بسیار پیش آمده است که در شهری یا در دهی میان دو نفر بر سر یک کار کوچک جنگی در گرفته و یکی از اینها در زد و خورد سرش شکسته
بیدرنگ نزد او رفته و عکسی از او برداشته و در روزنامههای جهان پخش کرده که ای مردم! بر ستمدیدگی ما دلسوزی کنید و ببینید چگونه در برابر یک کار کوچک، یک مسلمان سر یک بهائی را میشکند سپس میگویند این که چیزی نیست در فلان شهر در نیمهی شب به خانهی یکی از هم کیشان ما ریختند و همه را از زن و مرد کشتند و یک تن را به جا نگذاشتند هر چند کودک شیرخواری بود، باور نمیکنید این هم عکس آنها. آن وقت یک عکس درست میکنند که سه چهار نفر زن و مرد لخت بر روی زمین افتاده و یک سر بریده کودک هم در دست یک نفر است که نشان بیننده میدهد!! این عکس را به همه روزنامههای جهان میدهند و چاپ میکنند و آبروی کشوری را میریزند که صد گونه سود از آنجا میبرند. و هزار جور نادرستی میکنند. اکنون از اینها بپرسید که اگر این سخنهای شما درست است و آن کارها را براستی مردم دربارهی شما کردهاند (با آنکه چنین نیست) و شما در پاداش آبروی یک کشوری را بردهاید پس چرا خودتان به آنهائی که پس از شناختن شما دیگر نمیخواهند با شما باشند و تنها دل خوش کردند که دیگر کاری به کارتان نداشته باشند این گونه ستم و بیداد میکنید؟ من نمیخواهم هر سخنی را بگویم ولی بدانید که اینها پس از آنکه پدر مرا در زندگی هر گونه رنج دادند و او از ترس دم نزد و نگذاشتند مرا ببیند اکنون که در گورستان خفته است نمیگذارند من بر سر خاکش بروم و از خدا دربارهاش خواهش آمرزش کنم هر چند میدانم او آمرزیده است زیرا او مایه و انگیزهی نوشتن این سخنان است که مردم را بیدار و آگاه میکند.
باری آن داستانها را به هر سوی جهان مینوشتند و میپراکندند و هیاهو به راه میانداختند که آبروی مردم کشوری را میبردند. چنانکه بارها از این کارها کردهاند.
اینها با دستهای نهانی آشوبها به پا میکنند و کارهای زشت مینمایند و مردم ساده را برمیانگیزند تا شورشی به راه بیندازند آنگاه به بیگانگان بگویند: ببیند این مسلمانان با ما چه میکنند ما در این کشور از دست اینها روز خوش و آسایش نداریم ای سروران جهان به داد ما برسید و به فرمانروایان ما بگوئید مگر ما نباید آزادانه زندگی کنیم چرا جلوی ستمکاران و نادانان را نمیگیرند. آنهائی هم که از فریب و دستان اینها برکنارند گمان میکنند که سخنان اینها راست است دیگر از کلمهی اینها آگهی ندارند.
هر چند هبائیان زور و نیروئی ندارند ولی چون در بدسگالی یک روش دارند از ندانستگی مردم بهرهور میشوند مانند این داستان که گفتهاند:
صد تن بازرگان از شهر ری به کاشان به راه افتادند و در اندیشهی یکدیگر نبودند سه تن از راهزنان برای یغمای دارائی آنها از پی آنان سایه مانند روان شدند در شب تاریک که این گروه در کنار چشمهای فرودآمدند و بار انداختند آنها با هم در کمین بودند و به این دسته تیراندازی کردند چند تن زخمی شدند و دیگران در اندیشهی جان خود افتادند و پریشان گشتند و پا به گریز گذاشتند دزدان هم از این کار سود جوئی کرده
هر چه از کالای آنها بدستشان آمد بردند آن روز که به شهر خود رسیدند و گزارش خود را به سالار شهر دادند او گفت: چگونه سه نفر بر شما صد نفر چیره شدند؟ گفتند: ما صد نفر بودیم تنها آنها سه نفر بودند همراه، ما هر چه میزدیم به گل میخورد آنها هر چه میزدند به دل میخورد. همچنین است داستان این هبائیان. اینها از سادگی و ندانستگی هممیهنان ما صد گونه برمیخورند و سرانجام ما را در دیدهی بیگانگان خوار و بیارزش میکنند و چون از سازمانهای جهانی دادخواهی میکنند و داوری میخواهند بزرگان کشور ما در پاسخ فرومیمانند ولی اگر از آگاهان جویا شوند آنها میگویند: این گروه از مردم دیگر بیشتر از این آب و خاک سود میبرند و به نیرنگهای گوناگون در سازمانهای کشور، خود و کسان خود را در می آورند ولی اندک دلبستگی به این کشور ندارند اینها در درون خود سازمانها در برابر سازمانهای کشوری فراهم کردهاند که مایهی شگفتی است به نام «لجنهی اصلاح» سازمان دادگستری دارند. به نام «محفل روحانی» سازمان فرمانروائی دارند و سازمانهای دیگر دارند که نمیگذارند کارشان به سازمانهای کشور برسد تا آنجا که برگ شناسنامهی جداگانه برای خود چاپ کردهاند و از هر راهی میکوشند تا مردم را بترسانند و بر همه چیز آنها دست بیابند و چیره شوند.
