جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

رجعت حسنی نه حسینی

زمان مطالعه: 18 دقیقه

اولا باید دانست که تاریخ اقتدار اسمعیلیه به وجود ابوالقاسم مهدی محمد بن عبدالله شروع می‏شود و انقراض سیاسی و سلطنتی آنها در زمان سلطنت هلاکوخان به وجود رکن‏الدین که ولد پنجم از صلب حسن صباح بود حاصل شد و مدت سلطنت اسمعیلیه در کلیه‏ی طبقاتش دویست و شصت و شش سال بوده و در حسن صباح و ابناء و احفاد او یکصد و هفتاد و یک سال بوده. ثانیا به موجب تاریخ داعیه‏ی ابوالقاسم مهدی همان داعیه‏ی مهدویت است و استدلالش به اخبار و آیات بسیار است از آن جمله گویند آیه‏ی «تطلع الشمس من مغربها» مراد شمس حقیقت است و طلوع آن از وجود این مهدی که نامش محمد بن عبدالله بوده مصداق یافته و بالاخره شمس حقیقت مغربش چون اسم محمد بن عبدالله بوده و مطلع آن نیزاسم محمد بن عبدالله است پس صحیح است که این مهدی محمد بن عبدالله مهدی و قائم بر حق باشد که مطلع الشمس مصداق یافته باشد. این استدلال عینا مثل استدلال بهائیان است که گویند مقصود از طلوع الشمس من مغربها وجود سید علی محمد باب است به این طریق که چون شمس حق در سلسله‏ی نبویه غروب کرده و باید از آن سلسله طلوع کند پس بس است که مهدی موعود سید باشد و چون باب سید بوده مصداق طلوع شمس از مغرب او است. چنانکه ملاحظه می‏شود فقط آنجا تعبیر به اسم پیغمبر (ص) و اینجا تعبیر به نسل پیغمبر شده و الا در تعبیر مثل هم است لهذا باب را مطابق استدلال بهائیان می‏توان رجعت مهدی اسمعیلی گفت نه مهدی بالحق. دیگر آنکه اسمعیلیه دجال مهدی اسمعیلی را ابویزید سنی می‏دانند که در مقابل القائم به امرالله، پسر مهدی محمد بن عبدالله قیام بر مخالفت کرده لهذا به اخبار زیاد استدلال

کنند که او دجال بوده و حتی با آیات قرآنیه نیز تطبیق نمایند چنانکه بهائیان هم استدلال می‏کنند که دجال این ظهور حاج محمد کریم خان کرمانی بوده که بر رد باب کتاب نوشته و حتی به آیه‏ی اثیم که در قرآن است استدلال نمایند به مناسبت لقب اثیم که قافیه‏ی کریم است پس از این حیث هم عینا رجعت مهدی اسمعیلی است و همچنین طبقه‏ی اولیه‏ی اسمعیلیان استدلال می‏کردند که چون این امر در ملل مختلفه یهود و نصاری نفوذ کرده به درجه‏ای که میسار یهودی در عهد خلافت و سلطنت نزار بن معزالدین که یکی از سلاطین مقتدر اسمعیلیه است به ایالت شام رسید و عیسی نصرانی ایالت مصر را گرفت بنابراین این مهدی مهدی بر حق بوده که مصداق «و کل یدعون الی کتابهم» را ظاهر کرده و بر طبق این آیه و این استدلال بهائیان هم گویند که چون دعوت باب و بهاء در یهود و نصاری مؤثر شده و عده‏ی از آن‏ها مؤمن شده‏اند لهذا این دعوت از دعاوی حقه است و حال آنکه فلسفه این مسئله آن است که هر وقت حزبی از اسلام منشعب شد و یا تشکیلاتی بر ضد اتحاد اسلام شد یهودی‏ها مخصوصا و گاهی هم نصاری در آن تشکیلات داخل شده‏اند فقط برای اینکه خود را از ذلت نجات دهند و اگر بتوانند اورشلیم را به تصرف خود در آورند چنانکه پس از نفوذ در اسمعیلیان هم میسار یهودی مخصوصا ایالت شام را خواستار شد که در منطقه‏ی بیت‏المقدس است. و همچنین یهودی‏های این عصر تا امر بابی و بهائی نفوذی نداشت و مخصوصا ندای آن از عکا و حیفا بلند نشده بود اهمیتی به آن نمی‏دادند ولی بعد از آنکه این ندا از آن اطراف بلند شد بعضی از یهودی‏های بسیط کم عقل تصور کردند که عنقریب بهاء به سلطنت می‏رسد و اورشلیم را از او تقاضا خواهند کرد و از آن طرف هم رنود پاره‏ی آیات تورات را که هزار دفعه با هزار واقعه تطبیق شده بود این‏ها هم تطبیقی کرده به دست و پای یهود انداختند و عده‏ای را به دام کشیدند ولی در مدت پنجاه شصت سال هر چه انتظار بردند خبری نشد. از روزی که فلسطین به حیطه تصرف انگلیس در آمد و دولت بریطانی مندوب سامی آن قطعه را از جنس یهودی قرار داد نزدیک شد که همه‏ی بابیهای یهودی برگردند و خیلی هیاهو در میانشان افتاد که بهاءالله کاری نکرد و باز از جنس یهود مصدر کار شد ولی عباس افندی به زودی جلوگیری کرده پلتیک غریبی زده به هر قسم بود با مندوب سامی فلسطین طرح دوستی

انداخت و هر روز نشره‏ی به ایران فرستاد که مندوب سامی چنین در بساط ما خاضع است و چنان خاشع است و بالاخره بابی‏های یهودی را به جای خود نشانید با وجود این باز تغییرات حاصله‏ی بعد از جنگ به ضرر بهائیان تمام شده راه تبلیغ یهود و نصاری را نسبة مسدود ساخت و معدودی هم از یهودی‏ها برگشتند آنها هم که باقی مانده‏اند در بهائیت با اینکه منحصر به یهودی‏های ایران است و عده‏شان هم خیلی کم و در همه جا بیش از 200 نفر یهودی بهائی وجود ندارد باز اینها هم باطنا بی‏عقیده و تمسکشان بر روی اصول استفاده در کسب و تجارت است که ایستادگی کرده‏اند و حتی مکرر خودم از یهودی‏های بهائی شنیده‏ام که در موقع تبلیغ یهودیان سورر (فناتیک) گفته‏اند که اگر دعوت بهاءالله مطابق انبیاء صادق هم نباشد همین قدر که تا یک درجه سبب ضعف اسلام و قوت ما می‏شود غنیمت است و باید ما آن را تقویت نمائیم. و اما حکایت حسن صباح که گفتیم از جهات عدیده مشابه است با نهضت بهائیه به موجب تواریخ معتبره از این قرار است حسن صباح که معاصر با عمر خیام و خواجه نظام‏الملک طوسی وزیر ملکشاه بود مردی بود مدبر و خوش تقریر و منشی و دفتر داری بود بی‏نظیر بطوریکه دفتری را در خرج و دخل مملکت در مدت کمی برای ملکشاه ترتیب داد ولی خواجه نظام‏الملک نگذاشت که سالم به دست ملکشاه رسد و چون آن دفتر ابتر و پراکنده و حسن نزد شاه خجل و شرمنده گشت در سال 464 هجری عزیمت دربار ری نموده با عبدالملک بن عطلش که از دعاة مذهب اسمعیلیه بود ملاقات کرده از مذهب اثنا عشریه به مذهب اسمعیلیه انتقال جست و علت این انتقال این بود که حالت مردم را شناخته می‏دانست که از راه مذهب بهتر گرد او جمع می‏شوند خصوصا در اینکه اثنا عشریه مجبورند که خود را منتظر امام حی غائبی بدانند ولی اسمعیلیه آن انتظار را با ادله‏ای که بعضی طبایع بهتر به آن مایل است لغو کرده به یک تکیه‏گاه مشهود ظاهری دعوت می‏نمایند لهذا حسن این طریقه را بگرفت و از ری به اصفهان شتافته بر رئیس ابوالفضل وارد شد. و روزی در طی کلام او را گفت که اگر دو یار موافق یافتمی سلطنت ملکشاه و خواجه نظام را بر هم زدمی رئیس این سخن را حمل بر خبط دماغ وی کرده به احظار ادویه و اغذیه‏ی مقویه‏ی دماغ فرمان داد بدون اینکه مقصد را اظهار

