جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پایان عمر عبدالبهاء

زمان مطالعه: 5 دقیقه

چنانکه «در کتاب صبحی» نوشته‏ام دو ماه پیش از آنکه عبدالبهاء این جهان را بدرود گوید روزی در دکان یکی از دوستان نشسته بودم که نوکر در خانه نزد من آمد و گفت سر کار آقا (عبدالبهاء) ترا خواسته هر چند هر روز دو سه بار عبدالبها مرا می‏خواند ولی ندانستم چه شد که خواستن آنروز مرا خوش نیامد باری به نزدش رفتم بی‏اندازه مهربانی نمود و درباره‏ی رساندن کیش بهائی به مردم و بزرگی این کار، سخن گفت و سرانجام بر زبان راند که می‏خواهم ترا برای این کار بزرگ برگزینم و به شهرها بفرستم. چون با عبدالبها خو گرفته بودم و از حیفا و کوه کربل و عکا خوشم می‏آمد سخت دلتنگ شدم چهره‏ای پر چین و جبینم پر آژنگ

شد عبدالبها دریافت و از خوبی‏های این کار برای من سخنها گفت ولی در من نگرفت بی‏اندازه افسرده شدم. چون افسردگی مرا دید گفت: من برای خودت می‏گویم نمی‏خواهی نرو همینجا سر کارت باش. گفتم: نه چون فرمودید برو می‏روم.

روز دیگر عبدالبها به خانه‏ی من آمد و چندان مهربانی نمود که مرا شرمنده کرد. پس از آن سیبی از جیب خود درآورد و دو نیمه کرد نیمی به من داد و نیمی را خودش خورد آنگاه سرگذشتها از خانواده بویژه از برادرها و برادرزادهای بها و دیگران گفت. روز دیگر بامداد مرا خواند و یک دسته خامه‏ی نئی به من داد تا برایش بتراشم زیرا خامه‏هایش را من می‏تراشیدم همه به خوبی تراشیدم و برایش بردم گرفت و گفت: با اینها هر چه می‏نویسم یادی هم از تو می‏کنم و فراموشت نمی‏کنم. چون خواستم بازگردم گفت: مرو بنشین. در بالای پله‏ها دو بدو نشسته بودیم، سخن از خواندن مردم به این کیش به میان آورد و این داستان را گفت:

در آن روزگار که در بغداد بودیم روزی با دسته‏ای از دوستان آهنگ شکار کردیم. میرزا محمد شکار گردان ما بود هر یک بر اسبی سوار شدیم و از شهر بیرون رفتیم میان دشت در دامنه‏ی تپه‏ای ناگهان دیدیم مردی تازی سیاه و لاغر سوار بر شتر جلو ما سبز شد. میرزا محمد گرنشی بالا بلند کرد. مرد پرسید: با خود چه دارید؟ گفت: چه می‏خواهی؟ گفت: اگر تنباکو دارید اندکی بدهید. میرزا محمد بی‏درنگ از خورجین خود کیسه‏ی تنباکو را درآورد و پیشکش او کرد ولی او یک سوم آنرا برداشت و جا مانده را پس داد. سپس پرسید: پول چه اندازه دارید؟ میرزا محمد در اندیشه فرورفت و گفت: چهارصد قروش گفت: صد و پنجاه قروشش را به من بدهید. همراهان از این شیوه به تنگ آمدند و تا خواست یکی از آنها سخنی بگوید میرزا محمد

به نرمی گفت: خاموش باش جنجال بپا مکن… صد و پنجاه قروش را داد. سپس گفت: نان اگر دارید بدهید. نان هم گرفت و در پایان کار گفت: یکی از این فینه‏ها را که بر سر دارید به من بدهید، میرزا محمد بی‏درنگ فینه‏ی خود را از سر برداشت و به او داد. مرد با خشنودی همه را بدرود گفت و رفت. دوستان به میرزا محمد تاختند که چرا در برابر فرمان این تازی پا برهنه این گونه سر نهادی؟ میرزا محمد گفت: شما نمی‏دانید نگاه به این مرد سیاه سوخته نکنید در پشت این تپه یک دسته از سواران تازی با تفنگ و نیزه کمین کرده‏اند همین کار که کاروانی به اینجا رسید چنین مردی را به جلو کاروان می‏فرستند اگر کاروانیان به آنچه خواست تن در دادند با اندک چیزی کار به پایان می‏رسد و کاروان به خوشی می‏گذرد ولی اگر در برابر خود مردی ناتوان دیدند و درشتی کردند بی‏درنگ مرد جیغی می‏کشد که ناگهان از پشت تپه سواران تفنگ به دوش و نیزه به دست بر شما می‏تازند و هر چه دارید به یغما می‏برند و شاید جانتان را هم تباه می‏کنند.

آنگاه گفت: به تنهائی خود منگر هر جا که در کار خواندن مردم به کیش و آئین راستی و درستی با دشواری برخورد کردی به خدا رو آر که از هر سو لشکرهای نهان او چشم براهند تا پاکدلی آنها را به کمک بخواند آنگاه از هر سو به نزدش بیایند و به پیروزیش برسانند.