شوقی در ایران پا به جهان نگذاشته و هیچگونه دلبستگی به این کشور ندارد از کجا این همه خانه و زمین به دست آورده که باید به دستور او دستهای فریفتار گروهی نادان را یا بفریبند یا بترسانند تا دارائی خود را به شوقی
بخشند. من اگر بگویم چگونه دارائی پارهای از مردمان را به دست خود گرفته و زن و فرزندانشان را بیچاره و بینوا کردهاند در شگفت میشوید!! از چندین سال پیش هر روز به بهانهای فرمان فروش خانه و زمینها را میدهد و پول آن را میخواهد برای نمونه یکی دو از آن نامهها را برای شما میآورم:
نامهی رویه برابر را پدر شوقی میرزا هادی نوشته و پس از چندی چنانکه گفتم راندهی درگاه فرزند شد و با خواری میزیست (این روزها نامهای از فلسطین به دستم رسید که او درگذشت بیآنکه فرزندش بر سر گورش بیاید) و خود شوقی نامهی بالا را به حاجی امین مینویسد: هر دو این نامهها به خط علی اکبر روحانی است که از روزگار عبدالبها نامهها را مینوشت، نخست عکس برداری میکرد و پس از آن مانند چاپ سنگی صدها برگ از آن را میان بهائیان پخش میکرد و برای خوش خطی دبیر محفل روحانی نیز بود.
در کتاب صبحی گزارش کار و زندگی حاجی امین را نوشتهام بد نیست بخوانید و این مرد را بشناسید و بدانید که به راستی به اندازهی یک سر سوزن دلسوزی برای کسی نداشت. کارش این بود که تا میتواند مردم را لخت کند و پولشان را بگیرد و به بالا بفرستند. مرد پرهیزکار و پاکدامن نیز نبود. سراپا هوس بود، هر زنی که شوهرش میمرد بیدرنگ خود را به او میرسانید و از او کام میخواست و پایان بدی در زندگی داشت، ماهها گرفتار بستر بود و بدنش زخمی و ریشمند شد تا درگذشت و جای خود را به حاجی غلامرضا داد که او را امین امین میگفتند، او نیز چند سال از این و آن گدائی کرد و برای شوقی فرستاد ولی مانند حاجی امین در این کار توانا نبود. او فرزند یکی از بازرگانان بنام اصفهان بود و در جوانی خوشگذران بود جز زن نخست خود که خویشاوندش بود و از او پسری به نام محسن داشت «صیغهی» یکی از سران را هم پس از خودش گرفت و از او هم چند پسر و دختر بهم زد و آن زن در آن خانه با ناز و کرشمه چنان خود را جا کرد که زن نخست را بیرون کرد و محسن در زیردست زن پدر افتاد و سختیها کشید و پس از مرگ حاجی غلامرضا برادر دامادش که سرلشکر بود با یکی دو تن سپاهی به خانهی آن درگذشته رفت و زر و خواستهی او را در چنگ گرفت. بعد از حاجی غلامرضا، ولی الله و رقاء جانشین او شد و پولهائی از بهائیان میگرفت و برای شوقی میفرستاد و زمین و خانهی بسیاری را به چنگ آورد و از سوی شوقی بنام خود کرد، او
هم همین دو سه روزه درگذشت و نمیدانم که دیگر این کار را بر گردن که خواهند گذاشت؟
برگردیم بر سر سخن خود. شما گمان میکنید اگر این کارهائی که اینها اکنون در این کشور میکنند در کشور دیگر میکردند فرمانروایان آنجا به آنها آزادی میدادند؟ اگر در امریکا گروهی پیدا شوند که در میان خود در برابر سازمانهای کشور سازمانهای جداگانه درست کنند و باج بگیرند و بنام مردی که آنجائی نیست و آن خاک را ندیده و هرگز دلبستگی به آنجا ندارد با نیرنگ و دستان دارائی پارهای از مردم را از چنگشان در آرند و فرمان نفله کردن دشمنان نیرومند خود را بدهند، آن مرد هم با کمال بیشرمی بزرگان آن سرزمین را به باد ناسزا بگیرد و هر یک را پاینام زشتی بدهد و پناه به خدا جرج واشنگتن را در «اسفل السافلین» بداند و با ناجوانمردی صد گونه ستم و گزند به مردم برساند و جلو آزادی همه را بگیرد پیروان این چنین مردی را آزاد میگذارند که هر کاری میخواهند بکنند؟!! هرگز.
