در آن روزگار بیشتر بهائیان بها و عبدالبها را ندیده بودند ولی از دوستان و پیروانش دربارهی او چیزها شنیده که چنین و چنان است رخساری پر فروغ دارد و چشمانی گیرا و هر چند آدمی نیرومند باشد در برابرش یارای ایستادگی ندارد کیش او بر سنگدل و بی دینترین مردم چیره میشود هر اندیشه که در دل داری بر زبان میآورد و هر راز که نهان کنی آشکارا میسازد تاکنون یافت نشده که در چهرهاش بتواند نگه کند.
»چشم از آفتاب خیره شود
خیرگی چون فزود تیره شود«
بسا مردمان که به او گرایشی نداشتند چون به نزدش بار یافتند دگرگون شدند و آستانش را بوسیدند و به او گرویدند و برخی او گشتند. از اینگونه سخنان چندان بر گوشها میخواندند که آدمی باور میکرد. باری چون ما با این گمانها پرورش یافته بودیم دنبال چنین مردی میگشتیم. فرزندان و دوستان من! نمیتوانم برای شما بگویم چگونه ما از پلهها بالا رفتیم و چسان اشک میریختیم و با شادی و اندوه، گستاخی و شرم، بیم و امید، خوشی روان و تپش دل، درون خانه شدیم و میگفتیم اکنون در برابر کسی میرسیم که کان بخشش و دانای راز، روان بخش و پاداش ده است مهرش بهشت برین و خشمش دوزخ آتشین میباشد… عبدالبهاء در اطاق نبود و برای ما خوب شد که دمی چند چشم براه باشیم و بخود پردازیم در کشاکش این اندیشهها بودیم که پیرمردی کوتاه بالا با شکم برآمده و ریش سفید کم پشت برنجی نه برفی و ابروان کشیدهی سفید و جبین و رخی پر چین و گیسوان سفید ولی بسیار تنگ دستار سفیدی بر سر و جامهای سیاه آستین
گشادی در بر به درون آمد و پی در پی میگفت: «مرحبا مرحبا خوش آمدید خوش آمدید» در پشت سر او یک مرد و یک جوان هم بودند. آن پیرمرد عبدالبهاء بود و این دو میرزا هادی داماداش و شوقی پسر او و نوهی عبدالبهاء بودند. من از دیدنش در شگفت شدم و سر گردان ماندم و نمیخواستم او را در این پیکره ببینم و اگر جائی غیر از آنجا تن به تن به او برخورد میکردم و هنگام شناسائی میگفت من عبدالبها هستم هرگز باور نمیکردم زیرا نه تنها با آنچه که دربارهی روی و رخسار و اندام او شنیده بودم برابر نبود با عکسهائی که از چهره و پیکر او گرفته بودند نیز همانندی نداشت ما با نشانی هائی که داده بودند میخواستیم با مردی رو برو شویم بلند بالا با چهره روشن و پر فروغ و ریش سفید برفی انبوه و گیسوان افشان و نگاهی در جان و روان کارگر.
با همهی اینها چون به درون آمد پیش رفتیم که بروی پایش بیفتیم و زمین بوسی کنیم نگذاشت و گفت: نمیشود. همه بر سر جای خود نشستیم پس از درود و شاد باش به شوقی فرمود: برای اینها چائی بیاور شوقی برخاست و چاکری کرد و برای ما هفت نفر جائی آورد آنگاه از ایران و دوستان ایرانی پرسشها کرد و پاسخها شنید. بار دیگر به شوقی دستور آوردن چای داد و گفت:
»میخواهم خستگی اینها را با چائی در بیاورم» چائی دوم را هم خوردیم سپس گفت: خستهاید بروید بالا کمی آسایش کنید آنگاه شما را خواهیم دید. این بود نخستین دیدار ما با عبدالبهاء.
