اساسا کتاب بیان بر روی عدد نوزده قرار گرفته – ابواب آن بر نوزده و واحدهای آن نوزده است از این رو سال را هم بر نوزده قسمت تقسیم کرده که سال نوزده ماه و ماه نوزده روز باشد. ما نمیدانیم نظریه باب بر تعیین عدد نوزده خصوصا در ماه و سال چه بوده است. چه اگر بگوئیم خواسته است هنری به روز دهد این هنر به قدری کوچک است که ابدا لایق ذکر نیست. زیرا در اعداد هر گونه تصرفی میتوان به کار برد و بر اثر تصرفات عددی در سال و ماه به قدری میتوان تصرف کرد که حتی ممکن است سال را چند برابر سال کنونی یا نصف و ثلث و ربع این سنین حاضره قرار داد و همچنین در ماه شمسی که تقسیم روزهای سال معمولی یا سال اختراعی باشد هزاران تقسیمات میتوان ساخت. مثلا هر سال معمولی دوازده ماه و هر ماهی سی روز است ممکن است این را معکوس کرد و سال را سی ماه و ماه را دوازده روز قرار داد یا آنکه مثلا هشت فصل برای سال ترتیب داد به جای چهار فصل
و هر فصلی که مشتمل بر چهل و پنج روز است آن را یک ماه خواند و در نتیجه سال را به هشت ماه قسمت کرد و من یک وقت حتی در تغییر هفته فکر کردم دیدم میشود هفته را تغییر داد به طوریکه شنبهها و جمعههای دو سال و دو ماه مثل هم نباشد به این طور که فرضا یک آدینهی بزرگ را جعل کرد در ابتدای هر سنه و آن مشتمل بر سه روز باشد و جشن ملی را در آدینهی بزرگ قرار داد که آن سه روزی که متوالیا آدینه خوانده میشود ملت تعطیل نماید و جشن بگیرد و شنبه را پس از آن سه آدینه قرار داد و در آن شروع به کار کرد در این صورت شنبهی اول آن سال مطابق با روز دوشنبهی معمولی میشود زیرا شنبه و یک شنبه اصلی مستهلک در آدینهی بزرگ شده و این گردش هفته حکم گردش ماههای قمری را پیدا میکند و فلسفهها برای این مقصد در نظر گرفتم «که اکنون مرا حالت گفت نیست» پس هنری نخواهد بود که کسی سال را بر نوزده ماه و ماه را بر نوزده روز تقسیم کرده باشد و شگفتی در این است که بابیها این هنر را راجع به باب نموده بر بهائیها طعنه میزنند که اگر راست میگفتید و مخترع بودید خوب بود خودتان اختراعاتی میکردید نه اینکه بر روی اختراع باب ساختمان کرده اظهار وجود و افتخار به آن نمائید. هر چند این سخن به جای خود صحیح است که حتی بهاء به قدر باب و هزار یک او هم صاحب فکر بدع نبوده او قادر بر اختراعی نشده ولی اساسا هر دو مهمل است و در دنیای امروز به قدر خردلی این خزعبلات که نتیجهی افکار ادوار دقیانوسیه است به کار بشر نمیخورد. عجبا باب و بها که دین گذار قرن نوزدهم میلادی بودهاند و شاید پایهی امر خود را هم به همین مناسبت بر نوزده قرار دادهاند که در قرن نوزده همه چیز رو به ترقی نهاد در صورتی دارای افتخار میشدند که به تناسب قرن نوزده تشکیلات سیاسی و اقتصادی داده باشند و ملت عقب ماندهی ایران را به سمت ترقی سوق داده باشند نه اینکه به مفاد «وزارت فی الطنبور نغمة اخری» یک اختلاف هم بر اختلافات موجوده اضافه نموده یک سلسلهی اوهام را از سر نو اختراع کرده باشند و باعث تنزل و انحطاط این ملت شده باشند هر کسی میداند که باب و بهاء حتی یک کلمه در اقتصادیات نتوانستهاند سخن بگویند بلی بهاء برای اقتصادیات عائلهی خودش به طوریکه بیابیم کار کرده و اگر زحتی هم باب بر اثر فکر انقلابی خود کشیده بوده است آن را یک جهتی سرمایهی معاش خود گردانیده و دکانی ساخته که هفتاد سال است بخرید و فروش متاع دین گردش میکند و معلوم نیست کار این دکان به کجا بکشد مجملا
بهاء پایهی روزه را در کتاب خود بر همان نوزده روز قرار داده که مخترع آن باب بوده است و بالاخره در قرن نوزده این میرزا خدا روزه نوزده را واجب کرده است و موقع آن را قبل از عید نوروز قرار داده ولی خودش به طوریکه قبلا گفتیم روزهی اسلامی را نگهداشته و تاکنون هنوز حضرات احکام خود را از همه کس خصوصا از اهل سنة در مرکز خود مخفی میدارند و به هر وسیله است نمیگذارند که کتب احکامشان به دست بیگانگان بیفتد تا مورد انتقاد یا تمجید واقع گردد و با وجود این میگویند بهاء در قطب عالم امر خود را اعلان نمود!!