کرده باشد ولی حسن به فراست دریافته چیزی نگفت مگر بعد از تسخیر قلعه‏ی الموت قزوین که رئیس ابوالفضل به ملاقات او رفت فورا به او اظهار کرد که دیدی دماغم مخبط نبود و با دو یار موافق اوضاع ملک و ملک را به هم زدم بالجمله شرح اقدامات مقدماتی او اینکه در سال 471 از ترس ملکشاه ایران را ترک کرده به جانب مصر شتافت و نزد پسر مستنصر منزلتی یافت بعد از اندک زمانی بین او و امیر الجیوش مصر خصومتی پدید شد و امیر مستنصر گفت که باید حسن را در قلعه‏ی دمیاط محبوس کرد در طی این مذاکره برجی از بروج آن قلعه خراب شد و حضار آن را بر کرامت حسن حمل کردند ولی امیر اعتناء نکرده دانست که از تصادفات بود بالاخره او را با جمعی از فرنگیان در کشتی نشانده به بلاد غرب فرستاد و در عرض راه باد تندی وزیده کشتی را به گرداب و رکاب را به اضطراب افکنده حسن دل محکم داشت و اضطرابی اظهار نداشت و چون از او پرسیدند گفت مولانا خبر داده که خطری به کشتی نخواهد رسید و اتفاقا همان دقیقه باد فرو نشست و رکاب محبت حسن را در دل گرفتند ولی بار دیگر باد به وزیدن آمده کشتی را از خط مستقیم منحرف و به یکی از بلاد نصاری رسانیده حسن پیاده شده به حلب و از آنجا به اصفهان رفت. این تصادفات فکر او را مدد داده دید از فکر عوام به یک تصادفی استفاده توان کرد لهذا دعوت مذهبی را کاملا شروع کرد و خود به جانب قلعه‏ی الموت رفته در حدود آن قلعه منزل کرده در گوشه کنار مخفی و آشکار به مذهب اسمعیلیه دعوت می‏کرد و برای خود ابدا مقامی را قائل نمی‏شد و بسیار تظاهر به قدس و تقوی می‏کرد ودعانی را به اطراف قهستان و دهات فرستاد و در اندک زمانی جمعی از دهاتی‏ها گرویدند تا شبی که فوجی از اهالی قلعه‏ی الموت او را به قلعه دعوت کرده واردش کردند و این در شهر رجب 493 بود و از غرائب اینکه قلعه الموت را اله الموت گفتندی یعنی آشیانه‏ی عقاب و پس از ورود حسن این را با نام او تطبیق کرده حتی حروف اله الموت به حساب جمل مطابق آمد با سال ورود او به قلعه لهذا این تطابق لفظی و معنوی را قسمی از برهان عظمت بلکه کرامت حسن قرار دادند! حال تا همین اندازه ملاحظه کنیم که چه شباهتی با حال بهاء و بهائیان دارد؟ پوشیده نیست که همان قسمی که حسن صباح از منشیان درباری بود که پیوسته برای وزارت کوشش می‏کرد بهاء و برادر و پدرش نیز منشی

بودند و آرزوی وزارت می‏نمودند چنانکه قبلا ذکر شد و همان قسم که حسن پس از نومیدی از وزارت راه جمع کردن عوام را به دعوت مذهبی پیدا کرده بود بهاء هم قبل از طلوع باب با هر مرشد و قطبی معاشرت و ملاقات کرده می‏خواست یک مقامی را احراز نماید ولی بعد از طلوع باب پیروی وی را برای نیل به مقصود خویش بهترین راه دانسته به نداشتن عقیده‏ی مذهبی این مذهب نوظهور را غنیمت شمرده به تبعیت و ترویج آن قیام نمود. و همان قسم که بعضی تصادفات روزانه فکر عوام را متوجه به کرامت حسن داشته بود عینا پاره ای تصادفات عادیه بهاء را محل نظر معدودی از عوام قرار داد حتی در باب کشتی و انقلاب دریا آقا محمد رضای قناد بهائی در جزوه‏های تاریخش نوشته که «چون بهاءالله را با همراهانش به کشتی نشانده از کلیبولی حرکت دادند بسیار دریا مضطرب بود حضرت بهاء الله فرمودند خوب است کشتی غرق شود و بگویند بابیها را در دریا غرق کردند بعد تأملی فرموده فرمودند ابدا غرق نخواهد شد» و گویا بهاء همان کلمه حسن را که گفت مولانا خبر داده که خطری به کشتی نمی‏رسد به خاطر آورده قلب خود را محکم نموده این کلمه را گفت و این مصونیت کشتی را آن بلهای ایرانی که همراه بودند و دریا و کشتی ندیده بودند منبعث از کرامت جمال مبارک شمردند! و حتی بهاء در نظر داشت که عینا مثل حسن صباح اول به مصر برود و نفوذی پیدا کند ولی روزگار با او موافقت نکرد زیرا از سلیمانیه خیال داشت با ابوالقاسم همدانی به مصر رود و اقبال مساعد نشده ابوالقاسم از دست دزدان کشته شد و بهاء تنها مانده مجبورا به بغداد مراجعت کرد و همچنین وجه مشابهتی که در نوع دعوت حسن صباح با بهاء است در اینکه حسن از خود اظهاری نکرده تمام را دعوت به مولانا می‏کرد هکذا بهاء تا دوازده سال هر چه دعوت می‏کرد به امر باب دعوت می‏کرد و گاهی هم انظار را متوجه شخص غائب می‏کرد تا چند نتیجه بگیرد یکی آنکه هر جا به چنگ مسلمین افتاد بگوید مقصود از شخص غائب همان حجة بن الحسن است (ع) دیگر آنکه هر جا دچار ازلیها شد بگوید مراد ازل است و بالاخره گفت: خودم بودم که «شخص حقیقت» در وجودم غایب بود و اینک ظاهر شد و دیگر آنکه در تطابق اعداد و حساب جمل طابق النعل بالنعل رویه‏ی بهائیان است که بکردند یک کلمه‏ی را که تطابق لفظی دارد در عدد و حساب

