جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

چگونه کارها بدست من سپرده شد

زمان مطالعه: 4 دقیقه

چون کارها همه سپرده‏ی به من شد و نامه‏ها و سپردگانی‏ها به نزد من می‏آمد مرا نخست از مسافرخانه به خانه‏ی یکی از خویشان خود عنایت الله اصفهانی پسر خواهر زنش و پس از چندی به سرای منور خانم دختر کوچک خود که آن روزها به مصر رفته بود جای داد و من تا روزی که در حیفا بودم در آن خانه ماندم.

چون عبدالبها مرا بدان پایه رساند و نوازش کرد و همه چیز را به من سپرد کار بر من دشوار شد یکدسته دچار رشک شدند و افسوس‏های ساختگی می‏خوردند که این جوان سزاوار این همه مهر و نواخت نیست ولی چه باید کرد خدا برای نمودن توانائی خود گاهی سنگ سیاهی را بوسه گاه پادشاهان و سروران می‏کند و بینوائی را در چشم مردم گرامی می‏سازد هر چه هست از او است مگر آدم جز مشتی خاک بود که فرشتگان را در برابرش بخاک افتادن فرمود.

دسته‏ی دیگر به نام غمخواری می‏گفتند: ای صبحی کاش به اینجا نمی آمدی و آئین و کیش پاکیزه‏ی خود را چنانکه آوردی می‏بردی، تو نمی‏دانی اینها که در اینجا هستند پاکی و آزادی کسانی را که از اینجا دورند ندارند. هر کس سخنی می‏گفت و دوستی و مهرورزی می‏نمود و دلسوزی می‏کرد. یکی از دوستان گفت ماندن: در اینجا مانند راه رفتن بر روی آئینه است بسیار باید هشیار بود تا لغزشی دست ندهد و آئینه نشکند. در این میان با مردی بنام اسمعیل آقا آشنا و دوست شدم که از مردم آذربایجان و سرایدار و رازدان عبدالبهاء بود و همه او را گرامی می‏داشتند و بعد از درگذشت عبدالبهاء هم گلوی خود را برید (ولی نتوانست درست انجام دهد، زود آگاه شدند و درمانش کردند و تا یکی دو سال هم زنده بود) این مرد جز به عبدالبهاء و خواهرش ورقه‏ی علیا به دیگران روی خوشی نشان نمی‏داد و فروتنی نمی‏کرد. روزی به من گفت: چون اینجا ماندی و همدم و راز دار خداوند ما شدی باید سخنانی به تو بگویم که از این پس اگر چیزی از کسی دیدی دستاویز لغزش تو

نشود. این دسته‏ای که در اینجا هستند چه آنهائی که در شهر پراکنده‏اند و چه آنهائی که خود را از بستگان عبدالبها می‏دانند تا دختران و دامادها و نواده‏های او همه مانند من و تو مردمی ناتوان و درمانده بیش نیستند! در پیش من آنها که دورترند بهترند اینها که خود را در اینجا بخدا چسبانده‏اند و می‏گویند ما از خون و رگ او هستیم دو تا پول ارزش ندارند نهانشان جز آشکارشان است مردمی افسونگر و دام گستر و بی دین و بد آئینند تو نگاه به اینها نکن و در برابر چشم جز عبدالبهاء و ورقه‏ی علیا کسی را میار یکتا پرستی همین است که بدانی خدا با کسی خویشی و تباری ندارد.

هر شب که از نزد عبدالبهاء پراکنده می‏شدیم پس از شام من به اطاق او که در اشکوب پائین زیر اطاق عبدالبهاء بود می‏رفتم و به گفتگو می‏پرداختیم و چون عبدالبهاء بی‏اندازه به او دلبستگی داشت و در اندرون سالها بود که رفت و آمد می‏کرد و چیزی نبود که نداند از کهنه و نو پیوسته مرا آگهی می‏داد. و چنین دریافتم که چون این مرد چیزهائی می‏بینید که بی تاب و توان می‏شود و توانائی آنرا ندارد تا به بزه کاران پند و اندرز دهد و گره دل بگشاید از این راه، با همرازی چون من درد دل می‏کند و از این راه اندکی آرامی می‏یابد و جز این هم نبود.

