بد نیست که اسفندیار و یارانش را به شما بشناسانم در حیفا میان چاکران عبدالبهاء دو هندی بودند یکی بنام اسفندیار و دیگری بنام خسرو. اینها را در کودکی از هندوستان بیآگهی پدر و مادر ربوده و گریزانده بودند. خسرو میگفت: من و دیگران با دست سید مصطفی رنگونی به اینجا آمدیم سید مصطفی رنگونی یکی از مبلغان بود که روش هندی داشت و در آن روزگار که من در حیفا بودم به آنجا آمد و با او آشنا و هم سخن شدیم و این مرد با دست خود و با دستیاری دیگران خسرو و اسفندیار و بشیر را بازی دادند و فریفتند و ناگهان به درون کشتی کشاندند و همچون مرغ شکاری که فریفتهی دانه شوند و بدام افتند گرفتار شدند و پس از چندی سر از عکا درآوردند. من بشیر را ندیدم ولی آن دو را دیدم و از آنها سخنها شنیدم هر چند در آنجا به آنها بد نمیگذشت و از مهربانی عبدالبهاء بهرهور بودند ولی آدم دل نازک از دیدن آنها و اینکه از کس و کار و خویشاوندان خود آگهی ندارند و نام نخستین خود را نمیدانند و از زبان مادری خود آگاه نیستند اندوه میخورد. زبان فارسی و تازی را خوب یاد گرفته و گفتگو میکردند ولی هنگامیکه رو به روی میهمانان ایرانی بهم میرسیدند با یکدیگر به تازی سخن میگفتند و از این راه برتری میجستند. اسفندیار بسیار ساده و بیدانش بود کارش رانندگی و خانهاش در استبل نزد اسبها بود
سخنی یکی از بهائیان از زبانش ساخته بود که به عبدالبهاء میگوید: «بنده درگاه تو اسفندیارم بر عطا و بخششت امیدوارم.» روزی با چند تن گفتگو میکردیم اسفندیار هم آمد و کناری نشست سخن از پیروزیهای انگلیس بود تا کشید به شهر لندن اسفندیار گفت: من در کودکی چند بار از هند به لندن رفتم و چون راه دور و درازی نیست بامداد میرفتم و برای ناهار برمیگشتم.
ولی خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود کار خرید در خانه بدست او سپرده شده و در شام و ناهار میز را او میآراست. چشمش پاک نبود گاهی در میان مهمانان ایرانی دوشیزهای زیبا و یا زن شوهر دار بامزهای میدید با آنها ور میرفت آن بیچارهها هم دم نمیزدند.
روزی عبدالبهاء چند تن از میهمانان ایرانی را به سرای خود به ناهار خوانده بود یکی دو تن هم در میان آنها بودند که بهائی نبودند از آنها بود میرزا رضا خان افشار با جناغ جلال ذبیح، افشار در بالای میز جای داشت شیخ محمد علی قائنی در دست راست او و من در دست راست شیخ، خسرو دوریهای خوراک را از بیرون در، که رو به باغچه باز میشد از دخترکی سبزه و با نمک که فاطمه نام داشت میگرفت و می او رو بروی میز میگذاشت، در این میان میرزا رضا خان با آرنج خود به پهلوی شیخ محمد علی زد من هم دریافتم، شیخ و من نگاه کردیم دیدیم خسرو بی آنکه پروائی داشته باشد که شاید از درز در چند تن او را به ببینند خود را به فاطمه میمالد و چشمش کلاپیسه میشود!! شیخ محمد علی تا این را دید لب را گزید و سر را روی میز
گذاشت که نبیند، منهم بر آشفته و دل تنگ شدم که چرا باید این پیش آمد را یک نفر ببیند که بهائی نیست. اگر بهائی باشد باکی نیست. هنگام شب که تنها با عبدالبهاء از مسافرخانهی امریکائیها به خانه بازمیگشتیم من برای اینکه مانند این پیش آمد رخ نگشاید و آبروی بهائیگری نرود و از این پس از این گونه کارها جلوگیری شود گزارش آنرا به عبدالبهاء دادم همه را شنید و هیچ نگفت، روزها گذشت ماهها سپری شد میرزا رضا خان افشار به کشورهای باختر رفت شیخ محمد علی به عشق آباد برگشت… روزی عبدالبهاء زبان به گله گشود که سال گذشته تو دربارهی خسرو چنین گفتی؛ پاسخ دادم که من چیزی نگفتم. افشار چیزی دید و به شیخ محمد علی نشان داد ما هم دریافتیم، چون افشار بهائی نبود و این کار را دید من دلتنگ شدم و نخواستم که این گونه کارها را بیگانگان ببینند و دستاویز رسوائی ما شود. عبدالبهاء گفت: همان روزها از افشار و شیخ محمد علی پرسیدم گفتند ما چیزی ندیدیم گفتم کاش همان روزها میفرمودید تا من با آنها روبر میکردم… سخن بدرازا کشید در پایان گفت: میخواهم این را همه بدانند که اگر کسی از کمترین چاکران ما بدگوئی کند به ما برمیخورد. گفتم: این را پذیرفتم.
