اگر بخواهم چنانکه دلم میخواهد به پهنا و درازای سرگذشت خود در پیشگاه عبدالبها بپردازم هر چند گزارشها و سرگذشتها نغز و شیرین است میترسم گفتهی نظامی:
»آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد«
درست درآید. همین اندازه بدانی از آنروز که به حیفا رفتم و پس از چندی همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزی که از آنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. بدور و بر فلسطین و شهر تبریا (کانون یهود در آنروز) رفتیم و بر روی دریاچه جلیل کشتی رانی کردیم در تبریا چندین روز در مهمانخانهی غرو سمن که یک آلمانی در چند سال پیش آنرا روبراه کرده بود و پس از درگذشت او، زنش از آن نگاهداری میکرد ماندیم. در آن مهمانخانه دو دختر خوشکل و زیبای لبنانی بودند که به کارهای مهمانان از پاکیزه نگهداشتن اطاقها و آوردن چاشت در بامداد میرسیدند یکی از آن دو نامش صبحیه بود، اندامی زیبا و رخی سرخ و سفید و با نمک داشت. چون
با من همنام بود دوست شدیم و گرم گرفتیم ولی این دوستی چند روز پیش نپائید و «از دل برود هر آنکه از دیده برفت» درست درآمد.
در بیرون شهر تبریا چشمههای آب گرم بود که از اندرون زمین میجوشید و بیرون میآمد و از آنها آبدانها ساخته بودند و گرمابهها به راه انداخته که مردم برای تندرستی و بهبودی به آنجا میرفتند، چندین بار و هر باری با عبدالبها به آنجا رفتیم و اگر چه من عبدالبها را در گرمابه دیده بودم بدین سان: هر گاه که بدنش چرک و به گرمابه نیازمند میشد فرمان میداد تا خسرو گرمابه را آتش کند چون خوب گرم و آماده میشد عبدالبها نخست به ما میفرمود: بروید و شست و شو و کیسه کشی کنید تا من هم هوس کنم و بروم، ما میرفتیم و پس از ما میرفت. ولی در طبریا با عبدالبها لخت میشدیم و به گرمابه و آبدان میرفتیم. دیگران که به گرمابههای آنجا میآمدند سر تا پا لخت بودند ولی ما به روش ایرانیها لنگ میبستیم و اگر گاهی بیگانهای ما را میدید به لنگ ما میخندید ولی ما به لنگ آنها نمیخندیدیم.
در این رهسپاری از کسانی که با ما همراه بود شادروان عزیزالله خان بهادر شیرازی بود که مردی دانشمند و زبان دان به شمار میرفت و نامههائی که عبدالبها به امریکائیها مینوشت ترجمانیش را او میکرد. پس از درگذشت عبدالبها او نیز به ایران آمد و از کسانی بود که شوقی پاس او را نگه نداشت و او را هم از خود راند. مردی بود پاکیزه و پاکدامن
روزی به کنار رود اردن رسیدیم چندین سواره که میرزا هادی پدر
شوقی هم در میان آنها بود به پیشواز آمدند و پیرامون کروسهی عبدالبها را گرفتند من هوس اسب سواری به سرم زد اسب میرزا هادی را گرفتم و جای خود را در کروسه به او دادم. در این میان اسفندیار به اسبهای کروسه هی زد، سوارها هم که از دنبال میآمدند اسبها را تاختند، اسب من از همه جلوتر افتاد تا برابر عبدالبها رسید چون مرا دید شادمانی نمود و گفت: صبحی! صبحی! اسبتازی هم که میکنی گفتم: آری این که چیزی نیست.
»باش تا روزی که محمولان حق
اسبتازان بگذرند از نه طبق.«
از عدسیه به سمخ آمدیم در آنجا شنیدیم که میان مسلمانان و یهودیها ستیزهگی درگرفته است از این رو عبدالبها که میخواست چند روزی دیگر در گردش باشد بیدرنگ با راه آهن با ما به حیفا برگشت و پس از یکی دو روز به بهجی رفتیم. شبی سخن از چامه و چکامههای فارسی به میان آمد و نام انوری ابیوردی را برد عبدالبهاء ابیوردی را آب یوردی به زبان آورد دریافتم که دانستههای خود را در این بخش از استاد نیاموخته و آنچه فراگرفته از خواندن دفترها و دیوانها در نزد خود بوده باری چامهای از خود خواند که چندتا از آن در یادم است:
این حلق در حلقه افتاد
این دام بلا موی تو بود
بنگر صنما روی دل ما
چون قبله نما سوی تو بود
اسباب جنون آماده کنون
جان منتظر هوی تو بود
در پایان که گریز به نام میزند میگوید:
بر مدعیان گردید عیان
عباس سگ کوی تو بود
گاهی که بهائیان این چامه را میخواندند به این جا که میرسید با آنکه نمیتوانستند دست در سخنان خداوند خود ببرند ولی به ناچار ناپرهیزی میکردند و به جای سگ کوی تو سر گوی تو میخواندند و از این نافرمانی که در جاهای دیگر نشانهی بیدینی و دروندی است سرافرازی مینمودند.