نویسندگان بهائی که در زیر و رو کردن گزارشها و دگرگون نمودن سرگذشتها دراز دستند دربارهی منیره خانم زن عبدالبها چیزها نوشتهاند که من پس از بررسی دریافتم که بیهوده و نادرست است. میگویند منیره خانم که از بستگان یکی از سروران بزرگ بهائی بود شور دیدار بها به کلهاش زد و با برادر خود سید یحیی به عکا آمد و پیش از آنکه به عکا برسد دربارهی او بها با مادر عبدالبهاء گفتگو کرده بود که چنین دختر بیمانند را که به اینجا خواهد آمد بنام زنی به پسر بدهید و میگویند که منیره خانم در آن روزها که رهسپر عکا بود شبی در خواب دید که رشتهای از مروارید گران بها بر گردنش است و خوانچهای در برابرش پس مرواریدها در آن ریخت ناگاه شاخهای از گوهر گرانبها در میان آنها به چشمش خورد که بسیار درخشنده بود و از دیگر مرواریدها برتر و او سرگردان، دیدن آنها بود که از خواب پرید. من نمیدانم اینها را یافتهاند یا بافتهاند ولی نامهای که به خط بهاست برای شما مینویسم و داوری آن با خودتان؛ اینک آن نامه:
»هو الله تعالی لوح مخصوص بد عبد حاضر بغتة برداشته که به عازمین برساند لذا رأس لوح بیاسم ماند از اخبار تازه اینکه لیل جمعه من غیر خبر به منزل کلیم وارد شدیم و لیل سبت ارادهی رجوع بود آقا میرزا محمد قلی استدعای توقف نمود مقبول افتاد حال که صبح یوم سبت است در منزل این
کتاب مرقوم شد و جای شما بسیار خالی است ای نواب هوای حیفا از قرار مذکور نفعی نبخشید نسئل الله بان یوفقکم و بحفظکم و ینصرکم ای ورقه صمدیه این اصفهانیه یعنی منیره عهد شما را فراموش نموده و به مثابهی کنهی ادرنه به غصن اعظم چسبیده و روی توجه به آن شطر نداشته و ندارد و لکن حسب الوعده او را خواهم فرستاد ای ضیاء الله از خط خود عریضهی معروض دار بدیع الله و منشیش در ظل سدرهی رحمت رحمانی ساکن و مستریح باشد جمیع رجال و نسا را تکبیر برسانید البهاء علیکم«.
در این نامه یا به گفتهی آنها «لوح» که بها بزن و فرزندان نوشته هنگامی بوده که همه به حیفا رفته بودند. نخست نامی از عبد حاضر میبرد عبد حاضر میرزا آقاجان کاشی است نویسندهی سخنان بها. کلیم و میرزا محمد قلی هر دو برادرهای بها بودند نواب هم یکی از زنهای بها بود.
آمدیم سرورقه صمدیه نخست بدانید که بها به همهی زنهای پیرو خود امه میگفته که به فارسی کنیز است گاهی «یا امة الله» ای کنیز خدا و گاهی «یا امتی» ای کنیز من. ولی فرزندان و خویشاوندان نزدیک خود را «ورقه» مینامیده برگ درخت خدا «صمدیه» دختر بها از مهد علیا بود «و اصفهانیه یعنی منیره» همان کسی است که از اصفهان به اندرون بها آمد و از این نامه این گونه دریافت میشود که او را برای کنیزی و فرمانبری صمدیه خانم از اصفهان فرستاده بودند چنانکه از شهرهای دیگر هم میفرستادند زیرا در اینجا بها میگوید پیمان تو را فراموش کرد و مانند کنهی ادرنه به غصن اعظم چسبید و دیگر به سراغ تو نخواهد آمد ولی چون
گفتهام، او را میفرستم (ادرنه یکی از شهرهای کشور عثمانی بود که از ازل و بهارا عثمانیها به دانجا راندند و فزون از پنج سال در آنجا بودند کنهی آنجا به مکیدن خون و چسبیدن به بدن شناخته شده است) و این واژه برای منیره خانم پاینام شد و منیره چنانکه بها گفته بود چنان به عبدالبهاء چسبید که دیگر وانیامد و بیشتر کشمکشها که در این خانواده پیش آمد به گردن او بود و چنانکه گفتیم نگذاشت دختر عبدالبهاء را به برادر زادهاش بدهند تا دلتنگی و کشمکش از میان برود و در این باره یکی از پسران بها دفتری نوشته که خواندنی است.
از این گذشته از بسیاری از شهرهای ایران دختران دوشیزه و مه رویان پاکیزه برای فرزندان بها میفرستادند تا هر کدام را که میپسندند نزد خود بخوانند و از آنها بود عزیه دختر آقا محمد جواد فرهاد قزوینی که او را برای عبدالبها به عکا بردند ولی این پیوند نگرفت.
