چنانکه «در کتاب صبحی» نوشتهام دو ماه پیش از آنکه عبدالبهاء این جهان را بدرود گوید روزی در دکان یکی از دوستان نشسته بودم که نوکر در خانه نزد من آمد و گفت سر کار آقا (عبدالبهاء) ترا خواسته هر چند هر روز دو سه بار عبدالبها مرا میخواند ولی ندانستم چه شد که خواستن آنروز مرا خوش نیامد باری به نزدش رفتم بیاندازه مهربانی نمود و دربارهی رساندن کیش بهائی به مردم و بزرگی این کار، سخن گفت و سرانجام بر زبان راند که میخواهم ترا برای این کار بزرگ برگزینم و به شهرها بفرستم. چون با عبدالبها خو گرفته بودم و از حیفا و کوه کربل و عکا خوشم میآمد سخت دلتنگ شدم چهرهای پر چین و جبینم پر آژنگ
شد عبدالبها دریافت و از خوبیهای این کار برای من سخنها گفت ولی در من نگرفت بیاندازه افسرده شدم. چون افسردگی مرا دید گفت: من برای خودت میگویم نمیخواهی نرو همینجا سر کارت باش. گفتم: نه چون فرمودید برو میروم.
روز دیگر عبدالبها به خانهی من آمد و چندان مهربانی نمود که مرا شرمنده کرد. پس از آن سیبی از جیب خود درآورد و دو نیمه کرد نیمی به من داد و نیمی را خودش خورد آنگاه سرگذشتها از خانواده بویژه از برادرها و برادرزادهای بها و دیگران گفت. روز دیگر بامداد مرا خواند و یک دسته خامهی نئی به من داد تا برایش بتراشم زیرا خامههایش را من میتراشیدم همه به خوبی تراشیدم و برایش بردم گرفت و گفت: با اینها هر چه مینویسم یادی هم از تو میکنم و فراموشت نمیکنم. چون خواستم بازگردم گفت: مرو بنشین. در بالای پلهها دو بدو نشسته بودیم، سخن از خواندن مردم به این کیش به میان آورد و این داستان را گفت:
در آن روزگار که در بغداد بودیم روزی با دستهای از دوستان آهنگ شکار کردیم. میرزا محمد شکار گردان ما بود هر یک بر اسبی سوار شدیم و از شهر بیرون رفتیم میان دشت در دامنهی تپهای ناگهان دیدیم مردی تازی سیاه و لاغر سوار بر شتر جلو ما سبز شد. میرزا محمد گرنشی بالا بلند کرد. مرد پرسید: با خود چه دارید؟ گفت: چه میخواهی؟ گفت: اگر تنباکو دارید اندکی بدهید. میرزا محمد بیدرنگ از خورجین خود کیسهی تنباکو را درآورد و پیشکش او کرد ولی او یک سوم آنرا برداشت و جا مانده را پس داد. سپس پرسید: پول چه اندازه دارید؟ میرزا محمد در اندیشه فرورفت و گفت: چهارصد قروش گفت: صد و پنجاه قروشش را به من بدهید. همراهان از این شیوه به تنگ آمدند و تا خواست یکی از آنها سخنی بگوید میرزا محمد
به نرمی گفت: خاموش باش جنجال بپا مکن… صد و پنجاه قروش را داد. سپس گفت: نان اگر دارید بدهید. نان هم گرفت و در پایان کار گفت: یکی از این فینهها را که بر سر دارید به من بدهید، میرزا محمد بیدرنگ فینهی خود را از سر برداشت و به او داد. مرد با خشنودی همه را بدرود گفت و رفت. دوستان به میرزا محمد تاختند که چرا در برابر فرمان این تازی پا برهنه این گونه سر نهادی؟ میرزا محمد گفت: شما نمیدانید نگاه به این مرد سیاه سوخته نکنید در پشت این تپه یک دسته از سواران تازی با تفنگ و نیزه کمین کردهاند همین کار که کاروانی به اینجا رسید چنین مردی را به جلو کاروان میفرستند اگر کاروانیان به آنچه خواست تن در دادند با اندک چیزی کار به پایان میرسد و کاروان به خوشی میگذرد ولی اگر در برابر خود مردی ناتوان دیدند و درشتی کردند بیدرنگ مرد جیغی میکشد که ناگهان از پشت تپه سواران تفنگ به دوش و نیزه به دست بر شما میتازند و هر چه دارید به یغما میبرند و شاید جانتان را هم تباه میکنند.
آنگاه گفت: به تنهائی خود منگر هر جا که در کار خواندن مردم به کیش و آئین راستی و درستی با دشواری برخورد کردی به خدا رو آر که از هر سو لشکرهای نهان او چشم براهند تا پاکدلی آنها را به کمک بخواند آنگاه از هر سو به نزدش بیایند و به پیروزیش برسانند.