انا امرناکم بکسر حدودات النفس و الهوی الا ما رقم من القلم الاعلی
برای فهم این جمله یا (آیه) از کتاب اقدس که در اوائل آن کتاب است محتاج به بیان مقدمه خواهیم بود که عبارت باشد از اصطلاح (کسر حدود) یعنی شکستن احکام. پس بر سبیل مقدمه معروض میرود که کسر حدود یکی از مصطلحات اهل بهاء بوده و هنوز هست (منتهی در پرده) و شاید تا آخر هم امر بهائی پیرو کسر حدود باشد و هیچ گاه این کسر به جبر مبدل نشود. و شرح آن از این قرار است که بعضی اعمال در دورهی باب شروع شده که عامل عمدهی آن بهاء و رفقایش بودهاند از قبیل اشتراک فراش و تجویز شرب و آن کاری که مورد حیاء است و امثالها که همواره در موقع محبوسیت باب آن اعمال در طهران و به دشت هزار جریب و مازندران مجری میداشتهاند و اسم آن را کسر حدود میگذاشتهاند و حتی ضوضای اهل هزار جریب در به دشت که منتهی به اخراج بهاء و قرةالعین و قدوس و سایر اصحاب باب شده و حتی کتک خوردن بهاء از دست حکومت در مازندران مبتنی بر این اصل بوده و مفهوم کسر حدود این است که برای تأسیس شرع جدید لازم است که احکام سابق شکسته شود از قبیل صوم و صلوة اولا و حلال حرام ثانیا و بالاخره بر اثر این کسر حدود کارهائی شده است که بابیهای قدیم و بهائیان مطلع کمتر انکاری نداشته نهایت انکارشان در این بوده و هست که هر چه ریششان گیر کرده این را از احکام باب و ازل قلمداد نمودهاند و خود را از آن پاک شمردهاند و حتی بعضی از غیرتمندان ایشان میگویند پدر من در کسر حدود وارد شده ولی طرف فاعلیت واقع بوده نه مفعولیت اما از مادر خود سخنی نگفته با اینکه شهادت او هم در این مورد بیمورد نیست او را ساکت و مسکوت نهادهاند. مجملا بعد از آنکه بهاء از صورت تابعیت بیان به متبوعیت یا بیان در آمد و خواست احکام سازی
و شریعت بازی را متصدی شد کتاب مستقلی بیاورد از آنجا که قضیهی کسر حدود خیلی شیوع داشت و کم کم بازاری شده بود خواست پرده به روی آن کشیده باشد لهذا به این صورت در اقدس متذکر شد که ما شما را به کسر حدود نفس و هوی فرمان دادیم نه کسر آنچه از قلم اعلی نوشته شده و اگر چه باز بهائیان را به این جمله از اصل موضوع منصرف نمیداشت ولی صورتا یک ماست مالی بیاهمیتی را متضمن بود چه که باز هم منع از شکستن احکام اسلام و حدود سایر ادیان نکرده و تنها احکام کتاب خود را که یکی هم در ازدواج اقارب و مسکوت ماندن حکم امارد است و به شرح آن خواهیم رسید لازمالاجری شمرده و گویا همهی حدود و احکام کتب دینیه را حدودات نفس و هوی شمرده و کسر آنها را تأیید کرده و تنها تراوشات «قلم اعلی» را که اشاره است به قلم بهاء حدود مفترضة الطاعه خوانده ولی در هر صورت این یکی از موارد خدعه شمرده میشود که همان اسم ماست مالی یا گل به مهتاب مالیدن بر آن صادق است و شاهد بر این که کسر حدودی که از زمان قرةالعین و بهاء شروع شده هنوز برقرار است این عکس است که ملاحظه مینمائید برای کسر حدود در رفع حجاب برداشته شده است و چون گفتیم که حضرات در هر جا به طوری مطالب خود را عنوان نموده و گاهی میگویند که حجاب داریم و گاهی میگویند نداریم لهذا ما این عکس را به تدبیری گرفته ضبط کردیم تا حقیقت در پردهی خدعه مستور نشود.
