جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در کاخ بهجی

زمان مطالعه: 4 دقیقه

از باغ رضوان روانه‏ی کاخ بهجی شدیم نرسیده به کاخ، مهماندار ما میرزا هادی گفت: صبحی چیزی بخوان! خواندم. آنگاه گفت: «دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند» و مردی را نشان داد که پیاده بسوی ما می‏آمد و گفت: این میرزا محمد علی است. از پیش برای شما گفتم. که میرزا محمد علی «غصن اکبر» برادر و هماورد عبدالبهاء بود و عبدالبهاء او را از خود رانده بود. چون خیلی دلم می‏خواست که او را ببینم در اندام و رخسار او باریک بین شدم و ژرف در او نگریستم دیدم: پیر مردی است نیرومند با اندامی میانه و چهره‏ی گشاده و ریش مشکین و گیسوان بلند که بر شانه‏ها ریخته و جامه‏های آستین گشادی که آبدست می‏گفتند برنک سرمه‏ای در بر کرده و در زیر آن قبای سفیدی پوشیده بود و دستواره‏ی انبوس در دست داشت بی‏آنکه بما بپردازد و زل زل چشم بدوزد به نگاه سبکی از زیر چشم بسندگی کرد و با آرامی و سنگینی براه خود رفت.

این پیش آمد بار دیگر بر شگفتی ما افزود. چرا؟ برای اینکه ما شنیده بودیم که میرزا محمد علی رخی زشت و نازیبا دارد و از یک چشم‏

نابیناست اندامش پست و پر موست و همانندی بسیار به صبح ازل برادر بها دارد و دسته‏ای از بهائیان «ثابت» دو آتشه که در دوستی با عبدالبهاء و دشمنی با میرزا محمد علی برنایشتی می‏نمودند سخنان ناشایسته می‏گفتند که فرزندان مهد علیا (زن دوم بها و زن پدر عبدالبهاء) از بها نیستند و از صبح ازل برادر بها می‏باشند و چنان در این گفته بی‏پروائی نشان دادند که عبدالبهاء دلتنگ شد و ترسید که این چفته و دروغ بستن با (پیشینه‏ای که در میان بود) برای خود و کسانش، هم زیان داشته باشد و این بستگی ازل بمشکوی بها، همه را لکه دار کند، فرمود که از این سخنان نگوئید فرزندان مهد علیا بویژه میرزا ضیاء الله همانندی رسائی به بها دارند.

باری به کاخ بهجی رسیدیم ساختمان کهنه باشکوهی بود. بها با زن دوم خود مهد علیا و فرزندانش آنجا می‏زیستند و پس از او میرزا محمد علی و فرزندانش جایش را گرفتند و بیشتر از چهل و پنج سال در آنجا بودند و تا عبدالبهاء زنده بود با آنکه با برادران و خویشاوندان میانه‏ای نداشت در این اندیشه نیفتاد که آنها را از کاخ بهجی براند ولی شوقی این کار نابهنجار را به کمک دیگران کرد.

در جلوی کاخ بهجی سه دستگاه ساختمان است که یک جور ساخته شده آنکه در کنار افتاده از آن فروغیه خانم دختر بها و زن حاجی سید علی افنان بود و چون بها در آنجا درگذشت در همان اطاق او را به خاک سپردند و نام روضه‏ی مبارکه به آن دادند و تا روزی که سید علی افنان با عبدالبهاء که برادر زنش بود میانه‏ای گرم داشت کلید دار روضه‏ی مبارکه بود و پس از

بهم خوردگی دوستیشان عبدالبهاء کلیدها را از دست سید علی با جار و جنجال گرفت. ساختمان میانی در دست سید علی افنان بود و ساختمان این سو مسافرخانه بود.

ما به مسافرخانه آمدیم و دست و روئی شستیم آنگاه آهنگ دیدن روضه‏ی مبارکه کردیم. میرزا هادی که راهنمای ما بود جلو افتاد ما هم از پی او براه افتادیم و هر کار که او می‏کرد ما هم می‏کردیم زیرا از رسم و روش دیدن روضه‏ی مبارکه آگهی نداشتیم به دنبال میرزا هادی از باغچه‏ی بیرون ساختمان آهسته گذشتیم تا به کفش کن رسیدیم که در پائین سرای سر پوشیده بود آنجا کفشها را از پا درآوردیم و به درگاه رسیدیم و آستانه را که از سنگ مرمر بود بوسیدیم و دست بر سینه بدون اینکه سخن بگوئیم آهسته آهسته گام برداشتیم تا برابر اطاق آرامگاه بهاء رسیدیم و بی‏آنکه به درون اطاق رویم به خاک افتادیم و آستانه‏ی در را بوسیدیم آنگاه پس پس برگشتیم تا به پائین سرپوشیده رسیدیم و ایستاده زیارت نامه خواندیم سپس نشستیم و یک نفر خواندن راز گوئی دمساز شد و دیگران گوش می‏دادند پس از او پسا به من رسید من هم چیزی خواندم آنگاه چنانکه درون شدیم بیرون رفتیم.

شب را در مسافرخانه‏ی بهجی ماندیم و بار دیگر بامداد آن شب به روضه‏ی مبارکه رفتیم راز گوئی‏ها کردیم و درد دلها نمودیم و نیازمندی‏های خود را گفتیم و با دریافت خوشی در جان و روان به عکا و حیفا بازگشتیم.

پیش از اینکه راه بیفتیم چون شنیده بودم که عبدالبهاء بوی خوش گل یاس را دوست دارد یک دستمال از باغچه روضه‏ی مبارکه از آن پر کردم و

با خود آوردم. سه تسو از نیمروز گذشته بود که به حیفا رسیدیم و یکسر به دیدن عبدالبهاء رفتیم. من جلوتر از همه نزدیک رفتم و گفتم به فرمان سرکار آقا (نامی که بهائیان عبدالبهاء را به آن می‏خوانند) نخست از سوی شما و سپس از سوی دوستان، آستان آن یار بی‏همتا را بوسیدم و این گلها را از آن باغچه‏ی رشک بهشت برین آوردم و اکنون می‏خواهم از سوی همه‏ی یاران ایرانی پایتان را ببوسم این را گفتم و سر بر پایش نهادم و تا خواستم مرا بازدارد من کار خود را کرده و از جا برخاسته بودم آنگاه فرمود بیا تا من هم روی ترا از جانب همه‏ی دوستان ببوسم دست باز کرد و مرا در آغوش گرفت و هر دو گونه و پیشانی مرا بوسید این مهربانی و نوازش که برتر از پندار و گمان همه بود بر ارج من افزود و همگان رشک بردند.

بجز کاروان ما که از تهران به حیفا رفتیم چند روز پیش از ما دسته‏ای از بهائیان آباده‏ی فارس که در شماره بر ما فزونی داشتند از راه هندوستان به آنجا آمده بودند و تا دو هفته با ما در مسافرخانه هم خانه و همسایه بودند و همان سخنور بی‏سواد آباده‏ای که یادی ازش کردم از آنها بود.