بهائیان تبریز و آذربایجان نادانتر و بیخردتر از جاهای دیگر بودند ولی در پاکدامنی از برخی شهرهای دیگر جلو بودند باری در تبریز کارهایمان را رو به راه کردیم و از آنجا آهنگ باد کوبه کردیم و با راه آهن به جلفا رهسپار شدیم جلفا در مرز است، بخشی از آن در خاک ارس بود و بخشی در سرزمین ایران و رودخانهی ارس این دو بخش را از یکدیگر جدا میکرد. پس از آنکه به جلفا رسیدیم و افزار راهمان را از گمرک گذراندیم نزدیک فرورفتن آفتاب بود من به کنار رود ارس آمدم و نگاهی به آن افکندم و بیاد چامهی حافظ شیرازی افتادم و آنرا خواندم:
»ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس«
… و دست و روئی با آب شستم و بیاد روزگار گذشته افتادم و اندوه خوردم که چرا ما آن کشور پهناور را به این گونه درآوردیم و تا اینجا پای خود را پس کشیدیم. باری چون تابستان بود نزدیک ایستگاه راهآهن شب را گذراندیم و بامداد روز دیگر براه افتادیم و به الکساندر پول رسیدیم و از آنجا به نخجوان و ایروان و اوج کلیسا (کانون ارمنیها) در چند روز گذر کردیم و از جنگلهای سبز و خرم گذشتیم تا به تفلیس رسیدیم تفلیس همانجاست که شیخ صنعان دلدادهی دختر ترسا شد. شب و روزی در خانه احمدفها ماندیم و از آنجا روانه باد کوبه شدیم و یکسر به مسافرخانه آمدیم چون بدانجا رسیدیم دیدیم که مبلغان بهائی از گوشه و کنار در آنجا گرد آمدهاند مانند سید اسد الله قمی، سید جلال سینا، منیر نبیل زاده، میرزا عبدالخالق که از مردم بادکوبه بود و چند تن دیگر و پس از چند روز حاجی امین هم از ایران به آنجا آمد که گزارشش را برایتان خواهم گفت.
من از دیدن اینها شادیها نمودم و با خود گفتم سپاس خدا را که به آرزوی خود رسیدم اگر در میرزا مهدی کم و کاستی هست و یا در دانش کمبودی دارد اینها چنین نیستند.
در میان این دسته سید اسد الله قمی مرا بیشتر گرفت و او ریش سفید برفی و اندامی برازنده و رخی پر فروغ و زبانی چرب و شیرین داشت و در هفتاد و پنج سالگی شاد و خندان بود و با آنکه جز خواندن و نوشتن در جوانی چیزی نیاموخته بود گاهی چامهای میسرود!
و این همان کسی است که در سال (1262 خورشیدی) گرفتار شد و به زندان رفت و پس از آن خود را به عکا رساند و چاکر آستان بها شد و پس از آنکه عبدالبها آزاد شد و به امریکا رفت از همراهان او بود.
چند روزی که در باد کوبه بودیم با هم بودیم و گاه و بیگاه از سخنان سخنوران و گفتههای دیگران برای یکدیگر میخواندیم و آنها که مزهی این کار را در نیافته بودند و نزد ما مردمی بیمزه و کم دانش بودند چیزی که در آنجا برشگفتی من افزود این بود که مبلغان با یکدیگر میانهی خوبی نداشتند بویژه میرزا منیر و سید جلال که میرزا منیر او را سید جنجال مینامید و بر سر آزادی زنان که میرزا منیر آنرا میخواست و سید جلال ناروا میدانست گفتگوها داشتند و یکبار هم در عشق آباد درین باره با یکدیگر کتک کاری کردند میرزا منیر پسر یکی از بابیان قزوین بود که او را نبیل قزوینی میگفتند. نبیل برادر شیخ کاظم سمندر بود و از خانوادهی کهنهی بابیان بودند و دختر سمندر را که خوشکل و با نمک بود بها برای یکی از پسرهایش میرزا ضیاء الله برادر تنی میرزا محمد علی خواست و از این رو این خاندان در چشم بهائیان گرامی شدند و پس از درگذشت بها که میان فرزندانش کشمکش درگرفت و عبدالبها بر برادران خود چیره شد و آنانرا راند شیخ کاظم سمندر از ترس عبدالبها نامی از دختر خود نبرد و دیگر نامه به او ننوشت تا میرزا ضیاء الله در جوانی به سن 35 سالگی درگذشت و زنش نزد برادران تنی شوهر ماندگار شد و پس از چندی سمندر به عکا رفت. یکروز که با دستهای از پیروان عبدالبها به آرامگاه بها
رفته بود و پسرش میرزا غلامعلی دنبالش بود ناگهان دید زنی با سر و روی باز در آستانه پیدا شد و بسوی او دوید سمندر دستپاچه شد که این زن کیست؟ پسرش گفت پدرجان این خواهر من است همین که خواستند پدر و دختر دیداری تازه کنند سمندر از سرانجام کار ترسید و خود را به کناری کشید ولی آن دسته که با او بودند هیاهوئی به راه انداختند و کشمکش بین دو دسته در گرفت تا پای فرماندار عکا به میان آمد و سمندر بسوی پیروان عبدالبهاء و به زیان دختر و دارو دسته غصن اکبر گواهی داد. اینکار سمندر را در نزد عبدالبهاء گرامیتر و در پیش پیروان دو آتشه و دورو ارجمندتر نمود و بر برومندیش افزود.
