روزگار، چنین نپائید، من در آستانهی یازده سالگی بودم که مادرم بیمار شد؛ ما را زود به زود به نزدش میبردند تا روزی پیش از نیمروز ما به دیدنش رفتیم نوزدهم ماه رمضان بود، من دیدم همه خویشاوندان مادری من آنجا گرد آمدهاند ما را به اتاقی بردند که مادرم در آن خوابیده بود مادر و خواهران و کسانش پیرامونش بودند و هر گاه که ما میخواستیم برای بازی از اتاق به باغچه و سرا برویم ما را به اتاق برمیگرداندند و نزدیک مادر مینشاندند و من نمیدانستم اینکار برای چیست دراین میان مادرم روبه دائیزهی خود کرد و با آهنگی آهسته گفت:
»خاله خانم چشمم سو ندارد» از این سخن همه با آه و افسوس به یکدیگر نگاه کردند و ناگهان همه گریه را سر دادند، دانسته شد که مادرم درگذشت و از رنج و اندوه زندگی رهائی یافت. پدرم را آگاهی دادند جوانمردی کرد، آمد او را چنانکه شایسته بود در امامزاده معصوم که آن روز گورستان بهائیان بود به خاک سپرد. از آن پس ما از یک دلخوشی که
آن رفتن شبهای آدینه به نزد مادرم بود برکنار شدیم. خواهر دیگرم هم چون مادرش شوهر کرد به نزد ما آمد و ما در خانهی پدر دو برادر و سه خواهر شدیم یک برادر و خواهر که مادر بالای سرشان بود روزگاری خوش داشتند ولی ما، در رنج بودیم به اندازهای که یک روز آهنگ آن کردیم که سه تائی دست بدست یکدیگر بدهیم و از خانه سر به بیابان بگذاریم! کارها را رو به راه کردیم و چند نامه نوشتیم، یکی را زیر تشک پدر گذاشتیم و یکی را توی مردنکی و یکی را در طاقچهای. نوشتیم: «پدر! ما دیگر تاب و توانائی اینکه در این خانه بمانیم و هر شب زن پدر چغلی ما را بتو بکند و بیگناه ما را کتک بزنی نداریم این تو و این زن و بچههایت ما رفتیم.«
نمیدانم چه پیش آمد کرد که ما نرفتیم و یکی از آن نوشتهها بدست پدر افتاد و اندوهگین شد. نمیخواهم گزارش گوشه و کنار زندگی کودکی خود را برای شما بنویسم و از این و آن گله کنم زیرا همه رفتهاند و نشانی از خود نگذاشتهاند جز یاد تلخی. و گر نه سخنها دارم و اگر میدانستم که روزی خواهد آمد که شما فرزندان مرا پدر بخوانید و درد دلهای خود را برای من بگوئید و از من درمان بجوئید با خوشی پیشواز آن رنجهای ناخوش میرفتم و آنها را بچیزی نمیشمردم و میگفتم:
»رنج راحت دان چو مطلب شد بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ«
گذشته از اینکه در خانهی خود خوار بودیم در نزد خویشاوندان دیگر نیز زبون بودیم و ما را به چشم دیگر مینگریستند.
در این زمینه داستانی برایتان بگویم برادر زادهی پدرم که آقا حسین نام داشت و چهار سال کوچکتر از پدرم بود چون در جوانی خوش گذرانی بسیار کرده و آمیزش با زنان هر جائی داشته گرفتار بیماریهائی شده بود که بیشتر فرزندانش بر جای نمیماندند در آن روزگار دارای پسری شد که نام نیا «علی اکبر» را روی او گذاشتند پس از چندی او نیز چون فرزندان دیگرش بیمار شد و هر چه پزشک آوردند و درمان کردند بهبودی نیافت و چون پسر بود میخواستند بماند برای ماندنش کارها کردند. در آغاز شبی خشتی آوردند و بر روی آن اسفند ریختند و پولی گذاشتند و چهار گوشهی خشت را چوبهای نازک که کهنهی آلوده به نفت بر آن پیچیده بودند فروکردند و آنرا آتش زدند مانند فروزانهی کوچکی که دود و زبانه داشت و گرد سر بیمار گرداندند این کار را برادر زن آقا حسین کرد که برادر زادهی پدر من هم بود و به او میرزا باقر میگفتند و در دکان بازرگانی پدرم شاگردی میکرد، سپس خشت را از خانه به کوچه بردند و در میان راه گذاشتند کودکانی که در خانه بودیم به کوچه برای تماشا رفتیم من دیدم که بزرگترها پچ پچ میکنند سپس میرزا باقر به من گفت:
فضل الله! برو آن پول را از میان خشت بردار من دریافتم که هر که پول را بردارد بیماری بیمار را پذیرفته است گفتم نمیخواهم خودت بردار. تا این اندازه چون مادر نداشتیم در نزد نزدیکان خود بیارزش بودیم.
