)بسم الله الامنع الاقدس)
تسبیح و تقدیس بساط عز مجد سلطانی را لایق که لم یزل و لایزال به وجود کینونیت ذات خود بوده و هست و لم یزل و لایزال به علو ازلیت خود متعالی بوده از ادراک کلشیئی بوده و هست خلق نفرموده آیهی عرفان خود را هیچ شیئی الا به جز کلشیئی از عرفان او و تجلی نفرموده بشیئی الا به نفس او از لم تزل متعالی بوده از اقتران به شیئی و خلق فرموده کلشیئی را به شانی که کل بکینونیت فطرت اقرار کنند نزد او در یوم قیامت به اینکه نیست از برای او عدلی و نه کفوی و نه شبهی و نه قرینی و نه مثالی بل متفرده و هست به ملیک الوهیت خود و متعزز بوده و هست به سلطان ربوبیت خود نشناخته است او را هیچ شیئی حق شناختن و ممکن نیست که بشناسد او را به شیئی به حق شناختن زیرا که آنچه اطلاق میشود بر او ذکر شیئیت خلق فرموده است او را به ملیک مشیت خود و تجلی فرموده به او به نفس او در علو مقعد او و خلق فرموده آیهی معرفت او را در کنه کل شیئی تا آنکه یقین کند به اینکه او است اول و او است آخر و او است ظاهر و او است باطن و او است خالق و رازق و او است قادر و عالم و او است سامع و ناظر و او است قاهر و قائم و او است محیی و ممیت و او است مقتدر و ممتنع و او است مرتفع و متعالی و او است که دلالت نکرده و نمیکند الا بر علو تسبیح او و سمو تقدیس او و امتناع توحید او و ارتفاع تکبیر او و نبوده از برای او اولی به اولیت خود و نیست از برای او آخری الا به اخریت خود و کل شیئی بما قد قدر فیه او یقدر قد شیئی به شیئیته و حقق بانیته و باو (!) بدع فرمود خداوند خلق کل شیئی را و باو عود میفرماید خلق کل شیئی را و اوست که از برای او کل اسماء حسنی بوده و هست و مقدس بوده کنه ذات او از هر بهائی و علائی و منزه بوده جوهر مجرد او از هر امتناعی و ارتفاعی و اوست اول و لایعرف به او است آخر و لا یوصف به و او است ظاهر و لا ینفع
به و اوست باطن و لایدرک به و او است اول من یومن بمن یظهره الله و اوست اول من آمن بمن ظهر (انتهی)
راستی این جمله آخر که برجستهتر است خواندنی و خندیدنی است! دوباره بخوانید تا بر فضیلت صاحب بیان آگاه شوید میگوید خدا اول کسی است که ایمان خواهد آورد به آن کسی که بعد از این از جانب خدا ظاهر خواهد شد و خدا ایمان آورده است به آن کسی که او را خدا ظاهر کرده است!! آیا کسی هست که بتواند این عبارت را معنی کند و بفهمد که سید باب میخواسته است چه بگوید؟ و آیا مرادش از خدای ایمان آورنده کیست و خدای مرسل و مظهر کدام است و چطور خدا بمن یظهر الله و من ظهر ایمان آورده و میآورد باز در اینجا باید بگویم باب هم مانند بها به خدای دو آتشه بلکه سه آتشه معتقد شده یک جا خدا بمذاق او ظاهر کننده بشری است به نام من یظهر الله یا من ظهر و یک جا ایمان آورنده به آن بشر است فضلا از اینکه همان بشر را هم بهائیان خدا میدانند پس میشود سه خدا یکی آن کس که این بشر را فرستاده یکی هم خود این بشر سوم هم آن کس که به او ایمان میآورد. از این عبارت معلوم میشود که بها هم از او یاد گرفته که در نمازش چنانکه در جلد اول گفتیم (قد اظهر مشرق الظهور و مکلم الطور) آورده. یعنی خدا ظاهر کرد آن خدائی را که در کوه طور تکلم میکرد!! راستی این هم بگوئیم اگر بهائیان به کتاب بیان معتقدند باید بگویند باب رد بها را کرده است زیرا میگوید خدا (متعالی بوده کافور سازج او از هر بهائی و علائی) و اگر نظری به بها داشت بایست اقلا خدا را منزه و متعالی از بهائیان نکند بلکه او را عین بها گوید.
