جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

کودکی من چگونه گذشت؟

زمان مطالعه: 11 دقیقه

روزگار، چنین نپائید، من در آستانه‏ی یازده سالگی بودم که مادرم بیمار شد؛ ما را زود به زود به نزدش می‏بردند تا روزی پیش از نیمروز ما به دیدنش رفتیم نوزدهم ماه رمضان بود، من دیدم همه خویشاوندان مادری من آنجا گرد آمده‏اند ما را به اتاقی بردند که مادرم در آن خوابیده بود مادر و خواهران و کسانش پیرامونش بودند و هر گاه که ما می‏خواستیم برای بازی از اتاق به باغچه و سرا برویم ما را به اتاق برمی‏گرداندند و نزدیک مادر می‏نشاندند و من نمی‏دانستم اینکار برای چیست دراین میان مادرم روبه دائیزه‏ی خود کرد و با آهنگی آهسته گفت:

»خاله خانم چشمم سو ندارد» از این سخن همه با آه و افسوس به یکدیگر نگاه کردند و ناگهان همه گریه را سر دادند، دانسته شد که مادرم درگذشت و از رنج و اندوه زندگی رهائی یافت. پدرم را آگاهی دادند جوانمردی کرد، آمد او را چنانکه شایسته بود در امامزاده معصوم که آن روز گورستان بهائیان بود به خاک سپرد. از آن پس ما از یک دلخوشی که

آن رفتن شبهای آدینه به نزد مادرم بود برکنار شدیم. خواهر دیگرم هم چون مادرش شوهر کرد به نزد ما آمد و ما در خانه‏ی پدر دو برادر و سه خواهر شدیم یک برادر و خواهر که مادر بالای سرشان بود روزگاری خوش داشتند ولی ما، در رنج بودیم به اندازه‏ای که یک روز آهنگ آن کردیم که سه تائی دست بدست یکدیگر بدهیم و از خانه سر به بیابان بگذاریم! کارها را رو به راه کردیم و چند نامه نوشتیم، یکی را زیر تشک پدر گذاشتیم و یکی را توی مردنکی و یکی را در طاقچه‏ای. نوشتیم: «پدر! ما دیگر تاب و توانائی اینکه در این خانه بمانیم و هر شب زن پدر چغلی ما را بتو بکند و بیگناه ما را کتک بزنی نداریم این تو و این زن و بچه‏هایت ما رفتیم.«

نمی‏دانم چه پیش آمد کرد که ما نرفتیم و یکی از آن نوشته‏ها بدست پدر افتاد و اندوهگین شد. نمی‏خواهم گزارش گوشه و کنار زندگی کودکی خود را برای شما بنویسم و از این و آن گله کنم زیرا همه رفته‏اند و نشانی از خود نگذاشته‏اند جز یاد تلخی. و گر نه سخنها دارم و اگر می‏دانستم که روزی خواهد آمد که شما فرزندان مرا پدر بخوانید و درد دلهای خود را برای من بگوئید و از من درمان بجوئید با خوشی پیشواز آن رنجهای ناخوش می‏رفتم و آنها را بچیزی نمی‏شمردم و می‏گفتم:

»رنج راحت دان چو مطلب شد بزرگ‏

گرد گله توتیای چشم گرگ«

گذشته از اینکه در خانه‏ی خود خوار بودیم در نزد خویشاوندان دیگر نیز زبون بودیم و ما را به چشم دیگر می‏نگریستند.

