براستی چه شد که او به همه این اعتبار و منزلت و مقام، پشت کرد و دست از آئین بهایی کشید و خود را به شدید ترین رنج ها در افکند و آواره کوی و خیابان کرد و رنج طعن و دشنام و آزار و اذیت و گرسنگی و بی خانمانی را به جان خرید؟
آیا عقلش معیوب گشته بود که چنین مقامی را که منتهای آرزوی هر بهایی بود و برای هر خانواده بهایی و حتی اعقاب آنها موجب افتخار و بالیدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشیند؟ کالبد شکافی و انگیزه یابی این دگر گونی را باید از زبان خود او پیگیری نمود…
رشته سخن را به دست خود او می دهیم:
»…به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم، تردیدها و بعدها نیز دلتنگی هایی به سراغم آمد به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم…