چون کارها همه سپردهی به من شد و نامهها و سپردگانیها به نزد من میآمد مرا نخست از مسافرخانه به خانهی یکی از خویشان خود عنایت الله اصفهانی پسر خواهر زنش و پس از چندی به سرای منور خانم دختر کوچک خود که آن روزها به مصر رفته بود جای داد و من تا روزی که در حیفا بودم در آن خانه ماندم.
چون عبدالبها مرا بدان پایه رساند و نوازش کرد و همه چیز را به من سپرد کار بر من دشوار شد یکدسته دچار رشک شدند و افسوسهای ساختگی میخوردند که این جوان سزاوار این همه مهر و نواخت نیست ولی چه باید کرد خدا برای نمودن توانائی خود گاهی سنگ سیاهی را بوسه گاه پادشاهان و سروران میکند و بینوائی را در چشم مردم گرامی میسازد هر چه هست از او است مگر آدم جز مشتی خاک بود که فرشتگان را در برابرش بخاک افتادن فرمود.
دستهی دیگر به نام غمخواری میگفتند: ای صبحی کاش به اینجا نمی آمدی و آئین و کیش پاکیزهی خود را چنانکه آوردی میبردی، تو نمیدانی اینها که در اینجا هستند پاکی و آزادی کسانی را که از اینجا دورند ندارند. هر کس سخنی میگفت و دوستی و مهرورزی مینمود و دلسوزی میکرد. یکی از دوستان گفت ماندن: در اینجا مانند راه رفتن بر روی آئینه است بسیار باید هشیار بود تا لغزشی دست ندهد و آئینه نشکند. در این میان با مردی بنام اسمعیل آقا آشنا و دوست شدم که از مردم آذربایجان و سرایدار و رازدان عبدالبهاء بود و همه او را گرامی میداشتند و بعد از درگذشت عبدالبهاء هم گلوی خود را برید (ولی نتوانست درست انجام دهد، زود آگاه شدند و درمانش کردند و تا یکی دو سال هم زنده بود) این مرد جز به عبدالبهاء و خواهرش ورقهی علیا به دیگران روی خوشی نشان نمیداد و فروتنی نمیکرد. روزی به من گفت: چون اینجا ماندی و همدم و راز دار خداوند ما شدی باید سخنانی به تو بگویم که از این پس اگر چیزی از کسی دیدی دستاویز لغزش تو
نشود. این دستهای که در اینجا هستند چه آنهائی که در شهر پراکندهاند و چه آنهائی که خود را از بستگان عبدالبها میدانند تا دختران و دامادها و نوادههای او همه مانند من و تو مردمی ناتوان و درمانده بیش نیستند! در پیش من آنها که دورترند بهترند اینها که خود را در اینجا بخدا چسباندهاند و میگویند ما از خون و رگ او هستیم دو تا پول ارزش ندارند نهانشان جز آشکارشان است مردمی افسونگر و دام گستر و بی دین و بد آئینند تو نگاه به اینها نکن و در برابر چشم جز عبدالبهاء و ورقهی علیا کسی را میار یکتا پرستی همین است که بدانی خدا با کسی خویشی و تباری ندارد.
هر شب که از نزد عبدالبهاء پراکنده میشدیم پس از شام من به اطاق او که در اشکوب پائین زیر اطاق عبدالبهاء بود میرفتم و به گفتگو میپرداختیم و چون عبدالبهاء بیاندازه به او دلبستگی داشت و در اندرون سالها بود که رفت و آمد میکرد و چیزی نبود که نداند از کهنه و نو پیوسته مرا آگهی میداد. و چنین دریافتم که چون این مرد چیزهائی میبینید که بی تاب و توان میشود و توانائی آنرا ندارد تا به بزه کاران پند و اندرز دهد و گره دل بگشاید از این راه، با همرازی چون من درد دل میکند و از این راه اندکی آرامی مییابد و جز این هم نبود.
