در رد کشف الحیل
مستعینا بربانا الاعلی
قلت حبا لوجهه الابهی
فی جواب المنافق التفت
ناقض العهد ناکس البخت (!!)
الذی اعرض عن الایمان
و اعتدی بعد ذا علی الرحمن
بکتاب یکون فی السجین
عند من کان اهل علیین
ثم سماه ذلک الارذل
کاشف سره بکشف حیل
خذل الله من علی الجبار
اعتدی و افتری علی الابرار
امناء الا له فی العالم
و الهداة لبهجة الاقوم
سادة الخلق قادة الاخیار
الولاة لامره المختار
کذا
آیتی کایتی ز ابلیس
باشی از فکر و خدعه و تدلیس
ای شقاوت شعار بی چاره
در بیابان جهل آواره
تفت و یزداز وجود تو به جهان
شرمگین گشته در همه بلدان
تا آنجا که میگوید
با همه این سوابق ای غدار
کردی اعراض وکفر خود اظهار
بر کتاب مقدس اقدس
رد نوشتی به زحمت ای ناکس
به تجاهل پس اعتراضی چند
بنمودی بربت بیمانند (1).
رد حق ای همه تو مکر و دغل
مینویسی به نام کشف حیل
یعنی از حیلههای خویش کنون
پرده برداشتم به جهل و جنون
این حکایت شنو مگر هشیار
شوی از سکر جهل استکبار
حال خود را از این مثل اکنون
باز بنگر که چون شدی مفتون
حکایت
مردکی شد به نزد چرس فروش
که مرا دادی آفت هوش (کذا)
پس حشیشی از او خرید و کشید
سوی گرمابه بعد از آن بدوید
شد برهنه برفت تا تنویر
بنماید وزان سپس تطهیر
بر سرا پای خویش موی بمو
نوره مالید و شد به فکر فرو
کین دغل باز حیلهساز چرا
چرس پر قوتی نداده مرا
پس برون شد به صد شتاب تمام
با همان وضع و هیئت از حمام
تا بدکان آن حشیش فروش
با عتاب و خطاب و جوش و خروش
بانک بر زد که ای تبه کردار
وی تقلب شعار کج رفتار
چرس خوبی ندادهای از چه
به من ای تو دزد رهزن به
این حشیش تو هیچ تأثیری
ننمود و نداد تغییری
میخروشید و مردم از هر سو
مجتمع گشته بر نظارهی او
گفت چرسی بلی تو را این حال
میکند آشکار صدق مقال
که حشیشت اثر نموده و یا
بیاثر بوده این لطفه گیا
تو هم از مکر خویش و تزویرت
غافلی وز سوء تدبیرت
کشف حال و سریرهی خود را
بنمودی به نزد اهل نهی
پس بگوئی که حیلههای فلان
کشف کردم زهی زهی نادان
سلسبیل در صفحهی پنجم پس از هتاکی بسیاری که به همه جا بر میخورد میگوید
همچو ابلیس و بلعم باعور
ظلمت او را ز پی است طلعت نور
معلوم نیست این غلط شعری و ابهام در معنی مبنی بر جهل است یا تجاهل؟
و نیز در صفحهی هفتم میگوید
آیتی کیست آیة الله هم
بر امر و ارادهی مبرم
آیت قدرت خدای جهان
دین او بوده در همه ازمان
باز هم مبهم و مغلوط و مراد گوینده نامعلوم است
در خاتمه نیز اشعاری به عربی دیمی سروده تا آنجا که در
تخلص خود گفته
قالک (2) السلسبیل تذکارا
لزمان الوداد اشعارا
کلمات من العلی دررا
لویراها البصیر مدکرا
الی قوله ص 12
سلسبیلا بس است طول کلام
ختم کن و السلام خیر ختام
جوابیه عربی به سیستم عربیهای خودشان
افتتحنا الکتاب بسم الله
بسمه جل طابت الافواه
بعد ذانستعذ من الشیطان
الذی اعرض عن الرحمن
و قد استمسک بباب النار
و استفاد من الکتاب النار
و لقد مجد بهاء الکفر
اول الحق انتهاء الکفر
فله قسمة من الایات
دون اخری فجاعل الظلمات
شمر الذیل یا نسیم شمال
تاه فی التیه سل سبیل ضلال
سل سبیلا یضل فی صدره
سل سبیل المضل من غدره
کسراب البقیع للظمان
او کسم النقیع للانسان
لو بلغت ببابه المهدوم
قل له یا سفینة الموهوم
تزعم اننی من السفهاء
ام کاهل البها من البلها؟
تزعم اننی من الاغنام
زعزعتنی هواجس الاوهام؟
ایها الدب ایمکن الانسان
یسجد العجل یعبد الاوثان!
