جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سید اسدالله قمی چگونه آدمی بود؟

زمان مطالعه: 8 دقیقه

سخن از سید اسدالله بود که آنروز مرا به شگفتی وامی داشت و چون به اندازی خود آزاد مرد بود من از او پرسشهائی می‏نمودم و او هم پاسخهائی می‏داد و از گزارش زندگی و سختی‏هائی که کشیده شده بود چیزها می‏گفت:

بیشتر بهائیان بویژه بزرگان این گروه از راه رشک از او خشنود نبودند چه از هر رو بر آنها فزونی داشت، تنها ریش سفیدش گوی پیشی را از همه ربوده بود او گفت در سال 1300 «قمری» که بهائیان را در تهران گرفتند و به زندان انداختند مراهم گرفتند و آن روز مرا سید اسدالله ارسی دوز قمی می‏گفتند چه کارم ارسی دوزی بود در تبریز هم سر گرم همین کار بودم و به سید با شماقچی بلند آوازه بودم بروروئی داشتم زنها شیفته‏ی من می‏شدند و من دلداده‏ی شاهزاده عین الدوله بودم که در آن روزگار جوانی نیک چهره

و فرمانفرمای آذربایجان بود هر گاه که عین الدوله سواره از جلو دکان من که در راسته بازار و سر راه او بود می‏گذشت من مات رخسارش می‏شدم و بسا پیاده در میان چاکرانش به راه می‏افتادم تا به خانه‏اش برسانم روزی در ستایش شاهزاده به پیشوا از چامه‏ی منوچهری رفتم‏

منوچهری می‏گوید:

»آمد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است‏

ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است‏

چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی‏

آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست‏

من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم‏

در مردم بیهوده چه مزد و چه ثوابست‏

من خواب ز دیده بمی ناب ربایم‏

آری عدوی خواب جوانان می‏ناب است‏

سختم عجب آید که چگونه بردش خواب‏

آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است‏

وین نیز عجب‏تر که خورد باده‏ی بی‏چنگ‏

بی‏نغمه‏ی چنگش بمی ناب شتاب است‏

اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب‏

نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است‏

در مجلس احرار سه چیز است و فزون نه‏

وآن هر سه شراب است و کباب است و رباب است‏

نه نقل بود ما را نی دفتر و نی نرد

وین هر سه بدین مجلس ما، در نه صواب است‏

دفتر بدبستان بود و نقل ببازار

وین نرد بجائی که خرابات خراب است‏

ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم‏

خوشا که شراب است و رباب است و کباب است«

سیداسدالله سپس غزل خود را خواند که آغاز و انجامش در یادم مانده:

»چشم تو بخواب است ز بس مست شراب است‏

بختم شده بیدار که این فتنه بخواب است‏

ای حیرت جانانه ز اشعار چه خواهی‏

بر موزه بزن بخیه که بغداد خراب است‏

نامی که برای خود در سخن گزیده بود حیرت بود.

باری از سخن دور افتادیم سید اسدالله می‏گفت: من در زندان طهران از مبلغان این گروه چیزهائی دیدم که شرمم می‏آید آنها را بازگو کنم یکی آنکه بجز ملا محمد رضای محمد آبادی یزدی و سید مهدی دهجی. همه از بهائیگری بیزاری جستند و در زندان چون خردسالان از یکدیگر بهانه‏جوئی می‏کردند و سر به سر همدیگر می‏گذاشتند و گاهی که برای یکی از آنها که در تهران کس و کار داشت میوه و خوراکی می‏آوردند پشتش را بهم زنجیرش می‏کرد و آنچه آورده بودند به تنهائی می‏خورد مانند کودکانی که با یکدیگر خشمگین‏اند. و نیز می‏گفت پس از آنکه

از زندان رها شدیم و من به عکا رفتم و در آنجا ماندنی شدم پس از چند سال عکسی که در زندان از ما گرفته بودند بدست بهائیان افتاد و برای عبدالبهاء فرستادند و چون دید نام و سخن هر یک را در پشت آن نوشته‏اند و سخنان برخی زننده و ناسزا است خشمگین شد و پاره‏ای از آنها را پاک کرد و چیز دیگر نوشت.

