جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستان جدائی من از بهائیان

زمان مطالعه: 10 دقیقه

بر سر سخن خود برگردیم چون در میان بهائیان پایگاهی بزرگ داشتم جوانان پر شور بهائی که از پیران، دل خوشی نداشتند و دنبال سخنان تازه و روش نو می‏گشتند و سرگردانی داشتند به سراغ من می‏آمدند و پرسش‏ها می‏نمودند و گفتارهای پوچ به میان می‏آوردند و با شگفتی پاسخ درست می‏خواستند، من دلم به حال آنها می‏سوخت که چرا هوش و آمادگی خود را به کارهای بیهوده می‏برند با آنها می‏گفتم: امروز روز این سخن‏ها نیست که ما بنشینیم و مردم را بخوانیم و بگوئیم در فلان دفتر فلان پیشوای مسلمان گفته است که در روزگار واپسین کسی از سوی خدا خواهد

آمد که از چهار پیغمبر چهار نشانه داشته باشد آن وقت دروغبافی کنیم و بگوئیم این چهار نشانه در فلان آدم بود پس به او بگروید و چون ساده مردی را فریفتیم شادمان شویم که سپاس خدا را یک تن در جرگه‏ی ما آمد دیگر کاری به این نداشته باشیم که او را به آموزش و پرورش برسانیم و براستی و درستی رهبر شویم و مرد روز کنیم. یا آنکه گمان کنیم که اگر فلان کس را که خداوند خود دانسته‏ایم با سخنان گزافه بستائیم و او را از یزدان و فرشته و پیمبران برتر و بالاتر بدانیم خدا را خشنود کرده و ششدانگ بهشت را خریده‏ایم. می‏گفتم: کوشش کنید تا در شما خوی ستوده و رفتار پسندیده و کردار نیک و روش روز پیدا شود، چه سودی می‏برید از آنکه به زبان از مردی که او را ندیده و نشناخته‏اید و نمی‏دانید که او هم مانند شما در برابر نیروی سرشت و نهاد ناتوان و درمانده است ستایش بی‏اندازه کنید ولی گامی در راه دانش و بینش برندارید؟ بسیاری از جوانان با هوش خرسندی می‏نمودند چند تن هم آنچه از من می‏شنیدند چیزی بر آن می‏افزودند و به این و آن می‏گفتند و بهانه بدست دشمنان من می‏دادند. در این میان روزی در خانه‏ای بدون آگاهی پیشین با آیتی که آن روزها در میان بهائیان آواره نامور بود برخورد کردم سخن‏ها گفتیم درد دل‏ها کرد و از ستم‏ها که بر او رفته بود و رنجها که دیده گزارشها داد. من گفتگوی با او را از راه دلسوزی با چندتن در میان نهادم و افسوس خوردم که چرا چنین پیش آمدی کرد.

کاسه‏های گرمتر از آش که همان پیروان شوقی بودند این داستانها

را صد چندان کرده برای شوقی می‏نوشتند. از سوی دیگر پدرم بو برده بود که من دلبستگی و دوستی پیشین را با این گروه ندارم و از آنها جز دروغگوئی و دوروئی چیزی ندیده‏ام و آمیزش با آنها را خوش ندارم بیشتر پاپی من می‏شد که در میان آنها بروم و با ایشان خو بگیرم، پیوسته گوش مرا می‏گرفت و به همراه خود به هر انجمن می‏برد و هر جا هم پا می‏گذاشتم این نادانان به جای اینکه مهربانی نشان بدهند و مهرورزی کنند تا اگر هم دلتنگی در میان هست برخیزد، گوشه‏ها می‏زدند و زخم زبانها روا می‏داشتند و بنام دین، رشک و دشمنی پدید می‏کردند تا اگر تیرگی هم در میان نیست پیدا شود. در این میان پدرم سخت بیمار شد و گرفتار بستر گشت چندانکه از زندگی او نومید شدیم. من به کارهای او رسیدگی می‏کردم و کوشش بسیار به جا آوردم تا به دستیاری پزشکان از گزند مرگ رست. هنوز به تندرستی نرسیده بود که محفل روحانی برگی چاپ و پخش کرد و در آن مرا بی‏دین خواند و با بی‏شرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت:

گذشته از اینکه از آلودگی بهر رسوائی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش هبائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد از این رو او را بخود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید. هنوز این برگ بدست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانه‏ی خود بیرون کنی. پاسی از آن شب گذشت و ما چشم به راه آمدن پدر و دلواپس او بودیم که دیدیم در را زدند باز کردیم و پدر را دیدیم چنان که تاب و توان جنبش از او رفته بود به اطاق پا گذاشت‏

