بهائیان مضمونی برای یحیی ازل درست کردهاند که اگر راست باشد نظیر آن عینا از شوقی دیده شده گویند یکی از مریدان ازل رفت در قبریس و خواست او را زیارت کند او رخ نهان داشته خویش را نشان نمیداد مرید دانست که او دو زن دارد و هر شبی در خانه یکی از آنها به سر برده بامدادان عبا بر سر از آن خانه به خانهی دیگر انتقال مینماید یک روز صبح زود در کمین نشسته همین که از خانه بیرون آمد آن مرید نزدیک او رفته با تعظیم و تکریم خواست دامنش را بگیرد که دامن از کفش کشیده فرار کرد مراد از جلو و مرید از عقب میدویدند پلیس رسیده پرسید چه خبر است ازل فریاد زد که این مرد میخواهد مرا بکشد او را گرفته به سرایه بردند در استنطاق معلوم شد که این مرید است و مطلب بر مرشد مشتبه شده التزام از آن مرد گرفتند که در هر صورت این آرزوی زیارت و ارادت را برداشته از آن سرزمین کوچ کند. اگر این حکایت را که من از رؤسای بهائی شنیدهام راست باشد نظیر آن در این چند سال کاملا در شوقی افندی دیده شده که بسی از مریدانش قطع مراحل کرده با گریه و مناجات در بیابانهای اروپا سرگردان مانده تا سراغش را در یک هتل یا رستوران – مجلس رقص، یا عیش گرفته خواستهاند ملاقات کنند و او رو پنهان کرده نه از ترس قتل بلکه از بیم رسوائی و آن مرید ابله این را حمل به مصلحتی کرده مأیوس برگشته است!! چنانکه به نام دو نفر از آنها اشاره خواهد شد.