بد نیست که نکتهی دیگری را هم بشنوید پاسخ نامههای بهائیان از سوی عبدالبهاء به دست من بسیار به سود بهائیان بود زیرا من بسیاری از لغزشهای عبدالبهاء را که به زبان آنها تمام میشد جبران میکردم نمونهای بیاورم که خوب دریابید: بهائیان ساده و کم دانش ایران چنین میپنداشتند که عبدالبهاء که در آنجا نشسته از کار همهی مردم دنیا آگاه است. به یاد دارم گاهی با دائیزهام که روزی زهرا خانم بود و امروز روحا خانم است در این گونه چیزها سخن میگفتیم. او سرگرم پوست کندن باقلی بود از دانش عبدالبهاء سخن میگفت: که اکنون که من دارم باقلی پوست میکنم او که در عکاست مرا میبیند. با این گمان پوچ که در همهی بهائیان نادان بود اگر سخنی نادرست میگفت بناچار میگفتند او درست گفته است. روزی پدرم گفت: در خانهای که دو سه نفر بهائیان با هم میزیستند همه با هم نامهای به پیشگاه عبدالبهاء نوشتند که در پائین نامه یکان یکن نوشته شده بود از نامها که نوشته بودند این نام بود میرزا مؤمن، آقا بیگم زن میرزا مؤمن و زیر نام میرزا مؤمن نام میرزا بنی خانم نوشته بود. این نامه بدست عبدالبهاء رسید و چون خواست جواب نامه را بدهد و نام یک یک را بنویسد پرت شد به جای اینکه بنویسد آقا بیگم زن میرزا مؤمن نوشت آقا بیگم زن میرزا بنی خان: این پاسخ چون به تهران رسید غوغائی به پا شد هیچ کس نگفت که این لغزشی بوده که از خامهی عبدالبها سر زده، همه گفتند بیگمان آقا بیگم در نهانی با میرزا بنی خانم یاراست که عبدالبهاء نوشته است: «آقا بیگم زن میرزا بنی خان«، بیچاره میرزا مؤمن که زمین گیر بود داد و فریاد به راه انداخت
و کشان کشان خود را از خانه درون برد، آن دو، هم شرمنده شدند و هم دچار شگفتی و یارای اینکه بگوید چنین چیزی نبوده نداشتند…
من چون اینها را شنیده بودم نگران بودم که از این لغزشها که گاهی خاندانها را بر باد میدهد پیش نیاید. روزی در میان نامهها نامهی چند تن از دختران بهائی رسید. عبدالبهاء نامهای ایشان را خواند و نامه را پاره کرد و بدور انداخت. در میان نامهها نام نسری بود من پرسیدم نصر را با صاد بنویسم یا با سین؟ گفت: نمیدانم بگذار ببینم خودشان با چه نوشتهاند. هر چه گشت نامه در میان نامهها پیدا نشد. گفت: این نام را خط بزن و ننویس. گفتم: بنویسم بهتر است خواه با صاد و خواه با سین. برای اینکه اگر ننویسم چون این نامه به تهران برسد و نام این دختر در میان نباشد همه تا پدر و مار به او میگویند تو در این دین سستی، و پیمان شکنی و یا کار زشتی کردهای که عبدالبهاء نام تو را ننوشته. ولی اگر با صاد باشد و ما با سین مینویسیم میگویند به به تو دلیر مانند کرکسی. و اگر با سین باشد و ما با صاد بنویسیم میگویند یاری خدا با تو است. باری عبدالبهاء گفت: راستی این چنین است که میگوئی؟ گفتم آری و داستان میرزا مؤمن و آقا بیگم و میرزا بنی خان را برایش گفتم. گفت اکنون که چنین است با هر چه میخواهی بنویس من هم با صاد نوشتم: اگر آنروز این کار را نکرده بودم پدر او را به گناه بیدینی و زشتکاری از خانه بیرون میکرد و او هم بدبخت میشد…
ای بهائیانی که مرا بد میدانید و راندهی درگاه خدا میخوانید خوبیهای مرا دربارهی خود و پدر و مادرتان فراموش نکنید از این گونه کارها من بسیار
کردهام که دیگری بجای من بود و از این رازها آگهی نمیداشت خانوادهها ر رنج میافتادند. چنانکه افتادند. روزی عبدالبهاء نام کسی را برای من برد که از پیروان بها بود و در خانهی بها کار میکرد همان هنگام دیگی از آشپزخانه کم شد بها به او فرمود دیگ را تو دزدیدهای، در پاسخ چیزی نگفت. از این رو همه او را دزد دانستند پس از چند روز دیگ از جای دیگر پیدا شد آنگاه گفتند به به بر این گروش و دلبستگی که بالای سخن بها سخن نگفت. و بسیاری از بهائیان که به گفتههای خودشان تاب این آزمایش را نداشتند از میان رفتند. اگر بخواهم گزارش روزگاری را که در حیفا و گاهی در عکا نزد عبدالبهاء بودم بنویسم گذشته از اینکه دور و دراز میشود میترسم باور نکنید و مرا دروغزن بشمارید و بگوئید لاف میزند و گزاف میگوید اکنون برای اینکه عبدالبهاء را بشناسید بشنوید: عبدالبهاء را در روزگاری من دیدم که در پایان زندگی و سالش به هفتاد و پنج رسیده بود ولی چشمش با فروغ و دندانهایش بجا و گوشش شنوا بود مردی خوش سخن و نکته سنج و با اندیشه بود گاهی جوشی میشد و برآشفته میگشت و در پارهای جاها زود باوری نشان میداد و بدگوئی و سخن چینی در او کارگر میافتاد و چون با برادران و خویشاوندان پدری خود دوستی نداشت و آنها را سخت دشمن میشمرد و خرسند نبود که کسی از پیروانش با آن دستهی از بهائیان که سرورشان غصن اکبر بود دیدن کند، به دنبال این دو دستگی مردم بدگو و سخن چین بهائی میدانی داشتند که در نهانی به او بگویند فلان آدم را در نیمه شب نزدیک کاخ بهجی دیدم
بیگمان به دیدار برادرش رفته این آگهیها او را بر آتش خشم مینشاند و گاهی رنج و آزار کسان را فراهم میکرد.
هر روز پیش از برآمدن آفتاب از خواب برمیخاست و سر گرم راز و نیاز میشد و یزدان پاک را میخواند و بیشتر به آهنگ و پی در پی میخواند: «یا الله المستغاث«سپس دوباره به بستر میرفت و یک تسو از روز برآمده بیدار میشد کمی شیر و یکی دو زرده تخم مرغ میخورد آنگاه به کار میپرداخت و همیشه چه در تابستان و چه در زمستان روزها پس از ناهار کمی میخوابید.