رحم الله حضرة الخیام
حیث قال مخاطبا لانام
ان اردت الفرار من مذهب
فاسجد الشمس و اعبد الکوکب
لا کمثل الحمیر و الانعام
تعبد العجل تسجد الاصنام
فارسی
سلسبیلا سبیل بگشودی
ای عجب سل سبیل بنمودی
سلسبیل و سبیلت ایرانست
در سبیل تو غایت دین است
بگمانت گمان گشتی کردی
تیرهائی ز ترکش آوردی
چون بزه تیر بر نشاندی تو
اخطأ السهم را نخواندی تو
تر را هر چه نابلد بزند
لابد آن تیر را بخود بزند
شیخنا خوب وردی آوردی
لیک سوراخش از چه گم کردی
اولا از چه دم عرب شدهای
در ترنم چو مرغ شب شدهای؟
مرغ شب چونکه دشمن نور است
روز از نور دور و شب کور است
یاوه گو هم بسان مرغ شب است
نز عجم آگهیش و نز عرب است
همچو آقات کار بیادبی
می بپوشی به جامهی عربی
تا که شاید نه بر ملا افتد
هر کجا کارها خطا افتد
ای دریغا که من به ناچاری
با تو اینجا شدم به همکاری
گفت مولا که در هر انزلنی
کی یقولوا فلان ثم علی
هم مرا بین که روز کار چه کرد
هین چه برد و چه چیز بار آورد
میشوم در جوال با سر کار (3).
من که با شیر کردهام پیکار
باز یابد که باز تن بدهیم
گوش بر هر سبک سخن بدهیم
هم بسبک سبک جواب دهیم
در تو افشانده تخم و آب دهیم
تا مگر برگ و بارو بر بخشند
سدری مقصدت ثمر بخشد
باز یابد عرب شویم از بیخ
ورعجمها کنندمان توبیخ
تا نگوئی به صنعت ادبی
عاری است او ز جامهی عربی
ور نه دانم که این وسیله بود
عربی گفتنت ز حیله بود
عربی من و تو و آقا
شرح زاغ است و کبک از آن پیدا
الغرض رو از این سخن تابیم
عجمی گفتهات دریابیم
دیدم اندر لطائف ادبیت
فارسیت نبد کم از عربیت
من ندانم به گفتهی نغزت
نگرم یا به معنی و مغزت
بسکه اندر سر و لب و دهنت
دیدهام علم و حکمت از سخنت
دهنت به سکه عنبرین دیدم
از خودت لا جرم بپرسیدم
مگر ای نوچهی کهن بابی
خوردهی از فلان فارابی؟
یا که اندر دهانت ای بینا
فضله بنهاده بو علی سینا؟
ای شگفتا که میدهی دشنام
گر چه شد کاشف حیل شتام
شتم اگر هم نبود در سخنم
نتوان زین سپس که دم نزنم
ما و تو همچو ظلمت و نوریم
همچو حربا و موشک کوریم
حکایت
موشکی کور گفت با حربا
کای تو را آفتاب قبله نما
تا که از قرب ما تو دور شدی
همدم شمس گشته کور شدی
گفت حربا نه با تو در خشمم
کن دعائی که حق دهد چشمم!
