بر سر سخن خود برگردیم چون در میان بهائیان پایگاهی بزرگ داشتم جوانان پر شور بهائی که از پیران، دل خوشی نداشتند و دنبال سخنان تازه و روش نو میگشتند و سرگردانی داشتند به سراغ من میآمدند و پرسشها مینمودند و گفتارهای پوچ به میان میآوردند و با شگفتی پاسخ درست میخواستند، من دلم به حال آنها میسوخت که چرا هوش و آمادگی خود را به کارهای بیهوده میبرند با آنها میگفتم: امروز روز این سخنها نیست که ما بنشینیم و مردم را بخوانیم و بگوئیم در فلان دفتر فلان پیشوای مسلمان گفته است که در روزگار واپسین کسی از سوی خدا خواهد
آمد که از چهار پیغمبر چهار نشانه داشته باشد آن وقت دروغبافی کنیم و بگوئیم این چهار نشانه در فلان آدم بود پس به او بگروید و چون ساده مردی را فریفتیم شادمان شویم که سپاس خدا را یک تن در جرگهی ما آمد دیگر کاری به این نداشته باشیم که او را به آموزش و پرورش برسانیم و براستی و درستی رهبر شویم و مرد روز کنیم. یا آنکه گمان کنیم که اگر فلان کس را که خداوند خود دانستهایم با سخنان گزافه بستائیم و او را از یزدان و فرشته و پیمبران برتر و بالاتر بدانیم خدا را خشنود کرده و ششدانگ بهشت را خریدهایم. میگفتم: کوشش کنید تا در شما خوی ستوده و رفتار پسندیده و کردار نیک و روش روز پیدا شود، چه سودی میبرید از آنکه به زبان از مردی که او را ندیده و نشناختهاید و نمیدانید که او هم مانند شما در برابر نیروی سرشت و نهاد ناتوان و درمانده است ستایش بیاندازه کنید ولی گامی در راه دانش و بینش برندارید؟ بسیاری از جوانان با هوش خرسندی مینمودند چند تن هم آنچه از من میشنیدند چیزی بر آن میافزودند و به این و آن میگفتند و بهانه بدست دشمنان من میدادند. در این میان روزی در خانهای بدون آگاهی پیشین با آیتی که آن روزها در میان بهائیان آواره نامور بود برخورد کردم سخنها گفتیم درد دلها کرد و از ستمها که بر او رفته بود و رنجها که دیده گزارشها داد. من گفتگوی با او را از راه دلسوزی با چندتن در میان نهادم و افسوس خوردم که چرا چنین پیش آمدی کرد.
کاسههای گرمتر از آش که همان پیروان شوقی بودند این داستانها
را صد چندان کرده برای شوقی مینوشتند. از سوی دیگر پدرم بو برده بود که من دلبستگی و دوستی پیشین را با این گروه ندارم و از آنها جز دروغگوئی و دوروئی چیزی ندیدهام و آمیزش با آنها را خوش ندارم بیشتر پاپی من میشد که در میان آنها بروم و با ایشان خو بگیرم، پیوسته گوش مرا میگرفت و به همراه خود به هر انجمن میبرد و هر جا هم پا میگذاشتم این نادانان به جای اینکه مهربانی نشان بدهند و مهرورزی کنند تا اگر هم دلتنگی در میان هست برخیزد، گوشهها میزدند و زخم زبانها روا میداشتند و بنام دین، رشک و دشمنی پدید میکردند تا اگر تیرگی هم در میان نیست پیدا شود. در این میان پدرم سخت بیمار شد و گرفتار بستر گشت چندانکه از زندگی او نومید شدیم. من به کارهای او رسیدگی میکردم و کوشش بسیار به جا آوردم تا به دستیاری پزشکان از گزند مرگ رست. هنوز به تندرستی نرسیده بود که محفل روحانی برگی چاپ و پخش کرد و در آن مرا بیدین خواند و با بیشرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت:
گذشته از اینکه از آلودگی بهر رسوائی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش هبائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد از این رو او را بخود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید. هنوز این برگ بدست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانهی خود بیرون کنی. پاسی از آن شب گذشت و ما چشم به راه آمدن پدر و دلواپس او بودیم که دیدیم در را زدند باز کردیم و پدر را دیدیم چنان که تاب و توان جنبش از او رفته بود به اطاق پا گذاشت
و افتاد دست پاچه شدیم، پیرامونش را گرفتیم به هوشش آوردیم برگی هم در دست داشت که همان بود. نمیتوانم برای شما بگویم که در آن شب بر او و بر ما چه گذشت…باری دیدم جای یک دندگی و لجبازی نیست اگر در سخن خود پافشاری کنم پدرم از دست میرود. گفتم پدرجان! غصه مخور پریشان مشو من این کار را درست میکنم از گناه بازگشت مینمایم در این جهان بزه کار بسیار بوده و هست چون پشیمانی نمایند پاکیزه شوند… چندان از این سخنان به گوشش خواندم تا امیدوارش کردم که از گناه بازگشت خواهم کرد سپاس خدا را که سخنم در او گرفت و آرام و امیدوار شد چنانکه در کتاب صبحی نوشتهام.