اکنون که من سرگرم نوشتن این سرگذشت هستم سرگردانم که آیا آنچه اسمعیل آقا از کردار ناپسند پاره‏ای از نزدیکان عبدالبهاء برایم گفت در اینجا بنویسیم یا نه بگویم که درباره‏ی پسران صادق پاشا که دو جوان یل و نیکوچهر بودند و سوار بر اسب از کوچه‏ی ایرانیها می‏گذشتند

و چشم و ابرو می‏نمودند چه می‏گفت؟ نه، نمی‏گویم زیرا گذشته از اینکه اندکی تند روی می‏کرد دست بردن در این گونه کارها که نهادی جوانان است به مردم چه بستگی دارد.

در برابر سخنان اسمعیل آقا من نیز از گوشه و کنار گواه و ماننده‏ای می‏آوردم و از گذشته و اکنون چیزها می‏گفتم. دیگر از کسانی که با من یار شد و مرا در کار خود آگاه می‏کرد میرزا محمود زرقانی بود این مرد از مبلغان بود و با عبدالبهاء به امریکا هم رفته بود کانون کارش در هندوستان بود. سرگذشت او را نیز در کتاب صبحی نوشته‏ام. این مرد نیز اسمعیل آقا هم رای بود و به بستگان عبدالبهاء هیچ گونه استوانی نداشت. به یادم هست که روزی یک اندازه پولی بمن داد که به عبدالبهاء بدهم بیگمان از خودش نبود به او داده بودند، پول را که بمن داد لابه می‏کرد که این را گاهی بده که از دامادها کسی در پیشگاه عبدالبهاء نباشد، زیرا اینها چون دریابند کسی پولی پیشکش کرده صد جور هزینه تراشی می‏کنند و بهر بهانه‏ای که شده آنرا از چنگ سرکار آقا در می‏آوردند! من این رای او را پسندیدم و این کار را همیشه در همه جا کردم و بی‏اندازه عبدالبهاء در این باره از من سپاسگزار شد.

از این سخن‏ها و پیش آمدها من سرگردان می‏شدم و با خود می‏گفتم شگفتا این جا چه هنگامه است و اینها چه می‏گویند؟… باری کاری به این کارها نداشتم با خود پیمان بستم که چون عبدالبهاء در میان این همه پیروان و خویشاوندان مرا برگزید، باید به آئین جوانمردی براستی و درستی بکار

پردازم و فریب ناکسان را نخورم و چنین کردم، او نیز که مردی آزموده و هشیاری بود این نکته‏ها را دریافت و بیش از پیش مرا میدان می‏داد و هر روز یکی دو تسو پیش از فروشدن آفتاب به کنار دریا با هم به گردش می‏رفتیم بیشتر پیاده و گاهی سواره و من از این گردش چیزها آموختم و بر از بسیاری از نکته‏ها در این کیش بود در میان سخنان او آشنا شدم.

روزی به آئین هر روز از خانه برای گردش بیرون آمد، آنروز گروه بسیاری در سرای او گرد آمده بودند، چون سر و کله‏اش پیدا و از پله‏ها سرازیر شد همه با آرامی پیرامونش جمع شدند و چون بسوی در سرای رفت همه از دنبالش براه افتادند اسفندیار هم کروسه را جلو در خانه آماده کرده بود من پشت سر همه بودم، از کروسه بالا رفت و سرک کشید و مرا در میان مردم ندید آوا کشید: صبحی کجاست؟ گفتم: اینجا. فرمود: بیا! که ناگهان مردم کوچه وا کردند و من از رج شکافته‏ی آنها نزدیک کروسه رفتم گفت: بیا بالا همین که خواستم به پاس بزرگی او به ویژه در نزد پیروان، پشت سرش بنشینم آستینم را گرفت و پهلوی خود جای داد و گفت: اینجا بنشین سپس گفت: ببین چه اندازه به تو مهربانم، من در روزگار «جمال مبارک» (بها) یکبار با ایشان در کروسه نشستم آن هم پشت سر، ولی تو را همیشه پهلوی خود می‏نشانم.

این سخن را عبدالبهاء چند بار بر زبان راند یکبار هم اسفندیار را خواست و گفت: می‏خواهم به باغ رضوان روم، اسفندیار کروسه را آماده کرد و جلو در خانه آورد. عبدالبهاء از اندرون بیرون آمد و سوار شد و با

اینکه گروهی پیرامونش دست به سینه رده بسته بودند مرا خواند و پهلوی خود نشاند و در میان سخن گفت: ببین حد اندازه تو را دوست دارم که همیشه پهلوی خودم جایت می‏دهم…