ای برادر اگر نه خفاشی
از چه ما چنین بپرخاشی؟
گر تو را دیده گشته ارزانی
از چه کشف الحیل نمیخوانی
ور بخواندی نخواندی از تحقیق
ور نه میکردی ای کیا تصدیق
که نه گویندهاش بود مغرض
نه نگارندهاش بکس مبغض
بلکه او خیر آدمی جوید
راه رفع فساد میپوید
لیک آقای تو چو قاضی بلخ
حرف حق است در مذاقش تلخ
زین سبب گفتهاند مردم حر
در چنین موقعی که الحق مر
تا کسی مرو را طرفدار است
گوید او عاقل است و هشیار است
چون به تحقیق راه فرسا شد
گوید او را که سخت رسوا شد
هر چه از دیدههای خود گوید
یا ز به شنیدههای خود گوید
نعره بردار داو که این شتم است
گوش نادانش به ما حتم است
این سفیه است و مفسد است و جهول
سخنش هست جمله نامعقول
هم دهد فحش و هم زند فریاد
چون یهودی بگا مضرب و عناد
هم زند افترا و هم بهتان
هم بگوید که مفتری است فلان
سلسبیلا تو خویش میدانی
یا که دانستش تو بتوانی
که من از سرتان یکی ز هزار
فاش نا کرده و اندک از بسیار
بس سندهای آتشین موجود
کردهام کز سرت بر آرد دود
من نخواهم که سازمش مشهور
ور به بینی تو خود شوی منفور
کاین چه دینست و این چه آئینست
این کثافت سر است نی دینست
آنچه گفتم هم از کتاب شماست
از سؤال و هم از جواب شماست
سندش لوح و خط و فرتور است (4).
اکثرش بین خلق مشهور است
باز گوئید کاین بود بهتان
بیدلیل و خجالت و برهان
کاش بر جای این همه دشنام
وان وقاحت که کردی ای شتام
از معانی و منطق و ز بیان
یک سخن گفته بودی از برهان
زانچه اندر کتاب و تبیان است
هان بفرما کدام بهتان است؟
ذکر زانی که در کتاب شماست
شرح غلمانکه در خطاب شماست
کز حیا حکم این نکرد بیان
بی حیا گفت آن دهد تاوان
در نمازش غلط بود موجود
در کتابش دروغ شد مشهود
بر بالواح اردو صد رنگ است
در مبادی هزار نیرنگ است
شعرهای بها همه ضبط است
همه دانند هجو و بیربط است
وعدههایش تمام گشته دروغ
هر چه گفته ز خویش برده فروغ
به فلان گفت تو بلند شوی
یا به بهمان که مستمند شوی
شد فلان پست از قضا چون خاک
گشت بهمان بلند تا افلاک
اشتباهات هر یک از تاریخ
جمله ثبت است و مورد توبیخ
باب گوید زبور با داود
پیشتراز گلیم شد موجود (5).
عذرها میتراشد از وسواس
بهر این قصه عبده عباس
عذرها چون ز غدر بود و دغل
عاقبت هم نگشت مشگل حل
باب گوید که حجة بن حسن
در حجازش به دیده دیدم من
پس بها گوید این سخن غلط است
صحت حال او بر این نمط است
طفل نه ساله بود آن مولا
که بمرد و برفت از دنیا
خواند عباس هر دو قول سقیم
گفت بود عسکری به دهر عقیم
همچو طفلی نزاد از مادر
هم بشارت از او نداد پدر
این یکی زان تو رندتر بوده
کاین چنین راه حیله بگشوده
گفته گوئیم اگر که طفلی بود
مهدویت به ما ندارد سود
گر خدایش درین جهان آورد
مرگ و عزلش سزد که ثابت کرد
باید اینجا شدن ز بیخ عرب
سهلتر زانکه هست این مذهب
هان چه گوئی در این سخن جانا
ای چو من مات و محو و حیرانا
زین سخنها که آن سه بسرودند
گو کدامین دروغگو بودند
گفت عباس سیصد و سی و پنج
این جهان میشود خلاص از رنج
هم به آمریکا داد این توضیح
که بود هجری این نوید صریح
گوسفندان چه عیشها کردند
جامهائی به دور آوردند
که دو سال دگر شود عالم
فارغ از جنگ و جور و ظلم و ستم
جنگ بدتر شد اندر آن تاریخ
گشت گوینده مورد توبیخ
مضطرب گشته و ز قول جلال (6).