قد عفی الله عنکم ما نزل فی البیان من محو الکتب و اذناکم بان تقرؤا
»یعنی خدا بخشید از شما حکم کتاب بیان را در خصوص محو کتب و ما اذن دادیم شما را که آنها را بخوانید» پوشیده نیست که باب در کتاب بیان حکم داده است که باید تمام کتب سوخته و محو و معدوم شود و تنها کتاب بیان بماند و تأکیدات اکید کرده است بر سعی در خوش خطی و قشنگی آن. و چون بهاء دیده است که این سخن لغو است و هرگز مجری نمیشود لهذا آن را عفو کرده و اجازه بر قرائت کتب داده است.
در اینجا باید گفت به قول مشهور هر دروغگوئی یک دروغ پرداز لازم دارد و دروغ پرداز امر باب در اینگونه موارد بهاء واقع شده! گویند یک نفر مبلغ بهائی یک مبلغ مسیحی را گیر آورده او را تبلیغ پیچ کرده بود تا سخن رسید به کلمات بهاء مبلغ بهائی گفت حضرت بهاء الله یک لوحی آورده
است که نواقص امر مسیح را تکمیل میکند بلکه اجتماعیات دنیا را اصلاح مینمایند بالجمله به قدری آب و تاب به مطلب داد و عشوه و غمزهی که شأن مبلغین بهائی است ابراز نمود که مبلغ مسیحی سرگردان مانده متحیر شد که آیا چه امر مهمی است که در لوح بهاء ذکر شده – چون لوح را که مبلغ بهائی ارائه داد مبتنی بر این بود که بهاء گفته است ما اذن دادیم رهبان و خوریهای ملت روح (میسح) را که از انزوا قصد فضا نمایند و تأهل اختیار کنند. همین که مبلغ مسیح این را دید بیاختیار گفت «شما… خوردید که اذن دادید… مرد که به تو چه که اذن بدهی یا ندهی مردم آزادند هر که میخواهد انزوا میکند و هر کس میل دارد قصد فضا مینماید – وانگهی اینکه از احکام کتاب مسیح نیست که مبلغ تو برای امر مسیح نواقص تصور نموده و رفع این نواقص را به این سخن مزخرف تو خیال کردهای… و به علاوه آقا بد وقتی این اجازه را صادر کرده زیرا سالها پیش از ایشان طبیعت دنیا بخوریها اذن فضا و تزویج داده و طبعا ترک دنیا و ترک حالت رهبانیت رو به زوال بوده.
