جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

هجویات مبلغ بهائی متخلص به (سلسبیل)

زمان مطالعه: 13 دقیقه

در رد کشف الحیل

مستعینا بربانا الاعلی‏

قلت حبا لوجهه الابهی‏

فی جواب المنافق التفت‏

ناقض العهد ناکس البخت (!!)

الذی اعرض عن الایمان‏

و اعتدی بعد ذا علی الرحمن‏

بکتاب یکون فی السجین‏

عند من کان اهل علیین‏

ثم سماه ذلک الارذل‏

کاشف سره بکشف حیل‏

خذل الله من علی الجبار

اعتدی و افتری علی الابرار

امناء الا له فی العالم‏

و الهداة لبهجة الاقوم‏

سادة الخلق قادة الاخیار

الولاة لامره المختار

کذا

آیتی کایتی ز ابلیس‏

باشی از فکر و خدعه و تدلیس‏

ای شقاوت شعار بی چاره‏

در بیابان جهل آواره‏

تفت و یزداز وجود تو به جهان‏

شرمگین گشته در همه بلدان‏

تا آنجا که می‏گوید

با همه این سوابق ای غدار

کردی اعراض وکفر خود اظهار

بر کتاب مقدس اقدس‏

رد نوشتی به زحمت ای ناکس‏

به تجاهل پس اعتراضی چند

بنمودی بربت بی‏مانند (1).

رد حق ای همه تو مکر و دغل‏

می‏نویسی به نام کشف حیل‏

یعنی از حیله‏های خویش کنون‏

پرده برداشتم به جهل و جنون‏

این حکایت شنو مگر هشیار

شوی از سکر جهل استکبار

حال خود را از این مثل اکنون‏

باز بنگر که چون شدی مفتون‏

حکایت

مردکی شد به نزد چرس فروش‏

که مرا دادی آفت هوش (کذا)

پس حشیشی از او خرید و کشید

سوی گرمابه بعد از آن بدوید

شد برهنه برفت تا تنویر

بنماید وزان سپس تطهیر

بر سرا پای خویش موی بمو

نوره مالید و شد به فکر فرو

کین دغل باز حیله‏ساز چرا

چرس پر قوتی نداده مرا

پس برون شد به صد شتاب تمام‏

با همان وضع و هیئت از حمام‏

تا بدکان آن حشیش فروش‏

با عتاب و خطاب و جوش و خروش‏

بانک بر زد که ای تبه کردار

وی تقلب شعار کج رفتار

چرس خوبی نداده‏ای از چه‏

به من ای تو دزد رهزن به‏

این حشیش تو هیچ تأثیری‏

ننمود و نداد تغییری‏

می‏خروشید و مردم از هر سو

مجتمع گشته بر نظاره‏ی او

گفت چرسی بلی تو را این حال‏

می‏کند آشکار صدق مقال‏

که حشیشت اثر نموده و یا

بی‏اثر بوده این لطفه گیا

تو هم از مکر خویش و تزویرت‏

غافلی وز سوء تدبیرت‏

کشف حال و سریره‏ی خود را

بنمودی به نزد اهل نهی‏

پس بگوئی که حیله‏های فلان‏

کشف کردم زهی زهی نادان‏

سلسبیل در صفحه‏ی پنجم پس از هتاکی بسیاری که به همه جا بر می‏خورد می‏گوید

همچو ابلیس و بلعم باعور

ظلمت او را ز پی است طلعت نور

معلوم نیست این غلط شعری و ابهام در معنی مبنی بر جهل است یا تجاهل؟

و نیز در صفحه‏ی هفتم می‏گوید

آیتی کیست آیة الله هم‏

بر امر و اراده‏ی مبرم‏

آیت قدرت خدای جهان‏

دین او بوده در همه ازمان‏

باز هم مبهم و مغلوط و مراد گوینده نامعلوم است

در خاتمه نیز اشعاری به عربی دیمی سروده تا آنجا که در

تخلص خود گفته‏

قالک (2) السلسبیل تذکارا

لزمان الوداد اشعارا

کلمات من العلی دررا

لویراها البصیر مدکرا

الی قوله ص 12

سلسبیلا بس است طول کلام‏

ختم کن و السلام خیر ختام‏

جوابیه عربی به سیستم عربی‏های خودشان‏

افتتحنا الکتاب بسم الله‏

بسمه جل طابت الافواه‏

بعد ذانستعذ من الشیطان‏

الذی اعرض عن الرحمن‏

و قد استمسک بباب النار

و استفاد من الکتاب النار

و لقد مجد بهاء الکفر

اول الحق انتهاء الکفر

فله قسمة من الایات‏

دون اخری فجاعل الظلمات‏

شمر الذیل یا نسیم شمال‏

تاه فی التیه سل سبیل ضلال‏

سل سبیلا یضل فی صدره‏

سل سبیل المضل من غدره‏

کسراب البقیع للظمان‏

او کسم النقیع للانسان‏

لو بلغت ببابه المهدوم‏

قل له یا سفینة الموهوم‏

تزعم اننی من السفهاء

ام کاهل البها من البلها؟

تزعم اننی من الاغنام‏

زعزعتنی هواجس الاوهام؟

ایها الدب ایمکن الانسان‏

یسجد العجل یعبد الاوثان!

رحم الله حضرة الخیام‏

حیث قال مخاطبا لانام‏

ان اردت الفرار من مذهب‏

فاسجد الشمس و اعبد الکوکب‏

لا کمثل الحمیر و الانعام‏

تعبد العجل تسجد الاصنام‏

فارسی

سلسبیلا سبیل بگشودی‏

ای عجب سل سبیل بنمودی‏

سلسبیل و سبیلت ایرانست‏

در سبیل تو غایت دین است‏

بگمانت گمان گشتی کردی‏

تیرهائی ز ترکش آوردی‏

چون بزه تیر بر نشاندی تو

اخطأ السهم را نخواندی تو

تر را هر چه نابلد بزند

لابد آن تیر را بخود بزند

شیخنا خوب وردی آوردی‏

لیک سوراخش از چه گم کردی‏

اولا از چه دم عرب شده‏ای‏

در ترنم چو مرغ شب شده‏ای؟

مرغ شب چونکه دشمن نور است‏

روز از نور دور و شب کور است‏

یاوه گو هم بسان مرغ شب است‏

نز عجم آگهیش و نز عرب است‏

همچو آقات کار بی‏ادبی‏

می بپوشی به جامه‏ی عربی‏

تا که شاید نه بر ملا افتد

هر کجا کارها خطا افتد

ای دریغا که من به ناچاری‏

با تو اینجا شدم به همکاری‏

گفت مولا که در هر انزلنی‏

کی یقولوا فلان ثم علی‏

هم مرا بین که روز کار چه کرد

هین چه برد و چه چیز بار آورد

میشوم در جوال با سر کار (3).

من که با شیر کرده‏ام پیکار

باز یابد که باز تن بدهیم‏

گوش بر هر سبک سخن بدهیم‏

هم بسبک سبک جواب دهیم‏

در تو افشانده تخم و آب دهیم‏

تا مگر برگ و بارو بر بخشند

سدری مقصدت ثمر بخشد

باز یابد عرب شویم از بیخ‏

ورعجم‏ها کنندمان توبیخ‏

تا نگوئی به صنعت ادبی‏

عاری است او ز جامه‏ی عربی‏

ور نه دانم که این وسیله بود

عربی گفتنت ز حیله بود

عربی من و تو و آقا

شرح زاغ است و کبک از آن پیدا

الغرض رو از این سخن تابیم‏

عجمی گفتهات دریابیم‏

دیدم اندر لطائف ادبیت‏

فارسیت نبد کم از عربیت‏

من ندانم به گفته‏ی نغزت‏

نگرم یا به معنی و مغزت‏

بسکه اندر سر و لب و دهنت‏

دیده‏ام علم و حکمت از سخنت‏

دهنت به سکه عنبرین دیدم‏

از خودت لا جرم بپرسیدم‏

مگر ای نوچه‏ی کهن بابی‏

خورده‏ی از فلان فارابی؟

یا که اندر دهانت ای بینا

فضله بنهاده بو علی سینا؟

ای شگفتا که می‏دهی دشنام‏

گر چه شد کاشف حیل شتام‏

شتم اگر هم نبود در سخنم‏

نتوان زین سپس که دم نزنم‏

ما و تو همچو ظلمت و نوریم‏

همچو حربا و موشک کوریم‏

حکایت

موشکی کور گفت با حربا

کای تو را آفتاب قبله نما

تا که از قرب ما تو دور شدی‏

همدم شمس گشته کور شدی‏

گفت حربا نه با تو در خشمم‏

کن دعائی که حق دهد چشمم!

ای برادر اگر نه خفاشی‏

از چه ما چنین بپرخاشی؟

گر تو را دیده گشته ارزانی‏

از چه کشف الحیل نمی‏خوانی‏

ور بخواندی نخواندی از تحقیق‏

ور نه می‏کردی ای کیا تصدیق‏

که نه گوینده‏اش بود مغرض‏

نه نگارنده‏اش بکس مبغض‏

بلکه او خیر آدمی جوید

راه رفع فساد می‏پوید

لیک آقای تو چو قاضی بلخ‏

حرف حق است در مذاقش تلخ‏

زین سبب گفته‏اند مردم حر

در چنین موقعی که الحق مر

تا کسی مرو را طرفدار است‏

گوید او عاقل است و هشیار است‏

چون به تحقیق راه فرسا شد

گوید او را که سخت رسوا شد

هر چه از دیده‏های خود گوید

یا ز به شنیده‏های خود گوید

نعره بردار داو که این شتم است‏

گوش نادانش به ما حتم است‏

این سفیه است و مفسد است و جهول‏

سخنش هست جمله نامعقول‏

هم دهد فحش و هم زند فریاد

چون یهودی بگا مضرب و عناد

هم زند افترا و هم بهتان‏

هم بگوید که مفتری است فلان‏

سلسبیلا تو خویش می‏دانی‏

یا که دانستش تو بتوانی‏

که من از سرتان یکی ز هزار

فاش نا کرده و اندک از بسیار

بس سندهای آتشین موجود

کرده‏ام کز سرت بر آرد دود

من نخواهم که سازمش مشهور

ور به بینی تو خود شوی منفور

کاین چه دینست و این چه آئینست‏

این کثافت سر است نی دینست‏

آنچه گفتم هم از کتاب شماست‏

از سؤال و هم از جواب شماست‏

سندش لوح و خط و فرتور است (4).

اکثرش بین خلق مشهور است‏

باز گوئید کاین بود بهتان‏

بی‏دلیل و خجالت و برهان‏

کاش بر جای این همه دشنام‏

وان وقاحت که کردی ای شتام‏

از معانی و منطق و ز بیان‏

یک سخن گفته بودی از برهان‏

زانچه اندر کتاب و تبیان است‏

هان بفرما کدام بهتان است؟

ذکر زانی که در کتاب شماست‏

شرح غلمانکه در خطاب شماست‏

کز حیا حکم این نکرد بیان‏

بی حیا گفت آن دهد تاوان‏

در نمازش غلط بود موجود

در کتابش دروغ شد مشهود

بر بالواح اردو صد رنگ است‏

در مبادی هزار نیرنگ است‏

شعرهای بها همه ضبط است‏

همه دانند هجو و بیربط است‏

وعده‏هایش تمام گشته دروغ‏

هر چه گفته ز خویش برده فروغ‏

به فلان گفت تو بلند شوی‏

یا به بهمان که مستمند شوی‏

شد فلان پست از قضا چون خاک‏

گشت بهمان بلند تا افلاک‏

اشتباهات هر یک از تاریخ‏

جمله ثبت است و مورد توبیخ‏

باب گوید زبور با داود

پیشتراز گلیم شد موجود (5).