باری (من چه گویم یک رگم هشیار نیست) فی الحقیقه انسان متحیر است که چگونه میگویند بشر ترقی کرده بشری که در این قرن نورانی معتقد باشد که این گونه کلمات وحی منزل و منجی بشر است آیا به این بشر چه باید گفت؟ باید گفت چنین بشری همان مقامی که خدا یا رئیسش برایش پسندیده است (گوسفندان) در خور و سزاوار است و این نکته را هم ناگفته نگذاریم که این عبارات و اشارات آبرومندترین کلمات بیان است که در فاتحهی کتاب قرار گرفته و به اصطلاح ادبا براعت استهلالی است که باب در اول کتابش به کار برده و بقیه کتاب از این مهملتر است و جز الفاظ زائده و کلمات مکرره و تعبیرات بارده چیزی در همه بیان یافت نمیشود که بتوان اقلا یک استفادهی اجتماعی یا ادبی از آن کرد و با وجود این به معجز بودن چنین کلماتی استدلال
کردند و چند هزار نفر به آن گرویدند و چند صد تن هم جان و مال و خانمانشان (و لو به حالت اجبار بود) در راه این ترهات هدر شد. و ان هذا الشیئی عجاب. اگر همین کلمات را هم یک رو و یک جهت برهان خود شمرده بود و بر آن مستقیم ایستاده بود باز میگفتیم کار مهمی کرده ولی کلام در این است که این کلمات هم مانند داعیه و الواح بها زیر دوشکی بود و در عالم اجبار هر وقت گریبانش گیر آمده به حاشا و انکار زده چنانکه از مضمون این توبه نامه معلوم است و گمان میکرد حرفهایش در پرده میماند و مورد تعرض نمیشود وقتی که دید مورد تعرض شد این بود که توبه نامه را به خط خود نوشته نزد ناصرالدین شاه فرستاد که در آن وقت ولیعهد بود و عین خط باب که متضمن توبه نامه است در صفحه مقابل درج است.
از ملحقات طبع دوم
و نیز مراسله دیگر نوشته است برای عموم که سواد آن ذیلا درج میشود:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین و صلی الله علی محمدا و آله الطاهرین و بعد چنین گوید اقل خلق الله علیمحمد بن المرحوم محمد رضا طاب ثراه که جمعی ادعای مقام بابیت امام علیهالسلام را نسبت به این بندهی ضعیف دادهاند و حال آنکه مدعی چنین امری نبوده و نیستم و حتم است بر کسی که ادعای چنین امر عظیم را نماید که متصف به جمیع صفات کمالیه علمیه و عملیه بوده علمی از علوم و رسمی از رسوم را فاقد نباشد و احاطه بر کل علوم ظاهریه و باطنیه بنهج تحقیق و تفصیل داشته باشد و نباشد امری از امور کرامت یا خارق عادت که عندالله محمود باشد مگر آنکه بر نحو قطبیت نه بنحو قوهی امکانیت که در همه اشیاء خداوند بالاصاله یا بالعرض قرار داده مالک باشد و اگر امری از امور را یا حرفی از علوم را فاقد باشد شکی نیست که حامل این مقام عظیم نیست و خداوند عالم و اهل ولایت او شاهد و بصیرند که به حرفی از علوم رسوم اهل علم و بامری از خوارق عادات عالم و قادر نیستم و کلماتی اگر جاری از قلم شده باشد بر محض فطرت بوده و کلا مخالف قواعد قوم است و دلیل بر هیچ امری نیست و هر کس درباره حقیر اعتقاد رتبه بابیت امام علیهالسلام را نماید خداوند گواه است که در ضلالت است و در آخرت در نار و در این ورقه حیه و تقیه نیست بلکه ظاهر و باطنم بر آنچه نوشتم گواهی میدهد و کفی بالله علی ما اقول شهیدا