اکنون بد نیست که ملا محمد رضا و سید مهدی را به شما بشناسانم ملا محمد رضا بهائی پا برجائی بود و آشکارا دم از بهائی‏گری می‏زد و از کسی نمی‏ترسید و داستانها در این باره از او نقل می‏کنند. می‏گویند: روزی کامران میرزا فرماندار تهران از او پرسید: تو میرزا حسینعلی بهاء را چه می‏دانی؟ گفت: چنانکه خود او گفته است او را خدا می‏دانم. پرسید: همه‏ی بابیان بهائی این را می‏گویند یا تو تنها؟ پاسخ داد: همه در این سخن با من همراهند. در این میان فرمان داد چند نفر دیگر را از زندان نزدش آوردند و روبروی ملا محمد رضا از آنها پرسید که میرزا حسینعلی را چه می‏دانید؟ گفتند: آفریده‏ی خدا و بنده‏ی پروردگار. کامران میرزا روی به ملا محمد رضا نمود و گفت می‏بینی اینها چیز دیگر می‏گویند و تو چیز دیگر مگر دوگانگی در میانتان هست؟ گفت نه دوگانگی در میان نیست. بهائی‏ها دو دسته‏اند بهائی پای سماور و بهائی پای قاپق. اینها بهائی پای سماورند وقتی که سماور را آتش می‏کنند و قوری چائی را دم می‏کند و برویش می‏گذارند و گرداگردش می‏نشینند همین سخنانی را می‏گویند که من اینجا می‏گویم، میرزا حسینعلی را خدا و آفریننده‏ی جهان می‏دانند

اما اکنون که بیم رفتن پای قاپق هست او را بنده‏ی کمترین خدا می‏شمارند (پای قاپق که اکنون به میدان اعدام معروف است جائی بوده است که بزه کاران را در آنجا به پاداش می‏رساندند و در میان میدان سکوئی بوده است که تیر بلندی میان آن فروکرده بودند) می‏گویند چون این سخن بگوش فرهاد میرزا برادر محمدشاه قاجار رسید که ملا محمد رضا بهاء را خدا می‏داند برآشفت او را خواست و گفت: تو کسی را خدا می‏دانی که در مرغ محله‏ی شمیران در نزد من و دیگران کارهای ناشایست و ناروا از او سر زد که سزاوار بنده‏ی برگزیده‏ی خدا نیست تا چه رسد بخدا، ملا محمد رضا بر سر زانو نشست و گفت تو گناه خود را به زبان آوردی و خستو شدی پس سخن تو پذیرفته نیست تو بزه کاری و او پاک و بی‏آلایش.

درباره‏ی ملا محمد رضا سخنان دیگر گفته‏اند که پذیرفتن آن دشوار است گفتند: با دختر خود آمیزش کرد و چون را سرزنش کردند گفت: در این کیش در این باره بازداشتی نرسیده و به فرمان خرد باغبان می‏تواند از میوه‏ی درختی که با دست خود کاشته بخورد.

سید اسد الله می‏گفت: در زندان که بودیم ماه روزه سر رسید و همه ما از ترس زندانبانان روزه‏دار بودیم ولی در نهان روزه می‏خوردیم روزی در زندان پاسداران ما نبودند من آلو می‏خوردم به ملا محمد رضا گفتم: که بیا از این آلوها بخور. گفت: نمی‏خورم روزه دارم گفتم: از نگهبانان کسی نیست که ببیند. گفت: می‏دانم ولی چون خود را روزه دار نشان داده‏ام نادرستی نمی‏کنم اگر بخورم در نزد نگهبانان آشکارا هم خواهم خورد زیرا من دوروئی و نیرنگ بازی را خوش ندارم…

