترورهای بهائی
و آنها پنج نفرند که دو دفعه ترر شدند دو نفرشان را در ابتداء استاد محمد علی سلمانی و یکی دو نفر دیگر مخفیانه کشته در شکاف دیوار خان عکا مخفی کردند و سبب قتلشان این بوده که به کلیم برادر بهاء جسارت کرده گفتهاند پولها را به مکر و حیله و شارلاتانی از ایران میطلبید و به ما بهره نمیدهید بالجمله بعد از مدتی عفونت آنها سبب کشف شد ولی دکتری را که معلوم نیست به پول یا گول فریب داده نزد حکومت فرستادند و او شهادت داد که آنها از مرض وباء مردهاند و چون این قضیه کشف نشد دفعهی دیگر همان تررها حمله برده سه نفر دیگر را که سید محمد اصفهانی و رضا قلی تفرشی و محمود خان کج کلاه بودند و اسرار بهائیان را آشکار کرده بودند و نزدیک بود کاملا بر اهل عکا معرفی شوند در وسط روز در خانهشان کشتند و در این قضیه خود عبدالبهاء عباس هم همراه بوده و مباشرت قتل نموده ولی حکومت نتوانست از آنها اقرار بگیرد لهذا آنها را نفی کرد مگر بهاء و عبدالبهاء که هر دو را حبس کرد و حتی یک هفته حبس عباس افندی طول کشید – اینها از قضایای مسلمه است که احدی بیخبر و منکر نیست حتی در وقتیکه من کتاب تاریخ برای این طایفه مینوشتم بعضی از این حوادث را با لحنی بسیار خفیف که به عالم بهائیت زیاد برنخورد نوشتم ولی بعضی از متعصبین خوششان نیامد و گفتند تاریخ بهائی لکهدار میشود و عبدالبهاء هم اجازه بر درجش نداده لهذا در موقع طبع آنها را ساقط کردم و این است یکی از مواقعیکه من خود به غلط بودن کتاب تاریخم اعتراف میکنم – خلاصه شبههای نیست که بهاء کاملا از روی نقشه حسن صباح کار کرده و باید او را رجعت حسنی خواند ولی مقتضیات وقت او را مهلت نداده که از رتبهی اولی که تصرف در افکار سادهی عوام است تجاوز کند و به مقام سلطنت برسد اما هیچگاه این فکر از مغز و دماغ فامیل و عائله او بیرون نرفته همواره در فکر انتهاز فرصتند دیگر تا مقتضیات ازمنهی آتیه چه کند الا اینکه از این به بعد گمان ندارم که بتوانند حائز مقامی شوند و خودشان هم شاید میدانند و از این است که به تمام حیل به جمع مال و تأمین آتیه خود میکوشند زیرا هنوز یک خط مستقیمی در مشی به راه سیاست پیدا نکردهاند مگر…. خائنانه – گویند سلطان سنجر با حسن صباح به محاربه برخاست و حسن میدانست که تاب مقاومت او را نخواهد داشت لهذا مکری
اندیشیده یکی از محارم او را بفریفت و او کاردی به زیر سر سلطان نصب کرده صبحگاهان شاه آن را دید و بهراسید و خواست قضیه را مخفی نماید تا خودش کشف شود پس از چند روز حسن پیغام داد که اگر ما قصد ضرر تو را داشتیم آن کارد را به جای زمین سخت بر سینهی نرم تو قرار میدادیم این شد که سلطان سنجر صلح کرد به شرط آنکه حسن در آن حدود قلعه نسازد و تبلیغات مذهبی نکند نظیر این قضیه و قضیهای که بعدا در کیفیت انذار امام فخر رازی بیان خواهیم کرد کرارا به صورتهای دیگر از بابیها و بهائیها بروز کرده که وعاظ و ذاکرین را در هر بلدی تهدید کرده در کوچههای خلوت انذاز به قتل کردهاند و او را از رد و بیان حقائق منع و منصرف ساختهاند. ولی خوشبختانه در این سنین اخیره این قدرت هم از ایشان متدرجا سلب شده و از هر جهت راه فنا و اضملال میسپرند. خلاصه چون دورهی اقتدار حسن بسی و پنج سال کشید در 26 ع 518 1 درگذشت و کیا بزرگ را ولیعهد کرده و دهدار ابوعلی را وزیر او ساخت و کیا بزرگ هم تظاهر به تقوی میکرد حتی به ظواهر شرع از نماز و روزه و حضور