پوشیده نماند که بعضی میگویند در صورتی که سید علی محمد باب یک همچو توبه نامهی نزد ناصرالدین میرزا فرستاد خوب بود و از او میگذشتند و او را نمیکشتند ولی برای اینکه این مطلب هم در ابهام و ناتمام نماند میگوئیم هر چند در جواب توبه نامهاش علمای تبریز متمسک به اعترافات سابقهی او شدند و نوشتند که توبه مرتد فطری مقبول نیست ولی دولت تعجیل در قتل وی نکرده و تا مدتی به مسامحه گذرانید که شاید بر این توبه نامه ترتیب اثر داده شود و مریدان که فهمیدند او توبه کرده عقب کار خود بروند ولی برعکس مقصود نتیجه بخشید و تصمیمی را که اصحاب باب در بدشت گرفته بودند خواستند عملی کنند و به سمت تبریز و ماکو حمله نمایند و باب را جبرا از دولت بگیرند و نتیجه آن شد که در مازندران در ابتدای جلوس ناصرالدین شاه آن فتنه شدید بابیه و قضیه جنگ قلعه طبرسی واقع شد که شرح آن کاملا در تواریخ ضبط است. و در حقیقت مریدان باب گرمتر از آش شده عصبانی گشتند که چرا مرشدشان توبه کرده چه هر یک از آنها خاصه پسرهای میرزا بزرگ نوری که محرک آن فتنه بودند برای خود مقصدی در زیر پرده داشتند این بود که متصدی آن فتنه بزرگ شدند و جمعی را در مازندران به کشتن دادند. بلی بها و ازل خودشان در قلعه حاضر نشدند ولی پیوسته اصحاب را تحریک و بدان صوب گسیل میدادند فنعم ما قال.
بس گرد بلا و فتنه انگیختهای
آنگه زمیان کار بگریختهای
و پس از واقعه طبرسی قضیه زنجان و طغیان ملا محمد علی حجة با اصحابش رخ داد و سپس حادثه نی ریز و سید یحیی وحید و اینجا بود که هر یک قائم مستقلی شده و صاحب الزمان شهر و دیار خود گشته با چند تن از حداد و بقال هوای تشکیل دولت حقهی یا حقه (بضم حا) بر سر داشتند و «قائم بالزنجان و قائم بالجیلان و قائم بالفارس» را قائل شده باب را برای خدائی و پیغمبری تخصیص میدادند و خود قائم میشدند.
خلاصه به قسمی که در تواریخ خوانده شده مدتی فکر دولت مشغول اطفای آن نیران بود و جان و مال به هدر شد تا فتنه کبری فرو نشست و به حسن سیاست امیرکبیر آن قضایا خاتمه یافت و پس از آن همه ظلم و طغیان دوره مظلومیت ایشان فرا رسید! و ناله مظلومی و بیچارگی از حلقوم حضرات به مسامع مردم رسید ولی این بسی واضح است که مظلومیت این طایفه بعد از آن قضایا ابدا اهمیتی ندارد و نباید غفلت نمود که اگر اندکی موفق به مقصود خود شده بودند
هرگز ناله مظلومیت بلند نکرده همان قساوتها را که در ابتدای متصدی شدند تعقیب میکردند. خلاصه سخن در این جا بود که سید باب را اصحاب مفرض و طماع و ریاست طلب او به کشتن دادند و میتوان گفت عمده کسی که باب را به کشتن داده بها بوده که دقیقهی از خیال زمامداری و ریاست خود فارغ نبود. پس دانسته شد که اگر سوء سیاستی شده همان سوء سیاستی بوده که در ابتدا حاجی میرزا آقاسی از طرفی و منوچهر خان خواجه از طرف دیگر اعمال نمودهاند زیرا سیاست در این بود که نه حاجی میرزا آقاسی طرفیت کند نه منوچهر خان رأفت و همراهی نماید و الا پس از وقوع این حوادث دیگر علاجی جز قطع ریشه فساد نمانده بود و امیرکبیر در قلع این شجره قصور نکرده و چاره جز قتل باب ندیده و حسن اثر آن هم همین بود که ظالمین مظلوم شدند و همان بها که بر قتل شاه نفوس بر میانگیخت به تعلیمات اخلاقی شروع کرد این بود فلسفه ناقبول ماندن توبه نامه باب و مقتول شدن او بر اثر فتنه اصحاب
انتقاد
در اینجا لازم افتاد که بر یکی از مطالب فلسفه نیکو انتقام کنم.
