جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

یادی از شوقی

زمان مطالعه: 4 دقیقه

شبی چند نفر گرد هم نشسته بودیم شوقی هم بود سخن از میرزا محمد علی به میان آمد شوقی گفت: روزی میرزا جلال داماد عبدالبهاء با چند نفر از جوانان رو به روضه می‏رفتند در میان راه به میرزا محمد علی برخوردند گستاخانه همه به او رو آوردند و سخنان ناروا گفتند و دست به پر شالش بردند

میرزا محمد علی درمانده شد و گفت: پرورشی که از بها یافته‏اید این است؟ و شما را اینگونه بار آورد که به آزار خویش و بیگانه بپردازید؟ اکنون بر سر زمینه‏ی سخن دیگر می‏رویم.

بهائیان که به دیدار عبدالبها به حیفا می‏رفتند نه روز و یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزها اندک برای بررسی بن و پایه‏ی پاره‏ای چیزها درباره‏ی این کیش و بزرگانش بس نبود بویژه که سه چهار روز از آن را در عکا و روضه‏ی مبارکه برای دیدن خانه و آرامگاه بها می‏گذراندند و یکی دو روز هم به دنبال کارهای خود می‏رفتند و چون آرمان همه جز دیدن عبدالبها و آرامگاه بها و بوسیدن آستانه چیز دیگر نبود بهمین اندازه دلخوش بودند و براستی جز این هم سزاوار نبود زیرا بسیار ماندن و آشنا شدن با خوی و روش عبدالبهاء و نزدیکانش پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشتند برکنار می‏نمود و آنها را سست پیمان می‏کرد و بهمین روی بود که بهائیان حیفا و عکا دلبستگی بهائیان دور افتاده را نداشتند و گروشی چندان نشان نمی‏دادند و او را رازدان نهانخانه دل خود نمی‏دانستند.

من شب و روز در این اندیشه بودم که چگونه می‏توانم چند ماهی در اینجا بمانم و چنانکه دلم می‏خواهد از نزدیک بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمی‏دانم آگاه شوم؛ تا آنکه چیزی به یادم آمد.

در آن روزها که از باد کوبه می‏گذشتیم و روی به سوی حیفا داشتیم یکی از بهائیان باد کوبه که بخشعلی نام داشت و مردی کوتاه و کلفت بود

روزی در مسافرخانه‏ی باد کوبه به من گفت: که چون به نزد عبدالبها رسیدی از او بخواه که من به حیفا بیایم و از کیسه‏ی خود آن سوی آرامگاه باب را که نساخته‏اند بسازم زیرا به اندازه‏ای سنگ‏های گران بها و گوهرهای تابناک گردآورده و نهان کرده‏ام که از پول آنها می‏توانم اینکار را بکنم.

روزی خواهش او را به عبدالبهاء گفتم. فرمود بنویس: چنانکه در راه رنجی نبینی و سختی نکشی بیا. من این سخن کوتاه عبدالبهاء را میان نامه‏ای در خور دانش خود شیوا و رسا با خط خوش نوشتم و برای اینکه عبدالبها بداند که پایه و مایه‏ی هنر و دانشم تا چه اندازه است آن نام را با دست میرزا هادی برایش فرستادم و پیغام دادم: این است آنچه من نوشته‏ام و اگر سر کار آقا چیزی در کنار آن بنویسند نیکوست. عبدالبها آن نامه را دید و خواند و پسندید و آنچه بمن گفته بود در آن نامه نوشت و به دستینه‏ی خویش زیورش داد و بازگرداند تا برای آن مرد بفرستم. چون میرزا هادی نامه را به من داد گفت: ای صبحی تو را مژده دهم که نوشته‏ی تو از هر سو پسندیده‏ی عبدالبهاء شد و در اینجا خواهی ماند. فرزندان گرامی باور کنید که این کار من برای من همین کامه بود و کاردانی من بی‏سود نماند.