حال اجازه میخواهم عرض کنم در قضیهی اجازهی قرائت کتب و عفو از محو آن اگر آقایان اجازه دهند باید همان مبلغ مسیحی را گفت بیاید جواب بدهد زیرا آنگونه جواب خیلی در اینجا لازم افتاده که بگوید آقا… اگر سید باب یک رطب و یا بسی به هم بافت که منبعث از دماغ مؤف او بود هر کسی میفهمید که این سخن فارغ است و لازم نبود یک مؤفالانف دیگر آن را عفو نماید. مثل این که محو کتب یکی از فرائض بوده و بابیها هم قدرت به اجرای آن داشتهاند و حالا آقا عفو میفرماید. سبحان الله که در قرن بیستم انسان چه مهملاتی را باید ببیند و بشنود یک مرتبه در دورهی توحش یک عده از اعراب خودسر که حتی از قانون مذهبی اسلامی تجاوز کردهاند و کتب خانهی ایران را سوزانیدهاند هنوز عملشان مورد انتقاد تمام ملل متمدنه است در صورتی که تعالیم اسلامی کاملا برخلاف این رویه بوده و این حرکت به صرف عصبیت و خودسری اعراب واقع شد. حال در قرن متمدن و دورهی نورانیت آقای باب شریعت گذار حکم بر محو کتب میدهد و آقای بهاء مصلح امر باب تفضلا عفو میفرماید! و اگر دقت شود عفوش از امرش مزخرفتر است زیرا مفهوم این است که اگر این کار ممکن میشد عمل خوبی بود و ترک آن در حکم اولی است و حالیه که این ترک اولی سر زده است ما آن را عفو کردیم. و عجب در این است که بهائیان میگویند اگر بهاء نیامده بود امر باب معلوم نشده بود و ابدا متذکر نیستند که اگر امر باب این قدر موهون و مزخرف بوده چرا به بقای آن علاقه دارند و چرا نمیگویند ای کاش بهاء نیامده و این امر مزخرف را سر و صورت نداده بود و این همه مفاق و اختلاف و خونریزی بر سر این سخنان کودکانه واقع نمیشد.
قد کتب الله علی کل نفس ان یحضر لدی العرش بما عنده مما لا عدل له انا عفونا عن ذلک
مخفی نباشد که عفو و گذشتی که در این جمله یا «آیه» ذکر شده از عفو و گذشت جملهی پیش غریبتر است زیرا معنی این جمله این است که «خدا واجب کرده بود بر هر کسی که حاضر کند نزد عرش (و عرش در بر اهل بهاء هیکل اوست یا آن کرسی که او بر آن مینشسته) آنچه در نزدش بینظیر است و ما این را از او گذشت کرده عفو نمودیم» شأن نزول یا بیشأنی صدور این خزعبلات این است که باب در کتاب بیان گفته است که در
ظهور من یظهره الله باید مردم خود را مالک چیزی ندانسته هر چه دارند ببرند نزد من یظهر و به او تقدیم نمایند و خود را عبد و مملوک او سازند حال ما نمیخواهیم ایراداتی که خود بابیها بر من یظهریت بهاء دارند تکرار کنیم که نظر باب به ظهور دو هزار و یک سال بعد از ظهور بیان بوده و حق هم در این قضیه با بابیها است ولی از آنجا که ما هر دو را مهمل میدانیم آن قضایا را تعقیب نکرده همین قدر میگوئیم که چون بهاء دید این سخن یک سخن موهوم مهملی است که روی همه مهملات را میگیرد چه که احدی همه ما یملک خود را تقدیم او نخواهد کرد بنابراین صورة این جمله را در کتاب خود نوشت و منتی بر سر بابیها گذاشت که ما از شما عفو کردیم ولی سرا حاج امینهای خود را دستور داد که هر جا میرسید بگوئید حق عفو فرموده ولی شما حساب خود را بکنید و اقلا صدی نوزده از آن را به طوریکه در کتاب اقدس است (و شرح آن عنقریب ذکر خواهد شد) تقدیم نمائید. پس در معنی این جمله یا آیهی مفتاح و کلیدی شد برای گشودن گنجهای بینظیری که بعدا به اسم مالیات اغنام و به اصطلاح خودشان «مال الله» ذکر خواهیم کرد. بلکه به توصیه به حاج امینها هم قناعت نکرده خودش در کتابش به علاوه تأکیداتی که بر تأدیهی صدی نوزده از اموال به عموم احباب خود نموده باز در مقامات عدیده ذکر بیاعتباری مال دنیا را کرده و بالاخره ایشان را به بذل و انفاق آن مالهای بیاعتبار (به خودش نه کسان دیگر) توصیه و تأکید مینماید که از آن جمله است این آیهی اقدس (یا بالعکس) «قل لا تفرحوا بما ملکتموه الیوم» الی قوله – «لو یعرفون ما عندهم لتذکر اسمائهم لدی العرش الا انهم من المیتین»
»یعنی بگو شاد نشوید به آنچه امروز آنرا مالک شدهاید – تا آنجا که میگوید – اگر بشناسد انفاق میکنند هر چه را که در نزدشان موجود است تا اینکه اسم ایشان نزد عرش یعنی در حضور ما (بهاء) ذکر شود – آگاه باش که آنها از مردگانند«.