در جامع اقدام مینمود ولی در سر سر در پردهی خفا به ترویج مبادی پدر خود به توسط مکاتیات و تبلیغات ساعی بود. عینا مثل عباس افندی که بعد از بهاء ولیعهد او شده ظاهرا با مفتی و قاضی اسلام آمیزش نموده کاملا تظاهر به متابعت شرع اسلام نموده به نماز اهل سنة حاضر و هر جمعه در جامع برای استماع خطبه و نماز جمعه میرفت و قدغن اکید بود از او و پدرش که در بلاد اهل سنة ابدا تبلیغ نشود ولی در بلاد دور دست مثل ایران و هند دعاة و مبلغین فرستاده به ترویج شرع و مبادی خود میکوشیدند. بعد از کیا بزرگ ریاست رسید به پسرش که او را علی ذکره السلام گفتندی پس او متجاهر به فسق شد و برخلاف پدر و جد خود که بینهایت به حفظ ظاهر میکوشیدند و باطن خود را میپوشیدند او بالعکس قیام بهرگونه عیش و عشرت و فجور مینمود و در واقع بدرقهی انقراض را او طلوع داد به طوریکه در دورهی او طایفهی اسمعیلیه به ملاحده مشهور شدند و احدی را شبهه نماند که سیئات اعمال در این طبقه بود و اینک آشکار شده. نمیدانم در اینجا توضیح لازم است یا همه کس میفهمد؟ با اینکه به طوری زمینه روشن است که گویا حاجت به اشاره هم نباشد با وجود این
گاهی ذهنها حاضر نیست و ممکن استنتاج نتیجه نکند پس میگوئیم که عینا دومین خلیفهی بهاء شوقی افندی که حتی در خلافتش هم سخن میرود مثل دومین خلیفهی حسن صباح به مجرد وفات عبدالبهاء قیام بر فسق و فجور نموده به طوری عیشهای او در مسافرتهایش به شهر انترلاکن و سایر شهرهای سویس و کلیه به طرف اروپا و دست درازی با قاصرات الطرف مسلم شده که مگر کسی منکر سفیدی ماست و سیاهی ذغال شود این قضیه را هم انکار تواند وگرنه قضیه قابل انکار نیست. بلی قابل تأویل است آنهم به دو صورت یکی همان که در ابتداء شهرت داده بودند که آقا برای دعا و مناجات به طرفی سفر کردهاند و دوم آنکه در آخر به کلمهی یفعل ما یشاء تشبث کردند که ایشان هر چه کنند مختارند! ولی غرابت در این است که با وجود تجاهر به فسق اتباع علی ذکره السلام به طوری در حق او غلو کردند که شخص او را امام خواندند تا این وقت صباحیان داعی به سوی امام بودند و از این وقت خود امام شدند و ادلهای را پیدا کردند که فسقهای علی ذکره السلام مشروع است زیرا هر کار بدی که امام متصدی شود بدی از آن برداشته شده آن بدی به خوبی مبدل میگردد بالجمله صباحیان او را قائم و ظهور او را قیامت شمردند و گویند قیامت وقتی است که مردم به خدا میرسند و تکالیف برداشته میشود و به خدا هم نمیرسند مگر به واسطهی مظهر او اینک مظهر او علی ذکره السلام است و مردم به خدا رسیدند و تکالیف برداشته شد و او خطبهای خواند در الموت قزوین و ارتفاع تکلیف را اعلان کرد و روزهی رمضان را افطار نمود و امر داد آن روز را عید بگیرند و ساز بنوازند و به عشرت پردازند. دیگر تطابق این قضایا با آنچه در حق بهائیان از ابتداء تاکنون دیده و شنیده شده با خود قارئین است بلی چیزی که ذکرش به عهدهی من است این است که اهل بهاء میگویند معنی عصمت با یفعل ما یشاء ملازم است یعنی انکه هر چه راولی امر مرتکب شود صواب است و اینها عباراتی است که عینا خودم در مصر از سید یحیی خال مادر شوقی افندی شنیدم و او به کمال جد سعی میکرد که به مردم بفهماند که هر چه او میکند ولو بد باشد خوب است و مانع عصمت او نیست و از بس این زمزمه در من تأثیر کرد بالبدیهه این رباعی را ساختم:
گر یفعل ما یشاء عصمت باشد
شرطش نه بانتساب و نسبت باشد