در شش سالگی شبها در نزد پدر «ایقان» میخواندم و آن دفتری است که به گفتهی بهائیان، بها در پرسشهای دائی سید باب نوشته و روزها نزد زنی میرفتم تا خواندن یاد بگیرم. این زن نامش آقا بیگم و اصفهانی بود و فرزندی همسال من بنام احمد داشت و در آن خانه هر که بود بهائی بود خوب بیاد دارم و بگفته کاشیها: «پنداری دیروز است«. که روزی
در سرای خانه با احمد بازی میکردیم، احمد یکی از آموختههای خود را با آواز بلند خواند:
»کاف کوفی عین مربع هر جا دیدم بشناسم اگر نشناسم صد تا چوب کف دستی بخورم تا بشناسم.«
تا این را خواند – مادر بزرگش فریاد زد خدا نکند نور چشم من کف دستی بخورد دستش بشکند آنکه تو را بزند.
احمد بادی ببروت انداخت و دست از بازی کشید و بخودنمائی پرداخت فیس میکرد و آهسته آهسته گام برمیداشت. من به احمد رشک بردم و گمان کردم هر کس این سخن را بخواند پاسخش همان است که احمد شنید پس از دمی من نیز آنچه احمد خواند خواندم و چشم به راه خدا نکند بودم که پیرزن ببانگ بلند گفت: همین است اگر یاد نگیری صد تا نه، هزار تا چوب میخوری! من از شنیدن این سخن و برتری بیجا که مادر بزرگ احمد دربارهی او روا داشت و مرا دلتنگ کرد گریه گلویم را گرفت و دیگر نتوانستم در آنجا بمانم به خانه آمدم و به پدر گفتم من دیگر نزد آقا بیگم خانم نمیروم، هر چه کردند نپذیرفتم ناچار مرا به آموزشگاه تربیت که بهائیان، آنرا به راه انداخته بودند و خویشاوندان ما نیز همه آنجا میرفتند بردند آن آموزشگاه آموزگاران و دبیران خوبی داشت و از همه خوبتر مردی بود طالقانی که به او شیخ الرئیس میگفتند این مرد در آموزش و پرورش مانند نداشت و آنچه امروز دانشمندان دربارهی آموزش درست میگویند او آن روز میدانست و بکار میبرد. هر روز بامداد به
آموزشگاه میآمد شاگردان گردش چنبره میزدند آنگاه زبان به پند و اندرز میگشود و بیشتر شاگردان را به سخنوری وامیداشت.
نخست خودش میخواند: «اول دفتر بنام ایزد دانا صانع و پروردگار حی توانا» آنگاه آنکه در دست راست او ایستاده بود بایستی از گفته دیگران سخنی بخواند که با الف آغاز شده باشد چون «اگر گم کند راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار» شاگرد دیگر که پهلوی او بود باید سخنی بخواند که با (ر) آغاز شده باشد مانند: «رخ ماهت به چنگ ننگ مخراش اگر چه عاشقی آهسته میباش» و شاگرد سوم باید از (ش) آغاز کند: «شاخ گل هر جا که میروید گل است خم مل هر جا میروید مل است» و چهار میباید با (ت) پاسخ دهد چون «تا توانی میگریز از یار بد یار بد بدتر بود از مار بد.«
و چون به شاگرد ته چنبره میرسید پاسخ او را همان شاگرد میداد که سر چنبره بود و در دست راست استاد ایستاده بود و همچنین اینکار دور میگشت و از میان آن دسته آن کسیکه نمیتوانست پاسخ بدهد از میدان بیرون میرفت تا سرانجام دو تن بیشتر نمیماندند و آنها هم چندان سخنوری میکردند تا یکی بر دیگری چیره شود و آفرین استاد را بشنود. از این رو در شاگردان خواست خواندن و از بر کردن سخنان استادان سخن پدید میشد و همه دنبالهی این کار را میگرفتند و دفتر و دیوان خوان میشدند.
