»هو الابهی«
»جناب صبحی چون صبح روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنایت پر طراوت کرد در کمال شوق و شعف سفر نما و در نهایت سرور و طرب بر دیار مرور نما و پیام آسمانی برسان و
زبان به تبلیغ بگشا و به نطق بیان حجت و برهان کن از جهان و جهانیان منقطع باش و به بارش نیسان جانفشانی پرورش یاب چون ابر بهاری از محبت جمال رحمانی گریان شو و چون چمن از فیض ابر سبحانی خندان گرد چون چنین گردی تأییدات ملکوت ابهی پی در پی رسد و توفیقات افق اعلی احاطه کند و علیک البهاء الابهی عبدالبهاء عباس«
با این فرمان که مانندش را به کمتر کسی داده بود با فاضل مازندرانی همان کس که از رشت با ما همراه شد و به حیفا آمد از حیفا سوار کشتی شده به بیروت رفتیم، یکی دو روز در آنجا ماندیم و از آنجا به اسکندرون روانه شدیم و دوستان آنجا را هم دیدن کردیم و رو به قبرس نهادیم و پس از گذشتن از چند بندر به اسلامبول رسیدیم. در آنجا در سفارتخانهی ایران مهمان علیقلی خان بودیم. از آنجا من نامهای به عبدالبها نوشتم که با این سخن آغاز شده بود: «غنچه دهان من بیا تنگدلی من ببین بیتو هنوز زندهام سنگدلی من ببین» این نامه چنان عبدالبها را گرفته بود که همیشه در جیب بغل خود نگاه میداشت. این را یکی از بهائیان که آن روزها در آنجا بود برای من گفت.
از اسلامبول به باتوم و تفلیس و باد کوبه آمدیم و از آنجا روانهی خاک میهن گرامی خود شدیم. باز هم میگویم گزارش تو در توی این گردش را در «کتاب صبحی» بخوانید.
هنوز در قزوین در خانهی حکیمباشی بودیم که یک نفر جهود بهائی از تهران آمد و از درگذشت عبدالبها ما را آگهی داد که ورقهی علیا تلگراف
کردهاند: عبدالبها از جهان درگذشت و تلگراف را خواند. همه اندوهگین شدیم و شیونها به راه انداختیم. آنگاه سراسر چشم به من دوختند و از من پرسیدند: بایست ما پس از این چیست؟ من گفتم: به زودی دانسته خواهد شد.
هیچ یک از بهائیان گمان نمیکردند که عبدالبهاء پس از خود، کسی را جانشین نماید زیرا که او چند سال پیش از مرگش در روزهائی که عبدالحمید پادشاه عثمانی دربارهی او بد گمان شده بود و میخواست او را از عکا به فیزان براند به بهائیان نوشت که پس از من کسی را نرسد که پیروان را بخود بخواند و پایگاهی بخواهد هر چند «ولایت» سرپرستی باشد و به هیچ رو نمیتواند کسی نامی بر خود بنهد. کارها به دست «بیت عدل» که بها از آن آگهی داده است خواهد افتاد و آن چنین است که بهائیان از میان خود نه تن را به دستوری که داده است بر میگزینند تا بست و گشاد کارها را بدست گیرند و آنها هر چه بگویند راست و درست و از سوی خداوند است.
این بود آنچه بهائیان از روی سخنان بها و عبدالبها میدانستند و چشم به راه آن بودند.
پس از چند روز تلگراف دیگر از ورقهی علیا رسید که عبدالبهاء خواستنامهای از خود بجا گذاشته و در آن جانشین خود را شناسانده و در روز چهلم در گذشت عبدالبهاء خوانده خواهد شد. در این روزها هر کس رائی میزد و به چیزی میاندیشید چیزی که به یاد هیچکس نمیآمد و به دل نمینشست و اگر میگفتند کسی باور نمیکرد جانشینی شوقی بود. در
روز چهل و یکم در حیفا در میان بهائیان خواستنامه را خواندند و بار دیگر از ورقهی علیا تلگراف رسید که شوقی جانشین عبدالبهاست! و رونوشت خواستنامه فرستاده میشود. بهائیان با شگفتی به این نوید برخوردند ولی ورقهی علیا و دارو دستهاش با نیرنگ و افسوس مردم را آماده کردند که سرپرستی شوقی را بپذیرند. روزی که رونوشت برگهای خواستنامه رسید بیشتر بهائیان پذیرفتند و خود را آسوده کردند ولی بهائیان کنجکاو زیر بار نرفتند و گفتند این خواستنامه ساختگی است.
در میان بهائیان من چشم به راه و گوش به زنگ چیز دیگر بودم و با خود میگفتم اگر عبدالبهاء خواستنامهای نوشته در آن نامی از من برده و کاری به من سپرده و دست کم سفارش مرا کرده است. چون رونوشت خواستنامه به دست ما رسید و آنرا خواندیم در شگفت شدیم زیرا دیدیم آن برگها در روزگار عبدالحمید پادشاه عثمانی نوشته شده (و در آن از او بخوبی و بزرگی یاد کرده با آنکه در نامههای دیگر که پس از گرفتاری او نوشته به او ناسزا گفته، در آن روزها شوقی دو سه ساله بود.)
در آغاز به شوقی درود میفرستد آنگاه نخست به صبح ازل و سپس به میرزا محمد علی ناسزا میگوید و گناهانی بر گردن او میگذارد و میگوید: آن شاخه از درخت خدا جدا شد و دیگر بهرهای در این آئین ندارد، و برای شوقی برتری شگفت آور به زبان میآورد و «بیت عدل» را که مردمش برگزیدهی همه بهائیان است و کارش قانون گذاری است چاکران شوقی
میشمارد که هر گاه بخواهد یکی از آنها را براند بی چون و چرا بتواند تا کس را یارای دم زدن در برابر او نباشد و پس از او زه و زادش یکی پس از دیگری باید جانشین یکدیگر شوند و این مرده ریگ در خانوادهی او جاویدان بماند و چیزهائی که در این روزگار هر کس که اندک بهرهای از خرد داشته باشد به آن میخندد و زیر بار نمیرود در آن خواستنامه نوشته شده!