عذرها می‏تراشد از وسواس‏

بهر این قصه عبده عباس‏

عذرها چون ز غدر بود و دغل‏

عاقبت هم نگشت مشگل حل‏

باب گوید که حجة بن حسن‏

در حجازش به دیده دیدم من‏

پس بها گوید این سخن غلط است‏

صحت حال او بر این نمط است‏

طفل نه ساله بود آن مولا

که بمرد و برفت از دنیا

خواند عباس هر دو قول سقیم‏

گفت بود عسکری به دهر عقیم‏

همچو طفلی نزاد از مادر

هم بشارت از او نداد پدر

این یکی زان تو رندتر بوده‏

کاین چنین راه حیله بگشوده‏

گفته گوئیم اگر که طفلی بود

مهدویت به ما ندارد سود

گر خدایش درین جهان آورد

مرگ و عزلش سزد که ثابت کرد

باید اینجا شدن ز بیخ عرب‏

سهلتر زانکه هست این مذهب‏

هان چه گوئی در این سخن جانا

ای چو من مات و محو و حیرانا

زین سخن‏ها که آن سه بسرودند

گو کدامین دروغگو بودند

گفت عباس سیصد و سی و پنج‏

این جهان می‏شود خلاص از رنج‏

هم به آمریکا داد این توضیح‏

که بود هجری این نوید صریح‏

گوسفندان چه عیش‏ها کردند

جام‏هائی به دور آوردند

که دو سال دگر شود عالم‏

فارغ از جنگ و جور و ظلم و ستم‏

جنگ بدتر شد اندر آن تاریخ‏

گشت گوینده مورد توبیخ‏

مضطرب گشته و ز قول جلال (6).

کرد تنظیم این جواب و سؤال‏

کاین بیان ارچه از بشارات است‏

نیست از ما و نص تورات است‏

لیک خواهد شدن پدید چو گنج‏

سال شمسی بسیصد و سی و پنج!!

دوستانش شدند از آن نومید

که چهل سال دیگر است نوید

هم اگر آن زمان نشد ظاهر

این بشارات و مژده‏ها باهر

راه دیگر از آن شود پیدا

تا بماند غنم در این بیدا

بار کش تا که هست و باری هست‏

هم سواری ده و سواری هست‏

من نگویم چرا سوار شوند

یا که بر دوش خلق بار شوند

خود نخواهم دگر سوار شوم‏

نه شوم بار کس نه بار شوم‏

گر که این قصه را دراز کنم‏

گفتگو تا به حشر ساز کنم‏

من که بر زعمتان بوم ابلیس‏

زان خدا دیدم آنقدر تلبیس‏

نه ز رب قوی و حی قدیر

بلکه از آن خدای میت پیر!

هم بسی زشتکاری و طغیان‏

که شنیدم از این خدای جوان!