اکنون که من سرگرم نوشتن این سرگذشت هستم سرگردانم که آیا آنچه اسمعیل آقا از کردار ناپسند پارهای از نزدیکان عبدالبهاء برایم گفت در اینجا بنویسیم یا نه بگویم که دربارهی پسران صادق پاشا که دو جوان یل و نیکوچهر بودند و سوار بر اسب از کوچهی ایرانیها میگذشتند
و چشم و ابرو مینمودند چه میگفت؟ نه، نمیگویم زیرا گذشته از اینکه اندکی تند روی میکرد دست بردن در این گونه کارها که نهادی جوانان است به مردم چه بستگی دارد.
در برابر سخنان اسمعیل آقا من نیز از گوشه و کنار گواه و مانندهای میآوردم و از گذشته و اکنون چیزها میگفتم. دیگر از کسانی که با من یار شد و مرا در کار خود آگاه میکرد میرزا محمود زرقانی بود این مرد از مبلغان بود و با عبدالبهاء به امریکا هم رفته بود کانون کارش در هندوستان بود. سرگذشت او را نیز در کتاب صبحی نوشتهام. این مرد نیز اسمعیل آقا هم رای بود و به بستگان عبدالبهاء هیچ گونه استوانی نداشت. به یادم هست که روزی یک اندازه پولی بمن داد که به عبدالبهاء بدهم بیگمان از خودش نبود به او داده بودند، پول را که بمن داد لابه میکرد که این را گاهی بده که از دامادها کسی در پیشگاه عبدالبهاء نباشد، زیرا اینها چون دریابند کسی پولی پیشکش کرده صد جور هزینه تراشی میکنند و بهر بهانهای که شده آنرا از چنگ سرکار آقا در میآوردند! من این رای او را پسندیدم و این کار را همیشه در همه جا کردم و بیاندازه عبدالبهاء در این باره از من سپاسگزار شد.
از این سخنها و پیش آمدها من سرگردان میشدم و با خود میگفتم شگفتا این جا چه هنگامه است و اینها چه میگویند؟… باری کاری به این کارها نداشتم با خود پیمان بستم که چون عبدالبهاء در میان این همه پیروان و خویشاوندان مرا برگزید، باید به آئین جوانمردی براستی و درستی بکار
پردازم و فریب ناکسان را نخورم و چنین کردم، او نیز که مردی آزموده و هشیاری بود این نکتهها را دریافت و بیش از پیش مرا میدان میداد و هر روز یکی دو تسو پیش از فروشدن آفتاب به کنار دریا با هم به گردش میرفتیم بیشتر پیاده و گاهی سواره و من از این گردش چیزها آموختم و بر از بسیاری از نکتهها در این کیش بود در میان سخنان او آشنا شدم.
روزی به آئین هر روز از خانه برای گردش بیرون آمد، آنروز گروه بسیاری در سرای او گرد آمده بودند، چون سر و کلهاش پیدا و از پلهها سرازیر شد همه با آرامی پیرامونش جمع شدند و چون بسوی در سرای رفت همه از دنبالش براه افتادند اسفندیار هم کروسه را جلو در خانه آماده کرده بود من پشت سر همه بودم، از کروسه بالا رفت و سرک کشید و مرا در میان مردم ندید آوا کشید: صبحی کجاست؟ گفتم: اینجا. فرمود: بیا! که ناگهان مردم کوچه وا کردند و من از رج شکافتهی آنها نزدیک کروسه رفتم گفت: بیا بالا همین که خواستم به پاس بزرگی او به ویژه در نزد پیروان، پشت سرش بنشینم آستینم را گرفت و پهلوی خود جای داد و گفت: اینجا بنشین سپس گفت: ببین چه اندازه به تو مهربانم، من در روزگار «جمال مبارک» (بها) یکبار با ایشان در کروسه نشستم آن هم پشت سر، ولی تو را همیشه پهلوی خود مینشانم.
این سخن را عبدالبهاء چند بار بر زبان راند یکبار هم اسفندیار را خواست و گفت: میخواهم به باغ رضوان روم، اسفندیار کروسه را آماده کرد و جلو در خانه آورد. عبدالبهاء از اندرون بیرون آمد و سوار شد و با
اینکه گروهی پیرامونش دست به سینه رده بسته بودند مرا خواند و پهلوی خود نشاند و در میان سخن گفت: ببین حد اندازه تو را دوست دارم که همیشه پهلوی خودم جایت میدهم…