روز دیگر مرا با خود به عکا برد یک شب و روز در کنار کاخ بهجی و روضه‏ی مبارکه بودیم سخنها گفت و رازها آموخت و مهربانیها نمود و ستایش‏ها کرد. در میان سخنها و داستانها که گفت این داستان را بشنوید، درست به یادم نیست که این را برای چه گفت، برای آن گفت که داستان دوستیم را با آن دختر یونانی در کشتی برایش گفتم؟ یا برای بیداری من از مهرورزی و دوستی با دختران دوشیزه؟! باری داستان این است:

در بغداد مردی بود دانشمند که شاگردان بسیار در پیشگاهش دانش می‏آموختند و به شاگردیش سرافراز بودند. در میان این شاگردان بهلول نامی بود که به آسانی به هر چیز زیبائی شیفته می‏شد از این رو استاد او را «ابوالعشاق» نامیده بود، (پدر شیفته‏گان) روزی در کنار رود دجله گردش می‏کرد گاهی که آفتاب فرومی‏رفت و واژون آن در آب افتاده و درختان خرما سر در هم کرده و روی زمین با سبزه پوشیده شده بود، نسیم سازگاری هم می‏وزید بلعشاق دلداده شد و بی‏پروا فریاد کشید: به به دیده‏گاه و چشم اندازی بهتر از این می‏شود؟ که ناگهان از پشت سر آوائی بگوشش رسید که آری این دیدهگاه. چون روی برگرداند دختری دید زیبا دارای ابروان کمانی کشیده و چشمان آهویی گیرا، لبانی سرخ، دهانی شیرین، گونه‏ای گلگون، سر زلفی پرشکن، گیسوانی افشان، اندامی رسا و سینه‏ای مرمری و فراخ پستانی نار مانند، انگشتانی باریک، مچ پائی بلورین….

بولعشاق چنان دل از دست داد که دم نتوانست زد و بر زمین افتاد چون به خود آمد و برخاست دید نشانی از دختر نیست! پریشان شد تا پاسی از شب گذشته در چادرها و خرگاه‏هائی که در کنار رود بود به سراغ دختر رفت و نشانی از او نیافت. چند روز از بام تا شام کارش جستجو بود ولی هر چه بیشتر جست کمتر یافت بی‏تاب و توان شد، چشم از دانش پوشید و دیگر در پی استاد و آموزش نرفت خواب از چشمش دور و آرام و شکیبائی از او گرفته شد نتوانست یکجا بماند سرگشته و بادیه پیما شد. در دوری دلبر چامه‏ها گفت و چکامه‏ها ساخت سرشک‏ها از چشم روان کرد و بالین‏ها را از آب دیده‏تر ولی به جائی نرسید. سخن کوتاه کنیم بیست و پنج سال کارش رفتن از شهری به شهری و سرودن سخنان اندوهگین بود تا روزی که دوباره گذارش به بغداد افتاد. بیاد بود آنروز پیش از فرورفتن آفتاب به کنار دجله رفت و سرگرم تماشای آن چشم انداز و دیدهگاه شد و «می‏خواند سرود مهربانی» و آرزو می‏کرد که آوائی بکوشش برسد و روی را برگرداند و دلبر خویش را ببیند….

دید زن گدائی دست نیاز به سویش دراز کرده و از پولی می‏خواهد، ابولعشاق گفت: خاموش که من بیاد دلبر خود خوش بودم و هالی داشتم هال مرا به هم زدی. زن گفت: ای مرد جای دوری نمی‏رود برای خدا چیزی به من بده. گفت:

به زنان زشت رو هرگز چیزی نمی‏دهم دوباره گفت: بولعشاق! بیا و بده جای دوری نمی‏رود. گفت: برو گمشو بگذار با یاد دلبر خود خوش باشم مرا از یاد او جدا مکن، سخن که به اینجا رسید زن چهره‏ی خود را تمام باز کرد و گفت: ای بولعشاق! دلبر تو منم به من چیزی نمی‏دهی؟…

من همان کسم که بیست و پنج سال از پی من سر در بیابان نهادی و سرودها ساختی و اشک‏ها ریختی اکنون که به من رسیدی و از تو نیازی می‏خواهم نمی‏دهی؟ دانسته شد که در مهرورزی دروغ زن بودی. بولعشاق خوب او را ورانداز کرد دید آری خود اوست زمینه‏ی نشانه‏های زیبائی چهره برجاست. گفت: چرا چنین شدی؟ گفت: آنروز که مرا دیدی و شیفته و آشفته شدی بیست و پنجساله بودم و اکنون پنجاه ساله «خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد» مویم دم به سفیدی زد دندانم ریخت چهره‏ام پرچین شد… بیچاره بولعشاق درمانده شد و سرگردان ماند که چه کند…

روز دیگر به حیفا آمدیم در این دو سه روزه هم کارهای ما را رو به راه کرده بودند پس از نیمروز بود که عبدالبها کسی به نزد من فرستاد که چائی را با هم می‏خوریم. بی‏درنگ به نزدش رفتم چائی آوردند خوردیم و در گفتگو بودیم که سوت کشتی بلند شد عبدالبها گفت: شما را می‏خواند و از جای برخاست و مرا در آغوش کشید که دیگر نتوانستم خود را نگهدارم های های گریستن آغاز نهادم زنان اندرون و آنان که پیرامون ما بودند همه به گریه افتادند عبدالبها را نیز حال دگرگون شد و پی در پی می‏گفت گریه مکن… همان دم فرمانی به خطر خود برای من در دفتر یادداشتم نوشت: که: