جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

همه جا مرا آزار دادند

زمان مطالعه: 8 دقیقه

هر جا که من دنبال کاری می‏رفتم تا نانی به دست آرم و بخورم می‏رفتند و می‏گفتند: این آدم شایسته نیست مردی نادرست و رسواست تا پس از رنجها به دستیاری دانشمند نامور شادروان حاجی میرزا یحیی دولت آبادی در آموزشگاه سادات به آموزگاری رسیدم و ماهی ده تومان ماهیانه می‏گرفتم و پس از چندی با کشش و کوشش مردان نیکخواه به آموزشگاه امریکائیها راه یافتم و بنان و نوائی رسیدم. آنها هم بیکار ننشستند هر جا از من بدگوئی می‏کردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشه‏ی گمنامی بخزم و اگر آسیبی به من رسانند کسی درنیابد.

هر چه در این راه بیشتر کوشیدند بجائی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ تیرشان به سنگ خورد و مرد گمنامی زبان زد همه گشت.

در سال 1311 به آذربایجان رفتم در آنجا هبائیها آگاه شدند و گاهی دنبالم می‏افتادند و ناسزا می‏گفتند دیدم از دست این گروه شاید آسیبی به من برسد به ناچار به پایمردی شادروان احمد سررشته از سرور درویشان محبوب علیشاه بار خواستم که به مراغه بروم، رفتم و در خانقاه فرود آمدم و از

پاکی و آزادگی آن پیر روشن دل سودها بردم و چیزها دریافتم و سرانجام از دستگیری او بهره‏مند شدم و در جرگه‏ی درویشان درآمدم. هر شب پیر بر سخن می‏آمد، رازها می‏گشود و داستانها می‏گفت که هر یک نکته‏ها دربر داشت. شبی در میان سخن گفت: صبحی! چندی پیش به تبریز رفتم در سرائی پای منبر سخنگوئی که مردمان را پند و اندرز می‏داد نشستم مرد چون زبانی شیرین و مایه‏ای بسیار داشت لب به سخن گشود که ای مردم به راه راستی و درستی بروید، از خویهای نکوهیده بپرهیزید، مرد کار باشید نه گفتار، خدا را فراموش نکنید و از دل و جان فرمانش را بپذیرید زیرا جز در بندگی او رسائی بدست نیاید، با مردم به مهر و خوشی رفتار کنید هر دردمندی را درمان باشید و بینوایان را از خود میازارید و… این سخنان را با شور و نوائی می‏گفت که دل از همه برده بود، کارش را به پایان رساند و با ناز و سرافرازی و خودنمائی از منبر پائین آمد و از میان مردم گذشت. پیر گفت: در تنهائی من او را دیدم و گفتم: ای مرد چند پرسش از تو دارم نخست آنکه این سخنان که در بالای منبر گفتی به آن پابند و دل بسته بودی یا برای گرمی بازار خود گفتی؟ اگر به آن دلبستگی داری براستی آنها را بکار می‏بندی یا نه؟ دیگر آنکه هر چند آنها را بکار نمی‏بندی ولی شایسته و بایسته می‏دانی یا نه؟ پس از همه این سخنها می‏خواهی چنان باشی که مردم را به آن می‏خوانی؟ سخنگو تکان سختی خورد و دگرگون شد دست در دامنم آویخت که مرا دستگیری کن و به آن چیزها که به زبان از آن دم می‏زنم ولی جانش در تست مرا رهبر شو.