عبدالبها پدر خود بها را گرامی می‏داشت و خویش را بنده و پرستنده‏ی او می‏خواند و تا آنجا می‏توانست در هیچ کاری با او همانندی نمی‏کرد. و چون بها از روز نخست نویسنده‏ی ویژه داشت که سخنانش را همچنان که می‏گفت می‏نوشت عبدالبها نمی‏خواست که مانند پدر رفتار کند از این رو، نامه‏ها را خود می‏نوشت تا از زیادی نویسندگی یا شوند، دیگر انگشت

کوچک دست راستش از کار افتاد و خمیده ماند. از این رو کسان و دوستانش درخواست کردند که دیگر رنج نوشتن را بخود راه ندهد و برای خود نویسنده‏ای برگزیند. هر چند گاه نویسنده‏ای می‏گرفت تا پشک به نام من افتاد.

یک روز بامداد مرا خواست و گفت: تند نویسی می‏دانی و می‏توانی؟ گفتم: آری. گفت: نوشت افزار بیار چند برگ کاغذ با دوات دوده‏ای بدست آوردم و به نزدش شتافتم، با هم به اطاقی رفتیم که هر شب از دوستان پذیرائی می‏کرد. بر روی نیمکت نشست و مرا در برابر خود نشستن فرمود و در پهلویش نامه‏های بسیاری از پیروانش بود نگاهی به آنها کرد و گفت: بنویس یک یک نامه‏ها را می‏خواند و پاسخ می‏داد و هر یک را بر برکی جداگانه من می‏نوشتم چون چند نامه را پاسخ داد و من نوشتم از جای برخاست و در اطاق براه افتاد من نیز به پاس گرامی داشتن او از جای برخاستم و ایستاده برروی دست سخنانش را می‏نوشتم؛ تا مرا چنین دید فرمود تو بنشین فرمانش را پذیرفتم، تا نزدیک نیمروز نامه‏های بسیاری را پاسخ داد، آنگاه گفت: همه را دسته کن و به من بده دسته کردم و دادم سپس نگاهی بمن کرد و گفت دیگر امروز با تو کاری ندارم.

بامداد روز دیگر نامه‏های دیروزی را که از چشم گذرانده بود و بر بالای هر یک 9 کشیده بود بمن داد و گفت: اینها را پاکنویس کن؛ و باز به پاسخ نامه‏ها و نویساندن گفتارها و دستورهای بایسته مانند روز گذشته پرداخت. دیگر کار من درآمد جز روزهای آدینه و جشن‏ها و ماتم‏ها

هر روز از بامداد تا نیمروز در پیشگاه عبدالبها آماده‏ی کار نویسندگی بودم و پس از نیمروز نامه‏های روز پیش را پاکنویس می‏کردم و در پاکت می‏گذاشتم و به نزدش می‏بردم.

عبدالبها از نویسندگی من بارها خشنودی نمود و در نامه‏های خود این نکته را گاه به گاه می‏گفت. روزی به پاسخ نامه‏ها در باغچه‏ی سرای سرگرم بود، او می‏رفت و من دنبالش، او می‏گفت و من می‏نوشتم سخن به اینجا رسید: «از بام تا شام با یاد یاران دمسازم و اکنون راه می‏روم و جناب صبحی از پی من به نگارش می‏پردازد«.

رفته رفته رشته‏ی کارها را بدست گرفتم و از گام نخست راستی و درستی و دلبستگی در کار را پیشه‏ی خود کردم. عبدالبها هم چیزی از من پوشیده و پنهان نمی‏کرد تا آنجا که رازهای خانوادگی را نیز برایم می‏گفت:

روزی از زن گرفتن خود برایم می‏گفت که تا سی و دو سالگی من نمی‏دانستم رختخواب چیست و در آن نخوابیده بودم در تابستان با شمدی بسر می‏بردم و در زمستان پوستینی که داشتم به روی خود می‏کشیدم ولی پس از زناشوئی گرفتار رختخواب شدم.