هر جا که من دنبال کاری میرفتم تا نانی به دست آرم و بخورم میرفتند و میگفتند: این آدم شایسته نیست مردی نادرست و رسواست تا پس از رنجها به دستیاری دانشمند نامور شادروان حاجی میرزا یحیی دولت آبادی در آموزشگاه سادات به آموزگاری رسیدم و ماهی ده تومان ماهیانه میگرفتم و پس از چندی با کشش و کوشش مردان نیکخواه به آموزشگاه امریکائیها راه یافتم و بنان و نوائی رسیدم. آنها هم بیکار ننشستند هر جا از من بدگوئی میکردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشهی گمنامی بخزم و اگر آسیبی به من رسانند کسی درنیابد.
هر چه در این راه بیشتر کوشیدند بجائی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ تیرشان به سنگ خورد و مرد گمنامی زبان زد همه گشت.
در سال 1311 به آذربایجان رفتم در آنجا هبائیها آگاه شدند و گاهی دنبالم میافتادند و ناسزا میگفتند دیدم از دست این گروه شاید آسیبی به من برسد به ناچار به پایمردی شادروان احمد سررشته از سرور درویشان محبوب علیشاه بار خواستم که به مراغه بروم، رفتم و در خانقاه فرود آمدم و از
پاکی و آزادگی آن پیر روشن دل سودها بردم و چیزها دریافتم و سرانجام از دستگیری او بهرهمند شدم و در جرگهی درویشان درآمدم. هر شب پیر بر سخن میآمد، رازها میگشود و داستانها میگفت که هر یک نکتهها دربر داشت. شبی در میان سخن گفت: صبحی! چندی پیش به تبریز رفتم در سرائی پای منبر سخنگوئی که مردمان را پند و اندرز میداد نشستم مرد چون زبانی شیرین و مایهای بسیار داشت لب به سخن گشود که ای مردم به راه راستی و درستی بروید، از خویهای نکوهیده بپرهیزید، مرد کار باشید نه گفتار، خدا را فراموش نکنید و از دل و جان فرمانش را بپذیرید زیرا جز در بندگی او رسائی بدست نیاید، با مردم به مهر و خوشی رفتار کنید هر دردمندی را درمان باشید و بینوایان را از خود میازارید و… این سخنان را با شور و نوائی میگفت که دل از همه برده بود، کارش را به پایان رساند و با ناز و سرافرازی و خودنمائی از منبر پائین آمد و از میان مردم گذشت. پیر گفت: در تنهائی من او را دیدم و گفتم: ای مرد چند پرسش از تو دارم نخست آنکه این سخنان که در بالای منبر گفتی به آن پابند و دل بسته بودی یا برای گرمی بازار خود گفتی؟ اگر به آن دلبستگی داری براستی آنها را بکار میبندی یا نه؟ دیگر آنکه هر چند آنها را بکار نمیبندی ولی شایسته و بایسته میدانی یا نه؟ پس از همه این سخنها میخواهی چنان باشی که مردم را به آن میخوانی؟ سخنگو تکان سختی خورد و دگرگون شد دست در دامنم آویخت که مرا دستگیری کن و به آن چیزها که به زبان از آن دم میزنم ولی جانش در تست مرا رهبر شو.
در مراغه و آذربایجان چون پیر را همه میشناختند و مهربانیش را با من دریافتند از رنج ناکسان آسوده شدم یکی دو روز در نزدش ماندم و به فرمان او به میاندوآب رفتم و برگشتم و دو سه روز دیگر در مراغه در خانقاه با آسایش روان بسر بردم آنگاه دستور روش درویشی را به من داد و روانهی تبریزم نمود به تبریز آمدم و از آنجا یک سر رهسپار طهران شدم. در همان سال در کوچهی باباطاهر در همسایگی میرزا خلیل ستوده اطاقی به کرایه گرفتم. اکنون دیگر دستم به دهنم میرسد و میتوانم نانی با پنیر بخورم ولی از گزند هبائیها در زینهار نیستم. هر جا پا مینهادم و آنها در مییافتند میرفتند و بدگوئی میکردند و دروغها میگفتند به ناچار «کتاب صبحی» را چاپ و پخش کردم تا مردم مرا بشناسند و نگهبانیم کنند در سال 1312 کارمند فرهنگ شدم و در هنرستان عالی موسیقی به کار استادی زبان و ادب فارسی پرداختم. چون هبائیان این سرگرمی مرا در فرهنگ دیدند باز به جنب و جوش افتادند ولی «کتاب صبحی» به فریادم رسید و آنها که با من سر و کار داشتند دریافتند که هبائیان هر چه دربارهی من میگویند از دشمنی است با این همه خامش ننشستند و پی در پی به این در و آن در نوشتند که صبحی راندهی هر در است و کسی به او نمینگرد… از سوی دیگر چند تن را گماشتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را بازدارند و اگر از پیروان شوقی است از خود برانند بیچاره بهائیها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آمیزش با من گیر بیفتند. هر گاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه برخورد میکردم دشنام و ناسزا میشنیدم.
