جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

سفر بسوی فلسطین برای دیدار عبدالبهاء

زمان مطالعه: 5 دقیقه

در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستیم دستور داد که از راه مصر و فلسطین به حیفا بیائید. نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوی نمود کاروان ما بود. از تهران با ابن اصدق به رشت رفتم چند روزی در آنجا در خانه‏ی ابتهاج بودم تا کارم رو براه شد و به همراهی شیخ اسد الله بار فروشی که فاضلش می‏گفتند و جوانی دیگر و این اصدق از انزلی براه افتادیم و به باد کوبه رسیدیم. بار دوم باد کوبه را دیدیم. در این رهسپاری باد کوبه باد کوبه‏ی پیش نبود موسی نقیوف دارائیش به باد رفته و خودش درگذشته بود ساختمانهای او را آموزشگاه و بیمارستان کرده بودند این کار را تنها با او نکردند همه‏ی داراها را از میان بردند تنها کسی که در میان این گروه تندرست ماند حاجی زین العابدین نقیوف بود چون مردی بود که در

روزگار خود به کارگران و بینوایان کمک می‏کرد و برای آنان آموزشگاه و بیمارستان ساخت، او را آزاد گذاشتند تا در یکی از پالیزهای خود زندگی را به پایان برساند. در مسافر خانه‏ی باد کوبه چند روزی ماندیم آنگاه روانه‏ی گنجه و تفلیس شدیم.

امروز گنجه را گیراف آباد می‏نامند و من در شگفتم این شهر که میهن نظامی است و از روزگار پیش به این نا نامی بود، و در دفتر و دیوانهای تاریخ نویسان و سخن‏سرایان زبان زد بود چگونه آنرا برداشتند و نامی که در زبان پارسی نکوهیده است بر روی آن گذاشتند.

از تفلیس به باتوم و از آنجا از کنار دریای سیاه پس از گذشتن از جلو شهرهائی مانند سامسون و ترابوزان از تنگه‏ی بسفر گذشتیم و به اسلامبول رسیدیم و در برزن سرکه‏چی در مهمانخانه‏ی اسکی شهر خانه گرفتیم پس از یک هفته سه رونده‏ی دیگر بما پیوستند که همه با هم هفت تن شدیم و چون دوازده روز از ماندن ما در اسلامبول گذشت با کشتی‏ای بنام قارلسباد آهنگ حیفا کردیم، چندین روز روی آب بودیم و هر روزی در کنار شهری لنگر می‏انداختیم و پیش آمد خوبی بود تا همه‏ی شهرستانهای کنار دریا را ببینیم از اسلامبول به کلی بلی و داردانل آمدیم و نشانه‏های کشتی‏هائی که از جنگ در آب فرورفته بود دیدیم از آنجا بازمیر و از آنجا بخاک رودس پس از آن به بندر مرسین و سرزمین قبرس و بندر اسکندرون و ترابلس و برخی بندرهای دیگر آمدیم تا به بیروت رسیدیم دو روز هم در بیروت ماندیم و روز سوم از بیروت آهنگ کوی دوست کردیم.

آنچه تا اینجا برایتان نوشتم براستی دیباچه بود، شیواتر و رساتر از آنرا در «کتاب صبحی» نگاشته‏ام اکنون بر سر سخن می‏رویم و گوشه و کنار آنرا هم به میان می‏گذاریم.

آفتاب فرورفته بود که ما به درون کشتی رفتیم. شادی‏ای در خود یافتم که تا آن دم هیچگاه ندیده بودم، دیوانه‏وار، دست افشان و پای کوبان در بالای کشتی بهر سو می‏چرخیدم و می‏خواندم:

»بار دیگر آمدم دیوانه‏وار

رو روای جان زود زنجیری بیار«

»غیر آن زنجیر زلف دلبرم‏

گر دو صد رنجبر آری بر درم«

با همراهان می‏گفتم ای یاران امشب پایان روزگار دوری ما است فردا سر بر آستان دوست می‏نهیم و خاک درش را تاج سر می‏کنیم رخساری را می‏بینیم که پیمبران گذشته و مردان خدا در آرزوی دیدارش جان شیرین به رایگان دادند و ما با هیچ شایستگی به آن می‏رسیم از هستی خود بهره می‏گیریم به پیشگاه کسی می‏رویم که سراسر فروغ یزدانی است رازهای ناگفته را می‏داند و درد دلهای نانوشته را می‏خواند از این سخنان می‏گفتیم و سرودهای شادی می‏خواندیم. کشتی هم آب دریا را می‏شکافت و با شتاب پیش می‏رفت تاریکی کران تا کران را گرفته بود و ستارگان با چشم‏های خیره بما می‏نگریستند و چشمک می‏زدند و بر خوشی ما که خود فرسنگ‏ها از آن دور بودند دریغ می‏خوردند.