تا بر این شیطنت شدم راضی‏

هم تو بنما کلاه خود قاضی‏

کاین چنین بدین تصنع و عیب‏

کی توان خواندش از عوالم غیب‏

گفته بودی به قرن بیستمین‏

گفته‏ام نکبت است صحبت دین‏

ما نگفتیم مطلق دین را

بلکه گفتیم این کژ آئین را

که فریبست و خدعه و بازی است‏

دین حق نیست بلکه دین سازیست‏

این تو یک تن از آن عوامل ساخت‏

که نمائی دروغ را پرداخت‏

گفته بودم که هست کمپانی‏

بهر دین سازی و فلان بانی‏

این تو یکتن از آن مواجب خوار

که فلانت گل است و مایت خار

خار در چشم تو شدم چکنم‏

هر چه گوئی بگو که تا بکنم‏

گفته بودی بها بسان کل است‏

چون رسل بلکه بهتر از رسل است‏

خلط مبحث نمودی ای غدار

که شمردی پیاز را ز اثمار

هر بدو نیک را تمیز بده‏

چیز دیگر تو در مویز منه‏

حالی آن فرق‏ها که پیدا هست‏

بنگر تا چه حد هویدا هست‏

هر یک از انبیا به سوی خدا

بعلن کرده دعوت و به ملا

انبیاء بوده یکدل و یک رو

بهر تهذیب خلق و خصلت و خو

انبیاء داده بر ملا دستور

نه زر از کس طلب نمود نه زور

انبیا و ائمه حب وطن‏

کرده واجب به ملت و تو و من‏

ز انبیا کس بنزد شه تائب‏

نشد از آنکه می‏نبد مذنب‏

ز انبیا کس نوشته بر دولت‏

نسپرده که تا کند دعوت‏

ز انبیا هیچ مدح کس به دروغ‏

ننمود و ز خود نبرد فروغ‏

انبیا بر زبان ملت خویش‏

کرده تعیین حدود و مذهب و کیش‏

هیچ زردشت گفته از تازی‏

با عرب کرده فارسی بازی؟

انبیاء در حدودشان حکمت‏

بوده و لو ده خیر هرامت‏

حالیا در بها نگر بی لاف‏

بحقیقت ببین و با انصاف‏

کاین گل تو چقدر رو دارد

که بهر رو هزار بو دارد

کاه گوید خدای غیب منم‏

ذات بیچون بدون ریب منم‏

گفته اما به زیر صد پرده‏

که خدایم خدای ناکرده!