کرد تنظیم این جواب و سؤال
کاین بیان ارچه از بشارات است
نیست از ما و نص تورات است
لیک خواهد شدن پدید چو گنج
سال شمسی بسیصد و سی و پنج!!
دوستانش شدند از آن نومید
که چهل سال دیگر است نوید
هم اگر آن زمان نشد ظاهر
این بشارات و مژدهها باهر
راه دیگر از آن شود پیدا
تا بماند غنم در این بیدا
بار کش تا که هست و باری هست
هم سواری ده و سواری هست
من نگویم چرا سوار شوند
یا که بر دوش خلق بار شوند
خود نخواهم دگر سوار شوم
نه شوم بار کس نه بار شوم
گر که این قصه را دراز کنم
گفتگو تا به حشر ساز کنم
من که بر زعمتان بوم ابلیس
زان خدا دیدم آنقدر تلبیس
نه ز رب قوی و حی قدیر
بلکه از آن خدای میت پیر!
هم بسی زشتکاری و طغیان
که شنیدم از این خدای جوان!
تا بر این شیطنت شدم راضی
هم تو بنما کلاه خود قاضی
کاین چنین بدین تصنع و عیب
کی توان خواندش از عوالم غیب
گفته بودی به قرن بیستمین
گفتهام نکبت است صحبت دین
ما نگفتیم مطلق دین را
بلکه گفتیم این کژ آئین را
که فریبست و خدعه و بازی است
دین حق نیست بلکه دین سازیست
این تو یک تن از آن عوامل ساخت
که نمائی دروغ را پرداخت
گفته بودم که هست کمپانی
بهر دین سازی و فلان بانی
این تو یکتن از آن مواجب خوار
که فلانت گل است و مایت خار
خار در چشم تو شدم چکنم
هر چه گوئی بگو که تا بکنم
گفته بودی بها بسان کل است
چون رسل بلکه بهتر از رسل است
خلط مبحث نمودی ای غدار
که شمردی پیاز را ز اثمار
هر بدو نیک را تمیز بده
چیز دیگر تو در مویز منه
حالی آن فرقها که پیدا هست
بنگر تا چه حد هویدا هست
هر یک از انبیا به سوی خدا
بعلن کرده دعوت و به ملا
انبیاء بوده یکدل و یک رو
بهر تهذیب خلق و خصلت و خو
انبیاء داده بر ملا دستور
نه زر از کس طلب نمود نه زور
انبیا و ائمه حب وطن
کرده واجب به ملت و تو و من
ز انبیا کس بنزد شه تائب
نشد از آنکه مینبد مذنب
ز انبیا کس نوشته بر دولت
نسپرده که تا کند دعوت
ز انبیا هیچ مدح کس به دروغ
ننمود و ز خود نبرد فروغ
انبیا بر زبان ملت خویش
کرده تعیین حدود و مذهب و کیش
هیچ زردشت گفته از تازی
با عرب کرده فارسی بازی؟
انبیاء در حدودشان حکمت
بوده و لو ده خیر هرامت
حالیا در بها نگر بی لاف
بحقیقت ببین و با انصاف
کاین گل تو چقدر رو دارد
که بهر رو هزار بو دارد
کاه گوید خدای غیب منم
ذات بیچون بدون ریب منم
گفته اما به زیر صد پرده
که خدایم خدای ناکرده!