گویند واعظی بر سر منبر مذمت زیاد از مال دنیا کرده به تکرار این که مال دنیا مردار است و طالبین آنها کلاب هر دم مردم را به ترک آن دعوت میکرد چون وارد خانه شد دید پسرش اندوختهها را برگرفته که در کوچه بریزد و از آن مردارها بپرهیزد وی را گفت که ای احمق ابله من این سخنان را برای آن گفتم که دیگران ترک مردار کنند و ما او را به درون خانه کشیم نه تو آن را بیرون افکنی تا دیگران به درون برند – عینا این قضیه در بهاء مصداق یافته
که هر جا سخن از بیاعتنایی مال دنیا گفته فوری انفاق آن را گوشزد کرده و آن هم به خود تخصیص داده که به اینجا بفرستید تا «نامتان لدی العرش مذکور افتد«!
یکی از حاج امینها که به نامش اشارت رفت اینک هنوز مردهی متحرکی است که دائما این اندرزها را به گوسفندان داده به ترک دنیا دلالت مینماید تا ایشان ترک نمایند و او گرد کرده خو و امینش بهره برده فضلات آن را برای رؤساء عکا بفرستند!
این حاج امین اسمش حاج ابوالحسن اردکانی و تقریبا شصت سال است که امین اموال است از طرف بهاء و عبدالبهاء و شوقی و ورقه علیا و در حقیقت جنایاتی که تاکنون واقع شده اغلب آنها گناهش بر این پیرمرد احمق یا مزدور وارد است زیرا این آدم که کنونش سنی است قریب به صد مردی است بسیار دنیالطبع و پست فطرت و از طرفی بیاندازه قسیالقلب و بیدین و اگرچه بهائیان او را فریب خورده به خدعههای بهاء و عبدالبهاء میشناسند و تصور دارند که او آدم ساده زودباوری است که همه قضایا را باور کرده و محض خدمت به حق تبلیغات مالیاتی را بین اغنام مجری داشته و میدارد ولی من او را نیکو شناخته و میشناسم و میدانم که اگر در ابتداء هم مخدوع بوده و فریب دیانت خورده پس از چندی حقایق را شناخته و بستر و کتمان آن پرداخته تا دکان او که در مقامی از دکان بهاء رنگینتر است و سرمایهی دکان بهاء نیز از پرتو دکان او بوده نشکند چه او در منتها درجهی خودپسندی و شکم پرستی و شهوترانی بوده و هنوز در نود و چند سالگی آثار این صفات از او دیده میشود چندان که سه سال قبل که من معاشرتم را از گوسفندان بهاء نبریده بودم متفق علیه تمام بهائیان بود که حاج امین هنوز وارد هر خانه میشود زنان و دختران بهائی را میبوسد و مردان و پرزنان ایشان این ملاعبهی علنی را که قبلا سری بوده و چند سال است علنی شده حمل بر ابوت و پیری او کرده میگویند او پدر همگی است و به نظر فرزندی اینها را میبوسد و غافلند از اینکه این پدر روزی پسر بوده و از جوانی به پیری رسیده شصت سال است به این اعمال اشتغال اشته و با وجود اینکه همیشه گوسفندان بهاء خاک برون کثافت حاج امین و امثال او کردهاند باز در قزوین بر سر مباشرت با دختر محمد جواد فرهادی مشهور به عمو جان که از عمدهی اهل بهاء بود مستور نماند تا به درجهی که مجبور شده است بر اینکه اعتراف به زوجیت او نماید و هکذا در چند مورد دیگر و بالاخره در این مدت شصت سال چند مرتبه فساد اعمال و فسقهای
