سخن از سید اسدالله بود که آنروز مرا به شگفتی وامی داشت و چون به اندازی خود آزاد مرد بود من از او پرسشهائی مینمودم و او هم پاسخهائی میداد و از گزارش زندگی و سختیهائی که کشیده شده بود چیزها میگفت:
بیشتر بهائیان بویژه بزرگان این گروه از راه رشک از او خشنود نبودند چه از هر رو بر آنها فزونی داشت، تنها ریش سفیدش گوی پیشی را از همه ربوده بود او گفت در سال 1300 «قمری» که بهائیان را در تهران گرفتند و به زندان انداختند مراهم گرفتند و آن روز مرا سید اسدالله ارسی دوز قمی میگفتند چه کارم ارسی دوزی بود در تبریز هم سر گرم همین کار بودم و به سید با شماقچی بلند آوازه بودم بروروئی داشتم زنها شیفتهی من میشدند و من دلدادهی شاهزاده عین الدوله بودم که در آن روزگار جوانی نیک چهره
و فرمانفرمای آذربایجان بود هر گاه که عین الدوله سواره از جلو دکان من که در راسته بازار و سر راه او بود میگذشت من مات رخسارش میشدم و بسا پیاده در میان چاکرانش به راه میافتادم تا به خانهاش برسانم روزی در ستایش شاهزاده به پیشوا از چامهی منوچهری رفتم
منوچهری میگوید:
»آمد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردم بیهوده چه مزد و چه ثوابست
من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان میناب است
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجبتر که خورد بادهی بیچنگ
بینغمهی چنگش بمی ناب شتاب است
اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب
نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است
در مجلس احرار سه چیز است و فزون نه
وآن هر سه شراب است و کباب است و رباب است
نه نقل بود ما را نی دفتر و نی نرد
وین هر سه بدین مجلس ما، در نه صواب است
دفتر بدبستان بود و نقل ببازار
وین نرد بجائی که خرابات خراب است
ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و رباب است و کباب است«
سیداسدالله سپس غزل خود را خواند که آغاز و انجامش در یادم مانده:
»چشم تو بخواب است ز بس مست شراب است
بختم شده بیدار که این فتنه بخواب است
ای حیرت جانانه ز اشعار چه خواهی
بر موزه بزن بخیه که بغداد خراب است
نامی که برای خود در سخن گزیده بود حیرت بود.
باری از سخن دور افتادیم سید اسدالله میگفت: من در زندان طهران از مبلغان این گروه چیزهائی دیدم که شرمم میآید آنها را بازگو کنم یکی آنکه بجز ملا محمد رضای محمد آبادی یزدی و سید مهدی دهجی. همه از بهائیگری بیزاری جستند و در زندان چون خردسالان از یکدیگر بهانهجوئی میکردند و سر به سر همدیگر میگذاشتند و گاهی که برای یکی از آنها که در تهران کس و کار داشت میوه و خوراکی میآوردند پشتش را بهم زنجیرش میکرد و آنچه آورده بودند به تنهائی میخورد مانند کودکانی که با یکدیگر خشمگیناند. و نیز میگفت پس از آنکه
از زندان رها شدیم و من به عکا رفتم و در آنجا ماندنی شدم پس از چند سال عکسی که در زندان از ما گرفته بودند بدست بهائیان افتاد و برای عبدالبهاء فرستادند و چون دید نام و سخن هر یک را در پشت آن نوشتهاند و سخنان برخی زننده و ناسزا است خشمگین شد و پارهای از آنها را پاک کرد و چیز دیگر نوشت.
اکنون بد نیست که ملا محمد رضا و سید مهدی را به شما بشناسانم ملا محمد رضا بهائی پا برجائی بود و آشکارا دم از بهائیگری میزد و از کسی نمیترسید و داستانها در این باره از او نقل میکنند. میگویند: روزی کامران میرزا فرماندار تهران از او پرسید: تو میرزا حسینعلی بهاء را چه میدانی؟ گفت: چنانکه خود او گفته است او را خدا میدانم. پرسید: همهی بابیان بهائی این را میگویند یا تو تنها؟ پاسخ داد: همه در این سخن با من همراهند. در این میان فرمان داد چند نفر دیگر را از زندان نزدش آوردند و روبروی ملا محمد رضا از آنها پرسید که میرزا حسینعلی را چه میدانید؟ گفتند: آفریدهی خدا و بندهی پروردگار. کامران میرزا روی به ملا محمد رضا نمود و گفت میبینی اینها چیز دیگر میگویند و تو چیز دیگر مگر دوگانگی در میانتان هست؟ گفت نه دوگانگی در میان نیست. بهائیها دو دستهاند بهائی پای سماور و بهائی پای قاپق. اینها بهائی پای سماورند وقتی که سماور را آتش میکنند و قوری چائی را دم میکند و برویش میگذارند و گرداگردش مینشینند همین سخنانی را میگویند که من اینجا میگویم، میرزا حسینعلی را خدا و آفرینندهی جهان میدانند
اما اکنون که بیم رفتن پای قاپق هست او را بندهی کمترین خدا میشمارند (پای قاپق که اکنون به میدان اعدام معروف است جائی بوده است که بزه کاران را در آنجا به پاداش میرساندند و در میان میدان سکوئی بوده است که تیر بلندی میان آن فروکرده بودند) میگویند چون این سخن بگوش فرهاد میرزا برادر محمدشاه قاجار رسید که ملا محمد رضا بهاء را خدا میداند برآشفت او را خواست و گفت: تو کسی را خدا میدانی که در مرغ محلهی شمیران در نزد من و دیگران کارهای ناشایست و ناروا از او سر زد که سزاوار بندهی برگزیدهی خدا نیست تا چه رسد بخدا، ملا محمد رضا بر سر زانو نشست و گفت تو گناه خود را به زبان آوردی و خستو شدی پس سخن تو پذیرفته نیست تو بزه کاری و او پاک و بیآلایش.