و از روی خشم به من نگاه میکردند و روی خود را برمیگرداندند چند بار هم در خیابان به من چنان تنه زدند که به زمین افتادم. در همان روزگار من چند روزی بیمار شدم. پدرم آگهی یافت آرام نداشت و از ترس هم نمیتوانست به سراغ من بیاید و از من بپرسد، به ناچار در ساعت و نه و ده شب با هشیاری و پس و پیش نگریستن به در خانهی ستوده میآمد و با چشم تر از او میپرسید که صبحی چگونه است؟ بهبودی یافته یا هنوز نا خوش است؟… فرزندان من این گروهند که میخواهند مردم جهان را با هم یکی کنند و دشمنی و بیگانگی را از میان بردارند!!! نمیدانید من وقتی که از ستوده این را شنیدم چگونه بیحال شدم باز میگویم نمیخواهم مو به مو از ستم و آزاری که از این گروه به من رسید برایتان بگویم زیرا دلتنگ میشوید و بر اینها نفرین میکنید و دشمنی آنها را در دل میگیرید و من این را نمیپسندم. آنچه آنها میخواستند وارون آن پدید شد آنها میخواستند از گمنامی من سود گیری کنند و بگویند: ببینید کسی که در سایهی این کیش همهی بهائیان جهان او را میشناختند و دوست داشتند چون از این آئین رو گردان شد همه چیزش از او گرفته شد نه میتواند سخنرانی کند و نه میتواند آوائی برکشد و نه میتواند چیزی بنویسد و اگر کسی او را ببیند چنان رنجور و لاغر و زشت رو شده است که کسی او را نمیشناسد. پس از چندی سازمان رادیو به میان آمد بخش موسیقی و گفتار کودکان به هنرستان و موسیقی کشور واگذار شد و چون در آنجا بودم بیآنکه سخن بگویم یا درخواستی کنم یا به این در و آن در بزنم گفتار در پخش کودکان را به من دادند. چهارم اردیبهشت 1319
رادیو بکار افتاد و پس از چهارم اردیبهشت نخستین آدینهی آن من گفتارم را در رادیو آغاز کردم. نه خودم و نه دیگری نمیدانست که برنامهی من اینگونه پسندیدهی مردمان بویژه کودکان گردد. از این راه کارهای شگرف کردم افسانههای باستانی ایران را که ریشهی فرهنگ فارسی است و همه به آن دلبستگی دارند به دستیاری فرزندان گرد آوردم و ده جلت از آن را چاپ و پخش کردم. به کارهای فرهنگی شاگردان آموزشگاهها رسیدگی کردم، هر کس که در کارش درمانده شد به نزد من و تا آنجا که توانائی داشتم همراهی کردم، نوشت افزار و دفتر فرزندان بینوایم را به دستیاری دوستان نیکخواه براه انداختم، فرزندانی که فریب ناکسان را خورده و از خانه بیآگهی پدر به در رفته بودند با پند و اندرز برگرداندم، فریب خوردگان از فریفتاران را بیدار و هشیار کردم و از اینگونه کارها که همه میدانید و میبینید با دست من پدید آمد. اکنون من به تنهائی در ماه نزدیک به هزار نامه را پاسخ میدهم و بیشتر این پاسخها در برابر پرسشهای دانشی و هنری است و از اینگونه کارها که شما بهتر از من میدانید و مایهی شادی من است شب و روز سرگرم آنم.
این کارها در نزد ناکسان ارزشی ندارد ولی در نزد شما فرزندان گرامی که در آموزشگاه راستی و درستی و نکوکاری پرورش مییابید بسیار پر ارج است و امیدوارم که روز به روز نیرومندتر شوید و برای آینده جوانانی برومند گردید من از مهر و دلبستگی شما و دیگران بخودم، در شگفتم در کوچه و بازار و برزن هر کس که با من روبرو میشود با
گشاده روئی درود میفرستد و از دور تا مرا میبینند یکدیگر را آگاه میسازند و نام مرا میبردند و نزدیک میآیند و شادی مینمایند چنانکه من از خیابانها و راههائی که آمد و شد مردمان بسیار است به دشواری میگذرم و گاهی که بچهها از آموزشگاه بیرون میآیند و با من برخورد میکنند پیرامونم میآیند و با شادی درود میفرستند. چون من این مهر و دلبستگی فرزندان و دوستان را میبینم به یاد سخن داود پیغمبر میافتم که در زبور صد و هیجده میگوید: «سنگی که استادان ساختمان بدور افکندند آرایش ایوان شد این از سوی خداوند شده و در چشم ما شگفت آور است» این سخن را نیز عیسی آورده است و به شاگردان گوشزد کرده
است. باری کسی را که با صد نیرنگ و افسون میخواستند از میان بردارند و چنان کنند که نامش از میان برود خدا نخواست و همچنان شد که داود پیغمبر در زبور گفت. با آنکه در روز نخست مرا بدور افکندند و کسی نبود که دستم را بگیرد و نامم را بلند کند چنان شد که از ناموری گاهی در با دشواری رو برو میشوم و در هر انجمنی که مرا میخوانند، همه چه آنها را بشناسم و چه نشناسم گرداگردم چنبره میزنند و پرسشها میکنند. اینها را برای شما فرزندان و دوستان که در تهرانید نمینویسم زیرا در برابر چشم خود مهر و دوستی و بزرگداشت مردم را میبیند برای کسانی میگویم که در شهرهای دور دست در بیرون از مرز کشورند. بسیار رخ داده است.