نهفتهاش بازاری شده و باز خاک بر روی آن کردهاند. و چون این شخص از خانواده پستی بوده که حکایت ذیل دلیل بر آن است لهذا پس از آنکه امین مالیات اغنام شده و احترامات و شکم چرانیها و شهوت رانیهای بینظیر برایش حاصل شده نتوانسته است از آنها چشم بپوشد بنابراین بیعقیدگی خود را در پرده پوشیده و باز هم چند دفعه کلماتی از او سر زده است که حاکی از بیدینی او بوده معذلک گوسفندان بهاء پارهی بیخبر و پارهی دیگر حمل به صحت نموده حیفشان آمده است که پولهای خود را خودشان صرف نمایند لذا به حاج امین دادهاند تا ذکرشان «لدی العرش» شده باشد. چه که او هر کس وجهی داده راپورت آن را به مرکز رسانیده و ذکری از آن شخص از «قلم اعلی» صادر و این گوسفند هم به همان دلخوش شده که نامش «لدی – العرش» مذکور افتاده است اما حکایتی که اشاره شد این است: – حاج امین در هر مجلس که گوسفندان خالص حاضر بودهاند.. همان گوسفندان پر شیر و پشم که بهاء به کلمه اغنام الهی یادشان میکند.. چند حکایت مأخذ نطق و صحبت او بوده و هست و همهی بهائیان آن را شنیدهاند. از آن جمله یکی کیفیت فقر و فاقه اوست در اردکان و شرح نان در آبگوشت زدنش و بالعکس پلو خوردن در طهران پس از بهائیت و تکذیب ادبی از گفتههای بهاء که گفته است شما در راه حق زحمت کشیدهاید و حال آنکه بالعکس راحت بودهایم و همچنین قصههای خندهآور عوام فریب دیگر دارد که حیف قلم و کاغذ است که بدان آلوده گردد و چنانکه معلوم است این گونه حکایات به علاوهی اینکه روحیات گوینده را معرفی میکند برای شنوندگان هم دو تأثیر متضاد دارد. زیرا اگر در میان شنوندگان مردمان نکتهدان دانا باشند میفهمند که این آدم عقیدهی به بهاء و اقوال او ندارد که به این لباس و صورت تکذیب گفتار بهاء را کرده که اگر او گفته است شما زحمت کشیدهاید غلط کرده و نفهمیده – ما زحمتی نکشیده بلکه هم شکم چرانی کردهایم – دیگر آنکه شنیده تشخیص میدهد که این آدم پابند همین عوالم است و لهذا در صدد آزار او بر نیامده میگوید در صورتی که او میفهماند که من عقیده ندارم و میخواهم پلو چرب بخورم دیگر چه کار به او داریم چنانکه نجات از قتل و عمر صد سالهاش دلیل است اما از آن طرف شنوندگان ابله و گوسفندان این سخنان را حمل بر شکسته نفسی او کرده میگویند چه آدم خوبی است که با آن همه زحماتی که در راه حق کشیده به این سخن میخواهد که منت بر سر
حق نگذارد و نعمت او را کفران نکند و از طرفی حمل بر سادگی او نموده میگویند ببینید معیشت سابق خود را به چه سادگی ذکر نموده از بیان آن پروائی ندارد و از این رو بیشتر او را توجه کرده میگویند او نعمت ما را هم کفران نخواهد کرد.