با اسم رؤساء یا اماکن آنها یا سال طلوعشان آن را محل استدلال قرار دهند و حتی گاهی به چهار عدد کم و زیاد هم اهمیت نمی‏دهند باری برویم بر سر تاریخ. حسن بعد از ورود به قلعه حیله‏ای اندیشید و با مکری غریب آن قلعه را مالک شد و آن این بود که به صاحب و مالک و حاکم قلعه مهدی علوی نوشت که به قدر پوست گاوی از این قلعه را به من بفروشید به سه هزار دینار و مهدی از مکر و فکر او غفلت نموده بر قبول خود امضاء نوشت پس حسن پوست گاوی را تسمه‏های باریک ساخته به دور تمام قلعه کشید و آن را به سه دینار خریده مهدی را از قلعه بیرون کرد. در این قضیه هم یک وجه تناسبی هست زیرا اکثر باغها و خانه‏ها و ملکهائی را که بهاء مالک شده به تدبیر خود و پسرش عبدالبهاء اگر عینا مثل مالکیت حسن در قلعه الموت نیست ولی تقریبا شبیه است یعنی با پول کم و به تدابیر عدیمةالنظیر بوده مثل باغ فردوس و باغ رضوان و مزرعه‏ی عدسیه که الان دارای بیست خانواده رعیت است و هر ساله دخل هنگفتی می‏آورد و هکذا بیت عبود در عکا و اماکن و اراضی حیفا حتی خانه‏ی بغداد که الیوم بهائیان آن را بیت الله می‏دانند و حضرات از میرزا موسی جواهری به همین تدبیر گرفته‏اند بالجمله در مالکیت بهاء و حسن صباح هم وجود مشابهت بسیار است و کم کم تمام حدود رودبار را متصرف و در ظاهر تظاهر به تقوی نموده در باطن از هیچ فتنه و فسادی فرو گذار نمی‏کرد برای پیشرفت مذهب و مقصد خود تا وقتیکه تقریبا به سلطنت رسید و کارهای مخفیانه او بسیار است که او را مجال ذکر نیست و طالبین به تاریخ حبیب السیر و روضة الصفا و تواریخ سایره رجوع فرمایند تا بیابند که چه مقدار نفوس از دست فدائیان و تررهای حسن صباح کشته شده‏اند مجملا چهار قسم ترر داشت و گویا تأسیس ترر از او شده قسمی را امر می‏داد بزند و بکشد و فرار کند قسمی بزند و بکشد و بجنگد و فرار کند قسمی بزند و بکشد بجنگد تا کشته شود و قسمی بزند و بکشد و بایستد و بدون جنگ کشته شود. چنانکه از تاریخ معلوم است بالاخره حسن به قتل خواجه نظام‏الملک موفق شده یکی از تررهای خود ابوطاهر اوانی را بر قتل وی گماشت و نائل آمد و این قضیه را با اقدامات بهاء هم وجه تشابه است و هم تباین زیرا

بهاء در ابتدا اراده داشت در قضیه ترر بر قدم حسن صباح برود ولی به واسطه کارها بر وفق مرام نشد به زودی صورت کار را تغییر داده به تعالیم اخلاقی شروع کرد چنانکه تیر زدن به ناصرالدین شاه مسلم است که از دستور بهاء بوده و محمد صادق تبریزی و حضرات دیگر به اشاره‏ی وی کار کردند ولی شیخ عظیم هم دخالت داشته و بعد از قتل آنها بهاء میدان را برای حاشا باز دیده کاملا تحاشی نمود اما بعد از این مقدمات باز می‏بینیم هر جا قافیه تنگ شده پای ترر به میدان آمده منتهی در حق کسانیکه بتواند غالب شود و چشم دیگران را هم بترساند یکی از آن مواقع در بغداد است در قضیه‏ی میرزا علی پسر حاج محمد تقی تبریزی و شرح این قضیه به طوری که قدماء از بهائیان و من جمله آقا محمد حسن خادم و حاج علی یزدی و عبدالصمد روایت کردند و در خود حیفا از آنها این روایت را گرفته و در همه جا از پیر مردان بهائی پرسیدم و تصدیق کردند. این است که میرزاعلی در ابتداء از بابیهای پر و پا قرص بود ولی در بغداد متزلزل شد به طوریکه کینه‏ی بهاء را در دل گرفته ملاحظه نمود که هر چه تبریزیان بدبخت جان فشانی کرده‏اند در راه هوی و وهم بوده لهذا یا قصد قتل بهاء کرد و یا کلمه‏ی نامناسبی بر علیه او گفته چون هر دو را روایت می‏کنند لهذا دو نفر یکی آقا علی پدر عبدالصمد و دیگری حاج عباس نام او را ترر کرده در بازار مجروهش کردند. و پس از یکشبانه روز از این جهان در گذشت در این یکشبانه روز بهاء کس نزد او فرستاده به او پیغام داد که اگر ضاربین و قاتلین را نشان ندهی از تقصیر تو می‏گذرم دیگر معلوم نیست که او دسترس نیافته که همه قاتلین را نشان دهد یا امیدی بر حیات خود داشته و ترسیده است که دوباره مبتلا گردد به هر حال پس از مرگ او عمر پاشای والی خیلی تشدد کرد و اراده داشت توپ به خانه‏ی بهاء ببندد ولی پس از زحمات زیاد کار به تبعید آن دو نفر قاتل معلوم منتهی شد. قصه‏ی دیگر قصه‏ی غرق شدن محمد ابراهیم نام در شط که بهائیان به ازلیها و ازلیها به بهائیان نسبت می‏دهند و الله اعلم و دیگر قتل دبان بابی است که عینا این دو طبقه به هم نسبت داده‏اند در هر حال بساط ترری در بغداد منبسط بوده. قضیه‏ی دیگر قضیه‏ی کشته شدن ازلیها مقیم عکاست به دست ترورهای بهائی