در این زمینه داستانی برایتان بگویم برادر زاده‏ی پدرم که آقا حسین نام داشت و چهار سال کوچکتر از پدرم بود چون در جوانی خوش گذرانی بسیار کرده و آمیزش با زنان هر جائی داشته گرفتار بیماریهائی شده بود که بیشتر فرزندانش بر جای نمی‏ماندند در آن روزگار دارای پسری شد که نام نیا «علی اکبر» را روی او گذاشتند پس از چندی او نیز چون فرزندان دیگرش بیمار شد و هر چه پزشک آوردند و درمان کردند بهبودی نیافت و چون پسر بود می‏خواستند بماند برای ماندنش کارها کردند. در آغاز شبی خشتی آوردند و بر روی آن اسفند ریختند و پولی گذاشتند و چهار گوشه‏ی خشت را چوبهای نازک که کهنه‏ی آلوده به نفت بر آن پیچیده بودند فروکردند و آنرا آتش زدند مانند فروزانه‏ی کوچکی که دود و زبانه داشت و گرد سر بیمار گرداندند این کار را برادر زن آقا حسین کرد که برادر زاده‏ی پدر من هم بود و به او میرزا باقر می‏گفتند و در دکان بازرگانی پدرم شاگردی می‏کرد، سپس خشت را از خانه به کوچه بردند و در میان راه گذاشتند کودکانی که در خانه بودیم به کوچه برای تماشا رفتیم من دیدم که بزرگترها پچ پچ می‏کنند سپس میرزا باقر به من گفت:

فضل الله! برو آن پول را از میان خشت بردار من دریافتم که هر که پول را بردارد بیماری بیمار را پذیرفته است گفتم نمی‏خواهم خودت بردار. تا این اندازه چون مادر نداشتیم در نزد نزدیکان خود بی‏ارزش بودیم.

در شش سالگی شبها در نزد پدر «ایقان» می‏خواندم و آن دفتری است که به گفته‏ی بهائیان، بها در پرسشهای دائی سید باب نوشته و روزها نزد زنی می‏رفتم تا خواندن یاد بگیرم. این زن نامش آقا بیگم و اصفهانی بود و فرزندی همسال من بنام احمد داشت و در آن خانه هر که بود بهائی بود خوب بیاد دارم و بگفته کاشی‏ها: «پنداری دیروز است«. که روزی

در سرای خانه با احمد بازی می‏کردیم، احمد یکی از آموخته‏های خود را با آواز بلند خواند:

»کاف کوفی عین مربع هر جا دیدم بشناسم اگر نشناسم صد تا چوب کف دستی بخورم تا بشناسم.«

تا این را خواند – مادر بزرگش فریاد زد خدا نکند نور چشم من کف دستی بخورد دستش بشکند آنکه تو را بزند.

احمد بادی ببروت انداخت و دست از بازی کشید و بخودنمائی پرداخت فیس می‏کرد و آهسته آهسته گام برمی‏داشت. من به احمد رشک بردم و گمان کردم هر کس این سخن را بخواند پاسخش همان است که احمد شنید پس از دمی من نیز آنچه احمد خواند خواندم و چشم به راه خدا نکند بودم که پیرزن ببانگ بلند گفت: همین است اگر یاد نگیری صد تا نه، هزار تا چوب می‏خوری! من از شنیدن این سخن و برتری بیجا که مادر بزرگ احمد درباره‏ی او روا داشت و مرا دلتنگ کرد گریه گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم در آنجا بمانم به خانه آمدم و به پدر گفتم من دیگر نزد آقا بیگم خانم نمی‏روم، هر چه کردند نپذیرفتم ناچار مرا به آموزشگاه تربیت که بهائیان، آنرا به راه انداخته بودند و خویشاوندان ما نیز همه آنجا می‏رفتند بردند آن آموزشگاه آموزگاران و دبیران خوبی داشت و از همه خوبتر مردی بود طالقانی که به او شیخ الرئیس می‏گفتند این مرد در آموزش و پرورش مانند نداشت و آنچه امروز دانشمندان درباره‏ی آموزش درست می‏گویند او آن روز می‏دانست و بکار می‏برد. هر روز بامداد به

آموزشگاه می‏آمد شاگردان گردش چنبره می‏زدند آنگاه زبان به پند و اندرز می‏گشود و بیشتر شاگردان را به سخن‏وری وامی‏داشت.