روز دیگر مرا با خود به عکا برد یک شب و روز در کنار کاخ بهجی و روضهی مبارکه بودیم سخنها گفت و رازها آموخت و مهربانیها نمود و ستایشها کرد. در میان سخنها و داستانها که گفت این داستان را بشنوید، درست به یادم نیست که این را برای چه گفت، برای آن گفت که داستان دوستیم را با آن دختر یونانی در کشتی برایش گفتم؟ یا برای بیداری من از مهرورزی و دوستی با دختران دوشیزه؟! باری داستان این است:
در بغداد مردی بود دانشمند که شاگردان بسیار در پیشگاهش دانش میآموختند و به شاگردیش سرافراز بودند. در میان این شاگردان بهلول نامی بود که به آسانی به هر چیز زیبائی شیفته میشد از این رو استاد او را «ابوالعشاق» نامیده بود، (پدر شیفتهگان) روزی در کنار رود دجله گردش میکرد گاهی که آفتاب فرومیرفت و واژون آن در آب افتاده و درختان خرما سر در هم کرده و روی زمین با سبزه پوشیده شده بود، نسیم سازگاری هم میوزید بلعشاق دلداده شد و بیپروا فریاد کشید: به به دیدهگاه و چشم اندازی بهتر از این میشود؟ که ناگهان از پشت سر آوائی بگوشش رسید که آری این دیدهگاه. چون روی برگرداند دختری دید زیبا دارای ابروان کمانی کشیده و چشمان آهویی گیرا، لبانی سرخ، دهانی شیرین، گونهای گلگون، سر زلفی پرشکن، گیسوانی افشان، اندامی رسا و سینهای مرمری و فراخ پستانی نار مانند، انگشتانی باریک، مچ پائی بلورین….
بولعشاق چنان دل از دست داد که دم نتوانست زد و بر زمین افتاد چون به خود آمد و برخاست دید نشانی از دختر نیست! پریشان شد تا پاسی از شب گذشته در چادرها و خرگاههائی که در کنار رود بود به سراغ دختر رفت و نشانی از او نیافت. چند روز از بام تا شام کارش جستجو بود ولی هر چه بیشتر جست کمتر یافت بیتاب و توان شد، چشم از دانش پوشید و دیگر در پی استاد و آموزش نرفت خواب از چشمش دور و آرام و شکیبائی از او گرفته شد نتوانست یکجا بماند سرگشته و بادیه پیما شد. در دوری دلبر چامهها گفت و چکامهها ساخت سرشکها از چشم روان کرد و بالینها را از آب دیدهتر ولی به جائی نرسید. سخن کوتاه کنیم بیست و پنج سال کارش رفتن از شهری به شهری و سرودن سخنان اندوهگین بود تا روزی که دوباره گذارش به بغداد افتاد. بیاد بود آنروز پیش از فرورفتن آفتاب به کنار دجله رفت و سرگرم تماشای آن چشم انداز و دیدهگاه شد و «میخواند سرود مهربانی» و آرزو میکرد که آوائی بکوشش برسد و روی را برگرداند و دلبر خویش را ببیند….
دید زن گدائی دست نیاز به سویش دراز کرده و از پولی میخواهد، ابولعشاق گفت: خاموش که من بیاد دلبر خود خوش بودم و هالی داشتم هال مرا به هم زدی. زن گفت: ای مرد جای دوری نمیرود برای خدا چیزی به من بده. گفت:
به زنان زشت رو هرگز چیزی نمیدهم دوباره گفت: بولعشاق! بیا و بده جای دوری نمیرود. گفت: برو گمشو بگذار با یاد دلبر خود خوش باشم مرا از یاد او جدا مکن، سخن که به اینجا رسید زن چهرهی خود را تمام باز کرد و گفت: ای بولعشاق! دلبر تو منم به من چیزی نمیدهی؟…
من همان کسم که بیست و پنج سال از پی من سر در بیابان نهادی و سرودها ساختی و اشکها ریختی اکنون که به من رسیدی و از تو نیازی میخواهم نمیدهی؟ دانسته شد که در مهرورزی دروغ زن بودی. بولعشاق خوب او را ورانداز کرد دید آری خود اوست زمینهی نشانههای زیبائی چهره برجاست. گفت: چرا چنین شدی؟ گفت: آنروز که مرا دیدی و شیفته و آشفته شدی بیست و پنجساله بودم و اکنون پنجاه ساله «خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد» مویم دم به سفیدی زد دندانم ریخت چهرهام پرچین شد… بیچاره بولعشاق درمانده شد و سرگردان ماند که چه کند…
روز دیگر به حیفا آمدیم در این دو سه روزه هم کارهای ما را رو به راه کرده بودند پس از نیمروز بود که عبدالبها کسی به نزد من فرستاد که چائی را با هم میخوریم. بیدرنگ به نزدش رفتم چائی آوردند خوردیم و در گفتگو بودیم که سوت کشتی بلند شد عبدالبها گفت: شما را میخواند و از جای برخاست و مرا در آغوش کشید که دیگر نتوانستم خود را نگهدارم های های گریستن آغاز نهادم زنان اندرون و آنان که پیرامون ما بودند همه به گریه افتادند عبدالبها را نیز حال دگرگون شد و پی در پی میگفت گریه مکن… همان دم فرمانی به خطر خود برای من در دفتر یادداشتم نوشت: که: