جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

در پیشگاه عبدالبهاء

زمان مطالعه: 3 دقیقه

اگر بخواهم چنانکه دلم می‏خواهد به پهنا و درازای سرگذشت خود در پیشگاه عبدالبها بپردازم هر چند گزارشها و سرگذشت‏ها نغز و شیرین است می‏ترسم گفته‏ی نظامی:

»آب ار چه همه زلال خیزد

از خوردن پر ملال خیزد«

درست درآید. همین اندازه بدانی از آنروز که به حیفا رفتم و پس از چندی همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزی که از آنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. بدور و بر فلسطین و شهر تبریا (کانون یهود در آنروز) رفتیم و بر روی دریاچه جلیل کشتی رانی کردیم در تبریا چندین روز در مهمانخانه‏ی غرو سمن که یک آلمانی در چند سال پیش آنرا روبراه کرده بود و پس از درگذشت او، زنش از آن نگاهداری می‏کرد ماندیم. در آن مهمانخانه دو دختر خوشکل و زیبای لبنانی بودند که به کارهای مهمانان از پاکیزه نگهداشتن اطاقها و آوردن چاشت در بامداد می‏رسیدند یکی از آن دو نامش صبحیه بود، اندامی زیبا و رخی سرخ و سفید و با نمک داشت. چون

با من همنام بود دوست شدیم و گرم گرفتیم ولی این دوستی چند روز پیش نپائید و «از دل برود هر آنکه از دیده برفت» درست درآمد.

در بیرون شهر تبریا چشمه‏های آب گرم بود که از اندرون زمین می‏جوشید و بیرون می‏آمد و از آنها آبدانها ساخته بودند و گرمابه‏ها به راه انداخته که مردم برای تندرستی و بهبودی به آنجا می‏رفتند، چندین بار و هر باری با عبدالبها به آنجا رفتیم و اگر چه من عبدالبها را در گرمابه دیده بودم بدین سان: هر گاه که بدنش چرک و به گرمابه نیازمند می‏شد فرمان می‏داد تا خسرو گرمابه را آتش کند چون خوب گرم و آماده می‏شد عبدالبها نخست به ما می‏فرمود: بروید و شست و شو و کیسه کشی کنید تا من هم هوس کنم و بروم، ما می‏رفتیم و پس از ما می‏رفت. ولی در طبریا با عبدالبها لخت می‏شدیم و به گرمابه و آبدان می‏رفتیم. دیگران که به گرمابه‏های آنجا می‏آمدند سر تا پا لخت بودند ولی ما به روش ایرانیها لنگ می‏بستیم و اگر گاهی بیگانه‏ای ما را می‏دید به لنگ ما می‏خندید ولی ما به لنگ آنها نمی‏خندیدیم.

در این رهسپاری از کسانی که با ما همراه بود شادروان عزیزالله خان بهادر شیرازی بود که مردی دانشمند و زبان دان به شمار می‏رفت و نامه‏هائی که عبدالبها به امریکائی‏ها می‏نوشت ترجمانیش را او می‏کرد. پس از درگذشت عبدالبها او نیز به ایران آمد و از کسانی بود که شوقی پاس او را نگه نداشت و او را هم از خود راند. مردی بود پاکیزه و پاکدامن‏

روزی به کنار رود اردن رسیدیم چندین سواره که میرزا هادی پدر

شوقی هم در میان آنها بود به پیشواز آمدند و پیرامون کروسه‏ی عبدالبها را گرفتند من هوس اسب سواری به سرم زد اسب میرزا هادی را گرفتم و جای خود را در کروسه به او دادم. در این میان اسفندیار به اسبهای کروسه هی زد، سوارها هم که از دنبال می‏آمدند اسب‏ها را تاختند، اسب من از همه جلوتر افتاد تا برابر عبدالبها رسید چون مرا دید شادمانی نمود و گفت: صبحی! صبحی! اسب‏تازی هم که می‏کنی گفتم: آری این که چیزی نیست.

»باش تا روزی که محمولان حق‏

اسب‏تازان بگذرند از نه طبق.«

از عدسیه به سمخ آمدیم در آنجا شنیدیم که میان مسلمانان و یهودی‏ها ستیزه‏گی درگرفته است از این رو عبدالبها که می‏خواست چند روزی دیگر در گردش باشد بی‏درنگ با راه آهن با ما به حیفا برگشت و پس از یکی دو روز به بهجی رفتیم. شبی سخن از چامه و چکامه‏های فارسی به میان آمد و نام انوری ابیوردی را برد عبدالبهاء ابیوردی را آب یوردی به زبان آورد دریافتم که دانسته‏های خود را در این بخش از استاد نیاموخته و آنچه فراگرفته از خواندن دفترها و دیوان‏ها در نزد خود بوده باری چامه‏ای از خود خواند که چندتا از آن در یادم است:

این حلق در حلقه افتاد

این دام بلا موی تو بود

بنگر صنما روی دل ما

چون قبله نما سوی تو بود

اسباب جنون آماده کنون‏

جان منتظر هوی تو بود

در پایان که گریز به نام می‏زند می‏گوید:

بر مدعیان گردید عیان‏

عباس سگ کوی تو بود

گاهی که بهائیان این چامه را می‏خواندند به این جا که می‏رسید با آنکه نمی‏توانستند دست در سخنان خداوند خود ببرند ولی به ناچار ناپرهیزی می‏کردند و به جای سگ کوی تو سر گوی تو می‏خواندند و از این نافرمانی که در جاهای دیگر نشانه‏ی بی‏دینی و دروندی است سرافرازی می‏نمودند.