نخست خودش می‏خواند: «اول دفتر بنام ایزد دانا صانع و پروردگار حی توانا» آنگاه آنکه در دست راست او ایستاده بود بایستی از گفته دیگران سخنی بخواند که با الف آغاز شده باشد چون «اگر گم کند راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار» شاگرد دیگر که پهلوی او بود باید سخنی بخواند که با (ر) آغاز شده باشد مانند: «رخ ماهت به چنگ ننگ مخراش اگر چه عاشقی آهسته می‏باش» و شاگرد سوم باید از (ش) آغاز کند: «شاخ گل هر جا که می‏روید گل است خم مل هر جا می‏روید مل است» و چهار می‏باید با (ت) پاسخ دهد چون «تا توانی می‏گریز از یار بد یار بد بدتر بود از مار بد.«

و چون به شاگرد ته چنبره می‏رسید پاسخ او را همان شاگرد می‏داد که سر چنبره بود و در دست راست استاد ایستاده بود و همچنین اینکار دور می‏گشت و از میان آن دسته آن کسیکه نمی‏توانست پاسخ بدهد از میدان بیرون می‏رفت تا سرانجام دو تن بیشتر نمی‏ماندند و آنها هم چندان سخنوری می‏کردند تا یکی بر دیگری چیره شود و آفرین استاد را بشنود. از این رو در شاگردان خواست خواندن و از بر کردن سخنان استادان سخن پدید می‏شد و همه دنباله‏ی این کار را می‏گرفتند و دفتر و دیوان خوان می‏شدند.

این بود که همه او را گرامی می‏داشتند و به جان و دل دوستش بودند

ندانستم که بهائی بود یا نه اگر چه سخن ناسازگاری به بهائیان نگفت ولی در میان آنها هم دیده نشد و گفته‏های آنها را به چیزی نمی‏شمرد و بزرگ نمی‏دانست و همچنان در کار آموزش و پرورش شاگردان کوشا بود تا روزی که مردی بدخو و ستیزه رو به نام محمد علیخان بهائی در آموزشگاه کارها را بدست گرفت.

و چون با شیخ الرئیس میانه‏ای نداشت به بهانه جوئی برخاست و کار را بجائی رسانید که شیخ الرئیس را بر آتش خشم نشانید تا آموزشگاه را رها کرد و پی کار خود رفت و شاگردان را گرفتار رنج دوری خود نمود.

مزه اینجاست که محمدعلی خان پس از دو روز سر و کله‏اش در کلاس میان شاگردان پیدا شد و زبان به ستایش خود گشود که برای پیشرفت شما چنان و چنین کردم و شیخ الرئیس را از آموزشگاه بیرون کردم. شاگردان گفتند: کار خوبی نکردی شیخ الرئیس در نزد ما از پدر گرامی‏تر بود و ما هرگز خوبی‏های او را فراموش نمی‏کنیم و هر جا باشیم او را بنده و پرستنده‏ایم.

باری هم شیخ الرئیس و هم محمدعلی خان هر دو بدرود زندگی گفتند و در زیر خاک خفتند و از آنها جز یادی به ستایش و نکوهش بر جا نماند.

از روش شیخ الرئیس در آموزش و پرورش سخنها دارم که اگر برای شما بنویسم دفتر دور و دراز می‏شود.

چند سالی گذشت من در آموزشگاه دانشها می‏خواندم و در بیرون

آموزشگاه در نزد بزرگان بهائی رازهائی از کیش و آئین تازه فرامی‏گرفتم و خود را آماده می‏کردم که به جان مردم بیفتم و آنها را به این کیش بخوانم استادان من در این رشته: میرزا نعیم سدهی اصفهانی، فاضل شیرازی، میرزا عزیزالله خان مصباح و شیخ کاظم سمندر قزوینی بودند. در میان شاگردان ایشان من سر پر شوری داشتم و بسیاری از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمن‏ها می‏خواندم و سخن پردازی می‏کردم. در آموزشگاه نیز همشاگردی‏های خود را به کیش بهائی راهنمائی می‏کردم و در این راه چند بار چوب خوردم.