از نزد او بیرون آمده راهنمایان به دستور او ما را به بالای کوه کرمل که مسافرخانه آنجا بود بردند و هر دو یا سه تن را در اطاقی جا دادند و چون نیمروز بود ما را به ناهار خواندند سر میز ناهار رفتیم نان و پنیر و هندوانه خوردیم و کمی آسایش کرده پیش از فرورفتن آفتاب روانهی در خانه شدیم. ولی من از این اندیشه بیرون نمیروم که کسانی که دربارهی روی و خوی عبدالبهاء آن سخنان را گفتند گزاف گو بودند و یا ما را دیدهی خدا بینی تباه بود که او را چنانکه شاید ندیدیم سرانجام با خود گفتم: چون روزگاری در دوری از آن روی نازنین و پیکر یزدانی بسر بردهایم هر آئینه تاب دیدار رخسار یار را چنانکه هست نداریم این بود که دربارهی ما بخششی فرمود و گوشهی چشمی نمود تا ما بیخود نشویم و جای تهی نکنیم و بناچار چون در ما آمادگی پدید شود خود را چنانکه هست خواهد نمود.
این اندیشهها در مغز آمد و شد میکرد ولی مرا خرسند نمیکرد، گاهی میگفتم ما باید به درون بنگریم و کاری به بیرون نداشته باشیم چشممان به دانش و خرد و مهر و رازدانی و مردم دوستی و نشانههای پرورش روان او باشد نه بریش و بالا و چشم و ابرو… در مسافرخانه با آقا محمد حسن نگهبان آن و حاجی میرزا حیدر علی اصفهانی و ملا ابوطالب باد کوبهای که میگفتند فزون از صد و بیست سال دارد دیدن کردیم بنده با این مردمان که از پیشینیان پیروان این کیش بودند سر فرود میآوردم و آنها را گرامی میداشتم و میگفتیم چون اینها سالها شب و روز در پیشگاه بهاء و عبدالبها بودند همه سره مرد و دارای خوی ستوده و دل پاک هستند
و بیگمان آنها را بزرگ باید شمرد و از آنها چشم داشت رادی داشت. این بود که بهرهمندی از پیشگاه آنان را رستگاری بزرگ میشمردم. آنروز را تا فروشدن آفتاب بالای کوه در مسافرخانه بودیم سپس همه با هم از بالای کوه سرازیر شده به در خانه آمدیم. هوا خوب تاریک شده بود. که از بالای پلهها کسی گفت: بفرمائید دوستان را خواندهاند. یکبار همه به جنب و جوش افتادند و یکدیگر را پس و پیش کرده به درون اطاق رفتند. و هر یک برای خود جائی گرفتند و بیشتر خواهان جای پائین اطاق بودند و آنهائی که بر روی صندلی جا، گیرشان نیامد میان اطاق بر زمین نشستند چون همه نشستند عبدالبهاء دو دستش را بر چشمش گذاشت و با جنبش سر و نگاه، همه را از دیده گذراند و خوش آمد گفت.
پشت به صندلی داد و سپس چشمان خود را بست و در اندیشه فرورفت. آنها که پیرامونش بودند خاموش و آرام دست بر سینه نشسته و دم فروبسته آوائی از کسی برنمیآمد چنانکه گفتی جنبندهای در میانشان نیست پس از دمی سر برآورد و گفت: پشتیبانی یزدان نیروی شگرفی است و جان هر کار است و در همه جا بایسته است. روزگاری که در بغداد بودم و کودک خردسال بودم یک شاهزادهی ایرانی بود بنام تیمور میرزا که پنجاه سال روزگار خود را در شکار گذرانده بود یک روز در کنار دجله شکار مرغابی میکرد آن مرغابیها دستهی ویژهای هستند که من در جائی ندیده بودم جز چند سال پیش «در طبریا» کنار دریاچه. اینها پیوسته درجنبشند زیر آب میروند و بیرون میآیند. تیمور میرزا یکی
