جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

اسفندیار و خسرو چه کسانی بودند؟

زمان مطالعه: 4 دقیقه

بد نیست که اسفندیار و یارانش را به شما بشناسانم در حیفا میان چاکران عبدالبهاء دو هندی بودند یکی بنام اسفندیار و دیگری بنام خسرو. اینها را در کودکی از هندوستان بی‏آگهی پدر و مادر ربوده و گریزانده بودند. خسرو می‏گفت: من و دیگران با دست سید مصطفی رنگونی به اینجا آمدیم سید مصطفی رنگونی یکی از مبلغان بود که روش هندی داشت و در آن روزگار که من در حیفا بودم به آنجا آمد و با او آشنا و هم سخن شدیم و این مرد با دست خود و با دستیاری دیگران خسرو و اسفندیار و بشیر را بازی دادند و فریفتند و ناگهان به درون کشتی کشاندند و همچون مرغ شکاری که فریفته‏ی دانه شوند و بدام افتند گرفتار شدند و پس از چندی سر از عکا درآوردند. من بشیر را ندیدم ولی آن دو را دیدم و از آنها سخن‏ها شنیدم هر چند در آنجا به آنها بد نمی‏گذشت و از مهربانی عبدالبهاء بهره‏ور بودند ولی آدم دل نازک از دیدن آنها و اینکه از کس و کار و خویشاوندان خود آگهی ندارند و نام نخستین خود را نمی‏دانند و از زبان مادری خود آگاه نیستند اندوه می‏خورد. زبان فارسی و تازی را خوب یاد گرفته و گفتگو می‏کردند ولی هنگامیکه رو به روی میهمانان ایرانی بهم می‏رسیدند با یکدیگر به تازی سخن می‏گفتند و از این راه برتری می‏جستند. اسفندیار بسیار ساده و بی‏دانش بود کارش رانندگی و خانه‏اش در استبل نزد اسبها بود

سخنی یکی از بهائیان از زبانش ساخته بود که به عبدالبهاء می‏گوید: «بنده درگاه تو اسفندیارم بر عطا و بخششت امیدوارم.» روزی با چند تن گفتگو می‏کردیم اسفندیار هم آمد و کناری نشست سخن از پیروزیهای انگلیس بود تا کشید به شهر لندن اسفندیار گفت: من در کودکی چند بار از هند به لندن رفتم و چون راه دور و درازی نیست بامداد می‏رفتم و برای ناهار برمی‏گشتم.

ولی خسرو ناتو و زرنگ و باهوش بود کار خرید در خانه بدست او سپرده شده و در شام و ناهار میز را او می‏آراست. چشمش پاک نبود گاهی در میان مهمانان ایرانی دوشیزه‏ای زیبا و یا زن شوهر دار بامزه‏ای می‏دید با آنها ور می‏رفت آن بیچاره‏ها هم دم نمی‏زدند.

روزی عبدالبهاء چند تن از میهمانان ایرانی را به سرای خود به ناهار خوانده بود یکی دو تن هم در میان آنها بودند که بهائی نبودند از آنها بود میرزا رضا خان افشار با جناغ جلال ذبیح، افشار در بالای میز جای داشت شیخ محمد علی قائنی در دست راست او و من در دست راست شیخ، خسرو دوریهای خوراک را از بیرون در، که رو به باغچه باز می‏شد از دخترکی سبزه و با نمک که فاطمه نام داشت می‏گرفت و می او رو بروی میز می‏گذاشت، در این میان میرزا رضا خان با آرنج خود به پهلوی شیخ محمد علی زد من هم دریافتم، شیخ و من نگاه کردیم دیدیم خسرو بی آنکه پروائی داشته باشد که شاید از درز در چند تن او را به ببینند خود را به فاطمه می‏مالد و چشمش کلاپیسه می‏شود!! شیخ محمد علی تا این را دید لب را گزید و سر را روی میز