این بود که همه او را گرامی میداشتند و به جان و دل دوستش بودند
ندانستم که بهائی بود یا نه اگر چه سخن ناسازگاری به بهائیان نگفت ولی در میان آنها هم دیده نشد و گفتههای آنها را به چیزی نمیشمرد و بزرگ نمیدانست و همچنان در کار آموزش و پرورش شاگردان کوشا بود تا روزی که مردی بدخو و ستیزه رو به نام محمد علیخان بهائی در آموزشگاه کارها را بدست گرفت.
و چون با شیخ الرئیس میانهای نداشت به بهانه جوئی برخاست و کار را بجائی رسانید که شیخ الرئیس را بر آتش خشم نشانید تا آموزشگاه را رها کرد و پی کار خود رفت و شاگردان را گرفتار رنج دوری خود نمود.
مزه اینجاست که محمدعلی خان پس از دو روز سر و کلهاش در کلاس میان شاگردان پیدا شد و زبان به ستایش خود گشود که برای پیشرفت شما چنان و چنین کردم و شیخ الرئیس را از آموزشگاه بیرون کردم. شاگردان گفتند: کار خوبی نکردی شیخ الرئیس در نزد ما از پدر گرامیتر بود و ما هرگز خوبیهای او را فراموش نمیکنیم و هر جا باشیم او را بنده و پرستندهایم.
باری هم شیخ الرئیس و هم محمدعلی خان هر دو بدرود زندگی گفتند و در زیر خاک خفتند و از آنها جز یادی به ستایش و نکوهش بر جا نماند.
از روش شیخ الرئیس در آموزش و پرورش سخنها دارم که اگر برای شما بنویسم دفتر دور و دراز میشود.
چند سالی گذشت من در آموزشگاه دانشها میخواندم و در بیرون
آموزشگاه در نزد بزرگان بهائی رازهائی از کیش و آئین تازه فرامیگرفتم و خود را آماده میکردم که به جان مردم بیفتم و آنها را به این کیش بخوانم استادان من در این رشته: میرزا نعیم سدهی اصفهانی، فاضل شیرازی، میرزا عزیزالله خان مصباح و شیخ کاظم سمندر قزوینی بودند. در میان شاگردان ایشان من سر پر شوری داشتم و بسیاری از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمنها میخواندم و سخن پردازی میکردم. در آموزشگاه نیز همشاگردیهای خود را به کیش بهائی راهنمائی میکردم و در این راه چند بار چوب خوردم.
رفته رفته دانشم دراین روش چنان شد که با هر مسلمان که رو برو میشدم و گفتگو میکردم درمانده میشد و ناتوانی مینمود و چنان گمان میکردم و میکردیم که از روز پیدایش گیتی تا کنون کیش و آئینی چون این آئین پدید نشده و هر پانصد هزار سال یکبار چنین کیشی پدیدار میشود که همه دستورها و فرمانهایش با ترازوی خرد برابری میکند و برای آسایش مردم گیتی بهتر از این، راه و روشی نیست و چنان در رگ و ریشههای ما این اندیشه جا گرفته بود که نمیخواستیم جز این چیزی بدانیم و هیچ آوندی را نمیپذیرفتیم و در این کار تردستیهائی داشتیم چنانکه با هر گروه و تیرهای سخن چنان میگفتیم که با پذیرفتهی او جور در بیاید و چون با آنها که ما روبرو میشدیم نه از آئین مسلمانی آگاه بودند و نه از نیرنگهای ما (که برای پیشرفت این کیش آنها را روا میدانستیم) سخنان ما در آنها میگرفت و میتوانستیم گروهی را به این کیش درآوریم. با همهی اینها و سرگرمیها
