جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

درباره کاظم زاده ایرانشهر

زمان مطالعه: 6 دقیقه

من شوقی را چندان بزهکار نمی‏دانم زیرا او در آغوش ناز پرورش یافته و سختی و تلخی روزگار نکشیده از کودکی لوس و ننر بار آمده و مایه‏ی آموزش و پرورش نیدوخته و چون کم و کاستی در بودش دارد نمی‏تواند با مردم مهربان باشد و از روی نهاد و سرشت پاکیزه رفتار کند. اگر من به جای او بودم در هشت ماه از سال که برای گردش به سویش می‏رفتم در آنجا به پیشگاه دانشمند یگانه و استاد فرزانه پزشک جان و روان کاظم زاده ایرانشهر می‏رسیدم با فروتنی از او درمان هر گونه نارسائی و نادانی می‏خواستم و دستور او را بکار می‏بستم.

فرزندان من بگفته‏ی خداوندگار محمد بلخی خراسانی:

»این زمان جان دامنم برتافته است‏

بوی پیراهان یوسف یافته است«

رادمردی را که از او نام بردم دارای دفترها و نوشته‏هائیست که خواندن آن بر شما بایسته است بویژه دفترهای راه نو و رهبر نژاد نو و «اصول اساسی فن تربیت» و «اصول اساسی روانشناسی» اکنون که من سرگرم نوشتن این برگها هستم ترجمانی دفتر گفتگوهای کنفسیوس از آن رادمرد که امسال در تهران چاپ و پخش شده در نزد من است گاهی آن را می‏خوانم و بهره‏ها می‏برم.

باری این مرد دبستان شناسائی درونی و انجمن‏های دانشی و ورزش اندیشه و رای دارد که هر هفته یکبار پرتو جویان در آنجا می‏آیند

و یکی دو سو بکار شنیدن و گفتگوی آنچه شایسته و بایسته است می‏پردازند و آدمی را به خوی پسندیده و روش نیکو می‏رساند. او می‏گوید «جوانان و دیگر مردم ایران نباید گمان کنند که روزگار درویشی و صوفی گری سپری شده و کارهائی که من می‏کنم و گامهائی که در این راه برمی‏دارم به درد میهن نمی‏خورد و کمکی به ایران امروز نمی‏کند«.

کار بزرگ این مرد بخش کردن اندیشه‏های دانشی و دینی ایران و مسلمانی و شاهکارهای دانشمندان این مرز و بوم است به پیشرفت اندیشه‏های جهانیان.

و چنانکه گفتم این آزاد مردان جز خوشبختی مردمان و پرورش جوانان کامه و آرزوئی ندارند و هر کس که در این راه گامی بردارد شادمان می‏شوند و با او همراهی می‏کنند. اینها چون دیگران نیستند که به نام کیش و آئین مردم را بفریبند و جز فروتنی و چاپلوسی چشم داشتی از پیروان نداشته باشند. چون نیرنگ سازان نمی‏گویند: تنها راه رستگاری را ما نشان می‏دهیم و جز ماکس را بدان بارگاه راهی نیست همه نیروهای درونی و برونی و دانش‏های گوناگون و نشانه‏های پدیده‏ی در جهان دربسته و سربسته در چنگ ماست و دیگر کسی را بهره‏ای از آن نیست پس مردم دندنشان نرم شود هر چه ما می‏گوئیم بشنوند و چشم بسته دنبال ما بیایند، این فریفتاران که سردسته‏ی آنها رهبر هبائیان است گمان کرده‏اند که دستگاه پرورش جان و روان و دبیرستان آموزش نهادی مردمان دکان داد و ستد بازرگانان است که با هیاهو و سخنان دلفریب

و افسون گری کالای ناسره خود را به مردم ساده بار کنند و خوش باشند که خریدارانشان بسیارند و اگر کسی دریافت که این دکاندار فریفتار است به او ناسزا گویند و مردم را به دشمنی با او وادارند.

