از باغ رضوان روانهی کاخ بهجی شدیم نرسیده به کاخ، مهماندار ما میرزا هادی گفت: صبحی چیزی بخوان! خواندم. آنگاه گفت: «دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند» و مردی را نشان داد که پیاده بسوی ما میآمد و گفت: این میرزا محمد علی است. از پیش برای شما گفتم. که میرزا محمد علی «غصن اکبر» برادر و هماورد عبدالبهاء بود و عبدالبهاء او را از خود رانده بود. چون خیلی دلم میخواست که او را ببینم در اندام و رخسار او باریک بین شدم و ژرف در او نگریستم دیدم: پیر مردی است نیرومند با اندامی میانه و چهرهی گشاده و ریش مشکین و گیسوان بلند که بر شانهها ریخته و جامههای آستین گشادی که آبدست میگفتند برنک سرمهای در بر کرده و در زیر آن قبای سفیدی پوشیده بود و دستوارهی انبوس در دست داشت بیآنکه بما بپردازد و زل زل چشم بدوزد به نگاه سبکی از زیر چشم بسندگی کرد و با آرامی و سنگینی براه خود رفت.
این پیش آمد بار دیگر بر شگفتی ما افزود. چرا؟ برای اینکه ما شنیده بودیم که میرزا محمد علی رخی زشت و نازیبا دارد و از یک چشم
نابیناست اندامش پست و پر موست و همانندی بسیار به صبح ازل برادر بها دارد و دستهای از بهائیان «ثابت» دو آتشه که در دوستی با عبدالبهاء و دشمنی با میرزا محمد علی برنایشتی مینمودند سخنان ناشایسته میگفتند که فرزندان مهد علیا (زن دوم بها و زن پدر عبدالبهاء) از بها نیستند و از صبح ازل برادر بها میباشند و چنان در این گفته بیپروائی نشان دادند که عبدالبهاء دلتنگ شد و ترسید که این چفته و دروغ بستن با (پیشینهای که در میان بود) برای خود و کسانش، هم زیان داشته باشد و این بستگی ازل بمشکوی بها، همه را لکه دار کند، فرمود که از این سخنان نگوئید فرزندان مهد علیا بویژه میرزا ضیاء الله همانندی رسائی به بها دارند.
باری به کاخ بهجی رسیدیم ساختمان کهنه باشکوهی بود. بها با زن دوم خود مهد علیا و فرزندانش آنجا میزیستند و پس از او میرزا محمد علی و فرزندانش جایش را گرفتند و بیشتر از چهل و پنج سال در آنجا بودند و تا عبدالبهاء زنده بود با آنکه با برادران و خویشاوندان میانهای نداشت در این اندیشه نیفتاد که آنها را از کاخ بهجی براند ولی شوقی این کار نابهنجار را به کمک دیگران کرد.
در جلوی کاخ بهجی سه دستگاه ساختمان است که یک جور ساخته شده آنکه در کنار افتاده از آن فروغیه خانم دختر بها و زن حاجی سید علی افنان بود و چون بها در آنجا درگذشت در همان اطاق او را به خاک سپردند و نام روضهی مبارکه به آن دادند و تا روزی که سید علی افنان با عبدالبهاء که برادر زنش بود میانهای گرم داشت کلید دار روضهی مبارکه بود و پس از
بهم خوردگی دوستیشان عبدالبهاء کلیدها را از دست سید علی با جار و جنجال گرفت. ساختمان میانی در دست سید علی افنان بود و ساختمان این سو مسافرخانه بود.
ما به مسافرخانه آمدیم و دست و روئی شستیم آنگاه آهنگ دیدن روضهی مبارکه کردیم. میرزا هادی که راهنمای ما بود جلو افتاد ما هم از پی او براه افتادیم و هر کار که او میکرد ما هم میکردیم زیرا از رسم و روش دیدن روضهی مبارکه آگهی نداشتیم به دنبال میرزا هادی از باغچهی بیرون ساختمان آهسته گذشتیم تا به کفش کن رسیدیم که در پائین سرای سر پوشیده بود آنجا کفشها را از پا درآوردیم و به درگاه رسیدیم و آستانه را که از سنگ مرمر بود بوسیدیم و دست بر سینه بدون اینکه سخن بگوئیم آهسته آهسته گام برداشتیم تا برابر اطاق آرامگاه بهاء رسیدیم و بیآنکه به درون اطاق رویم به خاک افتادیم و آستانهی در را بوسیدیم آنگاه پس پس برگشتیم تا به پائین سرپوشیده رسیدیم و ایستاده زیارت نامه خواندیم سپس نشستیم و یک نفر خواندن راز گوئی دمساز شد و دیگران گوش میدادند پس از او پسا به من رسید من هم چیزی خواندم آنگاه چنانکه درون شدیم بیرون رفتیم.
شب را در مسافرخانهی بهجی ماندیم و بار دیگر بامداد آن شب به روضهی مبارکه رفتیم راز گوئیها کردیم و درد دلها نمودیم و نیازمندیهای خود را گفتیم و با دریافت خوشی در جان و روان به عکا و حیفا بازگشتیم.
پیش از اینکه راه بیفتیم چون شنیده بودم که عبدالبهاء بوی خوش گل یاس را دوست دارد یک دستمال از باغچه روضهی مبارکه از آن پر کردم و
با خود آوردم. سه تسو از نیمروز گذشته بود که به حیفا رسیدیم و یکسر به دیدن عبدالبهاء رفتیم. من جلوتر از همه نزدیک رفتم و گفتم به فرمان سرکار آقا (نامی که بهائیان عبدالبهاء را به آن میخوانند) نخست از سوی شما و سپس از سوی دوستان، آستان آن یار بیهمتا را بوسیدم و این گلها را از آن باغچهی رشک بهشت برین آوردم و اکنون میخواهم از سوی همهی یاران ایرانی پایتان را ببوسم این را گفتم و سر بر پایش نهادم و تا خواستم مرا بازدارد من کار خود را کرده و از جا برخاسته بودم آنگاه فرمود بیا تا من هم روی ترا از جانب همهی دوستان ببوسم دست باز کرد و مرا در آغوش گرفت و هر دو گونه و پیشانی مرا بوسید این مهربانی و نوازش که برتر از پندار و گمان همه بود بر ارج من افزود و همگان رشک بردند.
بجز کاروان ما که از تهران به حیفا رفتیم چند روز پیش از ما دستهای از بهائیان آبادهی فارس که در شماره بر ما فزونی داشتند از راه هندوستان به آنجا آمده بودند و تا دو هفته با ما در مسافرخانه هم خانه و همسایه بودند و همان سخنور بیسواد آبادهای که یادی ازش کردم از آنها بود.