هر چند آقای حاج میرزا حسن نیکو در تالیف کتاب فلسفه خود زحمتی به سزا کشیده و لایق هر گونه قدردانی است در این چند سال اخیر که این بنده قلم مخالفت را به دست گرفتهام در میان صدها اشخاص از بهائی برگشته و غیر بهائی که مطلع بر قضایا بوده فقط این یک نفر بر اثر وجدان توانست متأثر از هیچ گونه دسیسهی نشود و حقایق را به رشتهی تحریر در آورد و اگر چه رساله بارقهی حقیقت اثر نگارش آن خانم محترم (قدس ایران) صبیه میرزا عبدالکریم خیاط زوجه سابق یاور رحمت الله خان علائی که از پدر و مادر و شوهر بهائی خود کناره نموده پس از قبول اسلامیت آن رساله را نگاشته قابل تقدیر است و هر چند آقا میرزا صالح عکاس مراغهی نیز که هشت سال در بساط حضرات بوده و در ترفیع رتبه به مقام تبلیغ و ریاست یا انشاء محفل روحانی بهائیان نائل شده بود در این ایام در نتیجه خرق است و خدعه اهل بها و زور اخلاق سری شوقی افندی آن حوزه پر از فساد را بدرود گفته درصدد نگارش کتابی بر آمده ولی تا این دم هنوز کتابی بهتر از فلسفه نیکو نوشته نشده و یکی از محسنات آن این است که راه بهانه بهائیان در آن قطع شده نمیتوانند پیرایههائی را که با آواره میبستند به آن ببندند چه در حق آواره
گاهی گفتند او جانشینی عباس افندی را طالب بوده و چون به او ندادهاند برگشته و گاهی گفتند ما او را جواب کردهایم نه اینکه او از ما برگشته باشد و گاهی گفتند بر سر کتاب تاریخش مکدر شده و گاهی گفتند محرک خارجی دارد و بالاخره هر روز رائی زدند و نوائی نواختند در عین اینکه خودشان میدانستند که یاوه میگویند.
ولی در کتاب فلسفه و شخص نیکو این سخنان را نمیتوانند گفت و به واسطه اینکه آقای نیکو به قدر آواره داخل در آن بساط نبوده و اگر هم در حقش سخنی بگویند دور از ذهن است و دیگر آنکه به کتاب کشف الحیل این پیرایه را بستند که در آن دشنام داده شده ولی آقای نیکو دشنام هم نداده است و با وجود این اغلب مسائل آن با مندرجات کشف الحیل تطبیق یافته پس آقای نیکو خدمتی به سزا انجام داده و بیش از هر کس این بنده قدر خدمات ایشان را میدانم ولی از یک نکته غفلت فرموده و اینک آن نکته را توضیح میدهم که آقای نیکو در عالم صدق و صفای خود هوس کرده است که ای کاش شوقی افندی و میرزا محمد علی به جای اینکه با هم بر سر این بساط منازعه کنند متحدا اعلان میدادند که حقیقتی در این مذهب نیست و سیاستهائی منظور بود که آن هم دورهاش به پایان رسیده (این بود مفهوم آرزو و هوس آقای نیکو)
اکنون عرض میکنم آقای نیکو این چه هوس و آرزوئی است که شما کردهاید؟