در مراغه و آذربایجان چون پیر را همه می‏شناختند و مهربانیش را با من دریافتند از رنج ناکسان آسوده شدم یکی دو روز در نزدش ماندم و به فرمان او به میاندوآب رفتم و برگشتم و دو سه روز دیگر در مراغه در خانقاه با آسایش روان بسر بردم آنگاه دستور روش درویشی را به من داد و روانه‏ی تبریزم نمود به تبریز آمدم و از آنجا یک سر رهسپار طهران شدم. در همان سال در کوچه‏ی باباطاهر در همسایگی میرزا خلیل ستوده اطاقی به کرایه گرفتم. اکنون دیگر دستم به دهنم می‏رسد و می‏توانم نانی با پنیر بخورم ولی از گزند هبائیها در زینهار نیستم. هر جا پا می‏نهادم و آنها در می‏یافتند می‏رفتند و بدگوئی می‏کردند و دروغها می‏گفتند به ناچار «کتاب صبحی» را چاپ و پخش کردم تا مردم مرا بشناسند و نگهبانیم کنند در سال 1312 کارمند فرهنگ شدم و در هنرستان عالی موسیقی به کار استادی زبان و ادب فارسی پرداختم. چون هبائیان این سرگرمی مرا در فرهنگ دیدند باز به جنب و جوش افتادند ولی «کتاب صبحی» به فریادم رسید و آنها که با من سر و کار داشتند دریافتند که هبائیان هر چه درباره‏ی من می‏گویند از دشمنی است با این همه خامش ننشستند و پی در پی به این در و آن در نوشتند که صبحی رانده‏ی هر در است و کسی به او نمی‏نگرد… از سوی دیگر چند تن را گماشتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را بازدارند و اگر از پیروان شوقی است از خود برانند بیچاره بهائیها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آمیزش با من گیر بیفتند. هر گاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه برخورد می‏کردم دشنام و ناسزا می‏شنیدم.

و از روی خشم به من نگاه می‏کردند و روی خود را برمی‏گرداندند چند بار هم در خیابان به من چنان تنه زدند که به زمین افتادم. در همان روزگار من چند روزی بیمار شدم. پدرم آگهی یافت آرام نداشت و از ترس هم نمی‏توانست به سراغ من بیاید و از من بپرسد، به ناچار در ساعت و نه و ده شب با هشیاری و پس و پیش نگریستن به در خانه‏ی ستوده می‏آمد و با چشم تر از او می‏پرسید که صبحی چگونه است؟ بهبودی یافته یا هنوز نا خوش است؟… فرزندان من این گروهند که می‏خواهند مردم جهان را با هم یکی کنند و دشمنی و بیگانگی را از میان بردارند!!! نمی‏دانید من وقتی که از ستوده این را شنیدم چگونه بی‏حال شدم باز می‏گویم نمی‏خواهم مو به مو از ستم و آزاری که از این گروه به من رسید برایتان بگویم زیرا دلتنگ می‏شوید و بر این‏ها نفرین می‏کنید و دشمنی آنها را در دل می‏گیرید و من این را نمی‏پسندم. آنچه آنها می‏خواستند وارون آن پدید شد آنها می‏خواستند از گمنامی من سود گیری کنند و بگویند: ببینید کسی که در سایه‏ی این کیش همه‏ی بهائیان جهان او را می‏شناختند و دوست داشتند چون از این آئین رو گردان شد همه چیزش از او گرفته شد نه می‏تواند سخنرانی کند و نه می‏تواند آوائی برکشد و نه می‏تواند چیزی بنویسد و اگر کسی او را ببیند چنان رنجور و لاغر و زشت رو شده است که کسی او را نمی‏شناسد. پس از چندی سازمان رادیو به میان آمد بخش موسیقی و گفتار کودکان به هنرستان و موسیقی کشور واگذار شد و چون در آنجا بودم بی‏آنکه سخن بگویم یا درخواستی کنم یا به این در و آن در بزنم گفتار در پخش کودکان را به من دادند. چهارم اردیبهشت 1319