زندگی من به خوشی نمیگذشت زیرا بیشتر شبها همین که پدر به خانه میآمد زن پدر او را بر من میشوراند و بهانهای بدست او میداد تا ما را دشنام دهد و ناسزا گوید. و چون در راه بدست آوردن دانش روز بروز به جلو میرفتم و از دینهای دیگر آگهیها بدست میآوردم و میخواندم که آئینهای گذشته بویژه آئین مسلمانی چگونه روش و خوی مردم را در اندک روزگاری دگرگون نمود و کردار و رفتار بهائیان را میدیدم که چگونه ستم میکنند میگفتم: شگفتا این کیش مگر برای این آمد که خانمانها بر باد رود و مردم کشته شوند و زن و فرزندان پیروان بی سر و سامان شوند تا ما بجای سلام، الله ابهی بگوئیم و بجائی روزهی ماه رمضان، نوزده روز به نوروز مانده روزه بگیریم و بجای یا علی، یا بها بگوئیم و به جای پرداخت پنج یک از درآمد خود صد نوزده از زر و خواسته پیشکش عبدالبها کنیم و به جای نماز بسوی خانهی خدا نماز بسوی کشور فلسطین بریم و به جای نفرین بر بیدینان نفرین به دشمنان خود کنیم و به جای مؤمن و کافر احباب و اغیار بگوئیم و بجای دعای کمیل، لوح احمد بخوانیم و به جای دیدن خانه خدا در مکه؛ به دیدن خانهی میرزا موسی در بغداد برویم و به جای یکرنگی و یکدلی در کیش دو رو و ده زبان باشیم و بجای شیعه و سنی ثابت و ناقص بگوئیم و…
این سخنها را بیشتر با آنهائی که چون ما رنجیده و دل شکسته بودند در میان مینهادیم و به اندیشه فرومیرفتیم که چون پیغمبر مسلمانان برانگیخته شد تازیان در آن روزگار گرفتار خویهای نکوهیده و نادانی و تباهی و ستمگری و چپاول بودند و در هر چیز درمانده و ناتوان، در اندک روزگاری
چگونه پرورش یافتند؟ که دست از هر نادانی و پلیدی کشیدند و به دانش و پاکی رسیدند و بر کشورهای دور و نزدیک و مردم جهان چیره شدند. یکی از زشتترین کارهای آنها این بود که از فرزند دختر ننگ داشتند و آنانکه میتوانستند، دختران خود را زنده بگور میکردند! پیغمبر آنانرا از اینکار زشت بازداشت.
گویند یکی از یاران او قیس پسر عاصم بود. پس از آنکه بکیش مسلمانی درآمد روزی در پیشگاه پیغمبر از روزگار گذشته و کارهای نابهنجار خود سخن میگفت که چگونه و چسان هفت دختر بیگناه خود را زنده بگور کرد پیغمبر از آن سرگذشت گریان شد قیس پشیمانی از گناه را به میان کشید و آمرزش خواست با آنکه گناه از روزگار پیشین بود پیغمبر فرمود باید در برابر آن گناه بزرگ و کشتن هفت دختر هفت بنده آزاد کنی قیس گفت من خداوند شترانم پیغمبر فرمود هفت شتر باید در راه خدا بدهی.
و هم هرزگی و روسبی بازی در میان این گروه روا بود پیغمبر آنها را از این کارها ناستوده بازداشت تا مردم دریابند که پذیرفتن کیش مسلمانی تنها به گفتار نیست به کردار است جز رفتار پسندیده چیزی پذیرفته نیست و جز مردم راست گفتار و بیآزار کس گرامی نه. ولی من میدیدم بسیاری از آنهائی که دم از بهائیگری میزنند کرداری پسندیده ندارند و ستم و بیدادگری پیشهی آنهاست و با آنکه میشود آنها را براه راست رهنمائی کرد دراین باره کوتاهی میشود و شگفت اینجاست که اینها با همه کارهای ناستوده در نزد خداوند کیش گرامی بودند.
من میگفتم چرا به پدر من و دیگران پند نمیدهند و نمیگویند: گرفتم که از زن خود خرسند نبودید و او را رها کردید فرزندان خردسالتان چه گناهی کردهاند که باید رنج ببینند و در اندوه بسر برند. در همان روزها که من رنجور دل بودم و دلتنگی مینمودم نامهای از عبدالبهاء برای پدرم رسید که در آغاز سخن نوشته بود: «ای سمی حضرت مقصود! جانم فدای نام تو باد علی قول شیخ سعدی نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند هر دو برقص آمد سامع و قائل» من با خود گفتم که با در دست داشتن چنین نوشتههائی از سوی کسی که او را برانگیختهی برگزیدهی خدا میداند چگونه میتوانند از هوسهای ناشایست خود دست بکشند کار آنها مانند آن افسانه است که آوردهاند.