کسانی که تاکنون این قدر مردم بدبخت بیخبر را به کشتن داده و این همه ساخت و ساز و حیله و مکر به کار بردهاند تا یک همچو دکان رنگینی ساختهاند که سالی پنجاه هزار تومان پول ایران را به عناوین مختلفه – تبلیغ – تعمیر مقام اعلی – بنیان قبر بها – اعانه به احبای امریکا! اعانهی به احبای ژاپون! اعانه به احبای آلمان! ساختن مشرق الاذکار (که هیچ یک وجود خارجی ندارد و احبائی نیست تا اعانه لازم افتد) اعانه به بازماندگان شهدا – بنائی بیت الله در بغداد! (که الحمدلله اصلش هم به همت مرحوم آیة الله خالصی و شیعیان بغداد از دست رفت و به تصرف مسلمین در آمد) تعمیر بیت الله در شیراز! بنای مدرسه کرمل – و قس علیهذا به هزار عنوان دیگر از پول مردم بگیرند و میگیرند همچو اشخاص آیا ممکن است محض رفع نفاق و رعایت تمدن و علم و ملاحظه حال مردم بیخبر دست از دینسازی بردارند؟ به قول صور اسرافیل (یکبار بگو مرده شود زنده آکبلائی) سبحان الله اگر کسی راه
مدخلی در نظر داشته باشد که در سال یکصد یا چند صد تومان بلکه چند تومان از آن راه بتواند تحصیل کند محض تأمین آن چند تومان میبینیم که از هیچ حیله و دروغی مضایفه ندارد مگر اینکه فوقالعاده شریف باشد و باز هم محل تأمل است پس چگونه میشود که آدمهای به این بیوجدانی که خودشان میروند در محلههای امن و نزهتگاههای دنیا راحت مینشیند و به عیش و خوشی پرداخته دورا دور مردم را به جانفشانی و فداکاری دعوت و تشویق مینمایند و هر روز برای ترغیب اتباع و تهیج حس رقابت ایشان یک مخالفی برای خود میتراشند و صحبتی از نقض و ثبوت به دست و پا میاندازند و بساط علی و عمری درست میکنند تا بیشتر نتیجه بگیرند آیا میشود از همچو نفوس انتظار چنین وجدانی داشت؟! ثانیا اینکه با فرض حصول آرزوی شما باز نمیتوان یقین کرد که دکان خراب و حال مردم آباد شود زیرا اگر این رؤسا دست بردارند تازه مریدان دست بر نمیدارند. پس باید مرید را نصیحت کرد و تدبیری اندیشید که گوسفندان به طرف انسانیت بگرایند و الا مادام که گوسفندی یافت میشود چرا شیر و پشمش را نبرند؟ مادام که حیوانی موجود است چرا پیاده راه بپیمایند؟ کیست که از منفعت گریزان باشد عبث نیست که رؤسا اتباع خود را از مطالعه کتب من و شما منع شدید نموده (من قرء کتاب الاواره فلیس منی) در لوع خود مینویسند زیرا میبینند هر یک نفری که بخواند بیدار شود یک ضرری است که بر مادیات ایشان وارد میشود.
آقای نیکو این حکایت را در میان حضرات شنیدهاید متذکر شوید و اگر نشنیدهاید من شنیدهام و برایتان نقل میکنم و از این حکایت تا آخر مطلب را بخوانید و قبل از بیان حکایت در عکس صفحه بعد چهار نفر محبوس به حبس ناصرالدین شاه را به بینید و آن جوان یا طفل پانزده ساله را که در جنب پدر خود نشسته به نظر بیاورید تا مطلب را عرض کنم.