دربارهی ملا محمد رضا سخنان دیگر گفتهاند که پذیرفتن آن دشوار است گفتند: با دختر خود آمیزش کرد و چون را سرزنش کردند گفت: در این کیش در این باره بازداشتی نرسیده و به فرمان خرد باغبان میتواند از میوهی درختی که با دست خود کاشته بخورد.
سید اسد الله میگفت: در زندان که بودیم ماه روزه سر رسید و همه ما از ترس زندانبانان روزهدار بودیم ولی در نهان روزه میخوردیم روزی در زندان پاسداران ما نبودند من آلو میخوردم به ملا محمد رضا گفتم: که بیا از این آلوها بخور. گفت: نمیخورم روزه دارم گفتم: از نگهبانان کسی نیست که ببیند. گفت: میدانم ولی چون خود را روزه دار نشان دادهام نادرستی نمیکنم اگر بخورم در نزد نگهبانان آشکارا هم خواهم خورد زیرا من دوروئی و نیرنگ بازی را خوش ندارم…
سید مهدی که او را سید علی اکبر نیز میخواندند از اهل دهج یزد و از کسانی بود که از بغداد همراه بهاء تا به ادرنه و عکا رفت و در سال 1261 خورشیدی به ایران آمد و گرفتار شد و در زندان رنجها کشید و پا بر جا بود. و از بهاء پای نام اسم الله المهدی گرفت و همچنان گرامی بود تا بهاء درگذشت. چون عبدالبهاء چهار دختر داشت و خواستگاران زیادی چشم آز به این دخترها باز کرده بودند سید مهدی یکی از آنها را برای پسر خود سید حسین میخواست عبدالبهاء به این کار تن در نداد و دخترها را به دیگران داد که از پایه و جاه از او کمتر بودند از این رو دلتنگ شد و در این کار و کارهای دیگر بر عبدالبها خردهها گرفت و بنام «نبذه» نامهها در خرده گیری از کارهای عبدالبهاء به بهائیان نوشت و از پیروان غصن اکبر شد. و اینکه او را بدو نام میخواندند از این راه بود که پدر زن او سید مهدی نام داشت و گماشتهی بیگانگان بود برای اینکه از نام او سود ورزی کند بعد از درگذشت او به فرمان بها نام خود را کنار گذاشت و نام پدر زن را برگزید.
چند روزی دیگر در باد کوبه ماندیم سپس با میرزا مهدی روانه کراسناودسک (تازه شهر) شدیم و از آنجا سوار راه آهن شدیم و رو به عشق آباد گذاشتیم در راه دیهها و آبادیها دیدیم که همه دیدنی بود و روزگاری در خاک ایران بود. چون به عشق آباد رسیدیم در گوشهی «مشرق الادکار» نماز خانه بهائیان که ساختمانی با شکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان بدیدن ما آمدند.
در این شهر و شهرهای دیگر مسلمان نشین همهی بهائیان آزاد بودند و فرمانفروائی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الادکار نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند زهر چشمی از مسلمانان گرفتند و اگر چه گزارش آنرا در دفتر دیگر نوشتهام ولی باز بد نیست که یادآور شوم:
چون بازار داد و ستد و کار بازرگانی در عشق آباد گرم بود بسیاری از مردم یزد و آذربایجان و خراسان روی بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانفرمایان روس به بهائیان کمک شایانی میکردند و چون سازمان رو به راهی داشتند انجمنها برای خواندن مردم بکیش بهائی بر پا نمودند ولی چون در کارهای خود آزاد بودند و چیزی از مردم نهان نمیداشتند و مردم بر همه کارهای درون و بیرون آنها آگاه بودند و نمیتوانستند گندم نمائی و جو فروشی کنند کسی از مسلمانان عشق آباد و دیگر شهرها به آنها نگروید.