رفته رفته دانشم دراین روش چنان شد که با هر مسلمان که رو برو می‏شدم و گفتگو می‏کردم درمانده می‏شد و ناتوانی می‏نمود و چنان گمان می‏کردم و می‏کردیم که از روز پیدایش گیتی تا کنون کیش و آئینی چون این آئین پدید نشده و هر پانصد هزار سال یکبار چنین کیشی پدیدار می‏شود که همه دستورها و فرمانهایش با ترازوی خرد برابری می‏کند و برای آسایش مردم گیتی بهتر از این، راه و روشی نیست و چنان در رگ و ریشه‏های ما این اندیشه جا گرفته بود که نمی‏خواستیم جز این چیزی بدانیم و هیچ آوندی را نمی‏پذیرفتیم و در این کار تردستی‏هائی داشتیم چنانکه با هر گروه و تیره‏ای سخن چنان می‏گفتیم که با پذیرفته‏ی او جور در بیاید و چون با آنها که ما روبرو می‏شدیم نه از آئین مسلمانی آگاه بودند و نه از نیرنگهای ما (که برای پیشرفت این کیش آنها را روا می‏دانستیم) سخنان ما در آنها می‏گرفت و می‏توانستیم گروهی را به این کیش درآوریم. با همه‏ی اینها و سرگرمیها

زندگی من به خوشی نمی‏گذشت زیرا بیشتر شبها همین که پدر به خانه می‏آمد زن پدر او را بر من می‏شوراند و بهانه‏ای بدست او می‏داد تا ما را دشنام دهد و ناسزا گوید. و چون در راه بدست آوردن دانش روز بروز به جلو می‏رفتم و از دینهای دیگر آگهی‏ها بدست می‏آوردم و می‏خواندم که آئین‏های گذشته بویژه آئین مسلمانی چگونه روش و خوی مردم را در اندک روزگاری دگرگون نمود و کردار و رفتار بهائیان را می‏دیدم که چگونه ستم می‏کنند می‏گفتم: شگفتا این کیش مگر برای این آمد که خانمان‏ها بر باد رود و مردم کشته شوند و زن و فرزندان پیروان بی سر و سامان شوند تا ما بجای سلام، الله ابهی بگوئیم و بجائی روزه‏ی ماه رمضان، نوزده روز به نوروز مانده روزه بگیریم و بجای یا علی، یا بها بگوئیم و به جای پرداخت پنج یک از درآمد خود صد نوزده از زر و خواسته پیشکش عبدالبها کنیم و به جای نماز بسوی خانه‏ی خدا نماز بسوی کشور فلسطین بریم و به جای نفرین بر بی‏دینان نفرین به دشمنان خود کنیم و به جای مؤمن و کافر احباب و اغیار بگوئیم و بجای دعای کمیل، لوح احمد بخوانیم و به جای دیدن خانه خدا در مکه؛ به دیدن خانه‏ی میرزا موسی در بغداد برویم و به جای یکرنگی و یکدلی در کیش دو رو و ده زبان باشیم و بجای شیعه و سنی ثابت و ناقص بگوئیم و…

این سخنها را بیشتر با آنهائی که چون ما رنجیده و دل شکسته بودند در میان می‏نهادیم و به اندیشه فرومی‏رفتیم که چون پیغمبر مسلمانان برانگیخته شد تازیان در آن روزگار گرفتار خوی‏های نکوهیده و نادانی و تباهی و ستمگری و چپاول بودند و در هر چیز درمانده و ناتوان، در اندک روزگاری‏

چگونه پرورش یافتند؟ که دست از هر نادانی و پلیدی کشیدند و به دانش و پاکی رسیدند و بر کشورهای دور و نزدیک و مردم جهان چیره شدند. یکی از زشت‏ترین کارهای آنها این بود که از فرزند دختر ننگ داشتند و آنانکه می‏توانستند، دختران خود را زنده بگور می‏کردند! پیغمبر آنانرا از اینکار زشت بازداشت.