این چهار نفر از مبلغین بهائی یکی حاجی ایمان زنجانی است و دوم میرزا حسین و سوم میرزا علی محمد ورقا یزدی و چهارم پسرش روح الله دو نفر زنجانی مذکور به وسائلی از حبس ناصرالدین شاه خلاص و بالاخره با اجل طبیعی مردند و دو نفر دیگر پدر و پسر در موقع قتل ناصرالدین شاه به دست حاجب الدوله مقتول شدند. راجع به جسد میرزا ورقا پسرش که از محبس بیرون برده و در چاهی افکندهاند و پس از سالها ورثه او مدعی شدهاند که ما جسد را از چاه به سر قبر آقا و از آنجا به باغ بیرون شهر طهران (ورقائیه) انتقال دادهایم و
آنجا را باغی و مقبره ساختهاند و میل دارند در آتیه زیارتگاه بهائیان قرار دهند همان طور که ورثه دلیلی و مدرکی بر صحت این قول ندارند من هم نمیتوانم مدرک به دست دهم ولی من برای خودم یقین کردهام که این ساخت و ساز فرع بر همان ساخت و سازی است که در جسد باب به عمل آمده و استخوان ورقا در همان چاه محبس پوسیده و پسرانش استخوانی عوضی به باغ ورقائیه انتقال دادهاند فضلا از اینکه میدادند اگر همان استخوان هم باشد قیمتی ندارد و در عین این که خودشان هم به مرده پرستی عقیده ندارند این حقه را زدهاند که در آتیه معبود و مسجود اهل بها و متولی و خادم ورقائیه باشند. ولی موضوع ما این مسئله نیست بلکه موضوع آن است که روح الله را همه جا پیراهن عثمان کرده میگویند طفل 15 یا سیزده ساله را کشتند (شهید کردند) و فوری از مراتب و مقامات ایمانی او سخن میرانند و من به کرات شنیدهام که میگویند روح الله به قدری در ایمان ثابت بود که چون با پدرش به عکا حضور بهاءالله مشرف شد خود بهاء الله به او فرمودند میرزا روح الله اگر من بگویم شوخی میکردم و خدا نیستم تو چه خواهی کرد؟ آن طفل گفت من شما را تبلیغ میکنم که از حرف خود برگردید زیرا من یقین دارم که جز شما خدائی نیست!!
هر وقت این قصه را شنیدم مرا خنده گرفت به یاد آن کس که به او گفتند ما از مرشد تو پرسیدهایم گفته است من شبها به معراج نمیروم پس تو در عروج آقا به معراج اشتباه کردهای گفت خیر من اشتباه نکردهام و مرشد غلط کرده است که این حرف را زده و… بلکه او شکسته نفسی میکند که میگوید به
معراج نمیروم من میدانم که او به معراج میرود.
آقای نیکو قومی که این است فکر و عقیده باطنی یا تظاهر و تقلب ظاهری ایشان و به امثال این ترهات مردم را نگاه میدارند آیا منتظرید که رؤسای ایشان دست از خدائی خود بردارند؟ سالها زحمت کشیده و این طور مردم را سیر قهقرائی داده و از ترقی و تمدن و پیشرفت ایشان جلوگیری کرده و القائات موهومه نموده تا ایشان را به این درجه از جهل یا تقلب رسانیدهاند حالا شما منتظرید که همان طوری که من و شما پس از فهم مطلب دست از دوستی ایشان کشیدیم و قدم در راه مخالفت با این قضایای موهومه گذاشتیم و منتها آرزوی ما این است که این بساط خدعه و نفاق برچیده شود ایشان هم چنین کند؟ من و شما شریک منفعت نبودیم که توانستیم به وجدان خود پیروی کنیم اما آنها که از ابتدا هم در اشتباهی نبوده بهتر از همه کس میدانسته و میدانند که خبری نبوده و نیست و برای نفع خود این بساط را درست کردهاند آیا ممکن است دست از آن بردارند باز هم میگویم (یکباره بگو مرده شود زنده آکبلائی(.