تنها نه ولی امر را بلکه مرا
با هر که از آن بهره و قسمت باشد
و شاعر عرب نیز نیکو گفته است:
اذا لمرء لم یدنس من اللوم عرضه
فکل رداء یرتد یه جمیل
و ان هو لم یحمل علی النفس ضیمها
فلیس الی حسن الثناء سبیل
راستی حکایت غریبی است که بهاء چون ملاحظه نموده است که نمیتواند از عادت بشریه بگذرد و لابد بجائی بر میخورد که منافی عصمت است و عصمت شرط عمدهی انبیاء لهذا عصمت را به این معنی بیان کرده که انبیاء مظهر یفعل مایشائند و هر چه کنند مانع عصمت ایشان نیست و استدلال کرده که هر یک از انبیاء کارهائی کردهاند که به صورت گناه و مخالف شرع است حال من در این موضوع اظهار عقیدهای نمیکنم و میل ندارم در این وادی وارد شوم که انبیاء چه کرده و چه نکردهاند و آیا مراد از تعبیر بهاء چیست الا اینکه میگویم که بهاء با وجود یک همچو عقیدهی مزخرفی باز در کتاب اقدس تصریح کرده است که «لیس لمطلع الامر شریک فی العصمة» یعنی برای مظهر امر شریکی در عصمت نیست و خلاصه فارسی آن این است که فقط خود بهاء است که هر کار میتواند بکند و هیچ عملی مانع عصمت او نیست بعد از او هیچ احدی حق این رتبه و مقام را ندارد و شریک در این مقام نیست اما بهائیان بنصوص کتاب خودشان هم نایستاده بعد از بهاء عینا این مقام را در حق عباس افندی هم قائل شدند به طوری که هر کس خواست آن آیه کتاب اقدس را بخواند گفتند کافر و ناقض شده و چون دیدند پیشرفت کرد حالا این قضیه را در حق شوقی افندی شروع کرده صریحا میگویند او سهو و خطا و گناه نمیکند و هر کار بکند مختار است و او مظهر یفعل ما یشاء است و لابد این مقام الی الابد در عائله او هم خواهد ماند زیرا مقام وراثت او میگویند نسلا بعد نسل است به این قاعده این بنده نگارنده یقین دارم که انقراض این طایفه و این امر به عللی که یکی از آن این مقامات شوقی افندی است شروع شده و اگر علی ذکره السلام تا صد سال بعد از خودش امرش دوام کرد بنده را گمان است که این علی ذکره السلام که نامش شوقی افندی است تا پنجاه سال نمیکشد که انقراض امر بهائی را در خود و اولاد خود به سبب همین اعمال و عقائد امروزه خود و اتباع و اقاربش متصدی
شده و خواهد شد و اگر نشد باید گفت دنیا سیر قهقرائی دارد و ترقی عقول مطلقا دروغ بلکه معکوس است زیرا من بر آنچه مینویسم چنان یقین دارم که اگر تمام اهل عالم به این آستان سجده کنند بنده جز به علت اوهام و نقص افهام به چیز دیگر قائل نخواهم شد. اما قصه امام فخر رازی این است که در عصر ذکره السلام بعضی از اتباع او امام فخر رازی را به خود نسبت داده در میان مردم شایع کردند که فخر رازی به عقیدهی اسمعیلیه داخل شده (مثل بهائیان که هر وزیر و دبیر و فاضل نحریری را که میبینند متنفذ است او را به خود نسبت میدهند اگر چه به غمز و لمز و اشاره و رمز باشد) باری چون امام فخر رازی آن سخن را باز شنید از کثرت تغیر به منبر بر آمده طعن و لعن بر اسمعیلیان آغاز کرد لهذا علی ذکره السلام یکی از فدائیان خود را فرستاد تا مدت هفت ماه در ری با فخر رازی معاشرت کرده پس از هفت ماه مجال یافته در خانه بر او حمله برده بر سینهاش نشست ولی او را نکشت زیرا اجازه نداشت بلکه مأمور تهدید بود بالاخره بعد از گفتگوی بسیار قسم یاد کرد که دیگر بر منبر بد نگوید و آن فدائی گفت که مولانا به شما سلام رسانیده و گفته است ما از سخنان عوام که بیدلیل حرفی بگویند اندیشهی نداریم ولی از کلام امثال شما در