من نمیخواهم بیش از این در این بارهها سخن گویم این اندازه هم که گفتم یکی از هزار و اندکی از بسیار بود ولی میخواهم بدانید و آگاه باشید که هبائیان بودشان برای این کشور و همهی مردم جهان تا روزی که دارای این اندیشهها هستند زیان آور است. و چون من با هیچکس و دستهای دشمنی ندارم و بسیاری از این گروه را فریب خورده میدانم کوشش میکنم که بیدار شوند و آگاه گردند و از هیچکس پیروی کورکورانه نکنند زیرا جز زیان و آسیب چیز دیگر ندارد، نمیدانید
چه کسان و بیچارگانی را این مرد خودکام از میان برده و به زندگیشان پایان داده. اگر بخواهم یک یک را بگویم باید برگها سیاه کرد! برای نمونه یکی را بشنوید: در سال گذشته که دستور داده بود کسی از پیروانش به امریکا نرود، دوشیزهای به نام نیره متحدین از سوی «اصل 4»روانهی امریکا شد چون از او دستور نگرفته بود فرمان داد که بیدریغ آزارش رسانند و با دستهائی که دارند زندگی را بر او تنگ سازند خویشاوندانش را هم از نامهنگاری با او بازدارند، آن دختر چون دید در برابر این همه بیداد و ستم یارای ایستادگی ندارد به ناچار خود را کشت. یکی دیگر از آنان که نامش را نمیبرم او را هم به اندازهای آزار رساندند که نتوانست در بیرون کشور بماند برگشت، پیش از برگشتنش پدر و مادرش را چنان ترساندند که با دلبستگی که به فرزند خود داشتند از ترس او را نپذیرفتند و چمدانش بیرون در گذاشتند.
از این گونه کارها بسیار کردهاند که اگر بزرگان جهان و آنهائی که گوش به داد خواهی مردم ستمدیده میدهند بدانند، از این مرد و پیروانش بازجوئی میکنند و آنها را در این نابکاریها آزاد نمیگذارند و به آنها هنگام نمیدهند که از بیآگهی مردمان بهرهگیری کنند.
بایسته بود که دربارهی شوقی و پیروانش بیشتر سخن بگویم ولی از آن چشم میپوشم و بسنده میکنم به چند رج از نامهای که یکی از خویشاوندان نزدیکش دربارهی او در پاسخ چند پرسشی که کرده بودم نوشته است. عکس آن نوشته را از چشمتان میگذرانم و با آنکه از من خواهش کرده که این سخنان را آشکار نکنم ولی چون بایسته میدانم،
گوش به فرمان او ندادم. این را هم بگویم که بسیاری سخنها و رازها دربارهی او نزدیکترین خویشاوندانش به من نوشتهاند و مرا سوگند دادهاند که آنها را در جائی بازگو نکنم از آنها چشم میپوشم، اینک در این چند رج باریک بین شوید و خودتان داوری کنید و دیگر دربارهی این مرد چیزی از من نشنوید. تنها افسوس من این است که چرا دستهای که از مهر و دوستی و پرتو ایزدی و یک زبانی و یکرنگی و آزادگی دورند و آلودهی پستیها هستند مایهی آن شدند که مرا رنجاندند و از پدر مهر پرور جدا کردند و دل شکسته و آزردهام ساختند تا من امروز ناچار شوم که این سخنان را بنویسم و شرمندهی روان کسانی باشم که روزگاری با ایشان به خوشی و شادمانی و پاک دلی به سر بردهام و نان و نمک خوردهام. اینجانب از یزدان پاک پوزش میخواهم و خواهش آمرزش دارم و میگویم: «تو ای آفرینندهی ماه و تیر به بادافره
این گناهم مگیر«. ای کاش مرا آزاد میگذاشتند تا سرگذشتهای شیرین از آنچه در شهرها و کشورها دیدهام مینوشتم و گزارش دلتنگی و گرفتاری خود را از دست ناکسان به دست دوستان نمیدادم.
این را هم بدانید این گروه که با من دشمنی کردند و برای گزند و آزار و بدنامی و از میان بردن من به هر دست آویزی چنگ زدند چون آن دستی که بالای دستهاست نگهبان من بود آنها کاری از پیش نبردند و وارون آنچه میخواستند پدید شد.
»بجنبد اگر تیغ گیتی ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای.«
با کوششی که در غلط گیری آموذههای این دفتر داشتم باز چند جا غلطهائی به جا ماند که مایهی دلتنگی من شد که یکی از آن در رویهی 169 در زیر عکس و در نام عبدالبها بود و واژه را درست نچیده بودند به چشم من هم نخورد تا آن را درست کنم. ولی شگفت اینجاست که چون سخن بر سر پیروان شوقی به میان آمد خود به خود از زبان خامه به جای بهائی هبائی روان شد و گمان میکنم این دستور از جهان پنهان رسید زیرا در میان دستههای گوناگون این گروه جز پیروان شوقی مردم پاک و بیآلایش و دانشی و آگاه بسیارند، دریغ بود همه را به این نام بنامم از این رو چنانکه از پیش هم نام هبائی به این گروه دادهاند آنها که در پی شوقی افتاده و بی چون و چرا سخنان او را پذیرفته و از مهر و دوستی و دانش و خرد دورند هبائی نام دارند و دیگران بهائی که دستههای دیگر این کیش هستند و همه با هم بستگی دارند با آنکه در رای و اندیشه از هم جدا هستند.