لیک گوئید کو بدرکه‏ی حق‏

خوانده خود را کم از ذبابه و بق‏

که الوهیتش به این بخشد

که بان راه و رسم و دین بخشد

که نویسد به زاده‏اش عباس‏

نامش آنکوست در عدد وسواس‏

کاین کتابی است از خدای بزرگ‏

می‏فرستم بر خدای سترگ‏

زین خدا سوی آن خدا خامه‏

کرده انشا و رفته این نامه‏

این سخن را جواب با من نیست‏

آنکه پاسخ نداندش آن کیست؟

گاه گوید که مؤمنم به رسل‏

خاصه آن رهنمای کل سبل‏

گاه گوید چو سجه‏های خفیف‏

انبیا را نموده خلق ردیف‏

هر که این رشته را کنی پاره‏

همه آن‏ها شوند آواره‏

گاه گوید که مؤمن بابم‏

روی از باب او نمی‏تابم‏

گاه گوید که او مبشر ماست‏

ما گره می‏خوریم و سید ماست‏

بلکه پیغمبران غلام منند

همگی مفتخر بنام منند

باز گویم دروغگو به سخن‏

نیست لازم حواله‏اش از من‏

گاه گوید ازل برادر ماست‏

او خدای وحید اکبر ماست‏

گاه گوید ازل بود شیطان‏

ما رهاندیمش از در رحمن‏

گاه گوید به شیعه‏ام موعود

رجعتم رجعت حسینی بود

آن سری کز تنور خاکستر

رنجه شد بر تن منست آن سر

این سخن گر بود دروغ و هجا

نبود هم حواله‏اش از ما

گاه گوید که سنی خاصم‏

که ز شیعه بریده اخلاصم‏

شیعه را هم شنیعه یاد کند

تا دل اهل سنه شاد کند

از قضا هم دلی نشد ز او شاد

کز خرابی کسی نگشت آباد

آری اغیار و یار در آفاق‏

می‏شناسند بوی کذب و نفاق‏

گاه گوید نقاب مطلوب است‏

گاه گوید حجاب مغضوب است‏

گاه گوید چو من بکش غلیان‏

گاه گوید نمای ترک دخان‏

گاه گوید شوید ایران دوست‏

کاین سخن هست معزتان را پوست‏

گاه گوید مدار دوست وطن‏

کین ز فخر است در بر تو و من‏

گاه گوید فلان بود پشتم‏

گاه گوید که اوست در مشتم‏

حالی این اختلاف پی‏درپی‏

اینهمه بند و بست و ریشه و پی‏

در کدامین نبی وجودی داشت‏

در کدامین امام بودی داشت‏

بر بها آن سخن که گفته شده‏

در حق یک نبی شنفته شده؟

هر نبی هر چه بود و هر چه نبود

یک از ایشان غلام بچه نبود

پیش خدمت نبود پیغمبر

بر شهزدگان نشد نوکر

زآنچه گفتیم تا کنون معلوم‏

گشت بر آنکه نیستش موهوم‏

که بها نیست چون کلیم و مسیح‏

یا که همچون رسول پاک فصیح‏

چون غلط اوفتاد صغرایت‏

هم غلط تر فتاد کبرایت‏

چون بها ثابت است کادم نیست‏

شیطان مدعی او هم نیست‏

چون نشد او کلیم و عکاطور

نیست آواره بلعم باعور

نتوان خواند چون مسیحایش‏

بنده هم نیستم یهودایش‏

چون نبی دور از اوست با اهلش‏

بنده هم نیستم ابوجهلش‏

بر بها چون برادر است ازل‏

بنده را پس نه همسر است ازل‏

ناقض اکبرش بود چو پسر

نیستم بنده ناقض اکبر

شد معین که آنچه از پس و پیش‏

گفته بودی تو راست لایق ریش‏

کاین ابر ریش ما نمی‏چسبد

وان بریش بها نمی‏چسبد

یعنی او نیست مثل پیغمبر

بنده هم نیست ملحد ابتر

پس از آن گفتها چه پیش تو ماند؟

از من و او همه بریش توماند

حالی ای سلسبیل از دشنام‏

اندکی کردمت ادا چون وام‏

و این سخن هست در تمام جهان‏

که بدوران کما تدین تدان‏

به که باشم کمی طلبکارت‏

کم بگویم جواب بسیارت‏

خواندیم گرچه فاسق و جاهل‏

خوانمت بنده صالح و عاقل‏

خواندیم گرچه ملحد وایتر

خوانمت بنده مهتر و بهتر

خواندیم بیوفا و خار و کلاغ‏

ای گل با وفا و بلبل باغ!