سید مهدی که او را سید علی اکبر نیز می‏خواندند از اهل دهج یزد و از کسانی بود که از بغداد همراه بهاء تا به ادرنه و عکا رفت و در سال 1261 خورشیدی به ایران آمد و گرفتار شد و در زندان رنجها کشید و پا بر جا بود. و از بهاء پای نام اسم الله المهدی گرفت و همچنان گرامی بود تا بهاء درگذشت. چون عبدالبهاء چهار دختر داشت و خواستگاران زیادی چشم آز به این دخترها باز کرده بودند سید مهدی یکی از آنها را برای پسر خود سید حسین می‏خواست عبدالبهاء به این کار تن در نداد و دخترها را به دیگران داد که از پایه و جاه از او کمتر بودند از این رو دلتنگ شد و در این کار و کارهای دیگر بر عبدالبها خرده‏ها گرفت و بنام «نبذه» نامه‏ها در خرده گیری از کارهای عبدالبهاء به بهائیان نوشت و از پیروان غصن اکبر شد. و اینکه او را بدو نام می‏خواندند از این راه بود که پدر زن او سید مهدی نام داشت و گماشته‏ی بیگانگان بود برای اینکه از نام او سود ورزی کند بعد از درگذشت او به فرمان بها نام خود را کنار گذاشت و نام پدر زن را برگزید.

چند روزی دیگر در باد کوبه ماندیم سپس با میرزا مهدی روانه کراسناودسک (تازه شهر) شدیم و از آنجا سوار راه آهن شدیم و رو به عشق آباد گذاشتیم در راه دیه‏ها و آبادیها دیدیم که همه دیدنی بود و روزگاری در خاک ایران بود. چون به عشق آباد رسیدیم در گوشه‏ی «مشرق الادکار» نماز خانه بهائیان که ساختمانی با شکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان بدیدن ما آمدند.

در این شهر و شهرهای دیگر مسلمان نشین همه‏ی بهائیان آزاد بودند و فرمانفروائی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الادکار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند زهر چشمی از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آنرا در دفتر دیگر نوشته‏ام ولی باز بد نیست که یادآور شوم:

چون بازار داد و ستد و کار بازرگانی در عشق آباد گرم بود بسیاری از مردم یزد و آذربایجان و خراسان روی بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانفرمایان روس به بهائیان کمک شایانی می‏کردند و چون سازمان رو به راهی داشتند انجمنها برای خواندن مردم بکیش بهائی بر پا نمودند ولی چون در کارهای خود آزاد بودند و چیزی از مردم نهان نمی‏داشتند و مردم بر همه کارهای درون و بیرون آنها آگاه بودند و نمی‏توانستند گندم نمائی و جو فروشی کنند کسی از مسلمانان عشق آباد و دیگر شهرها به آنها نگروید.

در میان بهائیان مردی بود به نام حاجی محمد رضا اصفهانی که هر چه می‏خواست می‏گفت و به مسلمانان بسیار زخم زبان می‏زد تا آنکه از دست او بستوه آمدند و بفرمان چند آخوند، دو نفر نادان و نیاموخته حاجی محمد رضا را کشتند و پس از کشتن یکسر بدیوان خانه رفتند و گفتند. چون این مرد به بزرگان دین ما زبان درازی کرد ما را کشتیم و اکنون آمده‏ایم که شما را آگهی دهیم تا بدانید خون او را تاوان نیست. بهائیان‏