لیک گوئید کو بدرکهی حق
خوانده خود را کم از ذبابه و بق
که الوهیتش به این بخشد
که بان راه و رسم و دین بخشد
که نویسد به زادهاش عباس
نامش آنکوست در عدد وسواس
کاین کتابی است از خدای بزرگ
میفرستم بر خدای سترگ
زین خدا سوی آن خدا خامه
کرده انشا و رفته این نامه
این سخن را جواب با من نیست
آنکه پاسخ نداندش آن کیست؟
گاه گوید که مؤمنم به رسل
خاصه آن رهنمای کل سبل
گاه گوید چو سجههای خفیف
انبیا را نموده خلق ردیف
هر که این رشته را کنی پاره
همه آنها شوند آواره
گاه گوید که مؤمن بابم
روی از باب او نمیتابم
گاه گوید که او مبشر ماست
ما گره میخوریم و سید ماست
بلکه پیغمبران غلام منند
همگی مفتخر بنام منند
باز گویم دروغگو به سخن
نیست لازم حوالهاش از من
گاه گوید ازل برادر ماست
او خدای وحید اکبر ماست
گاه گوید ازل بود شیطان
ما رهاندیمش از در رحمن
گاه گوید به شیعهام موعود
رجعتم رجعت حسینی بود
آن سری کز تنور خاکستر
رنجه شد بر تن منست آن سر
این سخن گر بود دروغ و هجا
نبود هم حوالهاش از ما
گاه گوید که سنی خاصم
که ز شیعه بریده اخلاصم
شیعه را هم شنیعه یاد کند
تا دل اهل سنه شاد کند
از قضا هم دلی نشد ز او شاد
کز خرابی کسی نگشت آباد
آری اغیار و یار در آفاق
میشناسند بوی کذب و نفاق
گاه گوید نقاب مطلوب است
گاه گوید حجاب مغضوب است
گاه گوید چو من بکش غلیان
گاه گوید نمای ترک دخان
گاه گوید شوید ایران دوست
کاین سخن هست معزتان را پوست
گاه گوید مدار دوست وطن
کین ز فخر است در بر تو و من
گاه گوید فلان بود پشتم
گاه گوید که اوست در مشتم
حالی این اختلاف پیدرپی
اینهمه بند و بست و ریشه و پی
در کدامین نبی وجودی داشت
در کدامین امام بودی داشت
بر بها آن سخن که گفته شده
در حق یک نبی شنفته شده؟
هر نبی هر چه بود و هر چه نبود
یک از ایشان غلام بچه نبود
پیش خدمت نبود پیغمبر
بر شهزدگان نشد نوکر
زآنچه گفتیم تا کنون معلوم
گشت بر آنکه نیستش موهوم
که بها نیست چون کلیم و مسیح
یا که همچون رسول پاک فصیح
چون غلط اوفتاد صغرایت
هم غلط تر فتاد کبرایت
چون بها ثابت است کادم نیست
شیطان مدعی او هم نیست
چون نشد او کلیم و عکاطور
نیست آواره بلعم باعور
نتوان خواند چون مسیحایش
بنده هم نیستم یهودایش
چون نبی دور از اوست با اهلش
بنده هم نیستم ابوجهلش
بر بها چون برادر است ازل
بنده را پس نه همسر است ازل
ناقض اکبرش بود چو پسر
نیستم بنده ناقض اکبر
شد معین که آنچه از پس و پیش
گفته بودی تو راست لایق ریش
کاین ابر ریش ما نمیچسبد
وان بریش بها نمیچسبد
یعنی او نیست مثل پیغمبر
بنده هم نیست ملحد ابتر
پس از آن گفتها چه پیش تو ماند؟
از من و او همه بریش توماند
حالی ای سلسبیل از دشنام
اندکی کردمت ادا چون وام
و این سخن هست در تمام جهان
که بدوران کما تدین تدان
به که باشم کمی طلبکارت
کم بگویم جواب بسیارت
خواندیم گرچه فاسق و جاهل
خوانمت بنده صالح و عاقل
خواندیم گرچه ملحد وایتر
خوانمت بنده مهتر و بهتر
خواندیم بیوفا و خار و کلاغ
ای گل با وفا و بلبل باغ!
