نظام اطلاعاتی و تشکیلات جاسوسی سرانجام گزارش تغییرات روحی این کاتب مقرب عبدالبها را به شوقی می دهد و شوقی که حالا رهبر بهائیت شده است بهترین فرصت را بدست می آورد تا او را که از اسرار بسیاری مطلع است طرد نموده خطرش را از سر راه رهبری بر دارد:
»عده ای شروع به نامه نگاری برای شوقی و دادن گزارشهای مغرضانه درباره ی کارها و سخنان من کردند. البته، در واقع، من از قزوین که به تهران آمدم ()حالم دگرگون بود. آن جوش و خروش سابق و شوق و شور پیشین را نداشتم. قدری معتدل شده بودم. لوح احمد را نمی خواندم و گرد نماز نمی گردیدم و در محافل احبا، جز به حکم اجبار نمی رفتم و مگر به ضرورت سخن نمی گفتم.()
حال چند سالی از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقی لگام کارها را به دست گرفته بود. ()تا آنکه نوروز 1307 در رسید. این هنگام، شخصی از طرف محفل روحانی (مجمع بهائیان) ورقه ای ترتیب داده، در چاپخانه ای که برای طبع این قبیل اوراق و سایر مسائل سری بهائی، نهانی در محلی مرتب نموده اند به عنوان ()متحد المال((، چاپ، و به فوریت در میان بهائیان پخش کرد() ()و در آن مرا بی دین خواند و با بی شرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت: گذشته از اینکه از آلودگی به هر رسوایی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش بهائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد. از اینرو او را به خود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید. هنوز این برگ به دست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانه ی خود بیرون کنی.()
()در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید.() ()پس از چند روز دوتن به خانه ی ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی و گرنه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت.()
بیچاره پدر، نه می توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن را داشت که گوش به سخن آنها ندهد. نمی دانست چه کند.
روزی سر سفره نشسته بودیم. گفت: فضل الله (مرا همیشه به این نام می خواند) یا باید هر چه من می گویم بی چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی. من بی درنگ برخاستم و بیرون آمدم.
نمی دانید به او چه گذشت! از سویی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: [)در اصل، جا افتادگی دارد(] از دست اینها آسوده شوم…. ولی… از خانه بیرون آمدم. کجا بروم؟، به که پناه برم؟، نمی دانم!
که مرا راه خواهد داد و به دیده ی دوستی خواهد نگریست؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بی دین می خوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایسته ی کشتن می دانند. جز این دو دسته کسی مرا نمی شناسد((.
در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد. راه بردار به جایی نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب، چون آسایشگاهی نداشتم، تا بامداد در کوی ها و برزن ها می گشتم…. خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم [که] در کوچه ی سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانه ای باز شد و زنی سفره[ای] را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم. گفتم: این نشانه ی آن است که شب به پایان می رسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و دیگر آنکه نزدیک می روم تا خرده نانی به دست بیاورم. نزدیک رفتم. دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست. به کناری آمدم، که توپ در رفت. گفتم: باز جای سپاسگذاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من می پرد.