داستان بوی پیاز، داستان قشنگی است. چاپلوسی و پاچه خواری او نسبت به ازل به اندازه ایست که حتی حاضر نیست غذای ازل بوی پیاز بدهد!
غوغائی به راه می اندازد و ناظر آشپزخانه را با شدت و حدت مورد توبیخ قرار می دهد که چرا از غذای حضرت ازل بوی پیاز می آید. دستور می دهد آن غذا را کنار گذاشته دوباره غذا بپزند و خودش منتظر می شود تا غذای بعدی حاضر شود و آن را برای ازل می فرستد و در این صورت آرام می گیرد!!
عبارات عزیه در این زمینه:
“… صحبت ما به طول انجامید وقت شام شد ایشان شام خواستند ما خواستیم برخیزیم منع کردند دوباره نشستیم که شام آوردند خورشی که با شام آوردند سبزی قورمه بود همین که ایشان بخورش دست بردند و قدری خوردند به یک دفعه با کمال تغییر سر بر آورده با آنکه نظارت داشت متغیر شدند و سخت گفتند که این بوی پیاز چیست مگر شماها منع شدید حضرت را نشنیده اید. ناظر عرض کرد به سر شما که در این خورش پیاز ندارد شاید آن کاردی که با آن سبزی خرد کرده اند رایحه پیازی داده است: فرمودند: در خانه ای که حضرت تشریف دارند چرا باید پیاز در آن خانه وارد شود اگر تاکنون برای حضرت شام نبرده اید نبرید که اگر رایحه ی پیاز به شامه ی حضرت برسد یقیناً شام میل نخواهند کرد شام نخوردند تا تدارک خورش برای حضرت کردند آن وقت شام خوردیم که تا این درجه مراعات حال حضرت را به حسب ظاهر می نمودند. (ص13)
به راستی به این بازیگری و نقش آفرینی بهاءالله باید آفرین گفت که فوج فوج از بابیان طرفدار برادرش ازل و مخالفان خود را به همراه تیم ترورش لت و پار می کند و جسد آنان را به دجله می ریزد و کله ها را خرد می کند آن وقت در نقش یک انسان مهربان به ازل حتی تحمل بوی پیاز از غذای برادرش را نمی کند و خود را عصبانی جلوه می دهد و تا غذای دیگری برای ازل درست نمی کنند و برای او نمی برند آرام نمی گیرد!…
مرحبا به این همه دوروئی و بازیگری!