آقای نیکو شما میدانید که اتباع و پیروان این دین سازان قرن تمدن رویهی تذبذب و دروئی را به قسمی مشق کردهاند و از رؤسای خود تعلیم گرفتهاند که هر دم به لباسی جلوه مینمایند و همه جلوات ایشان فقط برای احتیاط است که شاید رزوی استفاده از جهتی حاصل شود پس در صورتی که پیروان بر روی نفع موهوم بایستند رؤسا که نفعشان مسلم و معلوم است چگونه ممکن است که تابع وجدان و صدق و راستی شوند و از این تصنعات بگذرند؟
آقای نیکو در این چند ساله شما خوب مطلعید که چه کسان و چند دفعه خواستند از این مذهب کناره کنند و اعلان نمایند و باز برای نفع موهوم و ریاست نامعلومی خود را به حضرات بستند و تظاهر به عقیده کردند! شما کاغذهای میرزا احمد خان یزدانی را که در مصر به بنده رسید دیدید. شما مراسلات علی فیروز همدانی را که در قاهره رسید دیدید. شما خط شعاع الله خان علائی را که از پاریس نوشته بود ملاحظه کردید شما رحیم ارجمند را که از اروپا بر گشته و اندکی ملتفت حقایق شده بود در مصر ملاقات کردید و شرح حال و مقالش را به شما گفتم. شما حرفهای عباس نعمت الله گراور ساز و رفیقش مرتضی خان را در مصر شنیدید. شما سخنان فائق افندی و بعضی دیگر از متظاهرین به بهائیت را در مصر به گوش خود اصغا کردید. شما حرفهای همان عده معدود
بهائی ایرانی را در برت سعید شنیدید شما اختلافات «گوسفندان» بغداد را دیدید شما بیعقیدگی اصحاب خاص حیفا و عکا را دیدید. شما اقوال بعضی از تلامذه کلیه آمریکائی بیروت را نسبت به رفتار شوقی افندی شنیدید شما سخنان میرزا محسن داماد عباس افندی را شنیدید شما به روحیات بهائیان هند و بر ما آگاه شدید و شرح اعمال مبلغین آن حدود را اصغا کردید شما رفاقت بهائی زادگان طهران را در مدت چهار سال آزمودید. چه شد که چون ما و شما بر سر وجدان خود استوار ایستادیم بعضی از آنها که این قدر حرارت بروز میدادند مذبذب بیرون آمدند و کسانی که تا دیروز ما را تشویق میکردند که باید پرده را درید و مردم را آزاد کرد امروز پرده برو میگذارند؟ شما به کرات خودتان اظهار حیرت کردید که اینها چه مردمی هستند که در خلوت هر چه را ما فهمیدهایم وانمود میکنند که آنها هم فهمیدهاند حتی اگر ما و شما دشنام نمیدهیم آنها هزار لعن و دشنام به بها و عبدالبها حواله میکنند که این طور وسیله نفاق فراهم کردهاند و این اواخر هم یک عنصر فاسدی را بر گردن بهائیان سوار کردهاند و با وجود این باز وقتی که به رفقای سابق خود میرسند اظهار عقیده و ایمان میکنند و لوح میخوانند و اگر خودشان پول برای سفر شوقی افندی به سویس نمیدهند و مقدمات نماز و مناجات او را در صحنههای اروپا (!) فراهم نمیکنند ولی دیگران را به پرداخت وجه تشویق مینمایند! بالاخره شما خودتان عقیده پیدا کردید که بهائی زاده علاج ندارد و چون در آن محیط بزرگ شده و به این مزخرفکاریها عادت کرده و از هر محیط و جامعه بیخبر و از هر علم و فلسفه بیاطلاع و از هر تربیت و تمدنی بینصیب و از هر تجربه و علمی بیبهره مانده و همه چیز را در وجود بها و جای نشینان او شناخته این است که اگر هر روز به چشم خود هزار امر مغایر بیند (چنانکه میبیند) و هزار حرف بیاساس بشنود (چنانکه میشنود) باز نمیتواند دل از آن بساط بردارد (لمؤلفه)
کی توانی درید پرده و هم؟
زان وجودی که شد خیال اندیش
پرده عنکبوت چون بدری
میتند پرده دگر بر خویش
آری یکی گفت من در خارج ایران که میدیدم خبری از بهائیت نیست و مردم هم احتیاجی به این مذهب ندارند و خودم هم بینیاز بودم این اظهارات را کردم ولی در ایران که چند هزار نفر بهائی هست چرا دست از آن بردارم؟ عجالتا یک سوسیتهای است که با آن هستیم دیگری گفت چون محتاج
کلمه را نمیدانم گفت مگر بهائی نیستید؟ گفتم خیر بسیار تعجب کرد که چگونه ایرانی ممکن است بهائی نباشد در حالتی که عبدالبها میگفت بهائیت دین رسمی ایرانیان است! گفتم بهائیت دین نیست بلکه سوسیتهی سیاسی اجانب است آنها علنی نیست و مردمان با شرافت ابدا در این سوسیتهی که بر خلاف مصالح مملکتی است وارد نمیشوند.
