در میان نوادههای عبدالبهاء در روزهای نخست من با شوقی آشنا شدم و او دارای سرشت و نهاد ویژهای بود که نمیتوانم درست برای شما بگویم خوی مردی کم داشت و پیوسته میخواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند! شبی با او و دکتر ضیاء بغدادی فرزند یکی از بهائیان نامور که در آمریکا کارش پزشکی بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود در عکا گرد هم بودیم و شوخیهائی که جوانان یکه میکنند
میکردیم، در میان گفتگو من برای کاری از اطاق بیرون رفتم و بازگشتم در بازگشت دیدم دکتر ضیا کار ناشایستی کرده… من برآشفتم و گفتم: دکتر! این چه کاری است که میکنی؟ شوقی رو به من کرد و گفت اگر تو هم مردی داری نشان بده!! مانندهی این سخنان و کارها چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که باید کمبودی داشته باشد.
هر چند از یادآوری این سرگذشت شرمندهام و میدانم که نباید جز به ناچاری این سخنان را گفت ولی چون نیازمندی دارم که شوقی را خوب بشناسید و بدانید همانندهای این گونه مردمان کم و کاستی دارند چنانکه نمیشود اینها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بویه و دلبستگی و مهرورزی زنان را دارند و نه خرد و هوشیاری و مهربانی مردان را. در اینگونه آدمها دلبندیهای ویژهایست که دشوار است انسان به آن پی ببرد. نمیدانم شنیدهاید؟ که گاهی کرت پزشکی مردی را روی تخت میخواباند و با کنش پزشکی او را زن میکند و یا وارونه زنی را مرد مینماید و هم آدمی که پیکرهی مردی دارد ولی نارس است و دارای خوی زنان است میشود که بر نیروی مردیش افزود.
ای کاش در جوانی شوقی بکرت پزشک دانائی برمیخورد و ایارش یک پهلوی میشد اینکه میبینید نه دلبستگی به پدر دارد و نه اندوه برادر و خواهر میخورد، نه رنج مادر را در پرورش و نگهبانی خویش بیاد میآورد و نه دوستان. جانفشان را سپاسگزار است؛ فرمانها میدهد که کار مرد
خردمند نیست، بهانهها میگیرد که از هوشیاری بدور است همه از آنجا سرچشمه میگیرد.
من با شوقی دوست بودم. و در بیشتر گردشها با هم بودیم تا آنکه چند ماه پیش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با یکدیگر نامه نویسی داشتیم. و پیوسته دستور عبدالبهاء در چگونگی آمیزش و گفتگوی با مردم با نوشتهی دست من به او میرسید. خوب بیاد دارم که در نامهای که با خط من عبدالبهاء برایش نوشت سخن از پروفسور ادوارد براون به میان آورد و گفت: گاهی که او را میبیند سخن از کیش و آئین بهائی به میان نیاورد و هر گاه پرفسور از بها بپرسد و بگوید شما او را چه میدانید در پاسخ بگوید ما بها را استاد خویهای پسندیده و پرورش دهنده مردمان میدانیم دیگر هیچ. و هم فرمود که در گفتگوی خود با دیگران باریک بین باشد و چیزی نگوید که بامزش آنان جور در نیاید.
جز شوقی با روحی و سهیل افنان پسران میرزا محمد و نوادههای عبدالبهاء دوست بودم. همچنین با منیب شهید فرزند میرزا جلال اصفهانی (که امروزه یکی از پزشکان ارجمند است و در بیروت در بیمارستان امریکائی کار میکند) حسین برادر شوقی که نزد من فارسی میخواندند. این را هم برای شما بگویم بها به پسرهای خود پای نام غصن داد و به بستگان دور و نزدیک و خرد و کلان زن باب هم پای نام افنان ولی در این میان به برادران و فرزندان برادر و خویشاوندان دور و نزدیک خود چیزی نداده مزه اینجاست که سید محمد یزدی که نیای مادریش نوهی دائی
زن باب بود افنان شد که شاخهی خدا باشد ولی میرزا مجد الدین برادرزاده و داماد بها نه از اغصان شد و نه از افنان و شنیدم که مادر زنش از بها درخواست کرد که به او پای نام غصن بدهند و بها دریغ کرد و نداد.
روزی در حیفا با یکی از رندان بهائی همین نکته را در میان گذاشتم. گفت: ای بیدین مگر نمیدانی همه چیز در دست اوست مگر نفرمود اگر به آسمان بگویم زمین و به زمین بگویم آسمان کس را نرسد که چون و چرا کند دلش میخواهد که به بچه گربههائی که در خانهی میرزا ابوالقاسم سقاخانه بدنیا آمدهاند افنان بگوید و به فرزند برادر نگوید مگر همه چیز در دست او نیست؟ خاموش! مشت بر دهانم زدم و گفتم به چشم. هر چه آن خسرو کند شیرین بود.
