جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

لوحی از بهاء

زمان مطالعه: 5 دقیقه

نویسندگان بهائی که در زیر و رو کردن گزارشها و دگرگون نمودن سرگذشت‏ها دراز دستند درباره‏ی منیره خانم زن عبدالبها چیزها نوشته‏اند که من پس از بررسی دریافتم که بیهوده و نادرست است. می‏گویند منیره خانم که از بستگان یکی از سروران بزرگ بهائی بود شور دیدار بها به کله‏اش زد و با برادر خود سید یحیی به عکا آمد و پیش از آنکه به عکا برسد درباره‏ی او بها با مادر عبدالبهاء گفتگو کرده بود که چنین دختر بی‏مانند را که به اینجا خواهد آمد بنام زنی به پسر بدهید و می‏گویند که منیره خانم در آن روزها که رهسپر عکا بود شبی در خواب دید که رشته‏ای از مروارید گران بها بر گردنش است و خوانچه‏ای در برابرش پس مرواریدها در آن ریخت ناگاه شاخه‏ای از گوهر گرانبها در میان آنها به چشمش خورد که بسیار درخشنده بود و از دیگر مرواریدها برتر و او سرگردان، دیدن آنها بود که از خواب پرید. من نمی‏دانم این‏ها را یافته‏اند یا بافته‏اند ولی نامه‏ای که به خط بهاست برای شما می‏نویسم و داوری آن با خودتان؛ اینک آن نامه:

»هو الله تعالی لوح مخصوص بد عبد حاضر بغتة برداشته که به عازمین برساند لذا رأس لوح بی‏اسم ماند از اخبار تازه اینکه لیل جمعه من غیر خبر به منزل کلیم وارد شدیم و لیل سبت اراده‏ی رجوع بود آقا میرزا محمد قلی استدعای توقف نمود مقبول افتاد حال که صبح یوم سبت است در منزل این

کتاب مرقوم شد و جای شما بسیار خالی است ای نواب هوای حیفا از قرار مذکور نفعی نبخشید نسئل الله بان یوفقکم و بحفظکم و ینصرکم ای ورقه صمدیه این اصفهانیه یعنی منیره عهد شما را فراموش نموده و به مثابه‏ی کنه‏ی ادرنه به غصن اعظم چسبیده و روی توجه به آن شطر نداشته و ندارد و لکن حسب الوعده او را خواهم فرستاد ای ضیاء الله از خط خود عریضه‏ی معروض دار بدیع الله و منشیش در ظل سدره‏ی رحمت رحمانی ساکن و مستریح باشد جمیع رجال و نسا را تکبیر برسانید البهاء علیکم«.

در این نامه یا به گفته‏ی آنها «لوح» که بها بزن و فرزندان نوشته هنگامی بوده که همه به حیفا رفته بودند. نخست نامی از عبد حاضر می‏برد عبد حاضر میرزا آقاجان کاشی است نویسنده‏ی سخنان بها. کلیم و میرزا محمد قلی هر دو برادرهای بها بودند نواب هم یکی از زنهای بها بود.

آمدیم سرورقه صمدیه نخست بدانید که بها به همه‏ی زنهای پیرو خود امه می‏گفته که به فارسی کنیز است گاهی «یا امة الله» ای کنیز خدا و گاهی «یا امتی» ای کنیز من. ولی فرزندان و خویشاوندان نزدیک خود را «ورقه» می‏نامیده برگ درخت خدا «صمدیه» دختر بها از مهد علیا بود «و اصفهانیه یعنی منیره» همان کسی است که از اصفهان به اندرون بها آمد و از این نامه این گونه دریافت می‏شود که او را برای کنیزی و فرمانبری صمدیه خانم از اصفهان فرستاده بودند چنانکه از شهرهای دیگر هم می‏فرستادند زیرا در اینجا بها می‏گوید پیمان تو را فراموش کرد و مانند کنه‏ی ادرنه به غصن اعظم چسبید و دیگر به سراغ تو نخواهد آمد ولی چون

گفته‏ام، او را می‏فرستم (ادرنه یکی از شهرهای کشور عثمانی بود که از ازل و بهارا عثمانی‏ها به دانجا راندند و فزون از پنج سال در آنجا بودند کنه‏ی آنجا به مکیدن خون و چسبیدن به بدن شناخته شده است) و این واژه برای منیره خانم پاینام شد و منیره چنانکه بها گفته بود چنان به عبدالبهاء چسبید که دیگر وانیامد و بیشتر کشمکش‏ها که در این خانواده پیش آمد به گردن او بود و چنانکه گفتیم نگذاشت دختر عبدالبهاء را به برادر زاده‏اش بدهند تا دلتنگی و کشمکش از میان برود و در این باره یکی از پسران بها دفتری نوشته که خواندنی است.

از این گذشته از بسیاری از شهرهای ایران دختران دوشیزه و مه رویان پاکیزه برای فرزندان بها می‏فرستادند تا هر کدام را که می‏پسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزیه دختر آقا محمد جواد فرهاد قزوینی که او را برای عبدالبها به عکا بردند ولی این پیوند نگرفت.