و آنها پنج نفرند که دو دفعه ترر شدند دو نفرشان را در ابتداء استاد محمد علی سلمانی و یکی دو نفر دیگر مخفیانه کشته در شکاف دیوار خان عکا مخفی کردند و سبب قتلشان این بوده که به کلیم برادر بهاء جسارت کرده گفته‏اند پولها را به مکر و حیله و شارلاتانی از ایران می‏طلبید و به ما بهره نمی‏دهید بالجمله بعد از مدتی عفونت آنها سبب کشف شد ولی دکتری را که معلوم نیست به پول یا گول فریب داده نزد حکومت فرستادند و او شهادت داد که آنها از مرض وباء مرده‏اند و چون این قضیه کشف نشد دفعه‏ی دیگر همان تررها حمله برده سه نفر دیگر را که سید محمد اصفهانی و رضا قلی تفرشی و محمود خان کج کلاه بودند و اسرار بهائیان را آشکار کرده بودند و نزدیک بود کاملا بر اهل عکا معرفی شوند در وسط روز در خانه‏شان کشتند و در این قضیه خود عبدالبهاء عباس هم همراه بوده و مباشرت قتل نموده ولی حکومت نتوانست از آنها اقرار بگیرد لهذا آنها را نفی کرد مگر بهاء و عبدالبهاء که هر دو را حبس کرد و حتی یک هفته حبس عباس افندی طول کشید – اینها از قضایای مسلمه است که احدی بی‏خبر و منکر نیست حتی در وقتیکه من کتاب تاریخ برای این طایفه می‏نوشتم بعضی از این حوادث را با لحنی بسیار خفیف که به عالم بهائیت زیاد برنخورد نوشتم ولی بعضی از متعصبین خوششان نیامد و گفتند تاریخ بهائی لکه‏دار می‏شود و عبدالبهاء هم اجازه بر درجش نداده لهذا در موقع طبع آنها را ساقط کردم و این است یکی از مواقعیکه من خود به غلط بودن کتاب تاریخم اعتراف می‏کنم – خلاصه شبهه‏ای نیست که بهاء کاملا از روی نقشه حسن صباح کار کرده و باید او را رجعت حسنی خواند ولی مقتضیات وقت او را مهلت نداده که از رتبه‏ی اولی که تصرف در افکار ساده‏ی عوام است تجاوز کند و به مقام سلطنت برسد اما هیچگاه این فکر از مغز و دماغ فامیل و عائله او بیرون نرفته همواره در فکر انتهاز فرصتند دیگر تا مقتضیات ازمنه‏ی آتیه چه کند الا اینکه از این به بعد گمان ندارم که بتوانند حائز مقامی شوند و خودشان هم شاید می‏دانند و از این است که به تمام حیل به جمع مال و تأمین آتیه خود می‏کوشند زیرا هنوز یک خط مستقیمی در مشی به راه سیاست پیدا نکرده‏اند مگر…. خائنانه – گویند سلطان سنجر با حسن صباح به محاربه برخاست و حسن می‏دانست که تاب مقاومت او را نخواهد داشت لهذا مکری