پرهیزیم و ناگزیر از آنیم که شما را علاج کنیم یا به سیم و زر و یا به خنجر فولاد پس دست برد در کیسهی خود و سیصد و شصت مثقال طلا، از جیب بیرون آورده به امام فخر رازی داد و گفت هر ساله این مبلغ از دیوان اعلی به شما خواهد رسید و تا مدتی بر حسب قرار داد آن مبلغ را توسط رئیس ابوالفضل به امام میرسانیدند و به این سبب امام ثروتمند شد و روزی یکی از تلامذهاش گفت که چرا شما لحن خود را در حق اسمعیلیه تغییر دادهاید امام خندیده گفت زیرا برهان قاطع از آنها دیدهام. خلاصه بعد از علی ذکره السلام پسرش جلالالدین حسن ولیعهد شد ولی مذهب پدر را ترک کرده مسلمان شد و کتب پدر و اجداد خود را بسوخت و یازده سال به پاکی و آزادگی سلطنت کرد «تا ببینیم رجعت این قضیه کی میشود» اما پسرش علاءالدین تجدید مطلع نمود و بعد از آنکه به مقر سلطنت نشست شیوهی اجداد خود را در الحاد پیشه کرد زیرا آنها که از فسق و فجور لذتی برده بودند به ترک این مذهب مایل نبودند و در فکر علاءالدین که طفل
بود تصرف کردند و شیوهی دیرینه را تازه نمودند – راستی مناسب است در اینجا بگویم یک وقتی خودم از عبدالبهاء شنیدم گفت اگر ما بخواهیم این آئین را ترک کنیم آیا احباب راضی میشوند؟ بعد اندک تأملی کرده گفت باب دست از ما بردارید حرفی زدیم نزده باشیم والله شوخی کردیم آخر ولمان کنید باز تأملی کرده گفت والله رها نمیکنند اگر ما رها کنیم احباب رها نمیکنند زیرا هر کدامشان مقصدی دارند (بعد از ده سال حال مصداق کلمهی او را میبینم که حتی شوقی افندی میل ندارد در حیفا بماند و ریاست مذهبی داشته باشد ولی بابیهائی که لذت بردهاند ابدا دست بردار نیستند) علاءالدین پس از چندی مخبط شد زیرا فصد بیجائی بدون اجازهی طبیب کرده خون بسیار گرفت و مرض دماغی پیدا کرد و از طرفی جنون خمری حاصل کرده آخر هم در حالت مستی بود که به تحریک پسرش رکنالدین از دست حسن مازندرانی کشته شد و شمسالدین ایوب طاووس در مرثیهاش به طور مطایبه گفته است.
چون به وقت قبض روحش یافت عزرائیل دست
برد سوی قمطریران تا خمارش بشکند
کاسه داران جهنم آمدندش پیش باز
تا نشاط دوست کامی در کنارش بشکند
بعد از جلوس رکنالدین ستارهی نکبتشان طلوع کرده به ترتیب مفصلی که در تواریخ درج است دورهی سیاسی این سلسله از دست هلاکوخان به انتها رسید و رکنالدین آخرین سلطان اسمعیلیه است که بعد از تسلیم در دست هلاکوخان تمام قلاعش به قدرت آن سلطان مقتدر مسخر و مدمر گشت. از این جمله که ذکر شد معلوم توان داشت که اگر فقط داعیهی مهدویت دلیل حجة باشد داعیهی ابوالقاسم مهدی محمد بن عبدالله که قبلا ذکر شد مقدم است بر داعیهی باب و بهاء و اگر تطابق با اخبار و آیات حجة باشد گفتیم که آنها هم عینا مثل بابیها و بهائیها اخبار و آیات متشابههای را گرفته با ظهور مهدی مذکور تطبیق دادهاند و شاید در بعضی مواقع استدلال آنها کمتر مستهجن باشد زیرا استدلال بهائیان به طوری که خودم مدتها حلاج آن بودهام به قدری مستهجن و مهوع است که از وصف خارج است مثلا نصف از لوح فاطمه را ساقط کردن و به نصف دیگرش استدلال نمودن امری غریب است
یا عدد فلان اسم و فلان سنه را با فلان کلمه مطابق کردن یک امر عادی است که در هر موضوع ممکن است و این صنعت شعری است و رویه معمی گویان نه چیز دیگر و بالاخره این طریقه از اسمعیلیه گرفته شده است و چون آنها مقدمند پس آنها حقند و در هر حال وجود آن طایقه مبطل داعیهی باب و بهاء است.