میگویند: در روزگار هارون، خلیفه ستمگر عباسی که برمکیها را از میان برد و نام خود را در تاریخ ننگین کرد و مردم این کشور همیشه او را به نفرین یاد میکنند مردی در کنار شهر بغداد در خانهی کوچکی با زن خود در تنگی و سختی زندگی میکرد، در آن خانه گربهای آمد و شد داشت کارش دزدی بود و از نان خشک هم نمیگذشت. چنان این زن و شوهر را بستوه آورد که سرانجام گربه را گرفتند و در جوالی کوچک کردند و به رودخانهی دجله انداختند که دیگر نتواند به آن خانه بیاید و هرگز گمان نمیکردند که بار دیگر آن گربهی دزد را در خانه ببینند. گاهی که گربه در رودخانه در آب بالا و پائین میرفت و از زندگی نومید شده بوده و نزدیک بود خفه شود ناگهان هارون با یکی دو نفر از نزدیکان خود که در کرجی نشسته بودند به آنجا رسیدند که گربه در آب زیر و رو میشد هارون تا چشمش به گربه خورد فرمود او را گرفتند و به درون کرجی بردند گربه تکانی به خود داد و خودش را خشک کرد و نگاهی بدور و بر خود انداخت، هارون دریافت که گربه را از آن رو به آب دجله انداختهاند که خواستهاند از دست او آسوده شوند. برای
آنکه از آن پس کسی را یارای این نباشد که به گربه آزاری برساند دستور داد تا فرمان بنویسند و بر گردن گربه بیاویزند که: «به فرمان خلیفه این گربه به هر جا که پا گذاشت و بهر چیز که دست دراز کرد کسی نباید به او آزاری برساند» این فرمان را به گردن گربه آویختند و رهایش کردند. گربه راه خود را گرفت و پیش رفت تا سر از خانه آن مرد و زن درآورد تا چشم زن و مرد به گربه خورد انگشت به دهن ماندند که گربه را چه کسی از رودخانه بیرون کشید و به خانهی اینها فرستاد نزدیکتر که آمد و فرمان خلیفه را که دیدند شوهر به زن گفت: تا روزی که فرمان خلیفه در گردن این جانور نبود ما از دستش رنج میکشیدیم اکنون که فرمان هم دارد چگونه میتوان در برابرش ایستادگی کرد یا او باید دراین خانه باشد یا ما او را که با این فرمان نمیشود از این خانه بیرون کرد پس برخیز تا ما بیرون برویم هر چه داشتند و میتوانستند با خود بردند و بجای دیگر کوچ کردند.
بر سر سخن خود برویم. این اندیشهها که خود بخود به مغز ما میآمد و ما از آن خشنود نبودیم ما را رنج میداد ولی در ما لغزشی پدید نمیآورد چه از روز نخست بزرگان این دین پیوسته بگوش پیروان خود میخواندند که آزمایش خدائی بزرگ است و دستی دستی چیزهائی پیش میآورد تا هر کس که سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود و همهی اینها برای آزمایش بندگان است. از این رو پیروان کیش بها هر چیزی که با خرد و دانش و رایشان درست در نمیآمد میگفتند برای آزمایش ماست و چنانکه خداوند کیش فرمود: اگر من به آسمان بگویم زمین و به زمین بگویم آسمان کس را نرسد که در کار ما چون و چرا کند. ما هم نباید اندیشهای به دل راه بدهیم و از آزمایش بد دربیائیم.
این کاردانی بخوبی از لغزش بیچارگان جلوگیری میکرد تا
آنجا که کمتر پیروی پیدا میشد که با ترازوی خرد و دانش، گفتار و کردار سروران این دین را بسنجد و در برابر آنان بایستد و سخنی بگوید که آنانرا خوش نیاید؛ مگر دلیر مردی که بیاری خواست نیرومند خود خردمندی پیشه کند و بداند کار بد بد است از هر که سر بزند و گفتار ناهنجار ناستوده است از هر دهانی که درآید و هر آینه اینگونه مردمان کمند.
اکنون میبینید مردی که بنام شوقی لگام این گروه را بدست گرفته چون میخواهد مردم را بفریبد، به زبان از یگانگی مردمان و بیزاری از دشمنی و مهربانی به همه و پی جوئی دانش و پیروی از خرد و بر کناری از ناسزا گوئی دم میزند ولی در کردار با همه، دشمنی میورزد و بدگوئی میکند و از کارهای ستوده و شایسته میگریزد و جز آزمندی چیزی در پیش چشم ندارد و کار را به جائی رسانده که پدر و مادر و برادر و همه خویشاوندان نزدیک خود را رانده و سنگدلی را در برابر همه مردمی که با او بودند بکار بسته که در جای خود خواهیم گفت.
چون به یکی از پیروانش بگوئی این کارهای ناشایسته چیست که از این مردم سر میزند و چرا شما او را آگاه نمیکنید؟ میگویند: پناه بخدا میبریم اینها همه برای آزمایش ماست ما هر چه ببینیم نباید سخنی بگوئیم و چون و چرا کنیم خدا آن گونه خواسته است.
باری در آن روزها من نیز چنان بودم. تا این اندیشهها به دلم میگذشت از ترس آزمایش و لغزش از خدا خواهش آمرزش میکردم.