اندیشیده یکی از محارم او را بفریفت و او کاردی به زیر سر سلطان نصب کرده صبحگاهان شاه آن را دید و بهراسید و خواست قضیه را مخفی نماید تا خودش کشف شود پس از چند روز حسن پیغام داد که اگر ما قصد ضرر تو را داشتیم آن کارد را به جای زمین سخت بر سینه‏ی نرم تو قرار می‏دادیم این شد که سلطان سنجر صلح کرد به شرط آنکه حسن در آن حدود قلعه نسازد و تبلیغات مذهبی نکند نظیر این قضیه و قضیه‏ای که بعدا در کیفیت انذار امام فخر رازی بیان خواهیم کرد کرارا به صورتهای دیگر از بابیها و بهائیها بروز کرده که وعاظ و ذاکرین را در هر بلدی تهدید کرده در کوچه‏های خلوت انذاز به قتل کرده‏اند و او را از رد و بیان حقائق منع و منصرف ساخته‏اند. ولی خوشبختانه در این سنین اخیره این قدرت هم از ایشان متدرجا سلب شده و از هر جهت راه فنا و اضملال می‏سپرند. خلاصه چون دوره‏ی اقتدار حسن بسی و پنج سال کشید در 26 ع 518 1 درگذشت و کیا بزرگ را ولیعهد کرده و دهدار ابوعلی را وزیر او ساخت و کیا بزرگ هم تظاهر به تقوی می‏کرد حتی به ظواهر شرع از نماز و روزه و حضور در جامع اقدام می‏نمود ولی در سر سر در پرده‏ی خفا به ترویج مبادی پدر خود به توسط مکاتیات و تبلیغات ساعی بود. عینا مثل عباس افندی که بعد از بهاء ولیعهد او شده ظاهرا با مفتی و قاضی اسلام آمیزش نموده کاملا تظاهر به متابعت شرع اسلام نموده به نماز اهل سنة حاضر و هر جمعه در جامع برای استماع خطبه و نماز جمعه می‏رفت و قدغن اکید بود از او و پدرش که در بلاد اهل سنة ابدا تبلیغ نشود ولی در بلاد دور دست مثل ایران و هند دعاة و مبلغین فرستاده به ترویج شرع و مبادی خود می‏کوشیدند. بعد از کیا بزرگ ریاست رسید به پسرش که او را علی ذکره السلام گفتندی پس او متجاهر به فسق شد و برخلاف پدر و جد خود که بی‏نهایت به حفظ ظاهر می‏کوشیدند و باطن خود را می‏پوشیدند او بالعکس قیام بهرگونه عیش و عشرت و فجور می‏نمود و در واقع بدرقه‏ی انقراض را او طلوع داد به طوریکه در دوره‏ی او طایفه‏ی اسمعیلیه به ملاحده مشهور شدند و احدی را شبهه نماند که سیئات اعمال در این طبقه بود و اینک آشکار شده. نمی‏دانم در اینجا توضیح لازم است یا همه کس می‏فهمد؟ با اینکه به طوری زمینه روشن است که گویا حاجت به اشاره هم نباشد با وجود این

گاهی ذهن‏ها حاضر نیست و ممکن استنتاج نتیجه نکند پس می‏گوئیم که عینا دومین خلیفه‏ی بهاء شوقی افندی که حتی در خلافتش هم سخن می‏رود مثل دومین خلیفه‏ی حسن صباح به مجرد وفات عبدالبهاء قیام بر فسق و فجور نموده به طوری عیشهای او در مسافرتهایش به شهر انترلاکن و سایر شهرهای سویس و کلیه به طرف اروپا و دست درازی با قاصرات الطرف مسلم شده که مگر کسی منکر سفیدی ماست و سیاهی ذغال شود این قضیه را هم انکار تواند وگرنه قضیه قابل انکار نیست. بلی قابل تأویل است آنهم به دو صورت یکی همان که در ابتداء شهرت داده بودند که آقا برای دعا و مناجات به طرفی سفر کرده‏اند و دوم آنکه در آخر به کلمه‏ی یفعل ما یشاء تشبث کردند که ایشان هر چه کنند مختارند! ولی غرابت در این است که با وجود تجاهر به فسق اتباع علی ذکره السلام به طوری در حق او غلو کردند که شخص او را امام خواندند تا این وقت صباحیان داعی به سوی امام بودند و از این وقت خود امام شدند و ادله‏ای را پیدا کردند که فسقهای علی ذکره السلام مشروع است زیرا هر کار بدی که امام متصدی شود بدی از آن برداشته شده آن بدی به خوبی مبدل می‏گردد بالجمله صباحیان او را قائم و ظهور او را قیامت شمردند و گویند قیامت وقتی است که مردم به خدا می‏رسند و تکالیف برداشته می‏شود و به خدا هم نمی‏رسند مگر به واسطه‏ی مظهر او اینک مظهر او علی ذکره السلام است و مردم به خدا رسیدند و تکالیف برداشته شد و او خطبه‏ای خواند در الموت قزوین و ارتفاع تکلیف را اعلان کرد و روزه‏ی رمضان را افطار نمود و امر داد آن روز را عید بگیرند و ساز بنوازند و به عشرت پردازند. دیگر تطابق این قضایا با آنچه در حق بهائیان از ابتداء تاکنون دیده و شنیده شده با خود قارئین است بلی چیزی که ذکرش به عهده‏ی من است این است که اهل بهاء می‏گویند معنی عصمت با یفعل ما یشاء ملازم است یعنی انکه هر چه راولی امر مرتکب شود صواب است و اینها عباراتی است که عینا خودم در مصر از سید یحیی خال مادر شوقی افندی شنیدم و او به کمال جد سعی می‏کرد که به مردم بفهماند که هر چه او می‏کند ولو بد باشد خوب است و مانع عصمت او نیست و از بس این زمزمه در من تأثیر کرد بالبدیهه این رباعی را ساختم:

گر یفعل ما یشاء عصمت باشد

شرطش نه بانتساب و نسبت باشد

تنها نه ولی امر را بلکه مرا

با هر که از آن بهره و قسمت باشد

و شاعر عرب نیز نیکو گفته است:

اذا لمرء لم یدنس من اللوم عرضه

فکل رداء یرتد یه جمیل

و ان هو لم یحمل علی النفس ضیمها

فلیس الی حسن الثناء سبیل

راستی حکایت غریبی است که بهاء چون ملاحظه نموده است که نمی‏تواند از عادت بشریه بگذرد و لابد بجائی بر می‏خورد که منافی عصمت است و عصمت شرط عمده‏ی انبیاء لهذا عصمت را به این معنی بیان کرده که انبیاء مظهر یفعل مایشائند و هر چه کنند مانع عصمت ایشان نیست و استدلال کرده که هر یک از انبیاء کارهائی کرده‏اند که به صورت گناه و مخالف شرع است حال من در این موضوع اظهار عقیده‏ای نمی‏کنم و میل ندارم در این وادی وارد شوم که انبیاء چه کرده و چه نکرده‏اند و آیا مراد از تعبیر بهاء چیست الا اینکه می‏گویم که بهاء با وجود یک همچو عقیده‏ی مزخرفی باز در کتاب اقدس تصریح کرده است که «لیس لمطلع الامر شریک فی العصمة» یعنی برای مظهر امر شریکی در عصمت نیست و خلاصه فارسی آن این است که فقط خود بهاء است که هر کار می‏تواند بکند و هیچ عملی مانع عصمت او نیست بعد از او هیچ احدی حق این رتبه و مقام را ندارد و شریک در این مقام نیست اما بهائیان بنصوص کتاب خودشان هم نایستاده بعد از بهاء عینا این مقام را در حق عباس افندی هم قائل شدند به طوری که هر کس خواست آن آیه کتاب اقدس را بخواند گفتند کافر و ناقض شده و چون دیدند پیشرفت کرد حالا این قضیه را در حق شوقی افندی شروع کرده صریحا می‏گویند او سهو و خطا و گناه نمی‏کند و هر کار بکند مختار است و او مظهر یفعل ما یشاء است و لابد این مقام الی الابد در عائله او هم خواهد ماند زیرا مقام وراثت او می‏گویند نسلا بعد نسل است به این قاعده این بنده نگارنده یقین دارم که انقراض این طایفه و این امر به عللی که یکی از آن این مقامات شوقی افندی است شروع شده و اگر علی ذکره السلام تا صد سال بعد از خودش امرش دوام کرد بنده را گمان است که این علی ذکره السلام که نامش شوقی افندی است تا پنجاه سال نمی‏کشد که انقراض امر بهائی را در خود و اولاد خود به سبب همین اعمال و عقائد امروزه خود و اتباع و اقاربش متصدی