رادیو بکار افتاد و پس از چهارم اردیبهشت نخستین آدینه‏ی آن من گفتارم را در رادیو آغاز کردم. نه خودم و نه دیگری نمی‏دانست که برنامه‏ی من اینگونه پسندیده‏ی مردمان بویژه کودکان گردد. از این راه کارهای شگرف کردم افسانه‏های باستانی ایران را که ریشه‏ی فرهنگ فارسی است و همه به آن دلبستگی دارند به دستیاری فرزندان گرد آوردم و ده جلت از آن را چاپ و پخش کردم. به کارهای فرهنگی شاگردان آموزشگاه‏ها رسیدگی کردم، هر کس که در کارش درمانده شد به نزد من و تا آنجا که توانائی داشتم همراهی کردم، نوشت افزار و دفتر فرزندان بینوایم را به دستیاری دوستان نیکخواه براه انداختم، فرزندانی که فریب ناکسان را خورده و از خانه بی‏آگهی پدر به در رفته بودند با پند و اندرز برگرداندم، فریب خوردگان از فریفتاران را بیدار و هشیار کردم و از اینگونه کارها که همه می‏دانید و می‏بینید با دست من پدید آمد. اکنون من به تنهائی در ماه نزدیک به هزار نامه را پاسخ می‏دهم و بیشتر این پاسخها در برابر پرسشهای دانشی و هنری است و از اینگونه کارها که شما بهتر از من می‏دانید و مایه‏ی شادی من است شب و روز سرگرم آنم.

این کارها در نزد ناکسان ارزشی ندارد ولی در نزد شما فرزندان گرامی که در آموزشگاه راستی و درستی و نکوکاری پرورش می‏یابید بسیار پر ارج است و امیدوارم که روز به روز نیرومندتر شوید و برای آینده جوانانی برومند گردید من از مهر و دلبستگی شما و دیگران بخودم، در شگفتم در کوچه و بازار و برزن هر کس که با من روبرو می‏شود با

گشاده روئی درود می‏فرستد و از دور تا مرا می‏بینند یکدیگر را آگاه می‏سازند و نام مرا می‏بردند و نزدیک می‏آیند و شادی می‏نمایند چنانکه من از خیابانها و راه‏هائی که آمد و شد مردمان بسیار است به دشواری می‏گذرم و گاهی که بچه‏ها از آموزشگاه بیرون می‏آیند و با من برخورد می‏کنند پیرامونم می‏آیند و با شادی درود می‏فرستند. چون من این مهر و دلبستگی فرزندان و دوستان را می‏بینم به یاد سخن داود پیغمبر می‏افتم که در زبور صد و هیجده می‏گوید: «سنگی که استادان ساختمان بدور افکندند آرایش ایوان شد این از سوی خداوند شده و در چشم ما شگفت آور است» این سخن را نیز عیسی آورده است و به شاگردان گوشزد کرده‏

است. باری کسی را که با صد نیرنگ و افسون می‏خواستند از میان بردارند و چنان کنند که نامش از میان برود خدا نخواست و همچنان شد که داود پیغمبر در زبور گفت. با آنکه در روز نخست مرا بدور افکندند و کسی نبود که دستم را بگیرد و نامم را بلند کند چنان شد که از ناموری گاهی در با دشواری رو برو می‏شوم و در هر انجمنی که مرا می‏خوانند، همه چه آنها را بشناسم و چه نشناسم گرداگردم چنبره می‏زنند و پرسشها می‏کنند. اینها را برای شما فرزندان و دوستان که در تهرانید نمی‏نویسم زیرا در برابر چشم خود مهر و دوستی و بزرگداشت مردم را می‏بیند برای کسانی می‏گویم که در شهرهای دور دست در بیرون از مرز کشورند. بسیار رخ داده است.

مردمی که تنها عکس مرا دیده و خودم را ندیده‏اند چون با کسی برخورد می‏کنند که همانند من است اگر پیاده‏اند پیرامونش گرد می‏آیند و اگر سواره‏اند از اتومبیل پیاده می‏شوند و بنام صبحی سوارش می‏کنند… اینها را برای خودنمائی نمی‏گویم برای سپاسگزاری از مهربانی فرزندان و دوستان خود می‏گویم که هر جا مرا می‏بینند بنزدم می‏آیند.