گویند یکی از یاران او قیس پسر عاصم بود. پس از آنکه بکیش مسلمانی درآمد روزی در پیشگاه پیغمبر از روزگار گذشته و کارهای نابهنجار خود سخن می‏گفت که چگونه و چسان هفت دختر بیگناه خود را زنده بگور کرد پیغمبر از آن سرگذشت گریان شد قیس پشیمانی از گناه را به میان کشید و آمرزش خواست با آنکه گناه از روزگار پیشین بود پیغمبر فرمود باید در برابر آن گناه بزرگ و کشتن هفت دختر هفت بنده آزاد کنی قیس گفت من خداوند شترانم پیغمبر فرمود هفت شتر باید در راه خدا بدهی.

و هم هرزگی و روسبی بازی در میان این گروه روا بود پیغمبر آنها را از این کارها ناستوده بازداشت تا مردم دریابند که پذیرفتن کیش مسلمانی تنها به گفتار نیست به کردار است جز رفتار پسندیده چیزی پذیرفته نیست و جز مردم راست گفتار و بی‏آزار کس گرامی نه. ولی من می‏دیدم بسیاری از آنهائی که دم از بهائیگری می‏زنند کرداری پسندیده ندارند و ستم و بیدادگری پیشه‏ی آنهاست و با آنکه می‏شود آنها را براه راست رهنمائی کرد دراین باره کوتاهی می‏شود و شگفت اینجاست که اینها با همه کارهای ناستوده در نزد خداوند کیش گرامی بودند.

من می‏گفتم چرا به پدر من و دیگران پند نمی‏دهند و نمی‏گویند: گرفتم که از زن خود خرسند نبودید و او را رها کردید فرزندان خردسالتان چه گناهی کرده‏اند که باید رنج ببینند و در اندوه بسر برند. در همان روزها که من رنجور دل بودم و دلتنگی می‏نمودم نامه‏ای از عبدالبهاء برای پدرم رسید که در آغاز سخن نوشته بود: «ای سمی حضرت مقصود! جانم فدای نام تو باد علی قول شیخ سعدی نام تو می‏رفت و عاشقان بشنیدند هر دو برقص آمد سامع و قائل» من با خود گفتم که با در دست داشتن چنین نوشته‏هائی از سوی کسی که او را برانگیخته‏ی برگزیده‏ی خدا می‏داند چگونه می‏توانند از هوسهای ناشایست خود دست بکشند کار آنها مانند آن افسانه است که آورده‏اند.

می‏گویند: در روزگار هارون، خلیفه ستمگر عباسی که برمکیها را از میان برد و نام خود را در تاریخ ننگین کرد و مردم این کشور همیشه او را به نفرین یاد می‏کنند مردی در کنار شهر بغداد در خانه‏ی کوچکی با زن خود در تنگی و سختی زندگی می‏کرد، در آن خانه گربه‏ای آمد و شد داشت کارش دزدی بود و از نان خشک هم نمی‏گذشت. چنان این زن و شوهر را بستوه آورد که سرانجام گربه را گرفتند و در جوالی کوچک کردند و به رودخانه‏ی دجله انداختند که دیگر نتواند به آن خانه بیاید و هرگز گمان نمی‏کردند که بار دیگر آن گربه‏ی دزد را در خانه ببینند. گاهی که گربه در رودخانه در آب بالا و پائین می‏رفت و از زندگی نومید شده بوده و نزدیک بود خفه شود ناگهان هارون با یکی دو نفر از نزدیکان خود که در کرجی نشسته بودند به آنجا رسیدند که گربه در آب زیر و رو می‏شد هارون تا چشمش به گربه خورد فرمود او را گرفتند و به درون کرجی بردند گربه تکانی به خود داد و خودش را خشک کرد و نگاهی بدور و بر خود انداخت، هارون دریافت که گربه را از آن رو به آب دجله انداخته‏اند که خواسته‏اند از دست او آسوده شوند. برای