اما سخنانی که صریحا بر بیعقیدگی او دلالت دارد این است که به کرات عبدالبهاء به او دستوراتی داده و سفارشهائی کرده و حتی الواحی فرستاده و او ابدا به آن اعتنا ننموده بلکه در محافل روحانی طهران علنا استنکاف از آن نموده چنانکه در حضور خودم گفت که «عبدالبهاء فرموده است فرموده باشد من عمل نمیکنم کافرم هم میدانید بدانید«. و این قضایا غالبا بر سر پول بوده است که او از کثرت خساست و لئامتی که دارد به جان کندن یک پولی به رئیس میدهد و در سایر موارد استنکاف از پول دادن دارد اگر چه پنجاه هزار تومان موجود داشته باشد. و قضیه استنکاف او در محفل روحانی راجع به اعانه دادن به مدرسهی تربیت بود که مدرسه مقروض شده بود و محفلیان از پولهای موجوده که سی هزار تومان از آن نزد باقراف و بیست و چهار هزار تومان آن نزد غلامعلی دوا فروش بود استعانت نموده اجازهی تصرف در آن را از عبدالبهاء خواستند و او نوشت که ششصد تومان حاج امین بدهید و بعد توضیح داد که اگر بیشتر هم لازم است بدهد و او در محفل استنکاف کرد و حتی مدرسه را مسخره کرد که آنها که مدرسه درست میکنند ایمان ندارند و میخواهند بچهها را بیدین کنند. این بچهها که جرغافی (جغرافی) و الکپریسکه (الکتریسته) میخوانند بیدین میشوند. بروید در خانهها مناجات یاد بچهها بدهید تا حق را بشناسند مجملا یک دسته از این ترهات هم به هم بافته از محفل رفت. ولی او مطمئن بود که اگر عینا این حرفها را عبدالبهاء بشنود بدش نمیآید و سخنان او را که به منفعت عائله بهاء نزدیکتر است خودش ماستمالی خواهد کرد.
خلاصه این بود شمهی از گفتار و رفتار حاج امین که بعضی او را پیره گفتار ثانی میدانند و او چند سال است در خانه حاج غلامرضا اصفهانی (امین امین) پلاس شده و حاج غلامرضا هم محض منفعت خود که صورة ماهی صد تومان و سرا ماهی سیصد تومان به عنوان معاونت او از مالیات اغنام (یا مال الله) استفاده مینماید او را مانند یک پیغمبر مرسل پرستش کرده در حضور مردم دست از عبا کشیده به غمز و لمز وی را برتر از انبیاء مرسل معرفی مینماید
و معجزات در حقش قائل میشود و تا خودش قوه در بدن داشت به خانههای گوسفندان بهاء سر زده به انواع دسائس و حیل القاء و هم به زنان و ابلهان میکرد و پول میگرفت گاهی به نذر گاهی به عنوان ارث میت گاهی به اسم تبرک عروسی گاهی به همان اسم «مال الله» که من آن را مالیات اغنام یا مالیات بابیگری یاد میکنم و بالاخره اگر به هیچ راه دیگر چنگش بند نمیشد به عنوان فروش کتاب یا انگشتر یا تسبیح و یا موی ریش بهاء و عباس افندی و مو هم اگر مو هم نباشد تمام شدنی نیست زیرا سرمایه آن در خودش موجود است روی آن هم ننوشته است که این موی ریش و گیسوی بهاء و عبدالبهاء است یا موئی از مویهای بدن خودش و گاهی بفروش عکس و لوح و خلاصه با هر چه ممکن بود پولی از صد تومان تا یک قران از آن خانه بیرون میکشید و قدری به عکا میفرستاد قدری هم صرف مهمل کاریهای خودش میکرد زیرا از بس به پول عاشق بود و میل به ازدیاد آن داشت در کارهائی که فن او نبود به کرات وارد شده و هزارها تومان مال بیوه زنان و فقرای بدبختی که به این حیلهها از ایشان گرفته بود بسوخت انداخته ضرر میکرد مثل منات خریدنش که چند هزار تومان بر سر آن رفت در ترکستان یا پنبه خریدنش که تمامش هدر شد یا تنزیل دادنش که اصل آنها سوخت شد و اکنون که از پا در آمده حاج غلامرضا را نایب مناب خود قرار داده و تمام آن حیلههای زنانه و مکرهای نهانه را به او تعلیم داده و او نزدیک است از کار در آید. صد هزار حیف اگر حاج غلامرضا هم واقعا به آن راههای زنانه و ساخت و سازهای نهانه بپردازد و به رفتار و کردار آن دنیالطبع تاسی نماید.