اکنون بر سر سخن رویم چنانکه گفتم من شب و روز سرگرم نوشتن و پاکنویس کردن نامهها و به راه انداختن چرخ کارها بودم و از این راه عبدالبهاء را آسوده دل کردم و هر روز شمارهی بسیاری نامه و پاسخ آن در دست من بود.
چیزی که مایهی شگفتی من میشد نامههای بهائیان به عبدالبها بود که میتوانم بگویم همهی آنها از زیر چشم من میگذشت! و من پس از آگهی بر آنها سرگردان میشدم و با خود میگفتم اینها چه پیشرفتی در رفتار و کردار پسندیده در این جهان کردهاند؟ و چه گامی در دانش و شناسائی به جلو رفته؟ که همه از عبدالبها آرزوهای پست و پوچ خواهانند و چنین پندارند که اگر هر کار ناشایستی از آنها سر بزند چون نامشان را
عبدالبها بر زبان رانده است در فردوس برین غلت خواهند زد. برای نمونه یکی را بشنوید: مردی بود از نیستانک نائین دستار بسر نامش ملا محسن پسر ملا تقی مکتبدار، این مرد نیرنگباز و فریفتار از نائین به تهران آمد و خود را بنام آقا شیخ محسن شناساند و چون در سر هوای سروری و ناموری داشت و دانش و مایهای نداشت که در میان مسلمانان چهره کند خود را به بهائیان چسباند و شور و جوش نشان داد و به دستاویز متل و سخن پردازی خود را جا کرد و در آموزشگاه تربیت که ویژهی بهائیان بود دبیر تاریخ شد در آن روزگار من نیز از شاگردانش بودم رفته رفته از مبلغان هم شد و با تردستی و پشت هم اندازی از بسیاری از مبلغین کهنه کار پیشی گرفت تا آنجا که پارهای بر او رشک بردند. اداها در میآورد و کرشمهها مینمود که همه افسوس پایگاه بلندش را میخوردند همهی این کارها را برای این بهره کرد که دختر میرزا نعیم سدهی اصفهانی را که از مبلغان به نام و سخنور بود و در نزد انگلیسها چاکری میکرد به زنی بگیرد. دختر گفت: اگر میخواهی زنت بشوم باید دستار را کنار بگذاری و کلاهی بشوی و ریش و پشم را هم بتراشی.
آشیخ محسن پذیرفت و در شب پیوند همهی این کارها را کرد و میرزا محسن خان شد در آن روزگار که من در نزد عبدالبها بودم روزی در میان نامهها به نامهی این مرد رسیدم در آن نامه خواهش کرده بود که عبدالبهاء به او پاینام دبیر مؤید بدهد ولی نه چنانکه مردم بفهمند این خواهش را خود او کرده چنان پندارند خواست عبدالبهاء بوده. عبدالبها
که این چیزها در نزدش ارزشی نداشت او را نومید نکرد و در پاسخ با خط من نویساند: بها به قائم مقام امیر مدنبهی تدبیر و انشا گفت من هم به تو دبیر مؤید میگویم…
من چون نامه و خواهش او و پاسخ عبدالبها را دیدم دگرگون شدم و گفتم چه اندازه ما نادان بودیم که مردمی را که پابند به این چیزهای پست هستند و بزرگی را در این فریبها و بازیها میدانند بزرگ میدانستیم و افسوس پایگاه بلندشان را میخوردیم. به جان شما سوگند اگر بخواهم پرسشها و پاسخهای پیروان این کیش را بنویسم و یا گزارش دهم که چه خواهشها داشتند و چگونه برآورده میشد مات میشوید که چگونه مردمی که میگویند در راه خوشبختی و پیشرفت دانش و یگانگی جهانیان و برکناری آنان از تباهی جانبازی کردیم در پستیها و پلیدیها فرورفته بودند. اگر به این کار دست یازم سرگرمی خوشمزهایست و دفترهای خندهداری به میان خواهد آمد ولی از آن میگذرم چه عبدالبها مرا راز دار میدانست و چنین میپنداشت که در سینهی من برای همیشه پنهان خواهد ماند.
این را نیز بشنوید چند سال گذشت من به تهران آمدم و از این مردم ده رو و پلید کناره گرفتم روزی در خانهی یکی از دوستان با پیرهزنی ناتوان و بینوا برخوردم دلم به حال او سوخت گفتم نام تو چیست و از کجائی گفت نامم سکینه و از مردم نائینم.
رفته رفته در میان سخن دریافتم که این بینوا خواهر دبیر مؤید است از او پرسیدم که به سراغ برادر میروی و کمکی به تو میکند؟ گفت مرا راه نمیدهد یکی دو بار با خواهرم ربابه که از نائین به تهران آمده بود به سراغش رفتیم زنش ما را به درون خانه راه نداد او هم چیزی نگفت تنگدستی و بینوائی را ننگ میداند. بیپروا گفتم نفرین باد براین گروه بیشرم و پلید که برای فریب مردمان میگویند. همه باریک دارید و برگ یک شاخسار. ولی در نهان چون خویشاوندانشان بینوا هستند آنها را بخود راه نمیدهند.