خواندیم ننگ یزد و کاشانی‏

خوانمت مفخر خراسانی‏

الغرض چون دروغ شأن منست‏

اینهمه کذب در بیان منست‏

چون تو از اهل صدق بودی و حق‏

از چه اینقدر کذب گفتی و دق‏

توی دیندار و بنده‏ی فاجر

ای دریغا چو هم شدیم آخر

هر دو آخر دروغگو گشتیم‏

من و تو هم دو همچو او گشتیم‏

گفته بودی بوهم و ظن و قیاس‏

کز چه من گشته‏ام نمک نشناس‏

بی نمک ندیده‏ام ز شما

ز شما یعنی اهل باب و بها

چون دو تن از اقاربم در تفت‏

کشته‏ی خدعه گشته از کف رفت‏

مال ایشان و من هبا گردید

سپری جمله بر بها گردید

نیم آن بر مؤالفت دادیم‏

نیم آن در مخالفت دادیم‏

ور بخوردیم لقمه‏ی نانی‏

آن هم آخر نبود مجانی‏

حالی این سرزنش برای چه بود

ای یهودی‏تر از گروه یهود

الغرض گر نمک بها را بود

می نمی‏خواست تا شود معبود

گر تو گوئیکه من غرض دارم‏

یا جنون دارم و مرض دارم‏

صالح نیک رو چه می‏گوید

نیکوی نیک خو چه می‏گوید

اسد الله سید بدری‏

هان چه گوید بگو از آن قدری‏

قدس ایران بگو چه می‏گوید

یا شهاب نگو چه می‏گوید

اسد الله آن صفاهانی‏

گفت چه وا صدق خراسانی‏

سید مهدی که بود اسم الله‏

هان چه می گفت عارف الله‏

یا چه گوید جلیل تبریزی‏

یا محمد رضای نیریزی‏

گفت چه ضد شامی آن کوفی‏

ند یزدانی است و لا یوفی‏

همدان از عطا و از فیروز

آن یک امروز و آن دگر دیروز

یا علی اکبری که از کرمان‏

آمد و رفت سوی رفسنجان‏

با بگو کان تمدن از شیراز

خود چه می‏گفت گر تو دانی راز

سپرا کی که بد سگندر خان‏

کو چرا دل برید از ایمان‏

هان چه گوید فرید و مادر او

یا که خیر الله و سه دختر او

از میانج چه گفت و از دولاب‏

سید عبد الله و دگر سهراب‏

یا بگو آن شهید زاده چه گفت‏

که بخوردید مال او را مفت‏

یا چه گویند ده تن از جهرم‏

که بجستند منهج شده کم‏

بلکه برتر فراز نیم قدم‏

تا با غصان ز اکبر و اعظم‏

عمه‏ی پیر او چه می‏گوید

وبن عمو آن عمو چه می‏گوید؟

گر بگویم هزار افزون است‏

که ازین کیش قلبشان خون است‏

نشده موسی و نرفته بطور

این همه خصم و بلعم باعور؟

نشده عیسی و نرفته بدار

چون یهوداش شد پدید هزار

به نبوت ندیده یک عربش‏

گشته پیدا هزار بولهبش؟

به خدا میخورم هزار افسوس‏

که ندارید عقل مرغ و خروس‏

خویش را هم ز آگهان دانید

بلکه سرکرده‏ی جهان دانید

ای شگفتا سخن دراز کشید

خامه باید ز صفحه باز کشید

لیک اندر دو قصه پاسخ تو

می بباید کشید برزخ تو

اول از شرح چرسی و حمام‏

کار کردی بزعم خویش تمام‏

که مگر کاشف حیل مست است‏

کیف در مغز و ریش در دست است‏

نبد آوازه مست چرس و حشیش‏

مست چرس و حشیش بد (درویش) (7).

چند تن هم که مست باده بدیم‏

شکر لله که هوشیار شدیم‏

حالی این قصه را ز من بشنو

در کف دست خود بگیر و برو

حکایت‏

آن شنیدم که نوجوانی بود

پارسائی تمام دانی بود

کار را چون گرفت بر خود سهل‏

چند روزی نشست با نااهل‏

شبی آمد به دور جام شراب‏

حال شاب از شراب گشت خراب‏

بر سرش بود شور شیرینی‏

عشق مهرخ نکار نسرینی‏

باده چون بر سرش شراره نمود

دل ز کف داد و پرده پاره نمود

یکی از همگنان اشارت کرد

مست در مستش از بشارت کرد

که منت کوی یار بنمایم‏

ره به سوی نگار بنمایم‏

مست نشناخت پای را از سر

که نبودش خبر ز مست دگر

دست بر دست او بداد و برفت‏

پای بر پای او نهاد و برفت‏

کور چون عصاکش کوری‏

برد مستانه‏اش سوی کوری‏

تازه کوری که بد به گورستان‏

کاخ پنداشتندش آن مستان‏

مست اول به مست دوم گفت‏

کی نکو بخت با سعادت جفت‏

این بنا کز نوا در عصر است‏

قصر و یار تو هم در آن قصر است‏

در بر کور تازه مرده سگی‏

که نخوشیده زوپئی و رگی‏

بود و پنداشت مست دلبر خویش‏

بوسه داد و کشیدش در بر خویش‏

هوش رفتش بدین خیال از سر

بیهش افتاده تا بگاه سحر

چون نسیم سحر فروز آمد

مست بیهش بهوش باز آمد

دید جا دارد او به گورستان‏

انگور را فرض کرده چون بستان‏

در برش مرده خفته ماده سگی‏

شکم پاره اوفتاده سگی‏

زد بسر دست کاوخ از مستی‏

آمد از کید و شید و تردستی‏

شب مرا رفت و روز رسوائی‏

آمد آوخ ز سوز رسوائی‏

زود برجست و ساز رفتن ساخت‏

پس به تطهیر خویشتن پرداخت‏

در فرو بست بر رخ احباب‏

کرد احباش هر چه دق الباب‏

چونکه بیقدر و بی‏بها شده بود

نه بها خواست نه باب گشود

سلسبیلا من و تو و نیکو

صالح و هر که باز گشت از او

گر جوانیم یا که خود پیریم‏

در مثل آن جوان دلگیریم‏

نیست لازم فزون از این تصریح‏

که ز تصریح به بود تلویح‏

حکایت دوم‏

دومین پاسخی که آن بر ماست‏

شرح رضوان و جنت ابهی است‏

گفته بودی نه بلبل باغم‏

گفته بودی به باغ او زاغم‏

چون نه گلزار جنت ابهی است‏

قسمتی گور و قسمتی صحراست‏

پس نواخوان این دورغین باغ‏

نه بود بلبل و نه باشد زاغ‏

گرچه از رفته در فسوسم من‏

بشنو در مثل خروسم من‏

خرس دبی خروس بی محلی‏

با خر باز مانده در وحلی‏

آن شنیدم که همسفر گشتند

در سفر هر سه ره سپر گشتند

شد سحرگه خروس در آواز

خرس در رقص آمد از آن ساز

خر بیچاره ساز و رقصی دید

در هوس آمد و نفیر کشید

که مرا نیز این جسارت هست‏

بر به موسیقیم مهارت هست‏

پس در افکند اندر آن صفحات‏

صوت و آهنگ انکر الاصوات‏

کاروانی در آن بیابان بود

بانگ خر را از آن میان بشنود

یکی اندر کمین خر بنشست‏

جست و بگرفت و بر کمندش بست‏

خرس را نیز در کمند افکند

سر به افسار و پا ببند افکند

و آن خروسک که پر و بالی داشت‏

بر نجات خودش مجالی داشت‏

ز آن میان جست و بر پرید و برفت‏

وز جگر بانک بر کشید و برفت‏

گفت ما جسته‏ایم خوش درجات‏

که ز نا جنس یافتیم نجات‏

لیک این پند را ز من شنوید

ببریدش بهر کجا که روید

کار خنیاگری نه کار خر است‏

خر خنیاگر از خران بتر است‏

خر که از رقص خرس در طربست‏

گر نیفتد به دام غم عجبست‏

ماکه رفتیم تو ز رقص فلان‏

خواه خاموش باش و خواه بخوان‏

حالی آن به که قصه ختم کنم‏

ور گذاری بخویش حتم کنم‏

که بگیرم ره فراموشی‏

و ابلهان را جواب خاموشی‏


1) یعنی میرزا حسینعلی! (شارح(.

2) قالک – عربی غریبی است!.

3) سگ حار.

4) عکس.

5) در کتاب بیان است که سید باب داود و زبور را می‏گوید قبل از موسی بوده و حال آنکه داود از انبیاء بنی اسرائیل و مروج تورات و موسی بوده و شرح آن در فلسفه نیکو درج است.

6) برادر میرزا محمود زرقانی مبلغ که تازه مرده و ذکر او در کشف الحیل است.

7) مراد درویش محمد است که اسم تقلبی میرزا حسین علی بوده در سلیمانیه کردستان و اشعاری هم به این اسم سروده.