شبی چند نفر گرد هم نشسته بودیم شوقی هم بود سخن از میرزا محمد علی به میان آمد شوقی گفت: روزی میرزا جلال داماد عبدالبهاء با چند نفر از جوانان رو به روضه میرفتند در میان راه به میرزا محمد علی برخوردند گستاخانه همه به او رو آوردند و سخنان ناروا گفتند و دست به پر شالش بردند
میرزا محمد علی درمانده شد و گفت: پرورشی که از بها یافتهاید این است؟ و شما را اینگونه بار آورد که به آزار خویش و بیگانه بپردازید؟ اکنون بر سر زمینهی سخن دیگر میرویم.
بهائیان که به دیدار عبدالبها به حیفا میرفتند نه روز و یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزها اندک برای بررسی بن و پایهی پارهای چیزها دربارهی این کیش و بزرگانش بس نبود بویژه که سه چهار روز از آن را در عکا و روضهی مبارکه برای دیدن خانه و آرامگاه بها میگذراندند و یکی دو روز هم به دنبال کارهای خود میرفتند و چون آرمان همه جز دیدن عبدالبها و آرامگاه بها و بوسیدن آستانه چیز دیگر نبود بهمین اندازه دلخوش بودند و براستی جز این هم سزاوار نبود زیرا بسیار ماندن و آشنا شدن با خوی و روش عبدالبهاء و نزدیکانش پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشتند برکنار مینمود و آنها را سست پیمان میکرد و بهمین روی بود که بهائیان حیفا و عکا دلبستگی بهائیان دور افتاده را نداشتند و گروشی چندان نشان نمیدادند و او را رازدان نهانخانه دل خود نمیدانستند.
من شب و روز در این اندیشه بودم که چگونه میتوانم چند ماهی در اینجا بمانم و چنانکه دلم میخواهد از نزدیک بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمیدانم آگاه شوم؛ تا آنکه چیزی به یادم آمد.
در آن روزها که از باد کوبه میگذشتیم و روی به سوی حیفا داشتیم یکی از بهائیان باد کوبه که بخشعلی نام داشت و مردی کوتاه و کلفت بود
روزی در مسافرخانهی باد کوبه به من گفت: که چون به نزد عبدالبها رسیدی از او بخواه که من به حیفا بیایم و از کیسهی خود آن سوی آرامگاه باب را که نساختهاند بسازم زیرا به اندازهای سنگهای گران بها و گوهرهای تابناک گردآورده و نهان کردهام که از پول آنها میتوانم اینکار را بکنم.
روزی خواهش او را به عبدالبهاء گفتم. فرمود بنویس: چنانکه در راه رنجی نبینی و سختی نکشی بیا. من این سخن کوتاه عبدالبهاء را میان نامهای در خور دانش خود شیوا و رسا با خط خوش نوشتم و برای اینکه عبدالبها بداند که پایه و مایهی هنر و دانشم تا چه اندازه است آن نام را با دست میرزا هادی برایش فرستادم و پیغام دادم: این است آنچه من نوشتهام و اگر سر کار آقا چیزی در کنار آن بنویسند نیکوست. عبدالبها آن نامه را دید و خواند و پسندید و آنچه بمن گفته بود در آن نامه نوشت و به دستینهی خویش زیورش داد و بازگرداند تا برای آن مرد بفرستم. چون میرزا هادی نامه را به من داد گفت: ای صبحی تو را مژده دهم که نوشتهی تو از هر سو پسندیدهی عبدالبهاء شد و در اینجا خواهی ماند. فرزندان گرامی باور کنید که این کار من برای من همین کامه بود و کاردانی من بیسود نماند.
عبدالبها پدر خود بها را گرامی میداشت و خویش را بنده و پرستندهی او میخواند و تا آنجا میتوانست در هیچ کاری با او همانندی نمیکرد. و چون بها از روز نخست نویسندهی ویژه داشت که سخنانش را همچنان که میگفت مینوشت عبدالبها نمیخواست که مانند پدر رفتار کند از این رو، نامهها را خود مینوشت تا از زیادی نویسندگی یا شوند، دیگر انگشت
کوچک دست راستش از کار افتاد و خمیده ماند. از این رو کسان و دوستانش درخواست کردند که دیگر رنج نوشتن را بخود راه ندهد و برای خود نویسندهای برگزیند. هر چند گاه نویسندهای میگرفت تا پشک به نام من افتاد.
یک روز بامداد مرا خواست و گفت: تند نویسی میدانی و میتوانی؟ گفتم: آری. گفت: نوشت افزار بیار چند برگ کاغذ با دوات دودهای بدست آوردم و به نزدش شتافتم، با هم به اطاقی رفتیم که هر شب از دوستان پذیرائی میکرد. بر روی نیمکت نشست و مرا در برابر خود نشستن فرمود و در پهلویش نامههای بسیاری از پیروانش بود نگاهی به آنها کرد و گفت: بنویس یک یک نامهها را میخواند و پاسخ میداد و هر یک را بر برکی جداگانه من مینوشتم چون چند نامه را پاسخ داد و من نوشتم از جای برخاست و در اطاق براه افتاد من نیز به پاس گرامی داشتن او از جای برخاستم و ایستاده برروی دست سخنانش را مینوشتم؛ تا مرا چنین دید فرمود تو بنشین فرمانش را پذیرفتم، تا نزدیک نیمروز نامههای بسیاری را پاسخ داد، آنگاه گفت: همه را دسته کن و به من بده دسته کردم و دادم سپس نگاهی بمن کرد و گفت دیگر امروز با تو کاری ندارم.
بامداد روز دیگر نامههای دیروزی را که از چشم گذرانده بود و بر بالای هر یک 9 کشیده بود بمن داد و گفت: اینها را پاکنویس کن؛ و باز به پاسخ نامهها و نویساندن گفتارها و دستورهای بایسته مانند روز گذشته پرداخت. دیگر کار من درآمد جز روزهای آدینه و جشنها و ماتمها
هر روز از بامداد تا نیمروز در پیشگاه عبدالبها آمادهی کار نویسندگی بودم و پس از نیمروز نامههای روز پیش را پاکنویس میکردم و در پاکت میگذاشتم و به نزدش میبردم.
عبدالبها از نویسندگی من بارها خشنودی نمود و در نامههای خود این نکته را گاه به گاه میگفت. روزی به پاسخ نامهها در باغچهی سرای سرگرم بود، او میرفت و من دنبالش، او میگفت و من مینوشتم سخن به اینجا رسید: «از بام تا شام با یاد یاران دمسازم و اکنون راه میروم و جناب صبحی از پی من به نگارش میپردازد«.
رفته رفته رشتهی کارها را بدست گرفتم و از گام نخست راستی و درستی و دلبستگی در کار را پیشهی خود کردم. عبدالبها هم چیزی از من پوشیده و پنهان نمیکرد تا آنجا که رازهای خانوادگی را نیز برایم میگفت:
روزی از زن گرفتن خود برایم میگفت که تا سی و دو سالگی من نمیدانستم رختخواب چیست و در آن نخوابیده بودم در تابستان با شمدی بسر میبردم و در زمستان پوستینی که داشتم به روی خود میکشیدم ولی پس از زناشوئی گرفتار رختخواب شدم.