جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شوقی در کودکی

زمان مطالعه: 5 دقیقه

در میان نواده‏های عبدالبهاء در روزهای نخست من با شوقی آشنا شدم و او دارای سرشت و نهاد ویژه‏ای بود که نمیتوانم درست برای شما بگویم خوی مردی کم داشت و پیوسته میخواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند! شبی با او و دکتر ضیاء بغدادی فرزند یکی از بهائیان نامور که در آمریکا کارش پزشکی بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود در عکا گرد هم بودیم و شوخی‏هائی که جوانان یکه می‏کنند

می‏کردیم، در میان گفتگو من برای کاری از اطاق بیرون رفتم و بازگشتم در بازگشت دیدم دکتر ضیا کار ناشایستی کرده… من برآشفتم و گفتم: دکتر! این چه کاری است که می‏کنی؟ شوقی رو به من کرد و گفت اگر تو هم مردی داری نشان بده!! ماننده‏ی این سخنان و کارها چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که باید کمبودی داشته باشد.

هر چند از یادآوری این سرگذشت شرمنده‏ام و می‏دانم که نباید جز به ناچاری این سخنان را گفت ولی چون نیازمندی دارم که شوقی را خوب بشناسید و بدانید همانندهای این گونه مردمان کم و کاستی دارند چنانکه نمی‏شود اینها را نه در رج مردان گذاشت و نه از زنان به شمار آورد. نه بویه و دلبستگی و مهرورزی زنان را دارند و نه خرد و هوشیاری و مهربانی مردان را. در اینگونه آدمها دلبندی‏های ویژه‏ایست که دشوار است انسان به آن پی ببرد. نمی‏دانم شنیده‏اید؟ که گاهی کرت پزشکی مردی را روی تخت می‏خواباند و با کنش پزشکی او را زن می‏کند و یا وارونه زنی را مرد می‏نماید و هم آدمی که پیکره‏ی مردی دارد ولی نارس است و دارای خوی زنان است می‏شود که بر نیروی مردیش افزود.

ای کاش در جوانی شوقی بکرت پزشک دانائی برمی‏خورد و ایارش یک پهلوی می‏شد اینکه می‏بینید نه دلبستگی به پدر دارد و نه اندوه برادر و خواهر می‏خورد، نه رنج مادر را در پرورش و نگهبانی خویش بیاد می‏آورد و نه دوستان. جانفشان را سپاسگزار است؛ فرمانها می‏دهد که کار مرد

خردمند نیست، بهانه‏ها می‏گیرد که از هوشیاری بدور است همه از آنجا سرچشمه می‏گیرد.

من با شوقی دوست بودم. و در بیشتر گردشها با هم بودیم تا آنکه چند ماه پیش از مرگ عبدالبهاء به لندن رفت و همان روزها با یکدیگر نامه نویسی داشتیم. و پیوسته دستور عبدالبهاء در چگونگی آمیزش و گفتگوی با مردم با نوشته‏ی دست من به او می‏رسید. خوب بیاد دارم که در نامه‏ای که با خط من عبدالبهاء برایش نوشت سخن از پروفسور ادوارد براون به میان آورد و گفت: گاهی که او را می‏بیند سخن از کیش و آئین بهائی به میان نیاورد و هر گاه پرفسور از بها بپرسد و بگوید شما او را چه می‏دانید در پاسخ بگوید ما بها را استاد خوی‏های پسندیده و پرورش دهنده مردمان می‏دانیم دیگر هیچ. و هم فرمود که در گفتگوی خود با دیگران باریک بین باشد و چیزی نگوید که بامزش آنان جور در نیاید.

جز شوقی با روحی و سهیل افنان پسران میرزا محمد و نواده‏های عبدالبهاء دوست بودم. همچنین با منیب شهید فرزند میرزا جلال اصفهانی (که امروزه یکی از پزشکان ارجمند است و در بیروت در بیمارستان امریکائی کار می‏کند) حسین برادر شوقی که نزد من فارسی می‏خواندند. این را هم برای شما بگویم بها به پسرهای خود پای نام غصن داد و به بستگان دور و نزدیک و خرد و کلان زن باب هم پای نام افنان ولی در این میان به برادران و فرزندان برادر و خویشاوندان دور و نزدیک خود چیزی نداده مزه اینجاست که سید محمد یزدی که نیای مادریش نوه‏ی دائی

زن باب بود افنان شد که شاخه‏ی خدا باشد ولی میرزا مجد الدین برادرزاده و داماد بها نه از اغصان شد و نه از افنان و شنیدم که مادر زنش از بها درخواست کرد که به او پای نام غصن بدهند و بها دریغ کرد و نداد.

روزی در حیفا با یکی از رندان بهائی همین نکته را در میان گذاشتم. گفت: ای بی‏دین مگر نمی‏دانی همه چیز در دست اوست مگر نفرمود اگر به آسمان بگویم زمین و به زمین بگویم آسمان کس را نرسد که چون و چرا کند دلش می‏خواهد که به بچه گربه‏هائی که در خانه‏ی میرزا ابوالقاسم سقاخانه بدنیا آمده‏اند افنان بگوید و به فرزند برادر نگوید مگر همه چیز در دست او نیست؟ خاموش! مشت بر دهانم زدم و گفتم به چشم. هر چه آن خسرو کند شیرین بود.