سمندر دیگر آن دختر ناز پرورده و زیبا را که روزی مایهی سرافرازی او بود ندید و این آرزو را به گور برد و آن دختر که در جوانی بیشوهر شد و فرزندی هم نیاورد که مایهی دلخوشی او باشد سالها در عکا نزد خاندان شوهرش بسر میبرد در آن روزگار که من در حیفا بودم و روزی به عکا و بهجی رفتم در نزدیک کاخ بهجی پیرهزنی را دیدم که روز به کاخ میرفت از آنکه همراه من بود و از من آشناتر بود پرسیدم این کیست؟ گفت دختر سمندر زن میرزا ضیاء الله. خیلی دلم میخواست که نزد او بروم و از او سراغی بگیرم ولی ترسیدم برای اینکه عبدالبهاء هیچ نمیخواست که پیروانش با خویشان برادرانش دیدن کنند و در پنهان بازرسان گماشته بود که اگر در میان راه یا جایی دیگر کسی با آنها رو برو شود یا گفتگو کند او را آگاه سازند تا آن بیچاره را از درگاه براند.
پس از چندی میرزا منیر و برادرش شیخ احمد به عشق آباد رفتند و چون میرزا منیر مردی زرنک و پشت هم انداز بود در عشق آباد بین بهائیان نمودی کرد و گفتگوی آزادی زنان را به میان کشید و چند نفری به دورش گرد آمدند و در برابر آنان دستهی نیرومندی ایستادگی کردند و اینکار را ناستوده پنداشتند و شگفت اینجا بود که هر یک از این دو دسته بر راستی و درستی سخن خود از گفتههای عبدالبهاء گواه میآوردند. مانند این پیش آمد در تهران هم رخ گشود.
پس از درگذشت عبدالبها میرزا منیر یکبارگی مبلغ شد و در شهرها گردش میکرد و مردم را به کیش تازه میخواند تا درگذشت.
اکنون سید جلال یا به گفتهی میرزا منیر سید جنجال را به شما بشناسانم دو برادر بودند از اهل سده اصفهان که شال سیاهی بدور سر میپیچیدند و در سر خرمن به سراغ کشاورزان میرفتند و بنام اینکه ما فرزند پیغمبریم پنجیک میخواستند مسلمانان هم چنانکه روششان بود به اینگونه مردم کمک میکردند سرانجام این دو نفر به دامن بهائیان افتادند و از مبلغان شدند برادر بزرگتر خود را نیز نامید و کوچکتر سینا. سینا سه پسر داشت که پسر میانی همین سید جلال است که از مبلغان شد با آنکه دانشی نداشت و مرد خوشروئی نبود و دارای اندامی خشن و رخی تیره بود بدستیاری رهبری مردم به این کیش به جنبش درآمد تا سر از عشق آباد درآورد و در آنجا ماند و دختر یکی از بهائیان یزدی را که مردی دارا بود گرفت و این را هم بدانید که این نیرو سینا سخنوری هم میکردند و چون گویندهای به نام مصطفی قلی
سینای اصفهانی داشتیم گاهی سخنان او را به اسم این جا میزدند.
گفتمش گل رخش دمید که من
گفتمش غنچه لب گزید که من
گفتمش کیست بندهی قد تو
سرو از باغ سر کشید که من
گفتمش ابروی تو را که غلام
قام ماه نو خمید که من
گفتمش کیست بهتر از خورشید
پرده از روی خود کشید که من
گفتمش در هوای تو که پرد؟
مرغ هوش از سرم پرید که من
گفتمش بوی زلف تو که دهد
باد از بوستان وزید که من
گفتمش کیست بیخود از غم تو
گل به تن پیرهن درید که من
گفتمش کیست چون منت سینا
از همه چیز دل برید که من
این چامه از شادروان سینای اصفهانی است نه سینای سدهی.