جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

درباره غصن اکبر

زمان مطالعه: 5 دقیقه

بهائیان که به حیفا می‏آیند در چند روزی که آنجا هستند چند بار به روضه‏ی مبارکه می‏روند و چون به میهن بازگشت می‏کنند پیش از براه افتادن برای بدرود هم به روضه‏ی مبارکه می‏روند. چون آباده‏ای‏ها فرمان بازگشت یافتند به روضه‏ی مبارکه رفتند و از آنجا که روضه‏ی مبارکه همسایه کاخ بهجی و جایگاه غصن اکبر و کانون کارش بود و عبدالبهاء می‏ترسید که مبادا یکی از بهائیان با آنها برخورد کند. و سخنانی بشنوند که روی بسوی او کند و فریفته‏

شود پیوسته نگهبانان نهان و آشکار می‏گماشت تا دیده‏بانی کنند و اگر کسی با غصن اکبر یا یکی از پیروان او دیدن کند او را آگاه سازند. در این جاشوقی و دو سه نفر را با آنها به روضه‏ی مبارکه فرستاد. اینها به کاخ بهجی رسیدند و پس از دیدن آرامگاه به مساخرخانه آمدند و در برابر کاخ که سرای غصن اکبر بود رده کشیدند. شوقی گفت: که از چکامه‏های شورانگیز بخوانید و کامه‏اش این بود که در نکوهش هماوردان خود و ناسزاگوئی به آنان سخنانی بگویند یکی از آنان آغاز کرد و چیزها گفت که من امروز از یاد آوری آن شرمم می‏آید برای آنکه سخن به گزاف نگویم چنانکه در کتاب صبحی آورده‏ام یکیش را برای شما می‏خوانم. یکی از آنها به آوای بلند می‏گفت: (و الله ز یک فوج عزازیل غبی‏تر، شد ناقض اکبر خرسند به این شد که رئیس البلها شد) آنگاه همه با هم می‏خواندند «هی هی چه بجا شد» این سخنان را که به آوای بلند و اداهای ویژه می‏خواندند غصن اکبر و کسان و فرزندانش می‏شنیدند و خشمگین و اندوهناک و دل تنگ می‏شدند ولی یارای اینکه پرخاش کنند نداشتند چه در شماره کمتر بودند بناچار بخدا واگذار می‏کردند.

اکنون چم و آرش سخن را بشنوید. سوگند به خدا «ناقض اکبر» از یک گروه اهرمن نادان‏تر شد تنها خرسندیش در این بود که سرور مردم دنک و کول شده چه اندازه این کار بجا شده. و چون بها به میرزا محمد علی را پاینام غصن اکبر داده بود به این آرش که خود را درخت و خدا می‏دانست

و میرزا محمدعلی را شاخه بزرگتر درخت خدا «غصن الله الا اکبر» که واژه‏ی سبکش غصن اکبر است. آن دسته‏ی از بهائیان که با او بد بودند بجای غصن اکبر به او ناقض اکبر می‏گفتند یعنی پیمان شکن بزرگ.

اکنون که نام غصن اکبر در میان است سخنان دیگری هم در این باره بشنوید:

در حیفا و عکا نزدیک پنجاه خانوار بهائی بودند و همه از مردم ایران بودند. از مردم آن سرزمین یک نفر هم بهائی نشده بودند مگر نیرنگ بازی به اسم جمیل که به گویش تازی به فارسی سخن می‏گفت و دانسته نشد که از چه نژادی است در روزگار جنگ جهانی دوم به ایران آمد و به دستیاری جهودان بهائی در آن روزگار آشفته از راه نادرستی و دزدی سودها برد. آنها دو دسته بودند یک دسته‏ی نیرومندتر که پیروان عبدالبهاء بودند و خود را بهائیان ثابت می‏خواندند و دسته‏ی دیگر که کمتر از آنها هستند و خود را بهائیان موحد می‏نامند چنانکه در دیباچه گفتم و میان اینها دشمن و کینه‏ورزی بی‏اندازه است.

عبدالبها بیشتر در انجمن‏ها که بیگانه در میان نبود از بد رفتاری‏های برادر و پیروانش سخنها می‏گفت که مایه‏ی شگفتی همه می‏شد و چنان پیروان خود را بر آنها می‏شوراند که نمی‏خواستند هماوردان خود را ببینند تا چه رسد که با آنها به سخن درآیند. عبدالبها از درگیری سخنان غصن اکبر در بهائیان بیمناک بود و می‏گفت: سخنان میرزا محمد علی (غصن اکبر) مونه‏ی زهر دارد هر چند آدمی نیرومند و تندرست باشد. زهر در آمیزه

او کارگر است اگر نکشد بیمار می‏کند و تن را رنجور می‏دارد، خود او هم از او دوری می‏جست و اگر گاهی در کوی و برزن با او برخورد می‏کرد دژم و نژند می‏شد و روی در هم می‏کشید.

