جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پاسخ نامه های بهائیان

زمان مطالعه: 4 دقیقه

بد نیست که نکته‏ی دیگری را هم بشنوید پاسخ نامه‏های بهائیان از سوی عبدالبهاء به دست من بسیار به سود بهائیان بود زیرا من بسیاری از لغزش‏های عبدالبهاء را که به زبان آنها تمام می‏شد جبران می‏کردم نمونه‏ای بیاورم که خوب دریابید: بهائیان ساده و کم دانش ایران چنین می‏پنداشتند که عبدالبهاء که در آنجا نشسته از کار همه‏ی مردم دنیا آگاه است. به یاد دارم گاهی با دائیزه‏ام که روزی زهرا خانم بود و امروز روحا خانم است در این گونه چیزها سخن می‏گفتیم. او سرگرم پوست کندن باقلی بود از دانش عبدالبهاء سخن می‏گفت: که اکنون که من دارم باقلی پوست می‏کنم او که در عکاست مرا می‏بیند. با این گمان پوچ که در همه‏ی بهائیان نادان بود اگر سخنی نادرست می‏گفت بناچار می‏گفتند او درست گفته است. روزی پدرم گفت: در خانه‏ای که دو سه نفر بهائیان با هم می‏زیستند همه با هم نامه‏ای به پیشگاه عبدالبهاء نوشتند که در پائین نامه یکان یکن نوشته شده بود از نام‏ها که نوشته بودند این نام بود میرزا مؤمن، آقا بیگم زن میرزا مؤمن و زیر نام میرزا مؤمن نام میرزا بنی خانم نوشته بود. این نامه بدست عبدالبهاء رسید و چون خواست جواب نامه را بدهد و نام یک یک را بنویسد پرت شد به جای اینکه بنویسد آقا بیگم زن میرزا مؤمن نوشت آقا بیگم زن میرزا بنی خان: این پاسخ چون به تهران رسید غوغائی به پا شد هیچ کس نگفت که این لغزشی بوده که از خامه‏ی عبدالبها سر زده، همه گفتند بیگمان آقا بیگم در نهانی با میرزا بنی خانم یاراست که عبدالبهاء نوشته است: «آقا بیگم زن میرزا بنی خان«، بیچاره میرزا مؤمن که زمین گیر بود داد و فریاد به راه انداخت‏

و کشان کشان خود را از خانه درون برد، آن دو، هم شرمنده شدند و هم دچار شگفتی و یارای اینکه بگوید چنین چیزی نبوده نداشتند…

من چون اینها را شنیده بودم نگران بودم که از این لغزشها که گاهی خاندانها را بر باد می‏دهد پیش نیاید. روزی در میان نامه‏ها نامه‏ی چند تن از دختران بهائی رسید. عبدالبهاء نام‏های ایشان را خواند و نامه را پاره کرد و بدور انداخت. در میان نامه‏ها نام نسری بود من پرسیدم نصر را با صاد بنویسم یا با سین؟ گفت: نمی‏دانم بگذار ببینم خودشان با چه نوشته‏اند. هر چه گشت نامه در میان نامه‏ها پیدا نشد. گفت: این نام را خط بزن و ننویس. گفتم: بنویسم بهتر است خواه با صاد و خواه با سین. برای اینکه اگر ننویسم چون این نامه به تهران برسد و نام این دختر در میان نباشد همه تا پدر و مار به او می‏گویند تو در این دین سستی، و پیمان شکنی و یا کار زشتی کرده‏ای که عبدالبهاء نام تو را ننوشته. ولی اگر با صاد باشد و ما با سین می‏نویسیم می‏گویند به به تو دلیر مانند کرکسی. و اگر با سین باشد و ما با صاد بنویسیم می‏گویند یاری خدا با تو است. باری عبدالبهاء گفت: راستی این چنین است که می‏گوئی؟ گفتم آری و داستان میرزا مؤمن و آقا بیگم و میرزا بنی خان را برایش گفتم. گفت اکنون که چنین است با هر چه می‏خواهی بنویس من هم با صاد نوشتم: اگر آنروز این کار را نکرده بودم پدر او را به گناه بی‏دینی و زشتکاری از خانه بیرون می‏کرد و او هم بدبخت می‏شد…

ای بهائیانی که مرا بد می‏دانید و رانده‏ی درگاه خدا می‏خوانید خوبی‏های مرا درباره‏ی خود و پدر و مادرتان فراموش نکنید از این گونه کارها من بسیار

کرده‏ام که دیگری بجای من بود و از این رازها آگهی نمی‏داشت خانواده‏ها ر رنج می‏افتادند. چنانکه افتادند. روزی عبدالبهاء نام کسی را برای من برد که از پیروان بها بود و در خانه‏ی بها کار می‏کرد همان هنگام دیگی از آشپزخانه کم شد بها به او فرمود دیگ را تو دزدیده‏ای، در پاسخ چیزی نگفت. از این رو همه او را دزد دانستند پس از چند روز دیگ از جای دیگر پیدا شد آنگاه گفتند به به بر این گروش و دلبستگی که بالای سخن بها سخن نگفت. و بسیاری از بهائیان که به گفته‏های خودشان تاب این آزمایش را نداشتند از میان رفتند. اگر بخواهم گزارش روزگاری را که در حیفا و گاهی در عکا نزد عبدالبهاء بودم بنویسم گذشته از اینکه دور و دراز می‏شود می‏ترسم باور نکنید و مرا دروغزن بشمارید و بگوئید لاف می‏زند و گزاف می‏گوید اکنون برای اینکه عبدالبهاء را بشناسید بشنوید: عبدالبهاء را در روزگاری من دیدم که در پایان زندگی و سالش به هفتاد و پنج رسیده بود ولی چشمش با فروغ و دندانهایش بجا و گوشش شنوا بود مردی خوش سخن و نکته سنج و با اندیشه بود گاهی جوشی می‏شد و برآشفته می‏گشت و در پاره‏ای جاها زود باوری نشان می‏داد و بدگوئی و سخن چینی در او کارگر می‏افتاد و چون با برادران و خویشاوندان پدری خود دوستی نداشت و آنها را سخت دشمن می‏شمرد و خرسند نبود که کسی از پیروانش با آن دسته‏ی از بهائیان که سرورشان غصن اکبر بود دیدن کند، به دنبال این دو دستگی مردم بدگو و سخن چین بهائی می‏دانی داشتند که در نهانی به او بگویند فلان آدم را در نیمه شب نزدیک کاخ بهجی دیدم‏

بی‏گمان به دیدار برادرش رفته این آگهی‏ها او را بر آتش خشم می‏نشاند و گاهی رنج و آزار کسان را فراهم می‏کرد.

هر روز پیش از برآمدن آفتاب از خواب برمی‏خاست و سر گرم راز و نیاز می‏شد و یزدان پاک را می‏خواند و بیشتر به آهنگ و پی در پی می‏خواند: «یا الله المستغاث«سپس دوباره به بستر می‏رفت و یک تسو از روز برآمده بیدار می‏شد کمی شیر و یکی دو زرده تخم مرغ می‏خورد آنگاه به کار می‏پرداخت و همیشه چه در تابستان و چه در زمستان روزها پس از ناهار کمی می‏خوابید.