من شوقی را چندان بزهکار نمیدانم زیرا او در آغوش ناز پرورش یافته و سختی و تلخی روزگار نکشیده از کودکی لوس و ننر بار آمده و مایهی آموزش و پرورش نیدوخته و چون کم و کاستی در بودش دارد نمیتواند با مردم مهربان باشد و از روی نهاد و سرشت پاکیزه رفتار کند. اگر من به جای او بودم در هشت ماه از سال که برای گردش به سویش میرفتم در آنجا به پیشگاه دانشمند یگانه و استاد فرزانه پزشک جان و روان کاظم زاده ایرانشهر میرسیدم با فروتنی از او درمان هر گونه نارسائی و نادانی میخواستم و دستور او را بکار میبستم.
فرزندان من بگفتهی خداوندگار محمد بلخی خراسانی:
»این زمان جان دامنم برتافته است
بوی پیراهان یوسف یافته است«
رادمردی را که از او نام بردم دارای دفترها و نوشتههائیست که خواندن آن بر شما بایسته است بویژه دفترهای راه نو و رهبر نژاد نو و «اصول اساسی فن تربیت» و «اصول اساسی روانشناسی» اکنون که من سرگرم نوشتن این برگها هستم ترجمانی دفتر گفتگوهای کنفسیوس از آن رادمرد که امسال در تهران چاپ و پخش شده در نزد من است گاهی آن را میخوانم و بهرهها میبرم.
باری این مرد دبستان شناسائی درونی و انجمنهای دانشی و ورزش اندیشه و رای دارد که هر هفته یکبار پرتو جویان در آنجا میآیند
و یکی دو سو بکار شنیدن و گفتگوی آنچه شایسته و بایسته است میپردازند و آدمی را به خوی پسندیده و روش نیکو میرساند. او میگوید «جوانان و دیگر مردم ایران نباید گمان کنند که روزگار درویشی و صوفی گری سپری شده و کارهائی که من میکنم و گامهائی که در این راه برمیدارم به درد میهن نمیخورد و کمکی به ایران امروز نمیکند«.
کار بزرگ این مرد بخش کردن اندیشههای دانشی و دینی ایران و مسلمانی و شاهکارهای دانشمندان این مرز و بوم است به پیشرفت اندیشههای جهانیان.
و چنانکه گفتم این آزاد مردان جز خوشبختی مردمان و پرورش جوانان کامه و آرزوئی ندارند و هر کس که در این راه گامی بردارد شادمان میشوند و با او همراهی میکنند. اینها چون دیگران نیستند که به نام کیش و آئین مردم را بفریبند و جز فروتنی و چاپلوسی چشم داشتی از پیروان نداشته باشند. چون نیرنگ سازان نمیگویند: تنها راه رستگاری را ما نشان میدهیم و جز ماکس را بدان بارگاه راهی نیست همه نیروهای درونی و برونی و دانشهای گوناگون و نشانههای پدیدهی در جهان دربسته و سربسته در چنگ ماست و دیگر کسی را بهرهای از آن نیست پس مردم دندنشان نرم شود هر چه ما میگوئیم بشنوند و چشم بسته دنبال ما بیایند، این فریفتاران که سردستهی آنها رهبر هبائیان است گمان کردهاند که دستگاه پرورش جان و روان و دبیرستان آموزش نهادی مردمان دکان داد و ستد بازرگانان است که با هیاهو و سخنان دلفریب
و افسون گری کالای ناسره خود را به مردم ساده بار کنند و خوش باشند که خریدارانشان بسیارند و اگر کسی دریافت که این دکاندار فریفتار است به او ناسزا گویند و مردم را به دشمنی با او وادارند.
دکان پرورش درونی دستگاه دیگر است این دکاندار آرزوئی ندارد جز آنکه مردم براستی و درستی برسند برای پرورش مردم هر گونه اندیشههای نکو میآورند و اگر کسی در این راه نافرمانی کرد به او ناسزا نمیگویند و مردم را به دشمنی با او وا نمیدارند و از در نمیرانند بیشتر دلسوزی میکنند تا او را به راه بیارند در این باره خداوندگار جلال الدین محمد بلخی خراسانی میگوید:
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جستجو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همی مالید بر پشت و سرش
مینوازش کرد همچون مادرش
نیم ذره تیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم با منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را همی زیبد نلان
سنجهی آنها کارهای پسندیده و نیکخواهی است نه فروتنی و کرنش و زبان بازی.
شگفت اینجاست کسی را از در میراند و مردم را به دشمنی با او میخواند که کورکورانه پیروی او را نمیکند و گر نه مردم نادرست و ناپاک
را نمیراند و به آنها آفرین هم میگوید. خوب گوش کنید: برای شما گفتم چه کسانی را برای چه گناهی راند یکی را برای رفت و آمد و آمیزش با آنها که به او گروشی ندارند، یکی را برای آنکه بیدستور او بجائی رفته، یکی را برای اینکه زر و خواستهی خود را به او نداده، یکی را برای اینکه خانه و زمین خود را به او واگذار ننموده، ولی با بزه کاران و نیرنگ بازان کاری ندارد. در همین شهر تهران بزههائی از هبائیان سر زد که از هیچ بیآرزمی سر نزد و سزایشان زندان همیشگی است و چون برای شوقی نوشتند بر وی خود نیاورد، دو سه سال پیش در روزنامهها خواندید که مردی فرزندان مردم را میدزدید و بدست آویزهای گوناگون از کسان آنها پول میگرفت و کودک را باز پس میداد. این مرد هبائی بود و بسیار گروش نشان میداد و نامش بدیع الله طراز بود.
این سر گفتار گزارش کار آن دزد کودکان است در روزنامهی آسیای جوان 4 شنبه 2 بهمن ماه 1330 – سال دوم شمارهی 23 – شمارهی پیاپی 75.
اعتراف بدیع الله طراز دزد کودکان
دزد کودکان گفت من چون 50 هزار تومان قرض داشتم بچههای مردم را میدزدیدم – حکیم زاده به آگاهی شکایت کرده بود که اطفالم را ربودهاند اما از ترس به همه میگفت که من به هیچ جا شکایت نکردهام او در موقع مقرر هزار تومان در یک چمدان گذاشت و به تپههای الهیه برد و نوشت محض رضای خدا اطفال مرا آزاد کنید. اگر خود آن گفتار را برایتان بنویسم درشگفت خواهید شد که چگونه به گناه خود خستو شده.
یکی از اینها هم که در بنگاه تلفن «رئیس حسابداری» بود و نامش نعمت هدایت، صد و شصت هزار تومان پول دزدید و چنانکه شنیدهام اکنون در زندان است. یکی از نیرنگهای اینها این است که برای دغل بازی و دزدی و کارهای زشت، دیگر، نام خانوادههائی را به روی خود میگذارند که در
نزد مردم گرامی و ارجمندند همین مرد، که نام خانوادگیش هدایت است هیچ بستگی با خاندان بزرگوار هدایت ندارد و شایسته است که بزرگان این خانواده پافشاری کنند تا اینها نام خود را دگرگون کنند.
یکی از مبلغان این طایفه آشچی نام به یکی از خانمهای بهائی «کتاب اقدس» که نوشته و دستورهای بهاست میآموخت. رفته رفته پا از جادهی پاکی بیرون گذاشت و زن بیچاره را فریب داد و شیفتگی نمود و گفت: فرمودهاند «رفع القلم» (در این روز به پای کسی چیزی نمینویسند(. آرزویش این بود که با او یار و همخواب شود. روزها این چنین بودند تا روزی که شوهر ناگهان به خانه آمد و آن دو را در یک بستر دید هیاهو و داد و فریاد براه انداخت، کار به محفل روحانی کشید بیچاره زن در نزد همسایگان رسوا شد و چون تاب نیاورد خود کشی کرد و پروندهی آنها در محفل روحانی است. از اینگونه کارها بسیار شد که من برای نگهداری آبروی مردم و امید آنکه بتوانم آنها را براه راست بخوانم یک یک را نمیگویم ولی این را میگویم که هیچکس از این بد کاران رانده نشدند و گرفتار خشم شوقی نگشتند.
کسانیکه گرفتار خشم شوقی شدند یک مشت مردم دانشمند بودند که در برابر سخنهای نارسا و فرمانهای نادرست او خاموش ماندند و آفرین نگفتند و یا زیر بار زورگوئی او نرفتند.
خوب گوش فرادهید: آن مرد بچه دزد، آن ناکس تاراج گر، آن مبلغ ناپاک، آن آموزگار بدکار، آن آدم کش بد نهاد و صدها نابکاران و بزهکاران دیگر، رانده نشدند ولی جوانمردانی دانشمند چنانکه
گفتم به بهانههای پوچ و خردهگیریهای نابجا به فرمان شوقی از میدان خانوادهی خود به در رفتند و پدر و مادر را گرفتار اندوه کردند.
در میان پزشکان جوان، دانشمندی است که در فن کرت پزشکی به ویژه در کار دل بیمانند است و به تازگی از آن سر جهان به ایران آمده و با دلبستگی بسیار سرگرم کار شده و تاکنون چند نفر را از مرگ رهائی داده و یکی دو کار پزشکی کرده که استادان فن بر او آفرین گفتهاند و با آنکه بسیاری بر او رشک بردهاند نتوانستهاند از کار دلسردش کنند. این جوان از یکی از خاندانهای بهائی بیرون آمده و پدر و نیایش هر دو در این کیش بودند ولی اکنون از هبائیان رانده شده، پدر و دیگر خویشاوندان با او آمیزشی ندارند و او را دشمن میدارند با آنکه با چشم میبینند که چگونه برای تندرستی مردم و بیماران کار میکند و شب و روز در اندیشهی همه است. گزارشی از کار او در یکی از روزنامههای هفتگی بود و امیدوارم که با خوی ستوده و رفتار نکو که با دانش و هنر خود پیوست داده کار او و یاد او چون نامش جهانگیر گردد.
فرزندان من با شماست که در این پیش آمدها داوری کنید آیا اینگونه دانشمندان را باید از دستگاه راند؟ یا آن بدکاران را؟ این را هم بگویم که سردستهی این خانواده که پیرمردی بود مبلغ و دستار سبز بر سر مینهاد و چند زن گرفته و پس از مرگش زنی جوان و تا اندازهای زیبا از خود گذاشت، یکی از جهودان بهائی با آن زن بستگی پیدا کرد و پیوسته میشد و پسرهای او مانند دیگران دریافته بودند ولی چیزی به مادر خود نمیگفتند چون کار دل بود… کسی از این خاندان آن زن را از خود
نراند برای اینکه نام شوقی را گرامی میداشت، هر چند بد کار و هوسران بود به زبان دم از شوقی میزد ولی این پزشک بزرگوار را راندند برای اینکه میگفت: پیروی کور کورانه از هیچکس نباید کرد و باید به رفتار نیک و کردار پسندیده پرداخت.