)چرا آمدم و چرا رفتم؟) البته خوانندگان از این عنوان تعجب میکنند پس باید بگویم که اعتراض بهائیان است که به کرات گفتهاند چرا آمدی و چرا رفتی؟
گر چه این سؤال مضحک را که مانند چیز بهائیت مضحک است در مجلهی نمکدان به طور اجمال چنین جواب گفتهام (آنچه شما را یقین بود مرا گمان افتاد لذا آمدم و هر چه شما را گمان نیست مرا یقین شد لذا رفتم یا بر اثر شنیدهها آمدم و بر اثر دیدهها رفتم) ولی این مجمل را باید مفصل کرد تا کنایه نفهمان پلید بفهمند بنابراین میگویم آمدنم برای این بود که مصلح ایران و اسلام را میجستم و رفتنم برای آن که مفسد ایران و اسلام را شناختم اول چیزی که مرا به بهائیت متوجه کرد این جمله از کتاب مسترجکسون امریکائی بود (باب مصلح ایران) به محض تصادف بدین جمله گمان کردم شمس مقصودم طالع شده و تصور نکردم که محض اغفال و اخداع ما شرقیان
بالاخص ایرانیان آن گونه کلمات استعمال و نشر شده تنها مقصود آن گونه نویسندگان تفرقه و تشتت بین مسلمین است لهذا کلمهی مصلح ایران که از دیری در ذهنم خلجان داشت مرا بر کنجکاوی دلات کرد و باز از بعضی تقریرهای کنت گوبینو فرانسوی و مسیو نیکالا و امثال آنها که بعد فهمیدم همهی مقالاتشان به قلم مبلغین بهائی بوده و نظر به مقاصدی که در شرق دارند آنها را در طی تألیفات خود گنجانیدهاند فکرم تقویت شد و بر تحقیق مصمم گشتم. آن روز حالت من مانند حالت امروز برخی از جوانان کم اطلاع بود که شیفته و فریفتهی غربیان شده هر گفتار را بدون این که بفهمند چه حیلهای در زیر پردهی آن مکنون است همین که منسوب به غربیان شد میپذیرند عینا بر آن رویه بودم. مجملا از طرفی دلباختگی به تمدن و راستگوئی و علم و صنعت غربیان و از طرفی مالیخولیای اصلاحات مذهبی که باید در اسلام جاری شود این دو فکر مرا سوق داد به تحقیق در امر بهائی و بلادرنگ از یک نفر زردشتی که شنیده بودم بهائی است کتاب خواستم و او بعضی کتب حضرات را به من داد مانند فرائد و ایقان و هفت وادی ولی مطالعهی این کتب به قدر ذرهای در من تأثیر نکرده بیشتر امر بهائی را در نظرم موهون ساخت فقط چیزی که شد این بود که بر حسب بیخیالی و سادگی خودم کتب مذکوره را به شیخ حسین پیشنماز ولد حاج عبدالغفار یزدی که تازه دو سه سالی بود از نجف آمده و در تفت به امامت جماعت منصوب شده بود ارائه دادم و مباحثاتی به میان آوردم تا در نتیجهی تبادل افکار مقاومتی به سزا کرده کتب مذکوره را جواب بنویسیم ولی شیخ مذکور بر اثر رقابت محلی که مایل بود حیثیات مرا از میان برده مسجد و موقوفات متصرفی مرا تصرف کند در خلوت دم از ملایمت زد و در غیاب من بر منبر برآمده مرا به مذهب بهائی نسبت داد و از آن پس هر چه من دفاع کردم مؤثر نیفتاد و خواهی نخواهی مرا از محیط اسلام دور و به محیط بهائی نزدیک ساخت زیرا هر چه مسلمین قفائی زدند بهائیان آغوش گشودند و بالاخره کار من به مهاجرت کشید و در همه جا بهائیان استقبالهای شایان کردند و مرا محکم در آغوش محبت گرفتند.