در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستیم دستور داد که از راه مصر و فلسطین به حیفا بیائید. نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوی نمود کاروان ما بود. از تهران با ابن اصدق به رشت رفتم چند روزی در آنجا در خانهی ابتهاج بودم تا کارم رو براه شد و به همراهی شیخ اسد الله بار فروشی که فاضلش میگفتند و جوانی دیگر و این اصدق از انزلی براه افتادیم و به باد کوبه رسیدیم. بار دوم باد کوبه را دیدیم. در این رهسپاری باد کوبه باد کوبهی پیش نبود موسی نقیوف دارائیش به باد رفته و خودش درگذشته بود ساختمانهای او را آموزشگاه و بیمارستان کرده بودند این کار را تنها با او نکردند همهی داراها را از میان بردند تنها کسی که در میان این گروه تندرست ماند حاجی زین العابدین نقیوف بود چون مردی بود که در
روزگار خود به کارگران و بینوایان کمک میکرد و برای آنان آموزشگاه و بیمارستان ساخت، او را آزاد گذاشتند تا در یکی از پالیزهای خود زندگی را به پایان برساند. در مسافر خانهی باد کوبه چند روزی ماندیم آنگاه روانهی گنجه و تفلیس شدیم.
امروز گنجه را گیراف آباد مینامند و من در شگفتم این شهر که میهن نظامی است و از روزگار پیش به این نا نامی بود، و در دفتر و دیوانهای تاریخ نویسان و سخنسرایان زبان زد بود چگونه آنرا برداشتند و نامی که در زبان پارسی نکوهیده است بر روی آن گذاشتند.
از تفلیس به باتوم و از آنجا از کنار دریای سیاه پس از گذشتن از جلو شهرهائی مانند سامسون و ترابوزان از تنگهی بسفر گذشتیم و به اسلامبول رسیدیم و در برزن سرکهچی در مهمانخانهی اسکی شهر خانه گرفتیم پس از یک هفته سه روندهی دیگر بما پیوستند که همه با هم هفت تن شدیم و چون دوازده روز از ماندن ما در اسلامبول گذشت با کشتیای بنام قارلسباد آهنگ حیفا کردیم، چندین روز روی آب بودیم و هر روزی در کنار شهری لنگر میانداختیم و پیش آمد خوبی بود تا همهی شهرستانهای کنار دریا را ببینیم از اسلامبول به کلی بلی و داردانل آمدیم و نشانههای کشتیهائی که از جنگ در آب فرورفته بود دیدیم از آنجا بازمیر و از آنجا بخاک رودس پس از آن به بندر مرسین و سرزمین قبرس و بندر اسکندرون و ترابلس و برخی بندرهای دیگر آمدیم تا به بیروت رسیدیم دو روز هم در بیروت ماندیم و روز سوم از بیروت آهنگ کوی دوست کردیم.
آنچه تا اینجا برایتان نوشتم براستی دیباچه بود، شیواتر و رساتر از آنرا در «کتاب صبحی» نگاشتهام اکنون بر سر سخن میرویم و گوشه و کنار آنرا هم به میان میگذاریم.
آفتاب فرورفته بود که ما به درون کشتی رفتیم. شادیای در خود یافتم که تا آن دم هیچگاه ندیده بودم، دیوانهوار، دست افشان و پای کوبان در بالای کشتی بهر سو میچرخیدم و میخواندم:
»بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو روای جان زود زنجیری بیار«
»غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد رنجبر آری بر درم«
با همراهان میگفتم ای یاران امشب پایان روزگار دوری ما است فردا سر بر آستان دوست مینهیم و خاک درش را تاج سر میکنیم رخساری را میبینیم که پیمبران گذشته و مردان خدا در آرزوی دیدارش جان شیرین به رایگان دادند و ما با هیچ شایستگی به آن میرسیم از هستی خود بهره میگیریم به پیشگاه کسی میرویم که سراسر فروغ یزدانی است رازهای ناگفته را میداند و درد دلهای نانوشته را میخواند از این سخنان میگفتیم و سرودهای شادی میخواندیم. کشتی هم آب دریا را میشکافت و با شتاب پیش میرفت تاریکی کران تا کران را گرفته بود و ستارگان با چشمهای خیره بما مینگریستند و چشمک میزدند و بر خوشی ما که خود فرسنگها از آن دور بودند دریغ میخوردند.