از آنها را نشانه گرفت چون تیر را رها کرد مرغابی زیرا آب رفته بود و اندکی جلوتر سر در آورده هر چه کرد نتوانست یکی از آنها را بزند من تفنگ را از دستش گرفتم و جائی را نشانه گرفتم که مرغابی سر از آب بیرون میآورد با این سنجش یکی از مرغابیها را زدم و همچنین دومی و سومی و چهارمی را شاهزاده در شگفت شد! پرسید: چگونه اینها را زدی؟ گفتم: شما دیدید که اینها پیوسته در جنبشند و در روی آب نمیمانند تا تیر به آنها بخورد. من جائی را نشانه گرفتم که آنها از آب بیرون میآیند. تیمور میرزا رو به نوکر خود که در پشت سرش بود کرد و گفت این بابیها در هر کار پشتیبانی یزدان را دارند پنجاه سال است من شکارچیم نتوانستم یکی از این مرغابیها را بزنم یک بچه بابی همهی آنها را زد. سپس روی به همه کرد و گفت: ببینید که پشتیبانی خدا چه میکند. آنگاه به یکی از بهائیان آباده رو کرد و گفت بخوان. این مرد مبلغ بود و سخنور بود ولی خوش سخن و دانشمند نبود یک چکامه دور و درازی خواند و همه را به ستوه آورد پس از آن عبدالبها به دیگری گفت بخوان او هم از سخنان بها در سپاس خدا چیزی خواند چون بپایان رسید عبدالبهاء گفت: «فی امان الله» از این سخن همه از جا برخاستند هر کسی بسوئی رفت ما هم به مسافرخانه آمدیم و گرداگرد میز شام نشستیم آن شب شام قیمه پلو داشتیم من دیدم پیش از آنکه میان مهمانان شام را پخش کنند و بهر یک بشقابی بدهند یک بشقاب پر کردند و برای عبدالبها به درخانه فرستادند من از یک آبادهای پرسیدم مگر عبدالبها هم از شام ما میخورد؟ گفت:
نه؛ چون آقا محمد حسن نگهبان مسافرخانه در کار خوراک مهمانان نادرستی کرده و به اندازهی پولی که میگیرد شام نمیدهد و خوراک خوب نمیپزد و دغلی میکند عبدالبهاء دستور دادهاند هر شب از آنچه که بخورد میهمانان میدهد بشقابی هم برای نمونه بنام او بفرستد. تا به بینند مهمانان چه میخورند!!!
فردای آنروز که آدینه بود به گرمابه رفتیم و پیش از نیمروز از گرمابه به در خانه آمدیم دیدیم عبدالبها سوار شده و به مسجد میرود کرنش کردیم پاسخی گرفتیم سپس گفت: از شما پرسیدم گفتند به گرمابه رفتهاید. عبدالبها روانه مسجد شد. ما دانستیم که از روزی که بها و کسانش را به عکا کوچاندند روش و آئین مسلمانی را مانند نماز و روزه نگه میدارند و خود را به مردم مسلمان میشناسانند و پیرو روش حنفی مینمایند و هر آدینه عبدالبهاء به مسجد میرود و پشت سر پیشوای مسلمانان مانند دیگران نماز میخواند.
باری برای خوردن ناهار به بالای کوه کرمل رفتیم و باز مانند روز گذشته در فرورفتن آفتاب به در خانه آمدیم و مانند شب گذشته به پیشگاه عبدالبهاء خوانده شدیم. آن شب نیز سخن از پشتیبانی خدا به میان آورد و سرانجام از آخوندهای ایران نکوهش کرد و رشتهی سخن را به اینجا رسانید که گفت: آخوندهای پیشین مانند آخوندهای کنونی نبودند آنها دین داشتند دانشمند بودند خدا ترس بودند ولی اینها که اکنون خودنمائی میکنند دین ندارند، نادانند آنها چون دین داشتند فرمانشان در بین مردم روان بود و در دل و جان همه جای داشتند سپس گزارش دیدار سید
محمد باقر رشتی را در اصفهان با محمد شاه قاجار داد بدین گونه: «گاهی که فتحعلی شاه به اصفهان میرفت پیش از هر کار از سید محمد باقر دیدن میکرد روزی که پادشاهی به محمد شاه رسید و به اصفهان گذری کرد چون درویش بود و با آخوندها میانهای نداشت به دیدار سید محمد باقر نرفت. پس از یک هفته سید محمد باقر پیغام داد که من به دیدن شاه خواهم آمد. محمد شاه به دستور حاجی میرزا آقاسی بکسان خود و چاکران دربار و سربازها گفت: اگر سید محمد باقر به اینجا به دیدن شاه آمد و از نزد شما گذشت و با او برخورد کردید بدو نپردازید