مردمی که تنها عکس مرا دیده و خودم را ندیدهاند چون با کسی برخورد میکنند که همانند من است اگر پیادهاند پیرامونش گرد میآیند و اگر سوارهاند از اتومبیل پیاده میشوند و بنام صبحی سوارش میکنند… اینها را برای خودنمائی نمیگویم برای سپاسگزاری از مهربانی فرزندان و دوستان خود میگویم که هر جا مرا میبینند بنزدم میآیند.
اکنون ببینید در برابر من که بود؟ که روش دشمنی را پیش گرفت و نادانان را واداشت که در کمین گزند من باشند و مرا از پدر و کسان و دوستان بزور دور کنند؟ این کس شوقی بود. سال زندگی او با من برابر است و شاید یک سال از من بزرگتر باشد اندکی از گزارش او را برایتان گفتم. چون سوار بر کار شد و رفته رفته افسار این گروه را بدست گرفت هر کس که دلخواه او نبود رانده درگاهش شد. پس از چندی زنی کانادائی گرفت اندک اندک زن و کسان زن بر او چیره شدند و نخست دست ایرانیها را از کارها کوتاه کردند آنگاه به خویشاوندان شوقی پرداختند و بر سر خواسته و پول و پیشکشهائی که از ایران و هندوستان میفرستادند کشمکش درگرفت. در آغاز کار، شوقی نزدیکان خود را راند آنگاه پسا به برادر و پدر و مادر رسید و کار بجائی کشید که جز امریکائیها که کسان زنش بودند همه از گرداگردش پراکنده شدند. مادرش بیمار شد بر بالینش نیامد تا بدرود زندگانی گفت. پس از چندی پدرش نیز که روزگاری در بستر ناتوانی افتاده بود درگذشت و چون ناشناسان به خاک سپرده شد و آنچه در روزگار
عبدالبها بزرگی و بزرگواری و ارج و آسایش داشتند از دماغشان درآمد. و چند تیره شدند و هر یک در گوشهای خزیده روز و شب میشماردند. خود او هم سالی چند ماه در سویس به خوشی و شادمانی بیآنکه با کسی از پیروانش دیدن کند روزگار میگذراند و برای زمستان سری به حیفا میزند. تا در اروپاست زندگی و روش کار و چگونگی آمیزشش با مردم مانند یکی از پولداران اروپائی است. ولی همین که پا به حیفا میگذارد خود را دگرگون میکند، کلاه سیاه بر سر میگذارد و جامهی دراز میپوشد که کوتاهی اندامش چندان نمودی نکند از برداشتن عکس نیز گریزان است و این شیوه را از عبدالبها آموخته زیرا عبدالبها در بیست و پنج سالگی دو عکس در ادرنه برداشت یکی با چندتن از یاران و یکی به تنهائی و دیگر عکس برنداشت و هر چه پیروانش خواهش کردند نپذیرفت و آمادهی این کار نشد تا در سفر اروپا که عکس برداران از گوشه و کنار با دوربینهای دستی بیآنکه بگویند و دستور بخواهند به پیکرههای گوناگون از او عکس گرفتند چون دید نمیتواند از این کار جلوگیری کند و پارهای از عکسها را هم نپسندید در پاریس به پای خود به خانهی عکس بردار رفت و در برابر دوربین نشست و عکسش را برداشت و برای همه پیروان به نام و نشان فرستاد (و همان عکس است که در رویهی 91 این دفتر آنرا میبینید) و پس از آن به تنهائی و با پیروان و دیگران عکسها برداشت. شوقی نیز همین شیوه را پیشهی خود ساخته است نمیخواهد عکس او را بردارند و چون در اروپا مانند عبدالبها جامهی گشاد و دراز نمیپوشد و ریش و گیسو ندارد و
با مردم هم به نام کیش و آئین برخورد نمیکند و او را نمیشناسند کسی کاری به کارش ندارد. چند عکس از خردی و جوانی او در دست هست ولی هر کس که میخواهد بداند که او اکنون در فلسطین در چه روی و رخساری است به پیکری که در برابر این رویه است نگاه کند بدین پیمان که نپرسند ما آنرا از کجا بدست آوردهایم.