خواندیم ننگ یزد و کاشانی
خوانمت مفخر خراسانی
الغرض چون دروغ شأن منست
اینهمه کذب در بیان منست
چون تو از اهل صدق بودی و حق
از چه اینقدر کذب گفتی و دق
توی دیندار و بندهی فاجر
ای دریغا چو هم شدیم آخر
هر دو آخر دروغگو گشتیم
من و تو هم دو همچو او گشتیم
گفته بودی بوهم و ظن و قیاس
کز چه من گشتهام نمک نشناس
بی نمک ندیدهام ز شما
ز شما یعنی اهل باب و بها
چون دو تن از اقاربم در تفت
کشتهی خدعه گشته از کف رفت
مال ایشان و من هبا گردید
سپری جمله بر بها گردید
نیم آن بر مؤالفت دادیم
نیم آن در مخالفت دادیم
ور بخوردیم لقمهی نانی
آن هم آخر نبود مجانی
حالی این سرزنش برای چه بود
ای یهودیتر از گروه یهود
الغرض گر نمک بها را بود
می نمیخواست تا شود معبود
گر تو گوئیکه من غرض دارم
یا جنون دارم و مرض دارم
صالح نیک رو چه میگوید
نیکوی نیک خو چه میگوید
اسد الله سید بدری
هان چه گوید بگو از آن قدری
قدس ایران بگو چه میگوید
یا شهاب نگو چه میگوید
اسد الله آن صفاهانی
گفت چه وا صدق خراسانی
سید مهدی که بود اسم الله
هان چه می گفت عارف الله
یا چه گوید جلیل تبریزی
یا محمد رضای نیریزی
گفت چه ضد شامی آن کوفی
ند یزدانی است و لا یوفی
همدان از عطا و از فیروز
آن یک امروز و آن دگر دیروز
یا علی اکبری که از کرمان
آمد و رفت سوی رفسنجان
با بگو کان تمدن از شیراز
خود چه میگفت گر تو دانی راز
سپرا کی که بد سگندر خان
کو چرا دل برید از ایمان
هان چه گوید فرید و مادر او
یا که خیر الله و سه دختر او
از میانج چه گفت و از دولاب
سید عبد الله و دگر سهراب
یا بگو آن شهید زاده چه گفت
که بخوردید مال او را مفت
یا چه گویند ده تن از جهرم
که بجستند منهج شده کم
بلکه برتر فراز نیم قدم
تا با غصان ز اکبر و اعظم
عمهی پیر او چه میگوید
وبن عمو آن عمو چه میگوید؟
گر بگویم هزار افزون است
که ازین کیش قلبشان خون است
نشده موسی و نرفته بطور
این همه خصم و بلعم باعور؟
نشده عیسی و نرفته بدار
چون یهوداش شد پدید هزار
به نبوت ندیده یک عربش
گشته پیدا هزار بولهبش؟
به خدا میخورم هزار افسوس
که ندارید عقل مرغ و خروس
خویش را هم ز آگهان دانید
بلکه سرکردهی جهان دانید
ای شگفتا سخن دراز کشید
خامه باید ز صفحه باز کشید
لیک اندر دو قصه پاسخ تو
می بباید کشید برزخ تو
اول از شرح چرسی و حمام
کار کردی بزعم خویش تمام
که مگر کاشف حیل مست است
کیف در مغز و ریش در دست است
نبد آوازه مست چرس و حشیش
مست چرس و حشیش بد (درویش) (7).