و افتاد دست پاچه شدیم، پیرامونش را گرفتیم به هوشش آوردیم برگی هم در دست داشت که همان بود. نمی‏توانم برای شما بگویم که در آن شب بر او و بر ما چه گذشت…باری دیدم جای یک دندگی و لجبازی نیست اگر در سخن خود پافشاری کنم پدرم از دست می‏رود. گفتم پدرجان! غصه مخور پریشان مشو من این کار را درست می‏کنم از گناه بازگشت می‏نمایم در این جهان بزه کار بسیار بوده و هست چون پشیمانی نمایند پاکیزه شوند… چندان از این سخنان به گوشش خواندم تا امیدوارش کردم که از گناه بازگشت خواهم کرد سپاس خدا را که سخنم در او گرفت و آرام و امیدوار شد چنانکه در کتاب صبحی نوشته‏ام.

اکنون بد نیست بدانیم نویسنده‏ی آن برگ که آنروز دبیر محفل روحانی بود و دشمنی خود را هم در آن نوشته بکار برده بود چگونه سزای این دروغ خویش را که گفته بود: از آلودگی بهر رسوائی و بدنامی پروا ندارد، دید. این مرد که من نامش را نمی‏برم و رسوائی و بدنامی او را نمی‏پسندم دختری داشت به یکی از جوانان بهائی داد که در کیش بهائی پیشینه داشت و پدرش از همه بهائیان داراتر بود دختر با چنین شوی جوان و زیبا و دارائی که بهره‏اش شد زشتکار از آب درآمد و کار بدانجا کشید که شبی شوهرش او را در آغوش راننده‏ی اتومبیل خود که مردی خشن و سیاه چرده بود دید چندی او را رها کرد تا هر جائی شد ولی چون از او فرزند داشت پس از سالیانی او را دوباره بخویش خواند و از گناه او چشم پوشید. همان روزها مردم به من گفتند: ای صبحی از این پیش آمد بهره‏ای بدست آر گفتاری بروز نامه‏ای بده و بگو کسانیکه به دروغ مردم را رسوا و بدنام خواندند گرفتار سزای کار خود شدند و آنچه به دروغ به دیگران بستند راستش برای خودشان پیش آمد ولی من زیر این بار نرفتم و بدنامی او را نپسندیدم زیرا فرزند دارد و من شرمندگی فرزندانم را نمی‏خواهم.

در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید نخستین روز فروردین را در حظیرة القدس هبائیها جشن ماه روزه می‏گرفتند شب جشن عموزاده‏ی من محمود مهتدی به نزد پدرم آمد من در اطاق دیگر بودم گفت: عموجان! بهتر است شما فردا هر جور شده به حظیره بیائید و در نزد کسانی که آنجا هستند به بانک بلند بگوئید: صبحی فرزند من نیست و از او بیزارم، پدرم گفت: نمی‏توانم این سخن را بگویم گفت اگر بگوئید همه خوشنود می‏شوند پدرم گریه گلویش را گرفت و گفت محمود! من بیمارم و تازه از بستر برخاسته‏ام نمی‏توانم این راه دورو دراز را بیایم و اگر بیایم نمی‏توانم دمی چند سر پا بایستم و سخن بگویم بویژه سخنی که برای من ناگوار است.

یکی دو روز گذشت پدرم گفت: بهائیان مرا آزار می‏دهند. پسران حاجی غلامرضا امین امین و چند تن دیگر را گماشته‏اند که نگران این در باشند و ببینند که تو از اینجا بیرون و تو می‏روی یا نه. روز دیگر گفت: فرزند نمی‏گویم از ما باش و شوقی را دوست بدار می‏گویم خردمند و فرزانه باش تو هم به زبان، آنچه دیگران می‏گویند بگو ولی در دل هر چه هر چه می‏خواهی باش. گفتم: گذشته از اینکه این سخن درست نیست اینها ول کن نیستند من از روز نخست که به طهران آمدم می‏خواستم در گوشه‏ای سرگرم خواندن و نوشتن باشم و کاری به این کارها نداشته باشم نگذاشتند.