و رو بسوی او نکنید. ولی چون سید محمد باقر که سوار بر الاغ بود و چند نفر پیرامون او را گرفته بودند بسرای پادشاه رسید درباریان و چاکران و سربازان پادشاه، پیری و سنگینی او را دیدند رجها را بهم زده بسویش تاختند و بدست بوسش شتافتند چندانکه آشوبی بپا خواست و هر کس که دستش به او نمیرسید سم خر را بجای دست او میبوسید، چون به نزدیک ساختمان رسید و خواست از پلهها بالا برود تا به پیشگاه شاه برسد از ناتوانی نتوانست و روی پله ایستاد محمد شاه و حاجی میرزا آقاسی بزیر آمده زیر بغلش را گرفتند و به بالاخانه بردند و چون در آنجا یک صندلی بیشتر نگذاشته بودند به ناچار سید روی آن نشست و تا آوردن صندلی دیگر محمد شاه سر پا بود.» سپس عبدالبهاء گفت: اینها همه از دین داری و درستی او بود. آنگاه از پرهیزکاری میرزای قمی سخن به میان آورد و گفت: «میرزای قمی با فتحعلیشاه هم روزگار بود یک سال دویست نفر از ترکمانان را گرفته به طهران آوردند، فتحعلیشاه فرمان به کشتن همه داد چون میرزا
آگاهی یافت به فتحعلیشاه نامه نوشت که دست از کشتن اینها بدار چه گذشته از اینکه در جنگ اینها را گرفتار نکردهای اینها مسلمان و برادر دینیاند هر چند سنی هستند.» فتحعلیشاه در پاسخ نوشت: اگر میرزا بابیزن بهشت برای من میشود از خون ایشان میگذرم. میرزا در پاسخ نوشت:
»خدایا تو گواهی که این کمترین بندگان تو میخواهد که بندهی دیگرت را از کار زشتی بازدارد و او در برابر، بابیزنی بهشت را میخواهد خدایا تو میدانی که من نمیدانم فردای رستاخیز بر من چه خواهد گذشت در بهشت جای خواهم گرفت یا در دوزخ! پروردگارا ما را توانائی بندگی ده و از گناه ما در گذر و بیامرز«
»من میان گفت و گریه میتنم
خود بگویم یا بگریم چون کنم؟
گر بگویم فوت میگردد بکا
ور بگریم چون کنم حمد و ثنا؟«
این سخنها از مثنوی است با آنکه در آن روزگار کسی یارائی آنرا نداشت که از مثنوی به گفتار خودگواهی آورد میرزا چنین کرد.» سخن را عبدالبهاء بدینجا پایان داد و مانند شب گذشته به آن مرد سست سخن گفت چیزی بخوان او هم خواند و سر همه را به درد آورد و پس از آن انجمن بهم خورد.
روز سوم بدستیاری شوقی بار خواستم که تنها بنزد عبدالبهاء بروم تا سپر دکانیها و نامههائی که دوستان داده بودند پیشکش کنم. بار داد
رفتم آنچه بود پیشکش کردم با مهربانی پذیرفت و نامهها را دستور داد که همه را بر بر کی کوتاه و پیراسته کنم و به او بدهم که در خواندنش رنج نکشد پذیرفتم، دلیریم از روز نخست زیادتر شده بود و در میان گفتگو دیده به دیدهاش دوختم تا ببینم آنچه پیروانش میگویند که نمیشود در چشمش نگاه کرد درست است یا نه، دیدم چنین نیست خوب میشود دیده به دیدهاش دوخت و به چشمانش نگاه کرد.
در میان گفت و شنید خود را شناساندم و گفتم که من نوادهی حاجی عمه خانم هستم، شادمانی نمود و از خدیجه سلطان دختر حاجی عمه خانم که پیرزنی سخنور و خوشخوان و در بهائیگری استوار بود جویا شد و از او ستایش نمود و گفت: با آنکه خویشاوندی نزدیکی با «حرم کاشی» داشت و او و دخترش فروغیه خانم با من خوب نبودند، خدیجه سلطان از پی آنها نرفت و در دوستی ما پایدار ماند (حرم کاشی سومین زن بها و زن پدر عبدالبهاء و فروغیه دخترش بود.) باری گفتگوی خانوادگی به میان آمد و در این زمینه سخنها راند که اکنون جای گفتنش نیست دیگر روز دیگران هم آنچه آورده بودند پیشکش کردند.