بدست و پا افتادند و گفتند: چنین نیست اینها از روی دشمنی آن مرد را کشتند و این شیوه‏ی دیرینه‏ی مسلمانان است که ریختن خون ما را روا می‏دانند گفتگو زیاد شد سرانجام از کانون پادشاهی روس چند نفر برای بررسی به عشق‏آباد آمدند؛ میرزا ابوالفضل گلپایگانی هم آن روزها در عشق آباد بود هیاهوها بپا کردند و سخنها ساختند و در پایان گفتند ما گواه بسیار داریم که مسلمانها با ما دشمنند و از روی دشمنی حاجی را کشته‏اند. پیشوای مسلمانان که مردی کم دانش بود و شیخ احمد نام داشت گفت: تمام آنهائی که بسوی بهائیان گواهی می‏دهند مسلمان نیستند اگر راست می‏گویند یک مسلمان بیاید و گواهی بدهد. میرزا ابوالفضل گفت: ما این سخن را می‏پذیریم و گواه از مسلمان می‏آوریم. چون مسلمانها بی‏گمان می‏دانستند که هیچ مسلمانی گواهی به دروغ نمی‏دهد پذیرفتند آنگاه استاد محمدرضای یزدی را که بهائی بود و پدر زنش از سرشناسان بهائیان یزد بود و سرانجام در این راه کشته شد برانگیختند تا در دادگستری بگوید من مسلمانم و گواهی می‏دهم که حاجی محمد رضا از روی دشمنی و کینه کشتند. چون سر و کله‏ی استاد محمد رضا بنام گواه در دیوان خانه پیدا شد شیخ احمد فریاد کشید که این مسلمان نیست بهائی است میرزا ابوالفضل بدیوانیان گفت: از این مرد بپرسید که چه نشانی داری که این بهائی است شیخ احمد گفت اگر این مسلمان بود دختر از بهائی بزنی نمی‏گرفت کجا مسلمان دختر جز از همکیش خویش می‏گیرد. میرزا ابوالفضل لبخندی زد و رو به دیوانیان کرد گفت: ببینید چه گونه بی‏آزرمی می‏کند و سخنان نادرست می‏گوید.

شما همه خوب می‏دانید که مسلمان می‏تواند دختر از ترسا و جهود و دیگر کیش‏ها بگیرد همه گفتند: درست می‏گوئی و این مرد بیهوده می‏گوید. شیخ احمد دست پاچه و میرزا ابوالفضل دلیر شد و بار دیگر به دیوانیان گفت: از این مرد بپرسید که مسلمان دختر بجز مسلمان می‏دهد؟ شیخ احمد که آسیمه شده بود و لگام از دست داده گفت: می‏دهد. میرزا ابوالفضل گفت: نمی‏دهد مگر آنگاه که مسلمان باشد همه گفتند: چنین است. و از این راه‏ها بر آنها چیره شد و دیوانیان فرمان به دار کشیدن دو نفر و زندانی شدن دیگران را دادند. در اینجا بهائیان نیرنگی بکار بردند گفتند ما از خون کشته‏ی خود درگذشتیم و آنها را بخشیدیم و روزی که می‏خواستند آن دو نفر را بدار بکشند همچنان که در پای دار ایستاده بودند دادگستری روس گفت: بهائیان از خون کشته‏ی خود چشم پوشیده‏اند و خواهش رهائی آنها را کرده‏اند ولی ما این را نمی‏پذیریم تنها کاری که می‏کنیم کیفر آنها را سبک می‏کنیم آنان که باید کشته شوند به زندان همیشگی می‏اندازیم و آنان که همیشه باید در زندان بمانند پانزده سال در زندان نگه می‏داریم این فرمان را با آب و تاب خواندند ولی مسلمانان گفتند: ما زیر بار نیکوئی‏های ساختگی بهائیان نمی‏رویم ما را بکشید که بدین نوازش‏ها نیازی نداریم دادگستری این سخنان را نشنیده گرفت و همه را به سیبری فرستاد.

این سرگذشت را من در عشق از خود همین استاد محمدرضا که به دروغ گفت من مسلمان هستم و گواهی می‏دهم که حاجی محمدرضا را از روی دشمنی کشتند شنیدم آنهم با چه خودنمائی و در آن روز با خوشی‏

به سخنان او گوش می‏دادم و بر او آفرین می‏گفتم و می‏گفتم: «چنین کنند بزرگان چو کار باید کار«. نه من هر کس که می‏شنید به او آفرین می‏گفت ولی امروز بچشم من و در نزد مردم راست و درست دروغ به هر روئی که گفته شود ناپسند است.