شرط نه اندر دراز و کوتهی است
امتیاز از عاقلی و ابلهی است
و این سخن را بدین جمله خاتمه میدهیم که اگر وسیلهای به ظهور رسد که عملیات این امینهای خائن که بزرگترین خیانت است به جامعهی بشر خاصه به ملت ایران خاتمه یابد شبههی نیست که پس از چند سال این دین کثیف (نه حنیف) محو و نابود خواهد شد زیرا جنگها تمام بر سر عملیات امین و پولهای خائنانهای است که او به دست میآورد و به مرکز میفرستد و صرف ساخت و سازهای کاذبانه میشود وگرنه احدی از رؤسای این امر کمتر علاقه به دین و خدا حتی همان دین و خدای خودشان هم ندارند و علاقهشان فقط به همین قسمت پول است و دین و خدای بیپول را ابدا لازم ندارند. اکنون نظر به جملهی ذیل نمائید «آیه«:
توجه الیه و لا تخف من اعمالک انه یغفر من یشاء
انصافا بهاء در مقابل وجوهاتی که از امت خود طلبید این خدمت را انجام داده است که میگوید «توجه کن به سوی او (یعنی بهاء) و مترس از اعمال خود زیرا او میآمرزد هر که را بخواهد» میرزا یوسف خان مبلغ که به همت میرزا اسحق خان حقیقی چندی در ادارهی ارزاق ارتزاق میکرد و چون دیدند به کار تبلیغ بیش از کار اداری میخورد با همان حقوق که در اداره به او داده میشد برای تبلیغ به اطرافش گسیل داشتند بهترین مروج این آیه بود و همیشه میگفت که همین قدر دوستی بهاء و عائلهاش را داشته باشد دیگر هر چه بکنید آمرزیده میشوید!!
بلی با همچو عقیدهی طعنه بر سایر ملل هم میزنند که چرا فلان گناه میبخشد و به همان اشک را موجب غفران میشمارد و ابدا فکری نمیکنند که اگر چنین نیست پس چرا خودشان تکرار میکنند و حال آنکه آن امور در سایر ملل منصوص نیست و این در اقدس منصوص شده این است معنی کور خود و بینای مردم.
دفن اموات در صندوق بلور
آیا این یک حرف مهملی نیست که بهاء دلهای اتباع خود را به آن خوش کرده؟ در حالتی که خودش و پسرش با صندوق چوبین دفن شدهاند و حتی مردم که دشنام به صندوق بلور میدهند ندانستهاند که صندوق بلور جز یک سخن فریبندهی چیز دیگر نبوده و نیست وانگهی نمیدانم فائده این که بدن میت در صندوق بلور یا سنگ یا غیره گذارده شود چیست؟ و این مرده پرستی را چه نتیجه است از اینکه ده سال یا صد سال دیرتر جسد بپوسد چه فایده حاصل است! باز اگر مانند فراعنه مصر صنعتی یافته بودند که جسد را محفوط نگاه دارد و برای هزاران سال بعد ودیعه گذارد ممکن بود ایشان را مظهر فرعون خطاب کرد بدبختانه این هم که نیست پس باید گفت دفن اموات با صندوق مهم امری غیر مهم است و هرگز هم عملی نخواهد شد.
بلی یک مشت استخوان مجهول را عبدالبهاء به اسم جسد باب در صندوقی از سنگ تراشیده در حیفا مدفون ساخته که تصور میکنم دشنام دادن مردم را هم همان خدعه عباس افندی ایجاب نموده که به صندوق بلور دشنام میدهند.