گذاشت که نبیند، منهم بر آشفته و دل تنگ شدم که چرا باید این پیش آمد را یک نفر ببیند که بهائی نیست. اگر بهائی باشد باکی نیست. هنگام شب که تنها با عبدالبهاء از مسافرخانه‏ی امریکائیها به خانه بازمی‏گشتیم من برای اینکه مانند این پیش آمد رخ نگشاید و آبروی بهائیگری نرود و از این پس از این گونه کارها جلوگیری شود گزارش آنرا به عبدالبهاء دادم همه را شنید و هیچ نگفت، روزها گذشت ماه‏ها سپری شد میرزا رضا خان افشار به کشورهای باختر رفت شیخ محمد علی به عشق آباد برگشت… روزی عبدالبهاء زبان به گله گشود که سال گذشته تو درباره‏ی خسرو چنین گفتی؛ پاسخ دادم که من چیزی نگفتم. افشار چیزی دید و به شیخ محمد علی نشان داد ما هم دریافتیم، چون افشار بهائی نبود و این کار را دید من دلتنگ شدم و نخواستم که این گونه کارها را بیگانگان ببینند و دستاویز رسوائی ما شود. عبدالبهاء گفت: همان روزها از افشار و شیخ محمد علی پرسیدم گفتند ما چیزی ندیدیم گفتم کاش همان روزها می‏فرمودید تا من با آنها روبر می‏کردم… سخن بدرازا کشید در پایان گفت: می‏خواهم این را همه بدانند که اگر کسی از کمترین چاکران ما بدگوئی کند به ما برمی‏خورد. گفتم: این را پذیرفتم.

اکنون آنچه مایه‏ی این گله بود بشنوید:

روزی عبدالبها به من گفت: می‏خواهم خسرو را زن بدهم گفتم: کاری بجا و بایا می‏باشد و برای او دیر هم شده است زیرا تلواس این کار را بسیار دارد آنگاه عبدالبها آن گله را کرد. و چون جشن زناشوئی را بیاراستند عبدالبها به من گفت باید گفتاری که ویژه‏ی پیوند زن و شوهر است تو بخوانی. گفتم: بر روی چشم. در روز جشن با آهنگ خوش خواندم و همه پسندیدند، آنگاه ندانستم از چه راه عبدالبهاء به شیخ محمد علی قائنی که در آن جا بود گفت: شما هم به آئین مسلمانی آنچه

شایسته‏ی پیوند زن و مرد است بخوانید شیخ محمد علی هم این اصدق را به کمک خواست و چنانکه در ایران میان مسلمانان شیعه روائی دارد گفتاری به زبان تازی خواند سپس خود از سوی مرد نماینده شد و این اصدق از سوی زن. نخست شیخ محمد علی می‏خواند: «پیوند کردم و به زناشوئی رساندم آن کسی را که من نماینده‏ی او هستم به کسی که تو نماینده او هستی» این اصدق هم در پاسخ می‏گفت «پذیرفتم به پیوند و زناشوئی آن را که تو نماینده‏ی او هستی برای آن کسی که من نماینده‏ی او هستم» و شش بار هر باری واژه‏هائی را که گفته‏ها را بهم پیوند می‏دهد ولی یک کامه را می‏رساند خواندند. این اصدق از روی ناچاری می‏خواند شیخ محمد علی هم چون خوی آخوندی در نهادش بود و بیماری این کارها را داشت می‏خواند و خوشش می‏آمد. آن‏هائی هم که در گرداگرد اطاق نشسته بودند در دل بکار شیخ می‏خندیدند عبدالبها هم همه را می‏پائید – من هم شادمان که سپاس خدا را آن‏هائی را که من در روزگار نادانی برتر و بالاتر از خود می‏دیدم و آرزوی آستان نشینی درگاهشان را داشتم امروز پیش من نمودی ندارند. جشن با خوردن شیرینی و میوه به پایان رسید و جوانان برای خنده و شوخی بهانه‏ها بدست آوردند…

از من نمی‏پرسید که عاقبت این خسرو چه شد؟ عبدالبها پس از جشن زناشوئی به خط من و بیادگار این جشن نامه‏ی بالا بلندی درباره‏ی خسرو نوشت و آن نامه را از این گونه سخنان بود: خسرو روزی به این دستگاه راه یافت و در چاکری کوشید که لب از شیر مادر تازه شسته و ناخن دست و پایش نرم بود و سخت نشده بود.

بعد از درگذشت عبدالبهاء با خسرو نیز مانند دیگران بسختی رفتار کردند و او را راندند به بیروت رفت و از پریشانی خود را کشت مزه اینجاست چون این سخن فاش شد و برخی از دوستان خسرو پرسیدند خسرو چرا خود را کشت؟ گفتند: از بس دلبستگی به شوقی داشت تاب دوری نیاورد و خود را از میان برد.