پس از چند روز دو تن به خانه‏ی ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او

گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی و گر نه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت. بیچاره پدر، نه می‏توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن داشت که گوش به سخن آنها ندهد. نمی‏دانست چه کند. روزی سر سفره نشسته بودیم گفت: فضل الله (مرا همیشه به این نام می‏خواند) یا باید هر چه من می‏گویم بی‏چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی من بی‏درنگ برخاستم و بیرون آمدم. نمی‏دانید به او چه گذشت از سوئی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: از دست این‏ها آسوده شوم… ولی… از خانه بیرون آمدم، کجا بروم؟ به که پناه برم؟ نمی‏دانم! که مرا راه خواهد داد؟ و به دیده‏ی دوستی خواهد نگریست؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بی‏دین می‏خوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایسته‏ی کشتن می‏دانند. جز این دو دسته کسی مرا نمی‏شناسد به گفته‏ی آن مرد سخنور: «نه در مسجد گذارندم که رندی نه در میخانه که این می‏خوار خام است» در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد راه بردار بجائی نبودم آن روزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب چون آسایشگاهی نداشتم تا بامداد در کوی‏ها و برزن‏ها می‏گشتم. یک شب هوا بی‏اندازه سرد شد به گرمابه‏ی وثوق که در برزن ما بود و کار گرانش مرا می‏شناختند رفتم، نزدیک آب گرم دراز کشیدم بی‏درنگ به خواب رفتم ولی چه سود که پس از دو یا سه تسو گرمابه ‏به آن مرا بیدار کرد و گفت: آقا برخیز چیزی نمانده است که توپ را در کنند…

تکان ساختگی خوردم و گفتم چه خوب شد بیدارم کردی. جامه پوشیدم و از گرمابه و جای گرم به خیابان آمدم و به راه افتادم دو سه قرانی هم که پول داشتم از میان رفته بود.

هنگام گرسنگی رسید. شب‏ها خود را به بیرون دروازه‏ی یوسف آباد می‏رساندم آنجا باغچه‏ای بود و تربچه کاشته بودند برگهای تربچه را می‏کندم و می‏خوردم. شگفت اینجا بود که تا شب بود و من در گشت و گردش بودم چرت می‏زدم و درگاه رفتن میان خواب و بیداری بودم ولی همین که سپیده می‏زد خواب از سرم می‏رفت و آسوده می‏شدم. گاهی در دل می‏گفتم خدایا کاخ و سرا و اطاق و سرپوشیده و آنچه بایسته‏ی زندگیست از تو نمی‏خواهم یک چاردیوار بی‏بام به من بده که مردم مرا نبیند و تو ببینی و من دور از چشم آنها بخوابم. خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم در کوچه‏ی سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانه‏ای باز شد و زنی سفره را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم گفتم: این نشانه‏ی آن است که شب به پایان می‏رسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم و دیگر آنکه نزدیک می‏روم تا خرده نانی بدست بیارم.

نزدیک رفتم دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست به کناری آمدم که توپ در رفت گفتم: باز جای سپاسگزاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من می‏پرد. دو ماه روزگار من بدینگونه گذشت و نمی‏خواهم بگویم که چگونه به پایمردی یکی از دوستان

که روزی استاد من بود در کوی سنگلج در خانه‏ای اطاقی به کرایه گرفتم به ماهی دوازده قرآن و امیدوار بودم که روزی کاری پیدا کنم و پول کرایه را بدهم. چون هیچ چیز نداشتم که به خانه برم خداوند خانه گفت: شما رختخواب و افزار زندگی ندارید؟ استاد من مشکین خامه که هنوز هم هست و آرزومندم که باشد گفت: این جوان کاشی است از پدر خود خشمگین شده لوت و لاج و آسمان جل از خانه بیرون آمده و به اینجا رسیده از این رو چیزی ندارد. خداوند خانه که بیوه زنی بود و برادر زاده‏ای داشت بنام گوهر خانم که شوی فرمان رهائی گرفته و زنی بلند بالا و آبله‏رو و سبزه بود در اطاق گلیمی نیمدار گسترد و تخت خوابی هم زد دیگر من آسوده شدم یک هفته با شکم نیم گرسنه خوابی کردم که مزه‏ی آن هنوز در چشمم است.

چون در آن خانه پا بر جا شدم و دیگر، بهائیان شبها مرا در کوچه و خیابان سرگردان ندیدند به جستجو پرداختند و دریافتند که من در آن خانه‏ام. شبها می‏آمدند و در را می‏کوبیدند و ناسزا می‏گفتند و در می‏رفتند و مرا آزار می‏دادند، بیشتر رنج من از این بود که به خداوند خانه درباره‏ی کار اینها چه بگویم؟… یک شب گوهر خانم به اطاق من آمد و گفت کسی دم در شما را می‏خواهد، گفتم: می‏خواستی بگوئی نیست. گفت: نه از آنها که ناسزا و دشنام می‏دهند نیست. من به گمان اینکه یکی از بهائیان است که برای نیکوکاری و دریافت مزد از خدا آمده است تا سخنی ناشایست روبرو بگوید و این دلیری را در هر انجمنی برای دوستان متل کند.