آنکه از آن پس کسی را یارای این نباشد که به گربه آزاری برساند دستور داد تا فرمان بنویسند و بر گردن گربه بیاویزند که: «به فرمان خلیفه این گربه به هر جا که پا گذاشت و بهر چیز که دست دراز کرد کسی نباید به او آزاری برساند» این فرمان را به گردن گربه آویختند و رهایش کردند. گربه راه خود را گرفت و پیش رفت تا سر از خانه آن مرد و زن درآورد تا چشم زن و مرد به گربه خورد انگشت به دهن ماندند که گربه را چه کسی از رودخانه بیرون کشید و به خانه‏ی اینها فرستاد نزدیکتر که آمد و فرمان خلیفه را که دیدند شوهر به زن گفت: تا روزی که فرمان خلیفه در گردن این جانور نبود ما از دستش رنج می‏کشیدیم اکنون که فرمان هم دارد چگونه می‏توان در برابرش ایستادگی کرد یا او باید دراین خانه باشد یا ما او را که با این فرمان نمی‏شود از این خانه بیرون کرد پس برخیز تا ما بیرون برویم هر چه داشتند و می‏توانستند با خود بردند و بجای دیگر کوچ کردند.

بر سر سخن خود برویم. این اندیشه‏ها که خود بخود به مغز ما می‏آمد و ما از آن خشنود نبودیم ما را رنج می‏داد ولی در ما لغزشی پدید نمی‏آورد چه از روز نخست بزرگان این دین پیوسته بگوش پیروان خود می‏خواندند که آزمایش خدائی بزرگ است و دستی دستی چیزهائی پیش می‏آورد تا هر کس که سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود و همه‏ی اینها برای آزمایش بندگان است. از این رو پیروان کیش بها هر چیزی که با خرد و دانش و رایشان درست در نمی‏آمد می‏گفتند برای آزمایش ماست و چنانکه خداوند کیش فرمود: اگر من به آسمان بگویم زمین و به زمین بگویم آسمان کس را نرسد که در کار ما چون و چرا کند. ما هم نباید اندیشه‏ای به دل راه بدهیم و از آزمایش بد دربیائیم.

این کاردانی بخوبی از لغزش بیچارگان جلوگیری می‏کرد تا

آنجا که کمتر پیروی پیدا می‏شد که با ترازوی خرد و دانش، گفتار و کردار سروران این دین را بسنجد و در برابر آنان بایستد و سخنی بگوید که آنانرا خوش نیاید؛ مگر دلیر مردی که بیاری خواست نیرومند خود خردمندی پیشه کند و بداند کار بد بد است از هر که سر بزند و گفتار ناهنجار ناستوده است از هر دهانی که درآید و هر آینه اینگونه مردمان کمند.

اکنون می‏بینید مردی که بنام شوقی لگام این گروه را بدست گرفته چون می‏خواهد مردم را بفریبد، به زبان از یگانگی مردمان و بیزاری از دشمنی و مهربانی به همه و پی جوئی دانش و پیروی از خرد و بر کناری از ناسزا گوئی دم می‏زند ولی در کردار با همه، دشمنی می‏ورزد و بدگوئی می‏کند و از کارهای ستوده و شایسته می‏گریزد و جز آزمندی چیزی در پیش چشم ندارد و کار را به جائی رسانده که پدر و مادر و برادر و همه خویشاوندان نزدیک خود را رانده و سنگدلی را در برابر همه مردمی که با او بودند بکار بسته که در جای خود خواهیم گفت.

چون به یکی از پیروانش بگوئی این کارهای ناشایسته چیست که از این مردم سر می‏زند و چرا شما او را آگاه نمی‏کنید؟ می‏گویند: پناه بخدا می‏بریم اینها همه برای آزمایش ماست ما هر چه ببینیم نباید سخنی بگوئیم و چون و چرا کنیم خدا آن گونه خواسته است.

باری در آن روزها من نیز چنان بودم. تا این اندیشه‏ها به دلم می‏گذشت از ترس آزمایش و لغزش از خدا خواهش آمرزش می‏کردم.