جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

دیگر به بهاء و عبدالبهاء ایمان ندارم

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

خانم مهناز رئوفی در شرح گفتگوی خود با یک فرد بهائی (به نام آقای منطقی) در خانه خویش، در ایام ناراحتی شدید خود از سران محفل بهائیت می‌گوید:

در حالی که وسایلم را جمع می‌کردم چشمم به تابلوی عکس عبدالبهاء افتاد. با عصبانیت تابلو را برداشتم و بر زمین کوبیدم و با هر دو پا روی آن ایستادم و گفتم: تشکیلاتی که ارمغان اراجیف توست مرا بدبخت کرد… آقای منطقی لبخند تلخی زد و گفت: تو خیلی اشتباه کردی. اتفاقا اعضای محفل حرفه‌ای‌ترین خلاف کاریهای دنیا هستند و کثیف‌ترین گناهان از آنان صادر می‌شود. خود من شاهد تعویض زنان محفل با همدیگر بوده‌ام و به حدی از آنان کثافت کاری و رذالت دیده‌ام که اگر پاکترین افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم کرد. حرفهای آقای منطقی برایم تازگی داشت او از غیر انسانی‌ترین اعمال که از اعضای محفل قبل از انقلاب سر می‌زد برایم گفت و ایرادهایی اساسی از خود بهائیت گرفت… من مبهوت و متحیر به آقای منطقی نگاه می‌کردم. او به چه جراتی چنین چیزهایی را می‌گفت به او گفتم: از این که طرد شوید نمی‌ترسید؟ گفت… تصمیم داریم به خارج از کشور برویم و از دست بکن‌نکن‌های این تشکیلات راحت شویم. گفتم پس چه کسی واقعا بهائی است؟ همه که یا از ترس بهائی مانده‌اند یا منفعتی را دنبال می‌کنند یا مثل شما، ظاهرا بهائی هستند. پرسیدم به بهاء و عبدالبهاء چه؟ به آنها هم ایمان ندارید؟ عینکش را کمی بالاتر برد، دستی بر محاسن خود کشید و گفت: آدمهای زرنگی بوده‌اند؛ خوب توانستند چیزی مشابه با ادیان دیگر درست کنند. علاوه بر مقام و منزلت، پول خوبی هم به جیب زدند…!