اکنون بر سر سخن رویم چنانکه گفتم من شب و روز سرگرم نوشتن و پاکنویس کردن نامه‏ها و به راه انداختن چرخ کارها بودم و از این راه عبدالبهاء را آسوده دل کردم و هر روز شماره‏ی بسیاری نامه و پاسخ آن در دست من بود.

چیزی که مایه‏ی شگفتی من می‏شد نامه‏های بهائیان به عبدالبها بود که می‏توانم بگویم همه‏ی آنها از زیر چشم من می‏گذشت! و من پس از آگهی بر آنها سرگردان می‏شدم و با خود می‏گفتم اینها چه پیشرفتی در رفتار و کردار پسندیده در این جهان کرده‏اند؟ و چه گامی در دانش و شناسائی به جلو رفته؟ که همه از عبدالبها آرزوهای پست و پوچ خواهانند و چنین پندارند که اگر هر کار ناشایستی از آنها سر بزند چون نامشان را

عبدالبها بر زبان رانده است در فردوس برین غلت خواهند زد. برای نمونه یکی را بشنوید: مردی بود از نیستانک نائین دستار بسر نامش ملا محسن پسر ملا تقی مکتب‏دار، این مرد نیرنگ‏باز و فریفتار از نائین به تهران آمد و خود را بنام آقا شیخ محسن شناساند و چون در سر هوای سروری و ناموری داشت و دانش و مایه‏ای نداشت که در میان مسلمانان چهره کند خود را به بهائیان چسباند و شور و جوش نشان داد و به دستاویز متل و سخن پردازی خود را جا کرد و در آموزشگاه تربیت که ویژه‏ی بهائیان بود دبیر تاریخ شد در آن روزگار من نیز از شاگردانش بودم رفته رفته از مبلغان هم شد و با تردستی و پشت هم اندازی از بسیاری از مبلغین کهنه کار پیشی گرفت تا آنجا که پاره‏ای بر او رشک بردند. اداها در می‏آورد و کرشمه‏ها می‏نمود که همه افسوس پایگاه بلندش را می‏خوردند همه‏ی این کارها را برای این بهره کرد که دختر میرزا نعیم سدهی اصفهانی را که از مبلغان به نام و سخنور بود و در نزد انگلیس‏ها چاکری می‏کرد به زنی بگیرد. دختر گفت: اگر می‏خواهی زنت بشوم باید دستار را کنار بگذاری و کلاهی بشوی و ریش و پشم را هم بتراشی.

آشیخ محسن پذیرفت و در شب پیوند همه‏ی این کارها را کرد و میرزا محسن خان شد در آن روزگار که من در نزد عبدالبها بودم روزی در میان نامه‏ها به نامه‏ی این مرد رسیدم در آن نامه خواهش کرده بود که عبدالبهاء به او پاینام دبیر مؤید بدهد ولی نه چنانکه مردم بفهمند این خواهش را خود او کرده چنان پندارند خواست عبدالبهاء بوده. عبدالبها

که این چیزها در نزدش ارزشی نداشت او را نومید نکرد و در پاسخ با خط من نویساند: بها به قائم مقام امیر مدنبه‏ی تدبیر و انشا گفت من هم به تو دبیر مؤید می‏گویم…

من چون نامه و خواهش او و پاسخ عبدالبها را دیدم دگرگون شدم و گفتم چه اندازه ما نادان بودیم که مردمی را که پابند به این چیزهای پست هستند و بزرگی را در این فریب‏ها و بازیها می‏دانند بزرگ می‏دانستیم و افسوس پایگاه بلندشان را می‏خوردیم. به جان شما سوگند اگر بخواهم پرسش‏ها و پاسخ‏های پیروان این کیش را بنویسم و یا گزارش دهم که چه خواهشها داشتند و چگونه برآورده می‏شد مات می‏شوید که چگونه مردمی که می‏گویند در راه خوشبختی و پیشرفت دانش و یگانگی جهانیان و برکناری آنان از تباهی جانبازی کردیم در پستی‏ها و پلیدی‏ها فرورفته بودند. اگر به این کار دست یازم سرگرمی خوشمزه‏ایست و دفترهای خنده‏داری به میان خواهد آمد ولی از آن می‏گذرم چه عبدالبها مرا راز دار می‏دانست و چنین می‏پنداشت که در سینه‏ی من برای همیشه پنهان خواهد ماند.

این را نیز بشنوید چند سال گذشت من به تهران آمدم و از این مردم ده رو و پلید کناره گرفتم روزی در خانه‏ی یکی از دوستان با پیره‏زنی ناتوان و بینوا برخوردم دلم به حال او سوخت گفتم نام تو چیست و از کجائی گفت نامم سکینه و از مردم نائینم.

رفته رفته در میان سخن دریافتم که این بینوا خواهر دبیر مؤید است از او پرسیدم که به سراغ برادر می‏روی و کمکی به تو می‏کند؟ گفت مرا راه نمی‏دهد یکی دو بار با خواهرم ربابه که از نائین به تهران آمده بود به سراغش رفتیم زنش ما را به درون خانه راه نداد او هم چیزی نگفت تنگدستی و بینوائی را ننگ می‏داند. بی‏پروا گفتم نفرین باد براین گروه بی‏شرم و پلید که برای فریب مردمان می‏گویند. همه باریک دارید و برگ یک شاخسار. ولی در نهان چون خویشاوندانشان بینوا هستند آنها را بخود راه نمی‏دهند.