دکان پرورش درونی دستگاه دیگر است این دکاندار آرزوئی ندارد جز آنکه مردم براستی و درستی برسند برای پرورش مردم هر گونه اندیشه‏های نکو می‏آورند و اگر کسی در این راه نافرمانی کرد به او ناسزا نمی‏گویند و مردم را به دشمنی با او وا نمی‏دارند و از در نمی‏رانند بیشتر دلسوزی می‏کنند تا او را به راه بیارند در این باره خداوندگار جلال الدین محمد بلخی خراسانی می‏گوید:

گوسفندی از کلیم الله گریخت‏

پای موسی آبله شد نعل ریخت‏

در پی او تا به شب در جستجو

وان رمه غایب شده از چشم او

گوسفند از ماندگی شد سست و ماند

پس کلیم الله گرد از وی فشاند

کف همی مالید بر پشت و سرش‏

می‏نوازش کرد همچون مادرش‏

نیم ذره تیرگی و خشم نی‏

غیر مهر و رحم و آب چشم نی‏

گفت گیرم با منت رحمی نبود

طبع تو بر خود چرا استم نمود

با ملایک گفت یزدان آن زمان‏

که نبوت را همی زیبد نلان‏

سنجه‏ی آنها کارهای پسندیده و نیکخواهی است نه فروتنی و کرنش و زبان بازی.

شگفت اینجاست کسی را از در می‏راند و مردم را به دشمنی با او می‏خواند که کورکورانه پیروی او را نمی‏کند و گر نه مردم نادرست و ناپاک‏

را نمی‏راند و به آنها آفرین هم می‏گوید. خوب گوش کنید: برای شما گفتم چه کسانی را برای چه گناهی راند یکی را برای رفت و آمد و آمیزش با آنها که به او گروشی ندارند، یکی را برای آنکه بی‏دستور او بجائی رفته، یکی را برای اینکه زر و خواسته‏ی خود را به او نداده، یکی را برای اینکه خانه و زمین خود را به او واگذار ننموده، ولی با بزه کاران و نیرنگ بازان کاری ندارد. در همین شهر تهران بزه‏هائی از هبائیان سر زد که از هیچ بی‏آرزمی سر نزد و سزایشان زندان همیشگی است و چون برای شوقی نوشتند بر وی خود نیاورد، دو سه سال پیش در روزنامه‏ها خواندید که مردی فرزندان مردم را می‏دزدید و بدست آویزهای گوناگون از کسان آنها پول می‏گرفت و کودک را باز پس می‏داد. این مرد هبائی بود و بسیار گروش نشان می‏داد و نامش بدیع الله طراز بود.

این سر گفتار گزارش کار آن دزد کودکان است در روزنامه‏ی آسیای جوان 4 شنبه 2 بهمن ماه 1330 – سال دوم شماره‏ی 23 – شماره‏ی پیاپی 75.

اعتراف بدیع الله طراز دزد کودکان‏

دزد کودکان گفت من چون 50 هزار تومان قرض داشتم بچه‏های مردم را می‏دزدیدم – حکیم زاده به آگاهی شکایت کرده بود که اطفالم را ربوده‏اند اما از ترس به همه می‏گفت که من به هیچ جا شکایت نکرده‏ام او در موقع مقرر هزار تومان در یک چمدان گذاشت و به تپه‏های الهیه برد و نوشت محض رضای خدا اطفال مرا آزاد کنید. اگر خود آن گفتار را برایتان بنویسم درشگفت خواهید شد که چگونه به گناه خود خستو شده.

یکی از اینها هم که در بنگاه تلفن «رئیس حسابداری» بود و نامش نعمت هدایت، صد و شصت هزار تومان پول دزدید و چنانکه شنیده‏ام اکنون در زندان است. یکی از نیرنگهای اینها این است که برای دغل بازی و دزدی و کارهای زشت، دیگر، نام خانواده‏هائی را به روی خود می‏گذارند که در

نزد مردم گرامی و ارجمندند همین مرد، که نام خانوادگیش هدایت است هیچ بستگی با خاندان بزرگوار هدایت ندارد و شایسته است که بزرگان این خانواده پافشاری کنند تا اینها نام خود را دگرگون کنند.