شده و خواهد شد و اگر نشد باید گفت دنیا سیر قهقرائی دارد و ترقی عقول مطلقا دروغ بلکه معکوس است زیرا من بر آنچه می‏نویسم چنان یقین دارم که اگر تمام اهل عالم به این آستان سجده کنند بنده جز به علت اوهام و نقص افهام به چیز دیگر قائل نخواهم شد. اما قصه امام فخر رازی این است که در عصر ذکره السلام بعضی از اتباع او امام فخر رازی را به خود نسبت داده در میان مردم شایع کردند که فخر رازی به عقیده‏ی اسمعیلیه داخل شده (مثل بهائیان که هر وزیر و دبیر و فاضل نحریری را که می‏بینند متنفذ است او را به خود نسبت می‏دهند اگر چه به غمز و لمز و اشاره و رمز باشد) باری چون امام فخر رازی آن سخن را باز شنید از کثرت تغیر به منبر بر آمده طعن و لعن بر اسمعیلیان آغاز کرد لهذا علی ذکره السلام یکی از فدائیان خود را فرستاد تا مدت هفت ماه در ری با فخر رازی معاشرت کرده پس از هفت ماه مجال یافته در خانه بر او حمله برده بر سینه‏اش نشست ولی او را نکشت زیرا اجازه نداشت بلکه مأمور تهدید بود بالاخره بعد از گفتگوی بسیار قسم یاد کرد که دیگر بر منبر بد نگوید و آن فدائی گفت که مولانا به شما سلام رسانیده و گفته است ما از سخنان عوام که بی‏دلیل حرفی بگویند اندیشه‏ی نداریم ولی از کلام امثال شما در پرهیزیم و ناگزیر از آنیم که شما را علاج کنیم یا به سیم و زر و یا به خنجر فولاد پس دست برد در کیسه‏ی خود و سیصد و شصت مثقال طلا، از جیب بیرون آورده به امام فخر رازی داد و گفت هر ساله این مبلغ از دیوان اعلی به شما خواهد رسید و تا مدتی بر حسب قرار داد آن مبلغ را توسط رئیس ابوالفضل به امام می‏رسانیدند و به این سبب امام ثروتمند شد و روزی یکی از تلامذه‏اش گفت که چرا شما لحن خود را در حق اسمعیلیه تغییر داده‏اید امام خندیده گفت زیرا برهان قاطع از آنها دیده‏ام. خلاصه بعد از علی ذکره السلام پسرش جلال‏الدین حسن ولیعهد شد ولی مذهب پدر را ترک کرده مسلمان شد و کتب پدر و اجداد خود را بسوخت و یازده سال به پاکی و آزادگی سلطنت کرد «تا ببینیم رجعت این قضیه کی می‏شود» اما پسرش علاءالدین تجدید مطلع نمود و بعد از آنکه به مقر سلطنت نشست شیوه‏ی اجداد خود را در الحاد پیشه کرد زیرا آنها که از فسق و فجور لذتی برده بودند به ترک این مذهب مایل نبودند و در فکر علاءالدین که طفل

بود تصرف کردند و شیوه‏ی دیرینه را تازه نمودند – راستی مناسب است در اینجا بگویم یک وقتی خودم از عبدالبهاء شنیدم گفت اگر ما بخواهیم این آئین را ترک کنیم آیا احباب راضی می‏شوند؟ بعد اندک تأملی کرده گفت باب دست از ما بردارید حرفی زدیم نزده باشیم والله شوخی کردیم آخر ولمان کنید باز تأملی کرده گفت والله رها نمی‏کنند اگر ما رها کنیم احباب رها نمی‏کنند زیرا هر کدامشان مقصدی دارند (بعد از ده سال حال مصداق کلمه‏ی او را می‏بینم که حتی شوقی افندی میل ندارد در حیفا بماند و ریاست مذهبی داشته باشد ولی بابیهائی که لذت برده‏اند ابدا دست بردار نیستند) علاءالدین پس از چندی مخبط شد زیرا فصد بیجائی بدون اجازه‏ی طبیب کرده خون بسیار گرفت و مرض دماغی پیدا کرد و از طرفی جنون خمری حاصل کرده آخر هم در حالت مستی بود که به تحریک پسرش رکن‏الدین از دست حسن مازندرانی کشته شد و شمس‏الدین ایوب طاووس در مرثیه‏اش به طور مطایبه گفته است.

چون به وقت قبض روحش یافت عزرائیل دست

برد سوی قمطریران تا خمارش بشکند

کاسه داران جهنم آمدندش پیش باز

تا نشاط دوست کامی در کنارش بشکند

بعد از جلوس رکن‏الدین ستاره‏ی نکبتشان طلوع کرده به ترتیب مفصلی که در تواریخ درج است دوره‏ی سیاسی این سلسله از دست هلاکوخان به انتها رسید و رکن‏الدین آخرین سلطان اسمعیلیه است که بعد از تسلیم در دست هلاکوخان تمام قلاعش به قدرت آن سلطان مقتدر مسخر و مدمر گشت. از این جمله که ذکر شد معلوم توان داشت که اگر فقط داعیه‏ی مهدویت دلیل حجة باشد داعیه‏ی ابوالقاسم مهدی محمد بن عبدالله که قبلا ذکر شد مقدم است بر داعیه‏ی باب و بهاء و اگر تطابق با اخبار و آیات حجة باشد گفتیم که آنها هم عینا مثل بابی‏ها و بهائیها اخبار و آیات متشابهه‏ای را گرفته با ظهور مهدی مذکور تطبیق داده‏اند و شاید در بعضی مواقع استدلال آنها کمتر مستهجن باشد زیرا استدلال بهائیان به طوری که خودم مدتها حلاج آن بوده‏ام به قدری مستهجن و مهوع است که از وصف خارج است مثلا نصف از لوح فاطمه را ساقط کردن و به نصف دیگرش استدلال نمودن امری غریب است

یا عدد فلان اسم و فلان سنه را با فلان کلمه مطابق کردن یک امر عادی است که در هر موضوع ممکن است و این صنعت شعری است و رویه معمی گویان نه چیز دیگر و بالاخره این طریقه از اسمعیلیه گرفته شده است و چون آنها مقدمند پس آنها حقند و در هر حال وجود آن طایقه مبطل داعیه‏ی باب و بهاء است.