مدتی از این مقدمه گذشته یک روز یکی از آن رفقای ایرانی به من رسیده گفت خبر داری؟ گفتم نه. گفت آن پیره زن بهائی نوشته است به عباس افندی که تو چگونه میگفتی همهی ایرانیان بهائیند من مردی بدین صفت و آن صفت دیدم و با کمال شدت آن حرف شما را تکذیت کرده خودش هم به شما ارادتی نداشت. اینک جواب از عباس افندی برای او رسیده که زنهار احباء را از انفاس کریههی این گونه نفوس دور دارید که اینها ناقضند؟ من از آن رفیق پرسیدم ناقض یعنی چه؟ گفت من هم نمیدانم و پس از تحقیقات فهمیدم که ناقض یعنی بیرون رفته از دین بهاء – نگارنده پس از استماع این سخن گفتم باز هم ناقض را خوب نشناختهاید و مراد افندی را از این حیلهی عرقوبی ندانستهاید پس عرض کنم که ناقض یعنی کسانی که در مذهب بهاء باشند ولی خلافت عباس را قبول نکرده به خلافت برادرش محمد علی قائل شده باشند و مقصود افندی از این حیله آن بوده که ذهن پیره مریدهای امریکائی او مشوب نشده بر عقیدهی خود بمانند که گویا در رسمیت مذهب بهائی در ایران شبهه نیست منتها در شعب آن اختلاف است که بعضی این پسرش را خلیفه دانند و بعضی آن دیگری را:
و بلاشک اصرار آن گونه زنان و دختران در اروپا و آمریکا بر بهائیت خود نه از نقطهی نظر مذهبی بوده بلکه قطع نظر از جنبهی سیاسی برای تحصیل شوهر است چنانکه خود نگارنده در سنی از پنجاه فزونتر با چند نفر تصادف کردم که اصرار داشتند با من به ایران بیایند منجمله یک خانم امریکائی در لندن دو نوهی خود را هر روز به من تکلیف میکرد که به ایران ببرید و من عذر میآوردم و شاهد قضیه عکس ذیل است.
اکنون ملاحظه فرمائید که حیله و تقلب رؤسای بهائی تا چه حد است که از یک طرف ایرانی را نزد سایر ممالک متهم میدارند که به مصیبت مذهبی چندان پابند است که بهائیان مظلوم را میکشد.
از طرف دیگر میروند در امریکا و میگویند مذهب بها در ایران رسمی
است و اگر شما بهائی شوید هر شخص ایرانی که به غرب بیاید با شما وصلت مینماید! و حتی بهائیت مذهب شاه و وزیر و علما است و آنان که مخالفت میکنند مخالفتشان را تشبیه به مخالفت شیعه و سنی نموده میگویند در اصل شبهه نیست بلکه در فرع است که جنگ ناقض و ثابت چون شیعه و سنی بر پا میشود و نظیر این حیله را مدتها در حق امریکائیان در ایران اعمال میکردند چه که همان صد، صد و پنجاه نفر پیره زن را به رخ ایرانی کشیده در الواح و مراسلات خود مینوشتند که امریکائیان بیدار شدند یعنی همه بهائی شدند و شما هنوز در خوابید منتها این توپ را آهسته میزدند که بچه بیدار نشود یعنی فقط وسیلهی پابند شدن مریدان بیفکر خودشان شده به گوش مردمان
مطلع نرسد که برایشان بخندند.