بهائی شدن وزیر همایون – اقامت دو سالهی من در طهران – فوت عبدالبهاء – مسافرت من به اروپا – تکمیل مواد کشف الحیل – قدمهای پی در پی این راه – بعضی مسائل مستلفه.
پوشیده نماند که چون در تمام ادوار بهائیت یک نفر قائم مقام وزیر همایون میرزا مهدیخان غفاری بود که بر اثر جنون خمری و اغتشاش حواس بهائی شد و بهائی شدن او هم با آن جنون از روی عقیدهی مذهبی نبود بلکه بر اثر اشتباهات سیاسی بود لهذا لازم دانستم که شرح حال او را مختصری اشاره کنم تا بهائیان بدان گونه که عادت دارند بهائی شدن یک وزیر را ولو آنکه کهنه وزیر از کار افتاده باشد برخی کسی نکشد چه شرح بهائی شدن قائم مقام مذکوره نزد نگارنده است حتی الواحش کلان زد من است و من خود واسطهی آنها بودهام و احدی به قدر بنده از حالات او آگاهی ندارد حتی عبدالبهاء یکی از فتوحات مهمهی مرا تبلیغ این وزیر قلم داد نموده بود که در مدت هشتاد سال هیچ مبلغی نتوانست یک نفر وزیر را به دام بهائیت بیندازد و از بس در بهائی شدن او کیف کرده بود در لوحی که به عربی برایم فرستاده میگوید الهی الهی ان عبدالحسین قد نادی اهل المشرقین و ذکر بذکرک ملا الخافقین الخ. (که بهائی شدن یک وزیر معزول مخذول را با تذکر ملا خافقین و اهل مشرقین برابر دانسته)
پس باید دانست که این شخص چون با مشروطیت مخالفت کرده بود و به تمام معنی استبداد نشان داده بود عاقبت در کار خود در ماند و اخیرا هو و جنجال همان (خ) مقدسها و (س) بابیها را به خرج برداشته و مشروطیت و بهائیت هم عنان شناخته بود! لهذا در حکومت عراقش بهائیان آنجا دامی گسترده همین قدر به توسط حاجی مونس درویش توانستند ذهنش را مشوب کرده به این اشتباه کاری خود ترتیب اثر داده او را متقین بر بهائی بودن رؤسای مشروطه کنند و چون این تخم را در ارض وجودش کاشته بودند پس از معزولی از عراق و ورود به کاشان دوازده شبانهروز لیلا و نهارا در مزرعهی حسکو که ملک خودش بود با نگارنده به سر برده از بس او را از اوضاع طهران خائف و به وساطت به اقراف و ورقا و کلیه بهائیان طهران امیدوار دیدم و کاملا آثار جنون از حرکات و سکناتش مشاهده کردم خلافت رافت و انسانیت دانستم که او را بار دیگر نومید و افسرده کرده بگویم همهی این حرفها دروغ و حقهبازی است به علاوه صلاح خود را هم نمیدانستم که بیمقدمه خویش را طرف هجوم و حمله و شاخ زدن اغنام قرار دهم لذا با او مماشرت کرده تا بر اثر معاشرت با نگارنده امیدش تایید شد و از من درخواست توصیه بر سر سپهسالار و سردار اسعد میکرد و من در دل بر او میخندیدم که گمان میکند مکاتبهی دائمی
بین من و آن آقایان مستمر است ولی صورتا امیدوارش میکردم و به کجدار و مریز گذرانیده بالاخره روانهی طهرانش کردم و به قدری بیطمعی نمودم که حتی به بهانهی شطرنج خواست هدیه که داده و نگرفته بودم به من باخته باشد و شاید ابوالحسن خان زنجانی که آن روز منشی او بود این قضایا را در نظر دارد و تصدیق نماید (اگر در حیات باشد) اما پس از ورود به طهران بهائیان چه کردند از عکا تا طهران از عبدالبهاء تا حاج غلامعلی مبلغ کاشانی به هر اسم و رسم توانستند گوش او را بریدند و هی وعدهی فتح و نصرت و شفا و صحت دادند تا بالاخره از هستی ساقطش کردند و پس از دو سال جسدش را به خاک سپرده و ارثش را هم به گور کردند و رهایش نمودند.