عبدالبهاء داستانهای شگفت آور از غصن اکبر به میان می‏آورد که اگر بخواهم همه‏ی آنها را بنویسم دفترها بایسته است. یکی از آنها را که در کتاب صبحی آورده‏ایم بشنوید. عبدالبهاء در میان سخن شبی گفت:

در عکا گوشت فروشی بود ترک مردی خوشمزه و زیبا دوست بود شاگرد خوشگل و با نمکی داشت بنام «غالب» دل بستگی به او داشت غصن اکبر به آن دکان آمد و شد می‏کرد، من هم گاه به گاه سری می‏کشیدم. روزی دیدم با خط خوش این آیه‏ی قرآن را در جامی زیبا جای داده و بر بالای دکان به دیوار زده «ان ینصرکم الله فلا غالب لکم» پرسیدم: این را کی نوشته؟ گفت: برادر شما محمد علی افندی (غصن اکبر(. گفتم: میدانی چه می‏گوید؟ گفت: نه. گفتم: می‏گوید اگر خدا شما را یاری کند غالبی برای شما نمی‏ماند، گفت: براستی چنین است؟ گفتم: از هر که می‏خواهی بپرس. این نکته را چون دریافت برآشفت و فریاد کشید و نوشته را از دیوار کشید و به زمین زد و لگدکوب کرد و پی در پی به ترکی می‏گفت: «بیزیم غالبمیز کبدیور بیزیم غالبمیز کبدیور…«.

روز دیگر گفت: میرزا محمدعلی را دیدم با دختری که چندان زیبا نبود لاس می‏زد و به او می‏گفت: (یاست البنات کلهن حلو اما انت حکی آخر) دخترها همه خوشگلند اما تو چیز دیگری هستی.

اکنون بدانید که چرا این ستیزگی در میان برادران پیش آمد و آن کسی که گاهی می‏گفت: «سراپرده یگانگی بلند شده بچشم بیگانگان یکدیگر را می‏بینید همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار» چرا نتوانست دست کم در خانواده‏ی خود و میان فرزندان و خویشاوندان خویش یگانگی و مهرورزی را پایدار سازد. انگیزه‏ی بزرگ در این کار بودن فرزندان از دو یا سه مادر بود. بها یک خانه در عکا داشت که در آنجا نخستین زنش که آسیه خانم نام داشت و از بها پاینام نواب گرفت می‏زیست او مادر عبدالبهاء و بهیه خانم بود و هر هفته بها یکی دو بار سری به آن خانه و زن می‏زد ولی جائی که بیشتر در آنجا بسر می‏برد کاخ بهجی بود و بانوی کاخ فاطمه خانم که پاینام مهد علیا گرفت و او مادر غصن اکبر و صمدیه خانم و آقا میرزا ضیاء الله و آقا میرزا بدیع الله بود.

یک خانه هم در جلو کاخ بهجی داشت و سومین زن گوهر خانم کاشی از خویشاوندان ما در آنجا بود و دختری از بها به نام فروغیه خانم داشت. بجز از این سه زن دختری زیبا بنام جمالیه بود که کنیز پیشگاه و آماده‏ی درگاه بود.

کارها را بها بدین گونه پخش کرده بود: عبدالبهاء بدید و بازدید بزرگان شهر و آگهی از پیش آمدها و پائیدن مردم در بیرون دستگاه سرگرم بود. غصن اکبر به کارهای درونی و دریافت گزارش از بهائیان و نوشتن نامه‏ها به این و آن می‏پرداخت.

میرزا آقا جان کاشی که پاینام خادم الله و عبد حاضر لدی العرش (بنده‏ای که در برابر تخت خدا آماده است) گرفت. نویسنده‏ی فرتاب که پیغام خداست و تازیان وحی می‏گویند بود.

از سخن دور افتادیم می‏خواستم این را بگویم که دوگانگی میان زنها کشمکش فرزندان را ببار آورد و در ایران و شاید در کشورهای دیگر که رئیس خانواده چند زن داشته این ستیزگی و کشاکش بوده است. در روزگار بها زنی که زورش به همه می‏چربید و گرامی‏تر بود مهد علیا بود که جز از زن و شوهری خویشاوندی دیگری هم با بها داشت و بیشتر بها روزگار خود را در نزد او و فرزندانش می‏گذراند و از این رو همه به او رشک می‏بردند و در سینه کینه‏ی او را نهان می‏داشتند تا روزی که بتوانند آشکار کنند.

بها برای جلوگیری از دشمنی میان فرزندان فرمانهائی داده بود

که یکی از آنها این بود که روحا خانم دختر عبدالبها را به پسر غصن اکبر میرزا شعاع الله بدهند و آن دو، نامزد هم شدند ولی منیره خانم زن عبدالبها نگذاشت این پیوند ببار آید.