گفتم: گوهر خانم می‏خواستی به تو، ناسزا بگوید؟ برو بپرس کیستی و نامت چیست و چه کار داری؟ برگشت و گفت آیتی است زود بیرون رفتم و پوزش خواستم و به درون خانه‏اش آوردم. نشست گزارشم را شنید اندوه خوری کرد و بر آن گروه که رنج و آزار مرا فراهم ساخته بودند نفرین کرد آنگاه از کیسه‏ی خود پنجاه تومان درآورد و نزد من گذاشت که خواهش می‏کنم این پول ناچیز را از من بپذیری و برای هزینه‏ی زندگی برداری که می‏دانم سخت تهی‏دستی با آنکه نیازمندی داشتم برنداشتم. اگر بخواهم مو به مو برای شما بگویم این گروهی که برای فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها می‏زنند و سخنهای ساختگی می‏گویند چگونه با من رفتار کردند سرگردان خواهید شد و شاید باور نکنید.

نمی‏خواهم گزارش خود را چنانکه در کتاب صبحی در این باره نوشته‏ام دراز و گسترده بنویسم ولی نمی‏توانم هم بگذرم که شما ندانید این گروه با من چه کردند. نه جائی داشتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شکم گرسنه را سیر کنم نه جامه‏ای که از سرما و گرما خود را نگاهدارم و نه کنجی که این‏ها را نبینم و زخم زبانشان را نشنوم با همه این‏ها نیروئی در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم. در این زمینه داستانها دارم که یکی را برای شما می‏گویم:

روزی که به گفته‏ی مردم، روزگار بر من سخت گرفته بود و من سرگشته و سرگردان به هر سو و هر کو می‏رفتم بگذر تقی خان رسیدم نزدیک خانه و مسجد شادروان شریعت سنگلجی که از دانشمندان بنام بود و

سالها شاگردی او را کردم و چند شب هم در مسجدش خوابیدم با خود در اندیشه بودم و در دل می‏گفتم: کاش به سخنان پدر گوش می‏دادم و این گروه را می‏فریفتم می‏گفتم: من هم چون یکی از شما می‏باشم و اگر سخنی گفته و می‏گویم بر من نگیرید من چیزی جز دوستی شما گروه در دل ندارم. گاهی می‏گفتم: شاید این راهی که من در پیش گرفتم نادرست و کج است خدا می‏خواهد بدین دستاویزها از آزار دیدن و دربدری، مرا دوباره به راه پیشین و خانه‏ی نخست برگرداند که پرتو ایزدی در همانجاست و اگر ما چیزی می‏بینیم که با خرد راست نمی‏آید خرد ما نارساست از این گونه اندیشه‏ها در مغزم می‏آمد، سرانجام گفتم: ما به گمان خود نخواستیم دروغگو و دورو باشیم به زبان چیزی بگوئیم که در دل جز آن باشد خواستیم جوانان بیچاره که شیفته‏ی سخنان پوچ می‏شوند و به نام دوستی صد گونه دشمنی به بار می‏آرند و نادانی را دانش می‏دانند از راستی گریزانند و به دنبال مردی که او را نه دیده و نه سنجیده‏اند افتاده، گمراه نشوند و در چاه نیفتند. خدایا در این گیرو دار و رنج و سختی دوست و نگهدار من کیست؟ چگونه می‏توانم با این گرفتاری‏ها که دارم مردم را به روشنی دانش و بینش بخوانم و از تاریکی نادائی و کانائی برهانم؟ از تو پاسخ می‏خواهم. چون اندیشه‏ی من و گفتگویم با خدا به اینجا رسید به سرپیچ کوچه رسیدم که مردی آنجا نشسته و به بانک بلند قرآن می‏خواند این آیه را به گوش رساند: «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» خداست دوست کسانی که به او گرویدند از تاریکی آنها را بیرون می‏آورد و به روشنی می‏رساند. نمی‏دانید چه شادئی

از این پاسخ خدا به من دست داد، در میان کوچه برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم: سپاس تو را که آرام دل و آسایش جان به من دادی دیگر اندوهی ندارم چه، می‏دانم پشت و پناه من در زندگی توئی.

از این گونه برخوردها بسیار برای من پیش آمد که اکنون جای گفتنش نیست. زیرا سخن به درازا کشید. می‏خواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا این‏ها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می‏زنند و به زبان می‏خواهند دشمنی و بدخواهی و کینه‏توزی را از میان بردارند در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسخت‏ترند و در دل آرزوئی ندارند جز کینه‏توزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان، نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار آزمایشها دارند بسیاری که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه چون دریافتند که راه نادرست رفته و از نیمه راه برگشتند، بدست ستم اینها نابود شدند.