از برخورد روزگار در همان شب در کشتی دخترکی یونانی که از
قبرس سوار کشتی شده و از نخستین دم با لبخندی با من آشنا شده بود و دلبستگی مینمود و به زبان ترکی با یکدیگر گفتگو میکردیم به سراغ من آمد و دست مرا گرفت و به بالای کشتی برد. دیدم: روی چمدان خود یک شیشهی می و دو جام بلورین و سه گرده نان و چهار تکه گوشت و پنج دانه سیب گذاشته و مرا به میگساری میخواند. دست در گردن من انداخت و با دستی دیگر از شیشه به جام میریخت و نزدیک دهنم برد…
پرتو رخسار زیبای او چشمم را خیره کرد و همه چیز را دیدهام دور نمود چیزی نمانده بود که جام را در کشم و او را در بر کشم و «لب بر لب او نهاده و مست شوم» که ناگهان بخود آمدم و گفتم: شگفتا این چه آزمایشی بود که ناگهان برایم پیش آمد ما از پی دلبر راستین میرویم و خواهان مهر و مزهی جاویدان هستیم آن را به این نمیفروشم! هان ای صبحی!
»غرق عشقی شو که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین«
آنگاه نگاهی به او کردم و به آهستگی دستش را از گردنم برداشتم و به پهلویش گذاشتم و گفتم: مرا ببخش که دیگر مرد این میدان نیستم. شگفتی نمود: این چه سخن است که میگوئی؟ هر بار که مرا میدیدی پاسخ لبخند مرا با نگاه مهر میدادی! اکنون چه شده که از من بیزاری مینمائی؟ آیا از آن رو که در چشم تو بد دینم و میپنداری که از آمیزش با من پلید شوی یا مرا به هیچ میشماری؟ یا… گفتم خدا نکند از تو
بیزار باشم نه از تو از هیچ جنبندهای. از آنرو که آفریدهی دست خدائی هستی که تو را نمود زیبایی خود ساخته. ولی آنچه دربارهی بد دینی گفتی بدان که اکنون ما بر سر خوانی نشستهایم که خوانسالارش آوا کشیده: «سرا پردهی یکایکی بلند شده بچشم بیگانگان یکدیگر را نه بیند همه بار بگذارید و برک یک شاخسار» اگر دیدی در شبهای گذشته آغوشی برایت باز میکردم و بیشتر از امشب دوستی نشان میدادم و سرودهای ترکی برایت میخواندم از آنچه فردا به آن میرسم دور بودم. گمان کرد دم از دلبری همانند او میزنم و نامزد دارم. چون گفتم هیچ یک از این دو را ندارم، گفت: مگر از زیبا رویان گریز و پرهیز داری گفتم: نه ولی فردا به کسی میرسم که زیبائیها از اوست و با دست توانای خود در هر دمی صد زیبا پدید میآورد این را گفتم و به یک سوی شدم او هم سر خود را میان دو دست پنهان کرد و سرشک از دیده به رخ آورد…
شب را اندکی دراز کشیدم و پیش از برآمدن آفتاب برخاستم و با دوربین دور و بر خود را نگاه میکردم رفته رفته خشکی پدیدار شد، در یک سو کوهی نمایان شد و در برابر آن در کنارهای دیگر ساختمانهای شهر و گلدستهای. پرسیدم گفتند: این کوه کرمل است و آن هم شهر عکا و گلدستهی خانهی خدا. آفتاب برآمد کشتی هم جنبش خود را آهسته کرد و همچنان میرفت تا به اندازهی هزار گام به کنار حیفا مانده لنگر انداخت. کرجی بانان گرداگرد کشتی را گرفتند و کشتی نشینان را پائین آوردند و بر کرجی سوار و در کنار دریا نزدیک گمرک پیاده میکردند. با شور و شادی بیمانندی از
کشتی به کرجی و از آنجا به کنار دریا آمدیم و همانجا با میرزا هادی افنان پدر شوقی افندی برخورد کردیم او هم کمک کرد و کاچال ما را از گمرک گذراند و ما را سواره بی آنکه بدانیم کجا میرویم به سرای عبدالبهاء آورد.
ما به گمان اینکه به «مسافرخانه» آمدهایم. در دل این اندیشه را داشتیم که به گرمابه رویم و سر و تن بشوریم و بوی خوش بخود بزنیم و پیراهن تازه بپوشیم. آنگاه به آستان بوسی بیائیم. دوستان گرد ما آمدند و خوش آمد گفتند ما هم از شادی در پوست نمیگنجیدیم ناگهان میرزا هادی از بالای پله کان ما را خواند و گفت: بفرمائید شما را خواستهاند. دانستیم که اینجا سرای عبدالبهاست نه مسافرخانه.