در این باره داستانها می‏گویند کسانی که دخترها را به عکا می‏رساندند برخی از آنها در میان راه با آنها همدم و همراز می‏شدند و از جوانی چنانکه افتد و دانی بهره‏مند می‏گشتند ولی من این داستانها را اینجا نمی‏آورم و به شنیده‏ها کاری ندارم.

سخن به درازا کشید غصن اکبر مردی هنرمند و خوشنویس و دانش پژوه بود و در نوشتن خطهای گوناگون، فارسی از شکسته، نستعلیق، کوفی، ریحانی، درختی، رقاع، طغرا، نسخ، ثلث و شکسته نستعلیق همانندی برایش پیدا نشده و شاید نشود و همه‏ی این خطها را نهان و آشکار

و دو دانگ و شش دانگ و برتر از آن می‏نوشت. هر چند بهائیان «ثابت«، نه بهائیان «موحد» می‏گویند تا روزی که به برادر خود عبدالبها فروتنی می‏کرد و او را گرامی می‏دانست هنرمند و دانشی بود و چون در برابر او خودنمائی کرد و کشمکش آغاز نهاد همه هنرها و دانش‏ها را خدا از او گرفت و از گفته‏ی عبدالبهاء این سخن را درباره‏ی او می‏خواندند: «چون تو گشتی این همه چیز از تو گشت چونکه گشتی این همه چیز از تو گشت«

آرش سخن این است: چونکه از ما شدی همه چیز از آن تو شد و چون از ما رو گرداندی همه چیز از تو برگشت. ولی این گفتار در نزد من استوار نیست. هنگامی که شیخ محمدعلی قائنی به حیفا آمد و به نزد عبدالبها بار یافت یک پاکت که در او چند نامه بود به او داد و گفت: برادر من میرزا احمد در پستخانه‏ی بیرجند است و کارها در دست اوست در آنجا ملا علی خوسفی از ناقضان (پیروان غصن اکبر) است گاهی نامه‏هائی که بنام او می‏آید به او نمی‏دهد و خود برمی‏دارد چندی پیش پاکتی از عکا از میرزا محمد علی بنام و نشانی ملا علی آمد پاکت را به او نداد برداشت و باز کرد و بمن داد تا بنزد شما بیاورم اینک آورده‏ام.

دو نامه بود عبدالبهاء هر دو را گرفت و خواند و از دو جای آن خرده گیری کرد آنگاه نامه‏ها را بمن داد و گفت: نزد تو باشد من گرفتم از خوش خطی و رج بندی و زیبائی پانوشت آن مات شدم و با خود گفتم اگر همه چیزش را گرفته‏اند ولی بیدرنگ گفتم پناه بخدا، خدایا ببخش چرا من باید خط او را خوب ببینم…

باز گفتم: خدا هم در این میانه کوتاهی کرده چرا هنرهای او را نگرفته است که ما در این جور جاها در رنج و اندیشه نباشیم.

می‏دانید با آن دو نامه چه کردم؟ کاری کردم که هر گاه بیاد می‏آید پشیمان می‏شوم و دریغ می‏خورم. یکروز که به آنها نگاه می‏کردم و می‏خواندم گفتم اینها آتش است و مرا می‏سوزاند جدائی که با آتش‏های دیگر دارد این است که در آتشدان زرین است برخاستم و هر دوی آن نامه‏ها را پاره کردم و سوزاندم و دو نشان هنری را از میان بردم.

می‏دانید این کار را از کجا یاد گرفتم؟ روزی در میلان در خانه‏ی احمد اف بودم چند تکه از خطهای مشکین قلم داشت که در جام گرفته بود، من از او پرسیدم که خطهای میرزا محمد علی چیزی نداری؟ احمد اف برآشفت و گفت: چرا، از خطهای زرنگار میرزا محمد علی که سخنان بها را نوشته بود بسیار داشتیم همینکه پیمان شکن شد روزی از همه خانه‏ها آنها را گرد آوردیم و در میان همین سرا آتش روشن کردیم و همه را سوزاندیم. آن روز من به آنها آفرین گفتم و در یاد، نگه داشتم تا روزی که خودم آن نوشته‏ها را آتش زدم. ولی پس از روزگاری بر نادانی خود و دیگران دریغ خوردم و گفتم: بیخردی و بیهوشی چه می‏کند که بهترین نشانه‏های هنر را از راه برنایشتی آدمی از میان می‏برد. اندیشه دیگر نیز برایم آمد و آن این بود که اگر امروز به یک شیعه‏ی پر شور کم دانشی آیه‏ای از قرآن بدهند و بگویند این را عثمان نوشته و از دیده‏ی پیغمبر گذشته آیا آن شیعه از راه بی‏خردی و نادانی آن آیه را چون خط عثمان است در آتش می سوزاند؟ نه‏

سوگند به خدا، ولی ویژکان این گروه که می‏خواهند دین خود را به مردم چنان بشناسانند که با دانش و فرهنگ برابر است کاری را که نادانان شیعه نمی‏کنند می‏کنند! این را داشته باشید تا بهم برسیم.

میرزا محمد علی که در آنجا او را محمد علی افندی می‏گفتند و پیروانش به گفته‏ی بها غصن اکبرش می‏خواندند، از هماوردان خود ستم بسیار دید.