اکنون ببینید در برابر من که بود؟ که روش دشمنی را پیش گرفت و نادانان را واداشت که در کمین گزند من باشند و مرا از پدر و کسان و دوستان بزور دور کنند؟ این کس شوقی بود. سال زندگی او با من برابر است و شاید یک سال از من بزرگتر باشد اندکی از گزارش او را برایتان گفتم. چون سوار بر کار شد و رفته رفته افسار این گروه را بدست گرفت هر کس که دلخواه او نبود رانده درگاهش شد. پس از چندی زنی کانادائی گرفت اندک اندک زن و کسان زن بر او چیره شدند و نخست دست ایرانیها را از کارها کوتاه کردند آنگاه به خویشاوندان شوقی پرداختند و بر سر خواسته و پول و پیشکش‏هائی که از ایران و هندوستان می‏فرستادند کشمکش درگرفت. در آغاز کار، شوقی نزدیکان خود را راند آنگاه پسا به برادر و پدر و مادر رسید و کار بجائی کشید که جز امریکائی‏ها که کسان زنش بودند همه از گرداگردش پراکنده شدند. مادرش بیمار شد بر بالینش نیامد تا بدرود زندگانی گفت. پس از چندی پدرش نیز که روزگاری در بستر ناتوانی افتاده بود درگذشت و چون ناشناسان به خاک سپرده شد و آنچه در روزگار

عبدالبها بزرگی و بزرگواری و ارج و آسایش داشتند از دماغشان درآمد. و چند تیره شدند و هر یک در گوشه‏ای خزیده روز و شب می‏شماردند. خود او هم سالی چند ماه در سویس به خوشی و شادمانی بی‏آنکه با کسی از پیروانش دیدن کند روزگار می‏گذراند و برای زمستان سری به حیفا می‏زند. تا در اروپاست زندگی و روش کار و چگونگی آمیزشش با مردم مانند یکی از پولداران اروپائی است. ولی همین که پا به حیفا می‏گذارد خود را دگرگون می‏کند، کلاه سیاه بر سر می‏گذارد و جامه‏ی دراز می‏پوشد که کوتاهی اندامش چندان نمودی نکند از برداشتن عکس نیز گریزان است و این شیوه را از عبدالبها آموخته زیرا عبدالبها در بیست و پنج سالگی دو عکس در ادرنه برداشت یکی با چندتن از یاران و یکی به تنهائی و دیگر عکس برنداشت و هر چه پیروانش خواهش کردند نپذیرفت و آماده‏ی این کار نشد تا در سفر اروپا که عکس برداران از گوشه و کنار با دوربین‏های دستی بی‏آنکه بگویند و دستور بخواهند به پیکره‏های گوناگون از او عکس گرفتند چون دید نمی‏تواند از این کار جلوگیری کند و پاره‏ای از عکس‏ها را هم نپسندید در پاریس به پای خود به خانه‏ی عکس بردار رفت و در برابر دوربین نشست و عکسش را برداشت و برای همه پیروان به نام و نشان فرستاد (و همان عکس است که در رویه‏ی 91 این دفتر آنرا می‏بینید) و پس از آن به تنهائی و با پیروان و دیگران عکسها برداشت. شوقی نیز همین شیوه را پیشه‏ی خود ساخته است نمی‏خواهد عکس او را بردارند و چون در اروپا مانند عبدالبها جامه‏ی گشاد و دراز نمی‏پوشد و ریش و گیسو ندارد و

با مردم هم به نام کیش و آئین برخورد نمی‏کند و او را نمی‏شناسند کسی کاری به کارش ندارد. چند عکس از خردی و جوانی او در دست هست ولی هر کس که می‏خواهد بداند که او اکنون در فلسطین در چه روی و رخساری است به پیکری که در برابر این رویه است نگاه کند بدین پیمان که نپرسند ما آنرا از کجا بدست آورده‏ایم.