یکی از مبلغان این طایفه آشچی نام به یکی از خانم‏های بهائی «کتاب اقدس» که نوشته و دستورهای بهاست می‏آموخت. رفته رفته پا از جاده‏ی پاکی بیرون گذاشت و زن بیچاره را فریب داد و شیفتگی نمود و گفت: فرموده‏اند «رفع القلم» (در این روز به پای کسی چیزی نمی‏نویسند(. آرزویش این بود که با او یار و همخواب شود. روزها این چنین بودند تا روزی که شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در یک بستر دید هیاهو و داد و فریاد براه انداخت، کار به محفل روحانی کشید بیچاره زن در نزد همسایگان رسوا شد و چون تاب نیاورد خود کشی کرد و پرونده‏ی آنها در محفل روحانی است. از اینگونه کارها بسیار شد که من برای نگهداری آبروی مردم و امید آنکه بتوانم آنها را براه راست بخوانم یک یک را نمی‏گویم ولی این را می‏گویم که هیچکس از این بد کاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقی نگشتند.

کسانیکه گرفتار خشم شوقی شدند یک مشت مردم دانشمند بودند که در برابر سخن‏های نارسا و فرمانهای نادرست او خاموش ماندند و آفرین نگفتند و یا زیر بار زورگوئی او نرفتند.

خوب گوش فرادهید: آن مرد بچه دزد، آن ناکس تاراج گر، آن مبلغ ناپاک، آن آموزگار بدکار، آن آدم کش بد نهاد و صدها نابکاران و بزهکاران دیگر، رانده نشدند ولی جوانمردانی دانشمند چنانکه‏

گفتم به بهانه‏های پوچ و خرده‏گیریهای نابجا به فرمان شوقی از میدان خانواده‏ی خود به در رفتند و پدر و مادر را گرفتار اندوه کردند.

در میان پزشکان جوان، دانشمندی است که در فن کرت پزشکی به ویژه در کار دل بی‏مانند است و به تازگی از آن سر جهان به ایران آمده و با دلبستگی بسیار سرگرم کار شده و تاکنون چند نفر را از مرگ رهائی داده و یکی دو کار پزشکی کرده که استادان فن بر او آفرین گفته‏اند و با آنکه بسیاری بر او رشک برده‏اند نتوانسته‏اند از کار دلسردش کنند. این جوان از یکی از خاندانهای بهائی بیرون آمده و پدر و نیایش هر دو در این کیش بودند ولی اکنون از هبائیان رانده شده، پدر و دیگر خویشاوندان با او آمیزشی ندارند و او را دشمن می‏دارند با آنکه با چشم می‏بینند که چگونه برای تندرستی مردم و بیماران کار می‏کند و شب و روز در اندیشه‏ی همه است. گزارشی از کار او در یکی از روزنامه‏های هفتگی بود و امیدوارم که با خوی ستوده و رفتار نکو که با دانش و هنر خود پیوست داده کار او و یاد او چون نامش جهانگیر گردد.

فرزندان من با شماست که در این پیش آمدها داوری کنید آیا اینگونه دانشمندان را باید از دستگاه راند؟ یا آن بدکاران را؟ این را هم بگویم که سردسته‏ی این خانواده که پیرمردی بود مبلغ و دستار سبز بر سر می‏نهاد و چند زن گرفته و پس از مرگش زنی جوان و تا اندازه‏ای زیبا از خود گذاشت، یکی از جهودان بهائی با آن زن بستگی پیدا کرد و پیوسته می‏شد و پسرهای او مانند دیگران دریافته بودند ولی چیزی به مادر خود نمی‏گفتند چون کار دل بود… کسی از این خاندان آن زن را از خود

نراند برای اینکه نام شوقی را گرامی می‏داشت، هر چند بد کار و هوسران بود به زبان دم از شوقی می‏زد ولی این پزشک بزرگوار را راندند برای اینکه می‏گفت: پیروی کور کورانه از هیچکس نباید کرد و باید به رفتار نیک و کردار پسندیده پرداخت.