اکنون آنچه مایهی این گله بود بشنوید:
روزی عبدالبها به من گفت: میخواهم خسرو را زن بدهم گفتم: کاری بجا و بایا میباشد و برای او دیر هم شده است زیرا تلواس این کار را بسیار دارد آنگاه عبدالبها آن گله را کرد. و چون جشن زناشوئی را بیاراستند عبدالبها به من گفت باید گفتاری که ویژهی پیوند زن و شوهر است تو بخوانی. گفتم: بر روی چشم. در روز جشن با آهنگ خوش خواندم و همه پسندیدند، آنگاه ندانستم از چه راه عبدالبهاء به شیخ محمد علی قائنی که در آن جا بود گفت: شما هم به آئین مسلمانی آنچه
شایستهی پیوند زن و مرد است بخوانید شیخ محمد علی هم این اصدق را به کمک خواست و چنانکه در ایران میان مسلمانان شیعه روائی دارد گفتاری به زبان تازی خواند سپس خود از سوی مرد نماینده شد و این اصدق از سوی زن. نخست شیخ محمد علی میخواند: «پیوند کردم و به زناشوئی رساندم آن کسی را که من نمایندهی او هستم به کسی که تو نماینده او هستی» این اصدق هم در پاسخ میگفت «پذیرفتم به پیوند و زناشوئی آن را که تو نمایندهی او هستی برای آن کسی که من نمایندهی او هستم» و شش بار هر باری واژههائی را که گفتهها را بهم پیوند میدهد ولی یک کامه را میرساند خواندند. این اصدق از روی ناچاری میخواند شیخ محمد علی هم چون خوی آخوندی در نهادش بود و بیماری این کارها را داشت میخواند و خوشش میآمد. آنهائی هم که در گرداگرد اطاق نشسته بودند در دل بکار شیخ میخندیدند عبدالبها هم همه را میپائید – من هم شادمان که سپاس خدا را آنهائی را که من در روزگار نادانی برتر و بالاتر از خود میدیدم و آرزوی آستان نشینی درگاهشان را داشتم امروز پیش من نمودی ندارند. جشن با خوردن شیرینی و میوه به پایان رسید و جوانان برای خنده و شوخی بهانهها بدست آوردند…
از من نمیپرسید که عاقبت این خسرو چه شد؟ عبدالبها پس از جشن زناشوئی به خط من و بیادگار این جشن نامهی بالا بلندی دربارهی خسرو نوشت و آن نامه را از این گونه سخنان بود: خسرو روزی به این دستگاه راه یافت و در چاکری کوشید که لب از شیر مادر تازه شسته و ناخن دست و پایش نرم بود و سخت نشده بود.
بعد از درگذشت عبدالبهاء با خسرو نیز مانند دیگران بسختی رفتار کردند و او را راندند به بیروت رفت و از پریشانی خود را کشت مزه اینجاست چون این سخن فاش شد و برخی از دوستان خسرو پرسیدند خسرو چرا خود را کشت؟ گفتند: از بس دلبستگی به شوقی داشت تاب دوری نیاورد و خود را از میان برد.