از برخورد روزگار در همان شب در کشتی دخترکی یونانی که از

قبرس سوار کشتی شده و از نخستین دم با لبخندی با من آشنا شده بود و دلبستگی می‏نمود و به زبان ترکی با یکدیگر گفتگو می‏کردیم به سراغ من آمد و دست مرا گرفت و به بالای کشتی برد. دیدم: روی چمدان خود یک شیشه‏ی می و دو جام بلورین و سه گرده نان و چهار تکه گوشت و پنج دانه سیب گذاشته و مرا به میگساری می‏خواند. دست در گردن من انداخت و با دستی دیگر از شیشه به جام می‏ریخت و نزدیک دهنم برد…

پرتو رخسار زیبای او چشمم را خیره کرد و همه چیز را دیده‏ام دور نمود چیزی نمانده بود که جام را در کشم و او را در بر کشم و «لب بر لب او نهاده و مست شوم» که ناگهان بخود آمدم و گفتم: شگفتا این چه آزمایشی بود که ناگهان برایم پیش آمد ما از پی دلبر راستین می‏رویم و خواهان مهر و مزه‏ی جاویدان هستیم آن را به این نمی‏فروشم! هان ای صبحی!

»غرق عشقی شو که غرق است اندرین‏

عشقهای اولین و آخرین«

آنگاه نگاهی به او کردم و به آهستگی دستش را از گردنم برداشتم و به پهلویش گذاشتم و گفتم: مرا ببخش که دیگر مرد این میدان نیستم. شگفتی نمود: این چه سخن است که می‏گوئی؟ هر بار که مرا می‏دیدی پاسخ لب‏خند مرا با نگاه مهر می‏دادی! اکنون چه شده که از من بیزاری می‏نمائی؟ آیا از آن رو که در چشم تو بد دینم و می‏پنداری که از آمیزش با من پلید شوی یا مرا به هیچ می‏شماری؟ یا… گفتم خدا نکند از تو

بیزار باشم نه از تو از هیچ جنبنده‏ای. از آنرو که آفریده‏ی دست خدائی هستی که تو را نمود زیبایی خود ساخته. ولی آنچه درباره‏ی بد دینی گفتی بدان که اکنون ما بر سر خوانی نشسته‏ایم که خوانسالارش آوا کشیده: «سرا پرده‏ی یکایکی بلند شده بچشم بیگانگان یکدیگر را نه بیند همه بار بگذارید و برک یک شاخسار» اگر دیدی در شب‏های گذشته آغوشی برایت باز می‏کردم و بیشتر از امشب دوستی نشان می‏دادم و سرودهای ترکی برایت می‏خواندم از آنچه فردا به آن می‏رسم دور بودم. گمان کرد دم از دلبری همانند او می‏زنم و نامزد دارم. چون گفتم هیچ یک از این دو را ندارم، گفت: مگر از زیبا رویان گریز و پرهیز داری گفتم: نه ولی فردا به کسی می‏رسم که زیبائیها از اوست و با دست توانای خود در هر دمی صد زیبا پدید می‏آورد این را گفتم و به یک سوی شدم او هم سر خود را میان دو دست پنهان کرد و سرشک از دیده به رخ آورد…

شب را اندکی دراز کشیدم و پیش از برآمدن آفتاب برخاستم و با دوربین دور و بر خود را نگاه می‏کردم رفته رفته خشکی پدیدار شد، در یک سو کوهی نمایان شد و در برابر آن در کناره‏ای دیگر ساختمانهای شهر و گلدسته‏ای. پرسیدم گفتند: این کوه کرمل است و آن هم شهر عکا و گلدسته‏ی خانه‏ی خدا. آفتاب برآمد کشتی هم جنبش خود را آهسته کرد و همچنان می‏رفت تا به اندازه‏ی هزار گام به کنار حیفا مانده لنگر انداخت. کرجی بانان گرداگرد کشتی را گرفتند و کشتی نشینان را پائین آوردند و بر کرجی سوار و در کنار دریا نزدیک گمرک پیاده می‏کردند. با شور و شادی بی‏مانندی از

کشتی به کرجی و از آنجا به کنار دریا آمدیم و همانجا با میرزا هادی افنان پدر شوقی افندی برخورد کردیم او هم کمک کرد و کاچال ما را از گمرک گذراند و ما را سواره بی آنکه بدانیم کجا می‏رویم به سرای عبدالبهاء آورد.

ما به گمان اینکه به «مسافرخانه» آمده‏ایم. در دل این اندیشه را داشتیم که به گرمابه رویم و سر و تن بشوریم و بوی خوش بخود بزنیم و پیراهن تازه بپوشیم. آنگاه به آستان بوسی بیائیم. دوستان گرد ما آمدند و خوش آمد گفتند ما هم از شادی در پوست نمی‏گنجیدیم ناگهان میرزا هادی از بالای پله کان ما را خواند و گفت: بفرمائید شما را خواسته‏اند. دانستیم که اینجا سرای عبدالبهاست نه مسافرخانه.