چند تن هم که مست باده بدیم
شکر لله که هوشیار شدیم
حالی این قصه را ز من بشنو
در کف دست خود بگیر و برو
حکایت
آن شنیدم که نوجوانی بود
پارسائی تمام دانی بود
کار را چون گرفت بر خود سهل
چند روزی نشست با نااهل
شبی آمد به دور جام شراب
حال شاب از شراب گشت خراب
بر سرش بود شور شیرینی
عشق مهرخ نکار نسرینی
باده چون بر سرش شراره نمود
دل ز کف داد و پرده پاره نمود
یکی از همگنان اشارت کرد
مست در مستش از بشارت کرد
که منت کوی یار بنمایم
ره به سوی نگار بنمایم
مست نشناخت پای را از سر
که نبودش خبر ز مست دگر
دست بر دست او بداد و برفت
پای بر پای او نهاد و برفت
کور چون عصاکش کوری
برد مستانهاش سوی کوری
تازه کوری که بد به گورستان
کاخ پنداشتندش آن مستان
مست اول به مست دوم گفت
کی نکو بخت با سعادت جفت
این بنا کز نوا در عصر است
قصر و یار تو هم در آن قصر است
در بر کور تازه مرده سگی
که نخوشیده زوپئی و رگی
بود و پنداشت مست دلبر خویش
بوسه داد و کشیدش در بر خویش
هوش رفتش بدین خیال از سر
بیهش افتاده تا بگاه سحر
چون نسیم سحر فروز آمد
مست بیهش بهوش باز آمد
دید جا دارد او به گورستان
انگور را فرض کرده چون بستان
در برش مرده خفته ماده سگی
شکم پاره اوفتاده سگی
زد بسر دست کاوخ از مستی
آمد از کید و شید و تردستی
شب مرا رفت و روز رسوائی
آمد آوخ ز سوز رسوائی
زود برجست و ساز رفتن ساخت
پس به تطهیر خویشتن پرداخت
در فرو بست بر رخ احباب
کرد احباش هر چه دق الباب
چونکه بیقدر و بیبها شده بود
نه بها خواست نه باب گشود
سلسبیلا من و تو و نیکو
صالح و هر که باز گشت از او
گر جوانیم یا که خود پیریم
در مثل آن جوان دلگیریم
نیست لازم فزون از این تصریح
که ز تصریح به بود تلویح
حکایت دوم
دومین پاسخی که آن بر ماست
شرح رضوان و جنت ابهی است
گفته بودی نه بلبل باغم
گفته بودی به باغ او زاغم
چون نه گلزار جنت ابهی است
قسمتی گور و قسمتی صحراست
پس نواخوان این دورغین باغ
نه بود بلبل و نه باشد زاغ
گرچه از رفته در فسوسم من
بشنو در مثل خروسم من
خرس دبی خروس بی محلی
با خر باز مانده در وحلی
آن شنیدم که همسفر گشتند
در سفر هر سه ره سپر گشتند
شد سحرگه خروس در آواز
خرس در رقص آمد از آن ساز
خر بیچاره ساز و رقصی دید
در هوس آمد و نفیر کشید
که مرا نیز این جسارت هست
بر به موسیقیم مهارت هست
پس در افکند اندر آن صفحات
صوت و آهنگ انکر الاصوات
کاروانی در آن بیابان بود
بانگ خر را از آن میان بشنود
یکی اندر کمین خر بنشست
جست و بگرفت و بر کمندش بست
خرس را نیز در کمند افکند
سر به افسار و پا ببند افکند
و آن خروسک که پر و بالی داشت
بر نجات خودش مجالی داشت
ز آن میان جست و بر پرید و برفت
وز جگر بانک بر کشید و برفت
گفت ما جستهایم خوش درجات
که ز نا جنس یافتیم نجات
لیک این پند را ز من شنوید
ببریدش بهر کجا که روید
کار خنیاگری نه کار خر است
خر خنیاگر از خران بتر است
خر که از رقص خرس در طربست
گر نیفتد به دام غم عجبست
ماکه رفتیم تو ز رقص فلان
خواه خاموش باش و خواه بخوان
حالی آن به که قصه ختم کنم
ور گذاری بخویش حتم کنم
که بگیرم ره فراموشی
و ابلهان را جواب خاموشی
1) یعنی میرزا حسینعلی! (شارح(.
2) قالک – عربی غریبی است!.
3) سگ حار.
4) عکس.
5) در کتاب بیان است که سید باب داود و زبور را میگوید قبل از موسی بوده و حال آنکه داود از انبیاء بنی اسرائیل و مروج تورات و موسی بوده و شرح آن در فلسفه نیکو درج است.
6) برادر میرزا محمود زرقانی مبلغ که تازه مرده و ذکر او در کشف الحیل است.
7) مراد درویش محمد است که اسم تقلبی میرزا حسین علی بوده در سلیمانیه کردستان و اشعاری هم به این اسم سروده.