در میان بهائیان مردی بود به نام حاجی محمد رضا اصفهانی که هر چه میخواست میگفت و به مسلمانان بسیار زخم زبان میزد تا آنکه از دست او بستوه آمدند و بفرمان چند آخوند، دو نفر نادان و نیاموخته حاجی محمد رضا را کشتند و پس از کشتن یکسر بدیوان خانه رفتند و گفتند. چون این مرد به بزرگان دین ما زبان درازی کرد ما را کشتیم و اکنون آمدهایم که شما را آگهی دهیم تا بدانید خون او را تاوان نیست. بهائیان
بدست و پا افتادند و گفتند: چنین نیست اینها از روی دشمنی آن مرد را کشتند و این شیوهی دیرینهی مسلمانان است که ریختن خون ما را روا میدانند گفتگو زیاد شد سرانجام از کانون پادشاهی روس چند نفر برای بررسی به عشقآباد آمدند؛ میرزا ابوالفضل گلپایگانی هم آن روزها در عشق آباد بود هیاهوها بپا کردند و سخنها ساختند و در پایان گفتند ما گواه بسیار داریم که مسلمانها با ما دشمنند و از روی دشمنی حاجی را کشتهاند. پیشوای مسلمانان که مردی کم دانش بود و شیخ احمد نام داشت گفت: تمام آنهائی که بسوی بهائیان گواهی میدهند مسلمان نیستند اگر راست میگویند یک مسلمان بیاید و گواهی بدهد. میرزا ابوالفضل گفت: ما این سخن را میپذیریم و گواه از مسلمان میآوریم. چون مسلمانها بیگمان میدانستند که هیچ مسلمانی گواهی به دروغ نمیدهد پذیرفتند آنگاه استاد محمدرضای یزدی را که بهائی بود و پدر زنش از سرشناسان بهائیان یزد بود و سرانجام در این راه کشته شد برانگیختند تا در دادگستری بگوید من مسلمانم و گواهی میدهم که حاجی محمد رضا از روی دشمنی و کینه کشتند. چون سر و کلهی استاد محمد رضا بنام گواه در دیوان خانه پیدا شد شیخ احمد فریاد کشید که این مسلمان نیست بهائی است میرزا ابوالفضل بدیوانیان گفت: از این مرد بپرسید که چه نشانی داری که این بهائی است شیخ احمد گفت اگر این مسلمان بود دختر از بهائی بزنی نمیگرفت کجا مسلمان دختر جز از همکیش خویش میگیرد. میرزا ابوالفضل لبخندی زد و رو به دیوانیان کرد گفت: ببینید چه گونه بیآزرمی میکند و سخنان نادرست میگوید.
شما همه خوب میدانید که مسلمان میتواند دختر از ترسا و جهود و دیگر کیشها بگیرد همه گفتند: درست میگوئی و این مرد بیهوده میگوید. شیخ احمد دست پاچه و میرزا ابوالفضل دلیر شد و بار دیگر به دیوانیان گفت: از این مرد بپرسید که مسلمان دختر بجز مسلمان میدهد؟ شیخ احمد که آسیمه شده بود و لگام از دست داده گفت: میدهد. میرزا ابوالفضل گفت: نمیدهد مگر آنگاه که مسلمان باشد همه گفتند: چنین است. و از این راهها بر آنها چیره شد و دیوانیان فرمان به دار کشیدن دو نفر و زندانی شدن دیگران را دادند. در اینجا بهائیان نیرنگی بکار بردند گفتند ما از خون کشتهی خود درگذشتیم و آنها را بخشیدیم و روزی که میخواستند آن دو نفر را بدار بکشند همچنان که در پای دار ایستاده بودند دادگستری روس گفت: بهائیان از خون کشتهی خود چشم پوشیدهاند و خواهش رهائی آنها را کردهاند ولی ما این را نمیپذیریم تنها کاری که میکنیم کیفر آنها را سبک میکنیم آنان که باید کشته شوند به زندان همیشگی میاندازیم و آنان که همیشه باید در زندان بمانند پانزده سال در زندان نگه میداریم این فرمان را با آب و تاب خواندند ولی مسلمانان گفتند: ما زیر بار نیکوئیهای ساختگی بهائیان نمیرویم ما را بکشید که بدین نوازشها نیازی نداریم دادگستری این سخنان را نشنیده گرفت و همه را به سیبری فرستاد.
این سرگذشت را من در عشق از خود همین استاد محمدرضا که به دروغ گفت من مسلمان هستم و گواهی میدهم که حاجی محمدرضا را از روی دشمنی کشتند شنیدم آنهم با چه خودنمائی و در آن روز با خوشی
به سخنان او گوش میدادم و بر او آفرین میگفتم و میگفتم: «چنین کنند بزرگان چو کار باید کار«. نه من هر کس که میشنید به او آفرین میگفت ولی امروز بچشم من و در نزد مردم راست و درست دروغ به هر روئی که گفته شود ناپسند است.