در این باره داستانها میگویند کسانی که دخترها را به عکا میرساندند برخی از آنها در میان راه با آنها همدم و همراز میشدند و از جوانی چنانکه افتد و دانی بهرهمند میگشتند ولی من این داستانها را اینجا نمیآورم و به شنیدهها کاری ندارم.
سخن به درازا کشید غصن اکبر مردی هنرمند و خوشنویس و دانش پژوه بود و در نوشتن خطهای گوناگون، فارسی از شکسته، نستعلیق، کوفی، ریحانی، درختی، رقاع، طغرا، نسخ، ثلث و شکسته نستعلیق همانندی برایش پیدا نشده و شاید نشود و همهی این خطها را نهان و آشکار
و دو دانگ و شش دانگ و برتر از آن مینوشت. هر چند بهائیان «ثابت«، نه بهائیان «موحد» میگویند تا روزی که به برادر خود عبدالبها فروتنی میکرد و او را گرامی میدانست هنرمند و دانشی بود و چون در برابر او خودنمائی کرد و کشمکش آغاز نهاد همه هنرها و دانشها را خدا از او گرفت و از گفتهی عبدالبهاء این سخن را دربارهی او میخواندند: «چون تو گشتی این همه چیز از تو گشت چونکه گشتی این همه چیز از تو گشت«
آرش سخن این است: چونکه از ما شدی همه چیز از آن تو شد و چون از ما رو گرداندی همه چیز از تو برگشت. ولی این گفتار در نزد من استوار نیست. هنگامی که شیخ محمدعلی قائنی به حیفا آمد و به نزد عبدالبها بار یافت یک پاکت که در او چند نامه بود به او داد و گفت: برادر من میرزا احمد در پستخانهی بیرجند است و کارها در دست اوست در آنجا ملا علی خوسفی از ناقضان (پیروان غصن اکبر) است گاهی نامههائی که بنام او میآید به او نمیدهد و خود برمیدارد چندی پیش پاکتی از عکا از میرزا محمد علی بنام و نشانی ملا علی آمد پاکت را به او نداد برداشت و باز کرد و بمن داد تا بنزد شما بیاورم اینک آوردهام.
دو نامه بود عبدالبهاء هر دو را گرفت و خواند و از دو جای آن خرده گیری کرد آنگاه نامهها را بمن داد و گفت: نزد تو باشد من گرفتم از خوش خطی و رج بندی و زیبائی پانوشت آن مات شدم و با خود گفتم اگر همه چیزش را گرفتهاند ولی بیدرنگ گفتم پناه بخدا، خدایا ببخش چرا من باید خط او را خوب ببینم…
باز گفتم: خدا هم در این میانه کوتاهی کرده چرا هنرهای او را نگرفته است که ما در این جور جاها در رنج و اندیشه نباشیم.
میدانید با آن دو نامه چه کردم؟ کاری کردم که هر گاه بیاد میآید پشیمان میشوم و دریغ میخورم. یکروز که به آنها نگاه میکردم و میخواندم گفتم اینها آتش است و مرا میسوزاند جدائی که با آتشهای دیگر دارد این است که در آتشدان زرین است برخاستم و هر دوی آن نامهها را پاره کردم و سوزاندم و دو نشان هنری را از میان بردم.
میدانید این کار را از کجا یاد گرفتم؟ روزی در میلان در خانهی احمد اف بودم چند تکه از خطهای مشکین قلم داشت که در جام گرفته بود، من از او پرسیدم که خطهای میرزا محمد علی چیزی نداری؟ احمد اف برآشفت و گفت: چرا، از خطهای زرنگار میرزا محمد علی که سخنان بها را نوشته بود بسیار داشتیم همینکه پیمان شکن شد روزی از همه خانهها آنها را گرد آوردیم و در میان همین سرا آتش روشن کردیم و همه را سوزاندیم. آن روز من به آنها آفرین گفتم و در یاد، نگه داشتم تا روزی که خودم آن نوشتهها را آتش زدم. ولی پس از روزگاری بر نادانی خود و دیگران دریغ خوردم و گفتم: بیخردی و بیهوشی چه میکند که بهترین نشانههای هنر را از راه برنایشتی آدمی از میان میبرد. اندیشه دیگر نیز برایم آمد و آن این بود که اگر امروز به یک شیعهی پر شور کم دانشی آیهای از قرآن بدهند و بگویند این را عثمان نوشته و از دیدهی پیغمبر گذشته آیا آن شیعه از راه بیخردی و نادانی آن آیه را چون خط عثمان است در آتش می سوزاند؟ نه
سوگند به خدا، ولی ویژکان این گروه که میخواهند دین خود را به مردم چنان بشناسانند که با دانش و فرهنگ برابر است کاری را که نادانان شیعه نمیکنند میکنند! این را داشته باشید تا بهم برسیم.
میرزا محمد علی که در آنجا او را محمد علی افندی میگفتند و پیروانش به گفتهی بها غصن اکبرش میخواندند، از هماوردان خود ستم بسیار دید.