اکنون بد نیست بدانیم نویسندهی آن برگ که آنروز دبیر محفل روحانی بود و دشمنی خود را هم در آن نوشته بکار برده بود چگونه سزای این دروغ خویش را که گفته بود: از آلودگی بهر رسوائی و بدنامی پروا ندارد، دید. این مرد که من نامش را نمیبرم و رسوائی و بدنامی او را نمیپسندم دختری داشت به یکی از جوانان بهائی داد که در کیش بهائی پیشینه داشت و پدرش از همه بهائیان داراتر بود دختر با چنین شوی جوان و زیبا و دارائی که بهرهاش شد زشتکار از آب درآمد و کار بدانجا کشید که شبی شوهرش او را در آغوش رانندهی اتومبیل خود که مردی خشن و سیاه چرده بود دید چندی او را رها کرد تا هر جائی شد ولی چون از او فرزند داشت پس از سالیانی او را دوباره بخویش خواند و از گناه او چشم پوشید. همان روزها مردم به من گفتند: ای صبحی از این پیش آمد بهرهای بدست آر گفتاری بروز نامهای بده و بگو کسانیکه به دروغ مردم را رسوا و بدنام خواندند گرفتار سزای کار خود شدند و آنچه به دروغ به دیگران بستند راستش برای خودشان پیش آمد ولی من زیر این بار نرفتم و بدنامی او را نپسندیدم زیرا فرزند دارد و من شرمندگی فرزندانم را نمیخواهم.
در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید نخستین روز فروردین را در حظیرة القدس هبائیها جشن ماه روزه میگرفتند شب جشن عموزادهی من محمود مهتدی به نزد پدرم آمد من در اطاق دیگر بودم گفت: عموجان! بهتر است شما فردا هر جور شده به حظیره بیائید و در نزد کسانی که آنجا هستند به بانک بلند بگوئید: صبحی فرزند من نیست و از او بیزارم، پدرم گفت: نمیتوانم این سخن را بگویم گفت اگر بگوئید همه خوشنود میشوند پدرم گریه گلویش را گرفت و گفت محمود! من بیمارم و تازه از بستر برخاستهام نمیتوانم این راه دورو دراز را بیایم و اگر بیایم نمیتوانم دمی چند سر پا بایستم و سخن بگویم بویژه سخنی که برای من ناگوار است.
یکی دو روز گذشت پدرم گفت: بهائیان مرا آزار میدهند. پسران حاجی غلامرضا امین امین و چند تن دیگر را گماشتهاند که نگران این در باشند و ببینند که تو از اینجا بیرون و تو میروی یا نه. روز دیگر گفت: فرزند نمیگویم از ما باش و شوقی را دوست بدار میگویم خردمند و فرزانه باش تو هم به زبان، آنچه دیگران میگویند بگو ولی در دل هر چه هر چه میخواهی باش. گفتم: گذشته از اینکه این سخن درست نیست اینها ول کن نیستند من از روز نخست که به طهران آمدم میخواستم در گوشهای سرگرم خواندن و نوشتن باشم و کاری به این کارها نداشته باشم نگذاشتند.
پس از چند روز دو تن به خانهی ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او
گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی و گر نه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت. بیچاره پدر، نه میتوانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن داشت که گوش به سخن آنها ندهد. نمیدانست چه کند. روزی سر سفره نشسته بودیم گفت: فضل الله (مرا همیشه به این نام میخواند) یا باید هر چه من میگویم بیچون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی من بیدرنگ برخاستم و بیرون آمدم. نمیدانید به او چه گذشت از سوئی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: از دست اینها آسوده شوم… ولی… از خانه بیرون آمدم، کجا بروم؟ به که پناه برم؟ نمیدانم! که مرا راه خواهد داد؟ و به دیدهی دوستی خواهد نگریست؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بیدین میخوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایستهی کشتن میدانند. جز این دو دسته کسی مرا نمیشناسد به گفتهی آن مرد سخنور: «نه در مسجد گذارندم که رندی نه در میخانه که این میخوار خام است» در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد راه بردار بجائی نبودم آن روزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب چون آسایشگاهی نداشتم تا بامداد در کویها و برزنها میگشتم. یک شب هوا بیاندازه سرد شد به گرمابهی وثوق که در برزن ما بود و کار گرانش مرا میشناختند رفتم، نزدیک آب گرم دراز کشیدم بیدرنگ به خواب رفتم ولی چه سود که پس از دو یا سه تسو گرمابه به آن مرا بیدار کرد و گفت: آقا برخیز چیزی نمانده است که توپ را در کنند…
تکان ساختگی خوردم و گفتم چه خوب شد بیدارم کردی. جامه پوشیدم و از گرمابه و جای گرم به خیابان آمدم و به راه افتادم دو سه قرانی هم که پول داشتم از میان رفته بود.
هنگام گرسنگی رسید. شبها خود را به بیرون دروازهی یوسف آباد میرساندم آنجا باغچهای بود و تربچه کاشته بودند برگهای تربچه را میکندم و میخوردم. شگفت اینجا بود که تا شب بود و من در گشت و گردش بودم چرت میزدم و درگاه رفتن میان خواب و بیداری بودم ولی همین که سپیده میزد خواب از سرم میرفت و آسوده میشدم. گاهی در دل میگفتم خدایا کاخ و سرا و اطاق و سرپوشیده و آنچه بایستهی زندگیست از تو نمیخواهم یک چاردیوار بیبام به من بده که مردم مرا نبیند و تو ببینی و من دور از چشم آنها بخوابم. خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم در کوچهی سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانهای باز شد و زنی سفره را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم گفتم: این نشانهی آن است که شب به پایان میرسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم و دیگر آنکه نزدیک میروم تا خرده نانی بدست بیارم.
نزدیک رفتم دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست به کناری آمدم که توپ در رفت گفتم: باز جای سپاسگزاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من میپرد. دو ماه روزگار من بدینگونه گذشت و نمیخواهم بگویم که چگونه به پایمردی یکی از دوستان
که روزی استاد من بود در کوی سنگلج در خانهای اطاقی به کرایه گرفتم به ماهی دوازده قرآن و امیدوار بودم که روزی کاری پیدا کنم و پول کرایه را بدهم. چون هیچ چیز نداشتم که به خانه برم خداوند خانه گفت: شما رختخواب و افزار زندگی ندارید؟ استاد من مشکین خامه که هنوز هم هست و آرزومندم که باشد گفت: این جوان کاشی است از پدر خود خشمگین شده لوت و لاج و آسمان جل از خانه بیرون آمده و به اینجا رسیده از این رو چیزی ندارد. خداوند خانه که بیوه زنی بود و برادر زادهای داشت بنام گوهر خانم که شوی فرمان رهائی گرفته و زنی بلند بالا و آبلهرو و سبزه بود در اطاق گلیمی نیمدار گسترد و تخت خوابی هم زد دیگر من آسوده شدم یک هفته با شکم نیم گرسنه خوابی کردم که مزهی آن هنوز در چشمم است.
چون در آن خانه پا بر جا شدم و دیگر، بهائیان شبها مرا در کوچه و خیابان سرگردان ندیدند به جستجو پرداختند و دریافتند که من در آن خانهام. شبها میآمدند و در را میکوبیدند و ناسزا میگفتند و در میرفتند و مرا آزار میدادند، بیشتر رنج من از این بود که به خداوند خانه دربارهی کار اینها چه بگویم؟… یک شب گوهر خانم به اطاق من آمد و گفت کسی دم در شما را میخواهد، گفتم: میخواستی بگوئی نیست. گفت: نه از آنها که ناسزا و دشنام میدهند نیست. من به گمان اینکه یکی از بهائیان است که برای نیکوکاری و دریافت مزد از خدا آمده است تا سخنی ناشایست روبرو بگوید و این دلیری را در هر انجمنی برای دوستان متل کند.
گفتم: گوهر خانم میخواستی به تو، ناسزا بگوید؟ برو بپرس کیستی و نامت چیست و چه کار داری؟ برگشت و گفت آیتی است زود بیرون رفتم و پوزش خواستم و به درون خانهاش آوردم. نشست گزارشم را شنید اندوه خوری کرد و بر آن گروه که رنج و آزار مرا فراهم ساخته بودند نفرین کرد آنگاه از کیسهی خود پنجاه تومان درآورد و نزد من گذاشت که خواهش میکنم این پول ناچیز را از من بپذیری و برای هزینهی زندگی برداری که میدانم سخت تهیدستی با آنکه نیازمندی داشتم برنداشتم. اگر بخواهم مو به مو برای شما بگویم این گروهی که برای فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها میزنند و سخنهای ساختگی میگویند چگونه با من رفتار کردند سرگردان خواهید شد و شاید باور نکنید.
نمیخواهم گزارش خود را چنانکه در کتاب صبحی در این باره نوشتهام دراز و گسترده بنویسم ولی نمیتوانم هم بگذرم که شما ندانید این گروه با من چه کردند. نه جائی داشتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شکم گرسنه را سیر کنم نه جامهای که از سرما و گرما خود را نگاهدارم و نه کنجی که اینها را نبینم و زخم زبانشان را نشنوم با همه اینها نیروئی در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم. در این زمینه داستانها دارم که یکی را برای شما میگویم:
روزی که به گفتهی مردم، روزگار بر من سخت گرفته بود و من سرگشته و سرگردان به هر سو و هر کو میرفتم بگذر تقی خان رسیدم نزدیک خانه و مسجد شادروان شریعت سنگلجی که از دانشمندان بنام بود و
سالها شاگردی او را کردم و چند شب هم در مسجدش خوابیدم با خود در اندیشه بودم و در دل میگفتم: کاش به سخنان پدر گوش میدادم و این گروه را میفریفتم میگفتم: من هم چون یکی از شما میباشم و اگر سخنی گفته و میگویم بر من نگیرید من چیزی جز دوستی شما گروه در دل ندارم. گاهی میگفتم: شاید این راهی که من در پیش گرفتم نادرست و کج است خدا میخواهد بدین دستاویزها از آزار دیدن و دربدری، مرا دوباره به راه پیشین و خانهی نخست برگرداند که پرتو ایزدی در همانجاست و اگر ما چیزی میبینیم که با خرد راست نمیآید خرد ما نارساست از این گونه اندیشهها در مغزم میآمد، سرانجام گفتم: ما به گمان خود نخواستیم دروغگو و دورو باشیم به زبان چیزی بگوئیم که در دل جز آن باشد خواستیم جوانان بیچاره که شیفتهی سخنان پوچ میشوند و به نام دوستی صد گونه دشمنی به بار میآرند و نادانی را دانش میدانند از راستی گریزانند و به دنبال مردی که او را نه دیده و نه سنجیدهاند افتاده، گمراه نشوند و در چاه نیفتند. خدایا در این گیرو دار و رنج و سختی دوست و نگهدار من کیست؟ چگونه میتوانم با این گرفتاریها که دارم مردم را به روشنی دانش و بینش بخوانم و از تاریکی نادائی و کانائی برهانم؟ از تو پاسخ میخواهم. چون اندیشهی من و گفتگویم با خدا به اینجا رسید به سرپیچ کوچه رسیدم که مردی آنجا نشسته و به بانک بلند قرآن میخواند این آیه را به گوش رساند: «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور» خداست دوست کسانی که به او گرویدند از تاریکی آنها را بیرون میآورد و به روشنی میرساند. نمیدانید چه شادئی
از این پاسخ خدا به من دست داد، در میان کوچه برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم: سپاس تو را که آرام دل و آسایش جان به من دادی دیگر اندوهی ندارم چه، میدانم پشت و پناه من در زندگی توئی.
از این گونه برخوردها بسیار برای من پیش آمد که اکنون جای گفتنش نیست. زیرا سخن به درازا کشید. میخواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان میزنند و به زبان میخواهند دشمنی و بدخواهی و کینهتوزی را از میان بردارند در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسختترند و در دل آرزوئی ندارند جز کینهتوزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان، نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار آزمایشها دارند بسیاری که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه چون دریافتند که راه نادرست رفته و از نیمه راه برگشتند، بدست ستم اینها نابود شدند.